eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
945 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهش را دزدید. سرش را به زیر انداخت و انگار که هیچ چیز توجهش را جلب نکرده باشد، بی تفاوت به خواندن کتابش 📘مشغول شد. برق نگاهش مرا گرفته بود. در درونم چیزی موج میزد؛ مثل گرسنگی، نه مثل اضطراب؛ همچنان بی حرکت ایستاده بودم. حیران از این یک لحظه نگاه و سرگردان از این تأثیر. روی نیمکت ایستگاه اتوبوس🚌 جایی باز شد. به امید این که بر خود مسلط شوم، نشستم و مخفیانه او را زیر نظر گرفتم. به جز چشمانش👀 چیز دیگری از او در ذهنم نقش نبسته بود. تا به حال او را در محله مان ندیده بودم. شاید اتفاقی و گذرا از این مسیر می گذشت. با احتیاط سرتاپایش را برانداز کردم؛ کفشهای کتانی سفید، شلوار مردانه سورمه ای و پیراهن طوسی یقه سه دکمهٔ مکلون از همان هایی که تازگی مد شده بود و به "مانتی گل" معروف بود. صورتی گندم گون داشت، با ریش های کم پشت قهوه ای و اندامی لاغر و کشیده. اینها در مجموع چهره ای معمولی به او میداد که نمیتوانست توجه دختری مثل مرا به خود جلب کند. چندین بار نگاهش کرده بودم، ولی او هرگز دوباره به من نگاه نکرد و همچنان مشغول مطالعه بود... ....😍 کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋
🍂 سالِ هزار و سیصد و دوازده شمسی. یک خیابان که با سه خیز میشد از یک طرف به طرف دیگرش جست؛ خانی آباد، اما نه مثل بقیه ی خیابانها چون 《هفت‌کور》 به آنجا آمده بودند هفت نابینایی که مردم هف‌کور صداشان میکردند. - خانی آبادیا! ذلیل نشین. هف‌کور به یه پول! هنوز هم کسی درست نمیداند چرا به آن خانی آباد میگفتند؟ از کی آباد شد؟ خودِ خیابان خانی آباد از بالای ساخلوی قزاقها شروع میشد و تا باغ معیرالممالک ادامه داشت . خیابانی شمالی جنوبی وسط خیابان خانی آباد دو اتفاق مهم میافتاد؛ یکی خیابان مختاری و دیگری بازارچه ی اسلامی هر دو از سمت چپ میخوردند به وسط خیابان. از جنوب به سمت شمال طرف چپِ ،خیابان پر از دکانهای مختلف بود اول ،خیابان یخ‌چالِ حاج قلی. تابستان دور و برش پر بود از درشکه و دوچرخه و گاری دستی از آنجا برای نصف تهران یخ می بردند. تنها جای خیابانِ‌ خاکیِ خانی آباد که همیشه آب پاشی شده بود قالبهای کج و معوج یخ را یکی یکی بیرون میدادند. هرم گرما یخها را آب میکرد و یخهای آب شده خیابان را آب پاشی. بعد مغازه ها و حجره های مختلف حلبی سازی، دودکش سازی و درشکه سازی که تازه گیها اتاق کامیون می ساخت. از مختاری به بعد بیشتر مغازه ها شهری میشدند؛ سمساری ،بزازی، خرازی، ،سلمانی ،قصابی کبابی و بستنی فروشی تمام مغازه ها سمت چپ خیابان بودند. سمت راست، گود بود. داخل گود پر بود از خانه های کوچک که هر کدامشان به اندازه ی یک اتاق خانههای اربابی آن سمت خیابان بودند. هفت ،کور تازه به سمساری رسیده بودند. کنار خیابان روی زمین مینشستند هفت کور با هم هیچ فرقی نداشتند. لباسهایی ژنده و مندرس همه یک رنگ خاکستری تیره معلوم نبود ابتدا چه رنگی بوده اند با تنبانهای گشاد سیاه که از بس روی زمین نشسته ،بودند رنگ خاک گرفته بود پشت سر هم روی زمین مینشستند. اولی ناله میکرد - هف کور به یه پول ذلیل ،نشین محتاج نشین... تا کسی پولی به او میداد می گفت حق عوضت بده. این علامتِ شان بود نفر آخر - هفتمی ـ تا این را می شنید، بلند میشد و کورمال کورمال به اول صف می‌آمد - هف- کور به یه پول گیر نامرد نیافتین اجنبی کش نشین. - حق عوضت بده. - هف کور به یه پول! بدمرگ ،نمیرین گم گور نشین. همین طور، تک تک ، هر کسی پولی می‌گرفت، آخری به اولِ صف می آمد و روی زمین مینشست و صف با حرکتی کند جلو میرفت تازه به سمساری رسیده بودند. علی فتاح که دوازده - سیزده سال بیشتر نداشت و می رفت کلاس ششم با رفیقش ،کریم دو گوسفند را به دنبال خود می کشیدند. علی سنگ نمکی به دست گرفته بود گوسفند سیاه خود را به دستهای او میرساند دست او را می.لیسید . گوسفندِ قهوه ای را کریم گرفته بود از کنارِ هفت کور که میگذشتند علی ایستاد. از کیسه اش یک شاهی سیاه درآورد به نفر اول داد. نفرِ اول گفت: - حق عوضت بده. کورِ آخری بلند شد دولا دولا در حالی که دستانش را روی شانه های بقیه میکشید راه را پیدا کرد و به اول صف آمد. هنوز :بود "هف‌کور به یه‌ پول" که علی این بار یک صناریِ سفید نگفته درآورد به کریم دادش و گفت: - این را تو به او بده کریم خندید و گفت: -ولش... میرویم دو تا بستنی مُزعفر میخوریم، بیشتر ثواب داره.. کنارِ هفت کور بلند شد. خاک شلوارش را تکاند. سنگ نمک را جلوِ دهان گوسفند سیاه گرفت و دوید گوسفند هم دنبالش کریم نه به خاطرِ هیکل دیلاقش بلکه به خاطر گیوههای مندرسش از علی عقب می افتاد. از کنار مسجد رد شدند و به خانه رسیدند علی در چوبی را باز کرد. از دالان دراز رد شد و به داخل حیاط آمد آن روز قورمه پزان داشتند. نگاهی به اطراف انداخت .گوسفندها را به کنار درخت انار برد. دو گوسفند کنار حوض بزرگ ایستادند و شروع کردند به نشخوار کردن. باباجون، قلیانش را کنار پنجره ی پنج دری آورده بود. از آنجا به حیاط مسلط بود. علی را دید. یک پک محکم زد. صدای قل قل قلیان که خوابید به علی گفت باباجون بیا .بالا بیا پیش من... ول کن حیوانهای زبان بسته را علی جستی زد و خود را از لبه پنجره بالا کشید. از حیاط ،پشتی اسکندر با موسا ضعیف کش بیرون آمدند. موسا ضعیف کش لبهی کاردش را به نعلبکی .سایید به باباجون نگاهی کرد و گفت: حاج آقا با اجازه زیر درخت انار زمین شان میزنم. سلامتی سفر آقازاده باشد، بلا گردان نوه ها باشد. بابا جون سر علی را به سمت خود کشید و بوسید. بعد به اسکندر :گفت اسکندر به زبان بسته ها آب بده... کارد را که زد، دست و پایشان را باز کن بگذار زبان بسته ها راحت جان بدهند... بسم الله یادتان نره... حرام نشوندها... کپی ممنوع❌❌ ادامه دارد... ➣ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3