دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت-شانزدهم پدرم دستم را گرفت و گفت: پشت سرت را نگاه نکن میخواهم تو را ب خانقین ببرم. انجا قرار
#پارت_17
فهمیدم آنقدر به فکر فرو رفته ام که حواسم کاملا پرت شده.
نان 🍪وچای شیرین☕️ خوردیم. ساکم🎒 را کنار دستم گذاشته بودم.
تازه داشتم متوجه می شدم مرا دارند کجا می برند. قرار است چه بشود.
باخودم گفتم:خدایا کاری کن پدرم پشیمان شود و بگوید برگردیم.
اما پدرم حتی نگاه نمی کرد.
دوباره راه افتادیم. خسته شده بودم 😓. ودلم می خواست زودتر برسیم. هوا که تاریک شد.🌑
توی دل صخره ها⛰پناه گرفتیم. و دوباره هرکدام تکه ای از نان ساجی🍪 خوردیم.
پدرم گفت: «استراحت می کنیم، و صبح راه می افتیم.»
ساکم 🎒را زیر سرم گذاشتم و به ستاره⭐️های توی آسمان نگاه کردم.
یاد لحاف قرمز رنگ و قشنگ مادرم افتادم. دلم برای آن تنگ شده بود.
مادرم همیشه می گفت هرکس توی آسمان ستاره ای ⭐️ دارد.
ستاره⭐️من و مادرم نزدیک هم بود. خیلی شب ها در آسمان به آنها نگاه کرده بودیم.
آن شب 🌑هم من به ستاره⭐️خودم نگاه کردم. هنوز نزدیک ستاره مادرم بود. یک دفعه چیزی به دلم چنگ زد.
اشکم سرازیر شد😭 وستاره ام کم نور شد ورنگ باخت و خوابم برد😴.
صبح توی کوه ⛰ چای درست کردیم.
هوا سرد بودو می لرزیدم.
یک لحظه پدرم نگاهم کرد. بغلم کرد😌 و خودم را به او چسباندم. بوی عرق تن پدرم مرا یاد روستا می انداخت.
باخودم گفتم: «کاش توی کوه ها⛰ گم شویم و برگردیم خانه مان🏠..
کاش راه را گم کنیم. و به جای عراق برویم به سمت روستای خودمان برگردیم. و پدرم نفهمد راه را گم کردیم.»
دوباره راه افتادیم 😕. برای اولین بار بود که در عمرم تا آنجا آمده بودیم. کوه⛰ پشت کوه ⛰بود. و دشت🌳پشت دشت🌳.
تا شب یک کله رفتیم. امیدوار بودم هوا🌬 که تاریک شد. جایی بایستیم و اتراق کنیم.
خیلییی خسته بودم. خیلی😓
اما هیچ کس از حرکت باز نه ایستاد هوا که تاریک شد با احتیاط رفتیم و سطح راه اکبر گفت : «همه مواظب باشید اینجا ممکن است مأمور ها باشند. باید حواسمان جمع باشد.»
ادامه دارد....
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_17 فهمیدم آنقدر به فکر فرو رفته ام که حواسم کاملا پرت شده. نان 🍪وچای شیرین☕️ خوردیم. ساکم🎒 ر
#پارت_18
فهمیدم جایی هستیم که خطرناک است.
سعی کردم نفسم را حبس کنم. و آرام راه بروم تا کسی مارا نبیند.😞
خم شده بودم و مثل پدرم ودوتا فامیل هامان، دولادولا جلومی رفتم.
توی آن تاریکی، همه اش این طرف وآن طرف رانگاه می کردم. می ترسیدم یک دفعه تیراندازی شود.
پدرم دستم رامحکم گرفته بود. ساکم دست یکی ازفامیل هابود. مقداری که رفتیم، پشت صخره ای⛰ نشستیم. اکبر گفت :
««دیگرراحت باشید.»»
کمی که استراحت کردیم، لبخندی زد😊 ادامه داد:««به عراق خوش آمدید!»»
وقتی این حرف راشنیدم، دلم گرفت
.
توی تاریکی، نگاهش کردم واخم🤨 کردم. فک می کردم اوباعث این همه ناراحتی وغم😔 من شده است. آرام رو به پدرم گفتم : «کاکه، برگردیم روستا. من اینجا ودوست ندارم.»
پدرم بایک دنیابغض گفت : «روله، فرنگیس، جایی که می رویم، هزاربرابربهترازروستای خودمان است. بلندش، دخترم... بلندش!»»
سعی کردم چیزی بگویم. دیدم بی فایده است. سرنوشتم دست خودم نبود.
دوباره راه افتادیم. ازانجابه بعد، ازروستاها می گذشتیم. مردم روستاهای آن سوی مرز، کردبودند وکاری به کارمان نداشتند.حتی به ما نان 🍪واب💦 هم میدادند. لباس هاشان رنگارنگ وقشنگ بود. ازدیدن لباس هاشان وان همه رنگ، خوشم آمده بود. وقتی از دهات رد میشدیم، یاد روستای خودمان افتادم.
یادمادرم وخواهرم وبرادرهاودوستانم؛ حتی بزغاله ام🐐 کرهل.
تاشب راه افتادیم. جلوتر، سوسوی چراغهارادیدم.
نزدیک نیمه شب بودوخوابم می آمد.
😴😴
خسته بودم. تاان وقت این قدرراه نرفته بودم.
وارد شهری شدیم که فهمیدیم خانقین است.
همه چیزش برایم جالب بود. با دهان بازو یه عالمه تعجب، این طرف و آن طرف رانگاه می کردم. به نظرم قشنگ می آمد.
پاهایم دردمی کرد و ازخستگی😓 داشت می شکست.
خسته بودم😓 و دعا کردم زودتربرسیم.
ا چندتا کوچه که گذشتیم، به یه جایی رسیدیم ک اکبرگفت:««رسیدیم. اینجاخانهٔ🏠 ماست.»»
خسته وکوفته بودیم😓 زن اکبر، باروی خوش☺️ در را باز کرد. زن جوانی بودکه لباس محلی کردی قشنگی پوشیده بود. پسرکوچکی هم بغلش بود.
پسر تا ما را دید، خندید برای پدرش اکبر دست تکان داد. وارد خانه شدیم. بچه پرید توی بغل پدر. آن زن از ما پذیرایی کرد.
بچهٔ کوچک، اسمش ابراهیم بود. وقتی نشستیم، مرتب می آمد دوروبر من
می رفت.
بادیدن ابراهیم، یادخواهربرادرهایم افتاده بودم. اشک 💧توی چشمم
جمع شده بود.
ادامه دارد...
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_18 فهمیدم جایی هستیم که خطرناک است. سعی کردم نفسم را حبس کنم. و آرام راه بروم تا کسی مارا نبی
#پارت-19😍
چشمم جمع شده بود و هر کاری میکردم، نمی توانستم بغضم را پنهان کنم😭
با ابراهیم بازی کردم و کمی حرف زدیم زبانشان با زبان ما کمی فرق داشت، دست و صورتمان را شستیم و سر سفره نشستیم.
به زور توانستم چیزی بخورم خوابم
می آمد. بعد از خوردن شام خوابیدم.
طوری که تا صبح حتی این پهلو و آن پهلو هم نشدم.
صبح که از خواب پاشدم تمام لباس ها را توی تشتی ریختم و شروع کردم به شستن😊
لباس های من و پدرم کثیف و خاکی و پر از خار شده بودند.
به خصوص لباسهای من که بلند بود و خارهای ریز تمام لباسم را سوراخ سوراخ کرده بودند 😢
خار ها را یکی یکی می کندم و نگاه
می کردم،و پیش خودم می گفتم شاید این خارها مال روستای خودمان باشد و از آو زین، تا اینجا با من آمده اند تا تنها نباشم 😔
گریه ام😭 گرفته بود.
یکی دو روز خانه فامیلمان بودیم.
پدرم با اکبر و منصور یکی دو بار بیرون رفتند و برگشتند.
اکبر مرتب به پدرم میگفت یک روز دیگر آنها میرسند و میآیند تا فرنگیس را عقد کند.😊😊
فامیل ها می آمدند و می رفتند تا عروس را تماشا کنن...
به خودم گفتم فرنگیس داری عروس می شوی!!
اصلا خوشحال بودم در آن سن و سال تازه داشتم معنی عروسی را می فهمیدم☹️ چه فایده داشت عروسی کنم، اما تو روستای خودمان و وطنم نباشم؟؟😐☹️
آنجا همه برایم غریبه بودند فقط پدرم همراهم بود بعد فکر کردم، وقتی عروسی کنم پدرم هم برمیگرده آن وقت چه کار کنم😢😔
سعی کردم با فکر اینکه میخواهم عروس شون خودم رو خوشحال کنم😊
به خودم میگفتم فرنگیس تور قرمز سرت کنی و یک شوهر خوب خواهی داشت.
بچه ها برایت شادی می کنند و دست میزنن 😁😊😃
سعی کردم عروسی خودم را ببینم و خوشحال باشم😃 اما وقتی به خودم آمدم دیدم تمام صورتم پر از اشک😭 است.
دست خودم نبود دختری که چغالوند را یک نفس بالا میرفت، فرهنگی که شب ها تو تاریکی می ایستا تا پسر ها را بترساند..
حالا غریب مانده بود و هیچکس را نداشت تنهای تنها بودم😔😔
پدرم هر بار به من می رسید سرش را پایین انداخت😔 و به فکر فرو می رفت..
می دانستم چه حالی دارد مرا آورده بود که دیگر کارگری نکنم به خیال خودش میخواست خوشبخت شوم😊
او را که اینطوری میدیدم دلم برایش میسوخت😢 برای اینکه ناراحت نباشد میگفتم:
کاکه ناراحت نباش ببین من هم ناراحت نیستم😊
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
#حرف-حساب😁
برای به دست آوردن یک دل ،
همانطور که هستی باش ...!
صداقت
موثرترین تیریست که به قلب هدف می نشیند ...
هدفت رو با نقشه های جور وا جور آلوده نکن ...!
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🤫🤫
#حرف-حساب😁
صادقانه بد باشید ولی ادای خوب هارو در نیارید...
دورویی کثیف ترین خصلت روی زمینه !
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🤫🤫
#حرف-حساب😁
برای خودت یک خلوت
دست نیافتنی داشته باش،
گاهــے
باید خیلی از اتفاقات را
فقط با خودت در میان بگذاری...
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🤫🤫
#حرف-حساب😁
سعی نکن متفاوت باشی !
فقط " خوب باش "
" خوب بودن "
به اندازه ی کافی متفاوت است...
چارلی چاپلین
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🤫🤫