#بیوگرافی✨💜
༺ زندگے ات یـک قصـہ ایـست کـہ توسط یـک خداے خوب نوشتـہ شده! ༻
🦋🦋
بہ وصݪ خود دوایے کن دل دیوانہ ی مـاࢪا...!ツ♡
🦋🦋
نمیگمکاشهیچوقتنمیشناختمتونمیگمکاشهمینجوریکشناختمتونمیموندین.
🦋🦋
جنگ ، جنگِ اراده ها است و بس :)
🦋🦋
کاش رو پیشونیتون نوشته بود چند درصد خودتونید!
➺ᑭOᑭᑭYᒪOᑌ. .🦋💙
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#بیوگرافی✨💜 ༺ زندگے ات یـک قصـہ ایـست کـہ توسط یـک خداے خوب نوشتـہ شده! ༻ 🦋🦋 بہ وصݪ خود دوایے کن د
بیوگرافی رفقای کانالِ🐛
چ خوشسلیقه🦋💙
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_1
نگاهش را دزدید. سرش را به زیر انداخت و انگار که هیچ چیز توجهش را جلب نکرده باشد، بی تفاوت به خواندن کتابش 📘مشغول شد.
برق نگاهش مرا گرفته بود.
در درونم چیزی موج میزد؛ مثل گرسنگی، نه مثل اضطراب؛ همچنان بی حرکت ایستاده بودم. حیران از این یک لحظه نگاه و سرگردان از این تأثیر.
روی نیمکت ایستگاه اتوبوس🚌 جایی باز شد.
به امید این که بر خود مسلط شوم، نشستم و مخفیانه او را زیر نظر گرفتم. به جز چشمانش👀 چیز دیگری از او در ذهنم نقش نبسته بود.
تا به حال او را در محله مان ندیده بودم. شاید اتفاقی و گذرا از این مسیر می گذشت.
با احتیاط سرتاپایش را برانداز کردم؛ کفشهای کتانی سفید، شلوار مردانه سورمه ای و پیراهن طوسی یقه سه دکمهٔ مکلون از همان هایی که تازگی مد شده بود و به "مانتی گل" معروف بود.
صورتی گندم گون داشت، با ریش های کم پشت قهوه ای و اندامی لاغر و کشیده.
اینها در مجموع چهره ای معمولی به او میداد که نمیتوانست توجه دختری مثل مرا به خود جلب کند.
چندین بار نگاهش کرده بودم، ولی او هرگز دوباره به من نگاه نکرد و همچنان مشغول مطالعه بود...
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_2
غرق در افکارم بودم که کسی با سر و صدای زیاد شروع کرد به سلام و احوالپرسی. اردشیر بود.
به قدری صدایش بلند بود که همه در ایستگاه به طرف ما برگشتند؛ به جز او که همچنان کتابش را میخواند.
با اشاره به اردشیر فهماندم که آهسته تر صحبت کند، اما بر خلاف میل من بلندتر پرسید: «چی شده، امروز گلی خانوم سحرخیز شده؟»
اردشیر هم محل ما بود. در واقع از کودکی در همسایگی یکدیگر بودیم. اگرچه در آن روزها سر به سرم میگذاشت، ولی از دروازه کودکی که گذشتیم نوعی محافظ من شده بود.
به قول معروف «بادی گارد». البته بیشتر مواقع مزاحم بود تا محافظ. مثل همین حالا!
پدرش کارمند دفتری یک دارالترجمه بود و تحت تأثیر فضای کار، پسرش را تشویق به خواندن زبان انگلیسی کرده بود.
اردشیر هم با کمک کلاس های مختلف توانست در رشته زبان انگلیسی مدرسه عالی پارسی قبول شود، اما به قول ضرب المثلی که می گوید: "چاه باید از خودش آب داشته باشد"، چاه علاقه به تحصیلی اردشیر کاملا بی آب بود.
تا حالا هم پدرش، سطل، سطل درون آن آب ریخته بود، ولی دیگر توان این کار را نداشت. به همین علت عذر اردشیرخان خواسته شد.
البته برای این که اهل محل بویی از این موضوع نبرند، معمولاً مرا در مسیر همراهی میکرد.
اگر جوابش را نمیدادم، باز هم با صدای بلند آبروریزی می کرد. گفتم:
- امروز کلاس فوق العاده داریم... مجبور بودم زودتر بیام.
- خب زنگ مارو هم می زدی با هم می اومدیم!
با تمسخر گفتم:
- مگه تو هم کلاس فوق العاده داشتی؟
اتوبوس رسید و سوار شدیم. با نگاهم به دنبال او بودم. می خواستم مطمئن شوم که سوار میشود و شد... اردشیر که متوجه نگاه های من شده بود.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_3
پرسید:
- دنبال کسی می گردی؟
- نه ، چطور؟
آخه مدام سرک می کشی بیرون ؟
حالا توی اتوبوس لابه لای مردم میگشتم تا او را بیابم. همان طور آرام، ایستاده و به جایی خیره شده بود.
به چه فکر میکرد؟
اصلاً او که بود؟
در واقع چیز قابل توجهی نداشت جز همان نگاه اول.
نمیدانم مجذوب چه چیز او شده بودم! سعی کردم دوباره آن چشمها را به خاطر بیاورم، أما اردشیر مدام حرف می زد و گاهی مجبور می شدم با جواب های کوتاه او را راضی نگه دارم.
باید پیاده می شدیم. توی ایستگاه کمی این پا و آن پا کردم و به بهانه خارج کردن سنگریزه از کفشم کمی ایستادم تا شاید او هم پیاده شود.
چون کتاب دستش بود، گفتم شاید او هم دانشجو باشد. وقتی به عقب برگشتم او را دیدم.
ناخواسته لبخندی از رضایت برلبم نقش بست که اردشیرآن را به حساب خود گذاشت.
موهایم را به دست باد دادم و از فرط خوشحالی و برای جلب توجه او با صدای بلند شروع به صحبت کردم. نمیدانم چه میگفتم فقط حرف می زدم.
آرام از کنار من و اردشیرگذشت و بعد با قدم های بلند و تند از ما دور شد. با نگاه تعقیبش کردم و فهمیدم که وارد دانشگاه شد.
دیگر کاری نداشتم جز آن که بفهمم در چه دانشکده ای و در چه رشته ای تحصیل می کند.
مطمئناً دانشجوی داروسازی نبود، چون تا به حال او را در دانشکدهخودمان ندیده بودم.
تمام فکر و ذکرم شده بود یافتن سرنخی از او. وقار و طمانینه ای در رفتارش بود که کمتر دیده بودم.
به علاوه حجب و حیای او و کم محلی اش به من به طور مرموزی مرا جذب می کرد. مگر او نبود که با نگاهش مرا از پشت سر صدا کرد؟! پس چرا چیزی بروز نمی داد؟ مثل غواصی بودم که صدفی پیدا کرده و می خواهد مروارید داخل آن را شکار کند. صدفی که پیدا کرده بودم باز نمی شد.
احتمالاً مروارید با ارزشی داخل آن بود. باید بیشتر تلاش می کردم.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
17.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•♥️🌼•
💛 فقــــط
💚 حـــیــــدر
🧡 امیرالمؤمنین
💙 اســـت ...😍
#غدیر 💛
#عید_غدیر 🦋
#عیدڪم_مبـروڪ 🥳
•|🌻|•_↯✨↯_
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
12.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥘این نذری، نذری محبته!
👌🏻اثرش از صدتا کار فرهنگی بیشتره ...
#اطعام_غدیر#پناهیان
•|🌻|•_↯✨↯_
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
یه جایی دکتر انوشه خیلی قشنگ میگه که:
وقتی هر کاری میکنی بهش بفهمونی که چقدر برات مهمه و نمیفهمه، دیگه بحث نفهمیدن نیست، بحثِ نخواستنه. پس احتیاجی نیست بیخود برای کسی که نمیخواد بفهمه توضیح بدی براش چیکار کردی، گذر زمان بهش میفهمونه... ✨
#والاحاجی😕
➺ᑭOᑭᑭYᒪOᑌ. .🦋💙
ــ ــــــــ
گروهي از زنان، نیازمند تایید دیگران
هستند و اگر این مقبولیت اجتماعـۍ
را بہدست نیاورند، نمیتوانند خود را
باور کنند و یا خلأ اعتماد بهنفسشان
را پُر کنند. آرایش افراطی برخـۍ از
زنان، بہدلیل اعتماد بھ نفس پایین و
خود پندارۍ منفـۍ نسبت بہ خویش
است.
➺ᑭOᑭᑭYᒪOᑌ. .🦋💙