eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
941 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت_17 فهمیدم آنقدر به فکر فرو رفته ام که حواسم کاملا پرت شده. نان 🍪وچای شیرین☕️ خوردیم. ساکم🎒 ر
فهمیدم جایی هستیم که خطرناک است. سعی کردم نفسم را حبس کنم. و آرام راه بروم تا کسی مارا نبیند.😞 خم شده بودم و مثل پدرم ودوتا فامیل هامان، دولادولا جلومی رفتم. توی آن تاریکی، همه اش این طرف وآن طرف رانگاه می کردم. می ترسیدم یک دفعه تیراندازی شود. پدرم دستم رامحکم گرفته بود. ساکم دست یکی ازفامیل هابود. مقداری که رفتیم، پشت صخره ای⛰ نشستیم. اکبر گفت : ««دیگرراحت باشید.»» کمی که استراحت کردیم، لبخندی زد😊 ادامه داد:««به عراق خوش آمدید!»» وقتی این حرف راشنیدم، دلم گرفت . توی تاریکی، نگاهش کردم واخم🤨 کردم. فک می کردم اوباعث این همه ناراحتی وغم😔 من شده است. آرام رو به پدرم گفتم : «کاکه، برگردیم روستا. من اینجا ودوست ندارم.» پدرم بایک دنیابغض گفت : «روله، فرنگیس، جایی که می رویم، هزاربرابربهترازروستای خودمان است. بلندش، دخترم... بلندش!»» سعی کردم چیزی بگویم. دیدم بی فایده است. سرنوشتم دست خودم نبود. دوباره راه افتادیم. ازانجابه بعد، ازروستاها می گذشتیم. مردم روستاهای آن سوی مرز، کردبودند وکاری به کارمان نداشتند.حتی به ما نان 🍪واب💦 هم می‌دادند. لباس هاشان رنگارنگ وقشنگ بود. ازدیدن لباس هاشان وان همه رنگ، خوشم آمده بود. وقتی از دهات رد میشدیم، یاد روستای خودمان افتادم. یادمادرم وخواهرم وبرادرهاودوستانم؛ حتی بزغاله ام🐐 کرهل. تاشب راه افتادیم. جلوتر، سوسوی چراغهارادیدم. نزدیک نیمه شب بودوخوابم می آمد. 😴😴 خسته بودم. تاان وقت این قدرراه نرفته بودم. وارد شهری شدیم که فهمیدیم خانقین است. همه چیزش برایم جالب بود. با دهان بازو یه عالمه تعجب، این طرف و آن طرف رانگاه می کردم. به نظرم قشنگ می آمد. پاهایم دردمی کرد و ازخستگی😓 داشت می شکست. خسته بودم😓 و دعا کردم زودتربرسیم. ا چندتا کوچه که گذشتیم، به یه جایی رسیدیم ک اکبرگفت:««رسیدیم. اینجاخانهٔ🏠 ماست.»» خسته وکوفته بودیم😓 زن اکبر، باروی خوش☺️ در را باز کرد. زن جوانی بودکه لباس محلی کردی قشنگی پوشیده بود. پسرکوچکی هم بغلش بود. پسر تا ما را دید، خندید برای پدرش اکبر دست تکان داد. وارد خانه شدیم. بچه پرید توی بغل پدر. آن زن از ما پذیرایی کرد. بچهٔ کوچک، اسمش ابراهیم بود. وقتی نشستیم، مرتب می آمد دوروبر من می رفت. بادیدن ابراهیم، یادخواهربرادرهایم افتاده بودم. اشک 💧توی چشمم جمع شده بود. ادامه دارد...
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رمان_پنجره_چوبی #پارت_17 اسم ها و اصطلاحاتی به کار می بردند که اصلاً توی کتابهای دانشگاه نبود، و
خواب هایم نیز درهم و برهم بود ولی پای ثابت خواب هایم جمعیتی بود که در محوطه دانشگاه در جنب و جوش بودند. صبح فردا روز بهتری بود. با امید دیداری شیرین تر از روز قبل از خانه بیرون زدم به محوطه دانشگاه رسیدم. مثل روزهای قبل، دانشجویان مشغول تبادل افکار و نظریات بودند، اما باز هم او را نمی دیدم. شروع کردم به قدم زدن در اطراف حوض. در افکارم غرق بودم که کسی به طرفم آمد: - ببخشید می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ - بله بفرمایید! یکی از همان پنج - شش نفری بود که دیروز با او بودند. گفت : - من یک امانتی برای شما دارم. یک جعبه شیرینی را به طرفم گرفت. - کتابهایی که خواسته بودین. خودش نتونست بیاد. عذرخواهی کرد. بریده بریده و کوتاه حرف می زد. انگار عجله داشت. پرسیدم: - میشه یه سؤالی بکنم؟ – بفرمایین ! - فامیلی آقا مهدی چیه؟ کمی مکث کرد، این طرف و آن طرف را پایید و با تردید گفت: - لطف کنین دیگه با این اسم ایشون رو صدا نکنین. فعلاً اسم ایشون خلیله! فامیلشون رو هم اگه صلاح بدونن بهتون میگن. من دیگه باید برم، با اجازه. و رفت. کتاب ها را توی جعبهٔ شیرینی گذاشته بود! چه جالب! به خانه که رسیدم، بدون معطلی جعبه را باز کردم. سه جلد کتاب داخل بود. کتاب «حجاب» از مرتضی مطهری؛ «فاطمه، فاطمه است» و «انتظار در حاضر از زن مسلمان» از دکتر علی شریعتی. کتاب آخری را سریع ورق زدم. در بعضی صفحات، زیرمطالبی را خط کشیده بود و در حاشیه اش چیزهایی با مداد نوشته بود. دوکتاب دیگر را هم همین طور از نظر گذراندم. آنها هم همانگونه بودند. داشتم تصمیم میگرفتم کدامیک برای شروع بهتر است که مادرم در اتاق را باز کرد و وارد شد. با تعجب نگاهی به من، جعبه شیرینی و کتابها کرد وگفت: - چرا نمیای ناهار بخوری؟ سفره پهنه، پاشو بیا! در چند روز بعد کارم این شده بود که پشت پنجره چمباتمه بزنم و کتاب هایم را مثل یک دختر خوب و درس خوان مطالعه کنم می خواستم دفعه بعد کاملاً آماده با او رو به رو شوم. درضمن مطالعه، شاهد جنب و جوش غیرعادی در خانه سرهنگ بودم و البته پس از یکی - دو روز کاشف به عمل آمد که خانوادهٔ سرهنگ برای دیدن پسرشان به فرنگ می روند. خاتم سرهنگ بار اولش نبود که به دیدن پسرش می رفت، اما برخلاف دفعه های پیش که با خوشحالی و تفاخر از این سفر یاد می کرد، این بار با چشمانی اشک بار خداحافظی کرد و رفت. ....😍 کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋