eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
940 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
☕️📚 هیچی سخت تر از این نیست که منطقی فکر کنی وقتی احساساتت دارن خفت می کنن ...🧑‍🦼🧑‍🦯 📒همیشه شوهر ✍🏻 فئودور داستایوسکی 🍒👩🏼‍💻|| @Azkodamso🌱
☕️📚 نیازی نیست انسان‌ها را امتحان کنید، کمی صبر کنید خودشان امتحانشان را پس می‌دهند...!🦂🪵 📕 مردان بدون زن ✍🏻 ارنست همینگوی 🍒👩🏼‍💻|| @Azkodamso🌱
نه می‌توانیم بمیریم، نه می‌توانیم زندگی کنیم. نه می‌توانیم همدیگر را ببینیم، نه می‌توانیم همدیگر را ترک کنیم. به تنگنای عجیبی افتاده‌ایم!🕳🖤 📒گوشه نشینان آلتونا ✍🏻ژان پل سارتر 🍒👩🏼‍💻|| @Azkodamso🌱
هنر شفاف اندیشیدن「@sooratijan」 .pdf
975.3K
📚 •~•~•~•~•~•~•~•~•~ هنر شفاف اندیشیدن📕🎨 🍒👩🏼‍💻|| @Azkodamso🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدمای اشتباه زندگیت رو بسپار به خدا یجای زندگیشون جوری کم میارن ... که یاد تمام بدی هاییِ که به این اون کردن میفتن! دیدم که میگم،خدا قشنگ تر از من و شما جواب میده رفیق🌱 ❤️
-سخت نگیر،میگذره‌رفیق🌱-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ #راز_تنهایی #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت_چهل_و
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ . . 🏝 . . فصل ششم این برنامۀ هر هفته شده بود؛ دنیل بنشیند و با حسرت به لحظات پر شور یوسف برای ساعت ملاقات نگاه کند. دقیقا همین روز و همین ساعت... روزش که می‌شد، چشم و ابرو و دهان و سر و صورت یوسف می‌خندید. دنیل را هم با کارهایش می‌خنداند. صدایش که می‌زدند برای ملاقات و می‌رفت، چشمش را به میله‌ها نگه می‌داشت تا بیاید. دستان پر یوسف و لبخندش تا موقع خواب کافی بود برایشان تا بنشینند و تمام اتفاقاتی که در شهر و کشور و دنیا افتاده است را بگویند و با هم تحلیل هم بکنند. هرچند که برای دنیل خیلی از اتفاقات مهم نبود چون اصلا در حال و هوای آن‌که در دنیا چه می‌گذشته و چه می‌گذرد نبود. در دنیای دنیل خوراک مهم بود، چون اگر گرسنه می‌ماند حالش گرفته می‌شد و البته یک سرپناهی که از گرما و سرما در امان باشد، دیگر خودش را می‌توانست سرگرم کند با هر کاری، اما یوسف در حال و هوای جهانی بود و وقتی حرف می‌زد و خبرها را می‌گفت، دنیل برای سرگرمی گوش می‌داد و همراهی می‌کرد. بیشتر لذت خوراکی‌ها را می‌برد که همسر یوسف هر بار می‌فرستاد و یوسف عادلانه قسمت می‌کرد. حتی گاهی دو تا سیب! بیشتر از این نمی‌شد، اما هر چه بود خوب بود! حواس یوسف بود که دنیل بعد از خاموش شدن چراغ‌ها، تا ساعتی در تختش غلت می‌زند و صدای قیژ قیژ آن را بلند می‌کند. در این شش هفت سال هیچ‌کس، هیچ‌کس سراغی از دنیل نگرفته بود. در دنیای به این بزرگی، یک آدم نبود که برای دنیل باشد یا دنیل بتواند و بخواهد به او فکر کند. همین هم می‌شد که از همان بالا حرف زدن با دنیل را ادامه می‌داد تا خوابش ببرد. # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع❌ 📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ . . 🏝 . . -هی دنیل! شد سی تا غلت! -تو بخواب! -نیاز به آرامش تو دارم تا خوابم ببره! -ازت متنفرم! -منم از خودم متنفرم! -یوسف! -سی و سه تا! -آدما چه‌طوری همو دوست دارن! -آسون! -منظورم اینه که تنفر داشتن خیلی راحت‌تر از دوست داشتنه! -تا صبح غلت بزن، آزادی! -الان من از همۀ کسایی که بیرون این‌جا هستند متنفرم! - بازم خوبه که من این تو هستم! -یوسف دارم جدی حرف می‌زنم مزخرف نشو! -سی و ده! -چهل! -آخه عدد چهل برای ما مقدسه گفتم خرج غلتای تو نکنم! -ازت متنفرم! صدای خندۀ یوسف که در سلول پیچید دنیل هم به قهقهه افتاد. -خیلی باحالی یوسف! -آفرین ما به این می‌گیم محبت! به همین راحتی. حالا بخواب! دنیل که سکوت کرد یوسف شروع کرد به تعریف داستانی که همیشه دلش می‌خواست برای بچه‌اش بگوید و این زندان برای همیشه آرزو را روی دلش گذاشته بود! _یه بار بین خورشید و باد جر و بحث شد. خورشید گفت من قدرتمندترم، باد گفت من قوی‌ترم. همون موقع یه مردی داشت توی یه بیابونی رد می‌شد، قرار شد هرکدوم که تونست مرد رو وادار کنه که لباسش رو دربیاره، قدرت‌مندتر معرفی بشه. باد اول شروع کرد، آروم آروم وزید و مرد یه کم لباسش رو دور خودش پیچید، وقتی دید که مرد برهنه نشد، با قدرت بیشتری وزید، اما هرچه قدرت باد بیشتر شد مرد محکمتر لباس رو به خودش پیچید. باد عصبی‌تر زوزه کشید و مرد حریص‌تر نگه داشت. باد اعلام شکست کرد. بعد که نوبت خورشید شد، شروع کرد با آرامش به مرد تابیدن، کمی گرمش شد و دکمه‌ها رو باز کرد، خورشید گرمایش رو کمی بیشتر کرد، مرد لباسش را سبک‌تر کرد، هیچی دیگه باد لوله شد. سکوت دنیل یعنی که نفهمیده بود که منظور یوسف چه بوده. -خب بقیه‌اش! -هیچی دیگه محبت اینجوریاس؛ هم گرما داره، هم روشنایی داره، هم همه رو تسلیم خودش میشکنه، هم با عصبانیت و حرص همراه نیست اما اگه بخوای کارا رو با قلدری ببری جلو، مقابلت یه جبهه درست می‌کنن و تو فقط باید زجر بکشی! صدای خمیازۀ دنیل یوسف را قانع کرد که همان بهتر که قصه نگوید، به جای لالایی کارآمد است تا پندآموزی. # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع❌ 📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ . . 🏝 . . اما جملۀ پر از خمیازۀ دنیل مهم بود: -این حرفا رو تو خوب می‌فهمی، شاید هم شما مسلمونای تروریست خوب بلدید محبت کنید و الا این ادبیات خیلی وقته پیش ما مرده، ما ترجیح می‌دیم با سگ هم‌خونه بشیم اما با آدمیزاد زندگی نکنیم. یوسف حرفی برای گفتن نداشت. ترجیح می‌داد که خیلی برای دنیل صحبت نکند و او را آزاد بگذارد تا بخواهد خودش در هر مسیری که دارد می‌بیند و می‌شنود حرکت کند. آن شب دنیل با قصۀ یوسف نخوابید، با حسرت نداشته‌هایش خودش را بغل کرد و در خیال نداری‌هایی که روزی دارا بشود چشم بست. دنیل نمی‌دانست که فردا قرار است یک خاطرۀ خوب برایش رقم بخورد؛ بعدازظهر وقتی کنار اسم یوسف اسم دنیل را هم صدا زدند برای ملاقاتی سرش چرخید سمت سالن تا ببیند درست می‌شنود؟ بعد چرخید سمت یوسف که ایستاده بود وسط سلول و حالات دنیل را زیر و رو می‌کرد. دنیل دستش را بالا آورد و با لکنت پرسید: -این...این کیو صدا زد؟... گفت... گفت دنیل؟ یوسف خنده‌اش گرفته بود. -یوسف مزخرف نشو... دارم می‌پرسم این کیو صدا زد؟ یوسف دستش را گرفت و بلندش کرد. بعد هم هلش داد سمت درب باز شده سلول و گفت: -راه بیفت! من نمی‌خوام حتی یک لحظه از این ملاقات رو از دست بدم! ملاقاتی داشتن برای یوسف، چیز جدیدی نبود، اما برای دنیل مثل یک معجزه بود. از کنار تک تک سلول‌ها که می‌گذشت همه‌اش فکر میکرد الان اعلام می‌کنند که اشتباه شده است، از پله‌ها که پایین می‌رفت صدای پایش روی آهن‌ها مثل زنگ رستوران بود که اعلام می‌کرد غذا آماده است و شکم گرسنه را تا لحظه‌ای دیگر نجات خواهد داد. درب بزرگ را که باز کردند دیگر خیالش راحت شد که اشتباهی در کار نیست و حتما برای او هم خبری شده است، حالا ذهنش مشغول این بود که چه کسی آمده است؟ چه کسی؟ هیچ کس در خیالش جا نمی‌گرفت، این چند سال تلاش کرده بود تا همۀ دوستانش را فراموش کند و الان از خیال بی‌وفایی آنها دیوانه می‌شد که چرا حتی برای یک‌بار نخواستند او را ببینند؟ تا سالن ملاقات فقط به این فکر کرده بود و به هیچ کس نرسید. برای اولین بار سالن ملاقات را می‌دید. همان ابتدا ایستاد و نگاهش را چرخاند بین میزها و افراد. با حسرتی شش ساله سالن را نگاه کرد. میز و صندلی‌هایی که با فاصله از هم چیده شده بودند و پای هر میز یک نگهبان زمخت و اخمو ایستاده بود. شمارۀ میز دنیل و یوسف یکی بود. دنیل با تعجب در چشمان خندان یوسف نگاهی کرد و هیچ چیز پیدا نکرد. دوباره با فشار دستان یوسف قدم برداشت تا کنار میزی که زنی منتظر نشسته بود. حتما همسر یوسف بود که با دیدنشان از جایش بلند شد. با یوسف طوری دیگر سلام کرد و با دنیل با ادب! یوسف دست روی شانه دنیل گذاشت و گفت: -عزیزم، این دنیل مشهور منه! # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع❌ 📚https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
در به‌در این سیزده سال بود کہ عدالت و انسانیت را در آن ببیند! 🌃| 📚| 🍒👩🏼‍💻|| @Azkodamso🌱