eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
946 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
حال مادر مهدوی بهتر میشود و میرویم باغ! بطری را میچرخانیم سرش میایستد مقابل مهدوی، فریاد شادی همه هوا میرود. افتاد در دام. - جرئت یا حقیقت؟ لبی هم میکشد، مکثی میکند... ناچار است که یکی را انتخاب کند: - حقیقت! دعوا میشود بینمان که کی سؤال کند. سؤال برای من است به کسی نمیدهم، خفه که میشوند زل میزنم توی چشمانش و میپرسم: - قبـل از ازدواجـت بـا دختـری ارتبـاط نداشـتی کـه بـهش علاقـه پیدا کنی؟ وحید میگوید: - راحتش کن دیگه، آقای مهدو ی دوست دختر نداشتی؟ لبخند میزند و میگوید: - دوست دختر نداشتم، ارتباط هم نداشتم که علاقه پیدا کنم. ابرو در هم میکشم و میگویم: - آقا! قرار شد حقیقت رو بگید، دو در نکن دیگه! شانه بالا میاندازد و میگوید: - دروغ نگفتم! وحید با خنده میپرسد: - یعنی هیچ وقت دلتون هم نمیخواست؟ - آ آ... قراره یه سـؤال بود دیگه! یه سـؤال کردید جواب دادم، دو تا قرار نبود و بطری را میچرخاند. با تلاش و تنظیم دور بعد دوباره بطری را طوری میچرخانیم که به مهدو ی بیفتد: - جرئت یا حقیقت؟ بلند میخندد: - بی وجدانا، چندتا به یکی! وحید میگوید: - همینه دیگه، میخواستید با نوچه هاتون بیایید! - حقیقت! میپرسم: - خـب... هیـچ وقـت دلتـون نمیخواسـت کـه ارتبـاط داشـته باشید؟ یعنی بالاخره سنگ که نیستید! مهدو ی پاهایش را جمع کرد و دستش را دور پاهایش حلقه کرد: - بابا منم آدمم دیگه، جوونم هستم، مریض هم نیستم، دلم هم میخواست، راحت شدید... بطری را برمیدارم و پرت میکنم پشت سرم و میگویم: - من حوصله ندارم هر بار منتظر بطری بشم که سؤال کنم. بذار راحت بپرسیم. مهدو ی فقط سر تکان میدهد و میگوید: - اول یه چایی آتیشی بدید، بعد پفکهایی که به خوردم دادید میچسبه، بعد فکم رو استخدام کنید. جواد میرود که چایی بیاورد. - داداشتون رو چرا نیاوردید؟ - خیلی سرش شلوغه، اون شب هم دیگه به زور آوردمش. جواد زیر لبی میپرسد: - استاده نه؟ من رفتم یه گشتی زدم دیدم استاد تمامه و آمریکا درس خونده، کار درسته ها! فقط با لبخند سر تکان میدهد. جواد چایی را تعارف میکند و مهدو ی برمیدارد و میگوید: - این جام شوکران پیش از محاکمه است دیگه! و میخندد، میپرسم: - خب! - خـب دیگـه، جوونـه و شـهوتش دیگـه، ایـن یـه طـرف قضیـه اسـت، یـه طـرف هـم کـه بالاخـره آدم دوسـت داره بـا یـه جنـس مخالـف خـودش مـچ بشـه تـا روحـی هـم آروم بشـه دیگـه، دیگـه ...دیگه همه با هم یک هوووی بلند میکشند و صدایشان سکوت شب را میشکند و مهدوی لبخند زنان چایش را سر میکشد: نمیدانم بین قهقهه ها صدای وحید به گوش مهدوی میرسد: - پینوکیو آدم شد، شماها آدم نمیشید... - ًاصلا پینوکیو به عشق دخترا آدم شد، جان خودم آقا! امشب کمتر با بچه ها همراهی میکنم میخواهم سؤالی بپرسم که جواد پیش دستی میکند. - با این تفاصیل چطور میگید دوست نداشتید؟ - با این تفاصیل نمیتونم دروغ بگم که... میگویم: - چرا؟ - چی چرا؟ خودت چرا؟ چرا دوست دخترای مختلف دارید؟ تند شده ام. خودم هم میدانم. لحنم دوستانه نیست. و شاید کمی غیر محترمانه. اما میگویم: - خودت گفتی نیاز داریم دیگه... - چی؟ لذت شهوتش یا لذت روحی و محبتیاش؟ یک لحظه دلم نمیخواهد جواب بدهم هیچکس دلش نمیخواهد جواب بدهد جز اینکه مسخره بازی کنیم: - گزینه ی اول... وحید میپرسد: - فقط یه گزینه ایه آقا؟ مهدو ی لبخند میزند و سعید به شیطنت میگوید: - ِا شمام فهمیدید، ضایعیم ها! جواد سنگی پرت میکند وسط آتش و آرام لب میزند: - درسـتش رو بگـم، هیجانـش. لامصب هم فکـر و خیالش، هم ارتباطـی کـه میگیـری، یـه حـال خاصـی داره کـه نمیشـه ازش گذشت. وحید با شکلکی که درمیآورد میگوید: - ًحـس عجیبیـه آقـا! مخصوصـا یواشـکی.... 🌺 @Azkodamso
_ بدیش چقدره؟ تمام لحظات این روزهایم مقابل چشمانم می آید. جواد آرام میگوید: - افتضاحه، برای ما پسـرا افتضاحه، برای دخترای بدبخت که بدتره، نابود میشن! مهدو ی میزند پشت کمرم و میگوید: - نامردی نیسـت که به همین راحتی بگیم دختره نابود شـد. یا دختره بزنه تمام غرور و مردی یکی رو له کنه. حرفش خرابم میکند. نگاه میکنم در چشمان مهدوی که سر برمیگرداند و رو میگیرد از من، وحید میگوید: - ًشـما کلا بـا هـر چـی خوشـیه مخالفـی دیگـه، دوسـت دختر هم که نه. - نـه بـه مـن ربـط نداره که بخوام جلوی خوشـی و ناخوشـی شـما رو بگیـرم ولـی بـرام عجیبـه، چطـور عقلتـون اجـازه مـیده کـه اصـل رو ول کنیـد گیـر بدیـد به جزئیات. محبت ریشـه ای کجا، محبتهـای کوچه بـازاری کجـا! غرب هم به این نتیجه رسـیده که شهوت اصل نیست. - تقصیر خداست به خدا، داده و میگه نخور! جواد تند سر بلند میکند و میگوید: - وحید حرف مفت نزن! مهدو ی زود فضا را دست میگیرد و میگوید: - اینـو نمیدونـم، امـا خـدا گفتـه اسـتفاده کـن از راه درسـتش، برنج رو نپخته میخوری که بعدش بگی تقصیر خالقشـه، صبر میکنی دم بکشه هر چی جا داری بخور. صبر کنید وقتش برسه از راه درستش یه عمر آروم و پرلذت زندگی کن. - نمیشـه بـه جـدت آقـا، پـدر آدم درمیـاد، سـخته... خسـته میشیم... میفهمی... خسته! بچه ها میخندند و مهدوی هم. مشتی تخمه برمیدارد و بیخیال حال بچه ها میشکند و میگوید: - اشـتباهه، قبـول دارم نیـازه، امـا مـدل بـر طـرف کردنـش ناجوانمردانه اسـت. چون ما مردا قوی هسـتیم ضربه هم بخوریم بلنـد میشـیم امـا دختـرا، نـه. لطیف تـرن، داغـون میشـن. بعـدا هـم دیگـه نمیشـه گفـت اینـا میتونـن یـه زندگـی عاشـقانه و پـر آرامش اداره کنند. دلشون رو پیش پنج نفر قبلی یه دور باختن. دیگه مردابه، قیافه میان، دیگه من اولین و بکرترین احساسات رو ازشـون در یافـت نمیکنـم، تـازه ا گـر تنوع طلـب نشـده باشـن. عصبی و ناآروم و شکاک نباشن، وسط زندگی جاخالی ندن. جواد سنگی برمیدارد و پرت میکند: - نه آقا مهدوی! ما پسرا هم داغون میشیم، شاید ده تا دختر رو به بازی بگیریم تا حالشو ببریم اما یه نفری رو که میخوایم و اون پـا پـس میکشـه و با یکـی دیگه جلو میره، طوری خورد میشـیم و اعصابمون به گند کشیده میشه که دیگه هیچی گل و بلبل تـوش پیـدا نمیشـه. شـاید سـر زن آینده مون هـم کلاه بذاریم. اما ادا و اطـواره، همـش هـم شـک دار یـم کـه قبلش با کی بـوده، برای کـی اینطـوری نـاز و نـوز میکـرده؟ الآن که من نیسـتم چه غلطی میکنه؟ راست میگه؟ دروغ میگه؟ ... میفهمید؟ ًقطعا نمیفهمد ما را مهدوی. وقتی اینطور عمیق به جواد نگاه میکند یعنی دارد یک نمونه ی بکر را بررسی میکند. یک مقاله ای که تا حالا خودش ندیده و نخوانده و تازه دارد میبیند که چیست! 🌺 @Azkodamso
- امروز زنگ زدم به مژده! - گفتی کدوم مغازه حراج زده؟ - داره میره از ایران! - عصـر فرصـت دارم بریـم خریـد، شـما لیسـت بنویـس کـه جـا نمونه چیزی. - مهدی! - محبوبـه خانـم، مـن فرصـت نـدارم بـرای تمومشـده ها دوبـاره وقت بذارم. - برای دل من که وقت باید داشته باشی، دارم دیوونه میشم... دیگر پیام نمیدهم و زنگ میزنم، گوشی را که برمیدارد صدای گرفته اش یعنی که یک ساعتی گریه کرده است: - نگفته بودم اشک قیمتیه، خرج هر چیزی نکن. صدای گریه اش میآید. این ناآرامم میکند. آرام میگویم: - محبوبه جان! خانمم! شما الآن برای چی گریه میکنی؟ - چـرا اینطـوری شـد؟ مسـعود کـه خیلـی خوبه؟ زندگیشـون که خوب بود، بچه ها چی میشن؟ مهدی یه کاری کن! قلبم فشرده میشود. اینقدری که مجبور میشوم با دست سینه ام را فشار بدهم: - مژده تصمیمش رو گرفته، بهترین دانشگاه اونجا ازش دعوت کـرده، زندگـی کـردن بـراش مثـل مـن و تـو معنـی نمیشـه. ازش خواسـتم کـه درسـت تر نـگاه کنـه. فکـر میکنـه مسـعود زندگـی رو مفت باخته، آینده، شغل، کار، پول... اونم تو آمریکا ... اگه قرار بود متوجه بشه مسعود متوجش کرده بود. - آخه این همه بچه ها رفتند و برگشـتند زندگیشـون سـر جاشـه، اینا... بیچاره مسعود.... - مسـعود بیچـاره نیسـت، مـژده بیچـاره اسـت کـه فکـر کـرده هفتادهشـتاد سـال زندگـی تـو دنیـا یعنـی ابدیـت. الآن چهل سالشـه، نصـف زمانـش تمـوم شـده، داره بـرای نصفه دیگه اصـل رو میبـازه. دار و ندارشـو بـرای آب و خـاک کشـوری خـرج میکنه که به صغیر و کبیر دنیا رحم نمیکنه! - نمیدونم چی بگم؟ کاش بچه ها بی مادر نمیشدند! خنده ام میگیرد از محبوبه که مستأصل شده است و با هزار فکر میخواهد راه حل پیدا کند. - اگر هم آمریکا میموندن وضعیت همین می شد. مژده اونجا هـم میرفـت دنبـال خواسـته ی خـودش بـود. بچه هـا تـازه تـوی غربت بی مادر میشدند. محبوبه جان! یه خورده عمیقتر نگاه کن، ما برای چی زندگی میکنیم؟ میخوایم توی این زندگی به کجا برسیم؟ باید درست زندگی کنی نه به خاطر مدرک، نه به خاطر شهرت، نه برای پول. اینا همش شهوته، شهوت مدرک، شهوت پول، شهوت شهرت. یه روز تموم میشه تازه میبینی بیچاره شدی. مژده میفهمه، دیر میفهمه، روشم نمیشه که برگرده. تو هم یه کاری برای چشمات بکن، ظهر بیام قرمز باشه خونت حلاله. - مهدی! - جانم! خانمم، بگرد یه مادر خوب برای بچه های مسعود پیدا ًکـن. مسـعود کلا زن خـوب گیـرش نمیاد همین مادر خوب گیر بچه هاش بیاد کفایت میکنه! - ِا خیلی بدی! - چیه، خوبه بگم یه عجوزه بگیر. - َاه، اصلا نمیشه با تو درددل کرد! - خیلـی هـم ممنـون، الآن از گرسـنگی دلـم داره ضعـف میـره، چی پختی؟ - امروز! - پ ن پ... - حال نداشتم که هیچی! - ای جان! مهمون من میشید پس، ببین چه کنم با نهار امروز. چی بخرم بخوری بخندی.... 🌺 @Azkodamso
پیام می دهم: - «فکـر نمی کـردم حقیقـت را انتخـاب کنیـد؟ امـا جرئت خوبی داشتید در حرف زدن!» مهدوی خودش است! نقش بازی نمی کند. خوب و بدش را می شود راحت دید و فهمید. مثل من نیست که ظاهر و باطنم همه اش کپی برداری است. فقط شب ها خودم هستم خسته و افسرده هستم. جواد می گفت: - انتخاب حقیقت، جرئتش بود در مدل زندگی اش... ******************************************************************** جواب پیام آرشام را می دهم: «حقیقت یا جرئت، شاید یک بازی شده باشد... اما واقعا سراغ حقیقت رفتن جرئت می خواهد و وجدان که ...» بچه ها از انتخاب حقیقتم تعجب کردند. با جوان امروز کاری کرده اند که دلش نمی خواهد سراغ حقیقت برود. فضای مجازی دائما دارد حرف و خبر غیرواقعی به او می دهد... ریزها را درشت می کنند، تلخی ها را شیرین، شیرینی ها را تلخ، انسان های ترسو را شجاع و انسان های شجاع را خائن، شهوت را سرآمد و عزت را زیر پا... آنقدر بی وجدان بازی بار همه کرده اند که کسی جرئت نمی کند برود سراغ حقیقت خودش... می ترسد مسخره اش کنند... اما باید با جرئت سراغ حقیقت برود، و الا نابود می شود. ******************************************************************** - ناقـص حـرف نزنیـد، آن وقـت برداشـت می کنـم کـه مـن بی وجدانم. ******************************************************************** - نـه بحـث بی وجدانـی مـن و تـو نیسـت... پذیـرش حـق، آدم را عاقل می کند... عقل هم زندگی را آباد... ******************************************************************** - کـو آبـادی؟ وقتـی همـه چیـز خـراب اسـت. آدم عاقـل دیدیـد سلام ما را هم برسانید. دلش خوش است این مهدوی... چه امیدی دارد این مهدوی... آرزو بر جوانان عیب نیست... ******************************************************************** - خودت هـم قبـول نـداری؟ آبـادی یـک لـذت کوتاه مـدت، همان قـدر کوتـاه اسـت. امـا خرابـی کـه به بـار مـی آورد بلندمدت است خیلی وقت ها هم جبران نمی شود. خودت که تجربه اش را داری، الآن تمام آن روزهایی که دنبال عشق و حال بودی هم حالت را خوب نمی کند وقتی که اینطور از دست کس دیگری خراب شده ای. 🌺@Azkodamso
راست می گوید لامصب، الآن به پارتی ها هم که فکر می کنم شاد نمی شوم، وقتی گاهی با بچه ها پیک می زدیم هم ... الآن که پاکت پاکت سیگار تمام می کنم اصلا حال نمی کنم، یک وقت هایی دو ساعت می کشید موهایم را حالت می دادم و تیپ می زدم، اما الآن مثل برج زهرمارم... نیستم، آدمش نیستم، یک چیزی اذیتم می کند. پیام می آید. شماره ناشناس است: «میترا رو می خوای ببینی بیا این آدرس!» شماره را دوباره نگاه می کنم نمی شناسم. بعد از چند روز بی خبری از میترا... بلند می شوم و راه می افتم از کتابخانه بزنم بیرون. جواد صدایم می کند جواب نمی دهم. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. فقط می خواهم ببینم دور و برم چه خبر است. دیگر برایم مهم نیست که میترا را زنده بگذارم یا نه؟ سوار موتور که می شوم دستی کلید را درمی آورد: - کدوم گوری میری با این حال؟ دستم را می زنم تخت سینه ی جواد: - به تو ربطی نداره! کلید رو بده! دستش را می کند داخل جیبش می گوید: - باشه با هم میریم. بیا پایین من می رونم! نگاهش می کنم. حال خودم هم خوب نیست. عقب می کشم و پا بلند می کند و سوار می شود. مسیر را که می پرسد آدرس را نشانش می دهم. کنار می کشد و می ایستد. موبایل را می گیرد و زل می زند به صفحه اش: - مگه کوری که یه جمله رو نمی تونی بخونی؟ رو برمی گرداند سمت من و می گوید: - می دونی این شماره ی کیه؟ - از کجا بدونم کدوم خریه؟ - می برمـت، امـا قبلـش بهـت می گم کـدوم نامردیه تـا بفهمی که یه ذره هم ارزشش رو نداره که اینطور زندگی تو به گند بکشی! چشم تنگ می کنم توی صورتش. شقیقه هایم ضرب می گیرند و انگار سیاه رگ هایم هجوم کثیفشان را به سرم بیشتر می کنند. دلم نمی خواهد به هیچ جای دنیا بروم. موبایلش را که مقابلم می گیرد اسم را تار می بینم. چشمم را باز و بسته می کنم تا بفهمم و بخوانم. اسم سیروس عقب و جلو می رود. این که شماره ی سیروس نیست. نمی دانم این را بلند گفتم یا فقط برای خودم زمزمه کردم. - ده تـا شـماره داره بی پـدر! اینـم یکیشـه! معلـوم نیسـت از جـون میترا چی می خواد که توی احمق رو هم وارد بازیش کرده. سیروس گفته من بروم ببینم میترا کجاست و چه می کند! اینطور که میترا بیشتر می سوزد تا من! اصلا این سیروس آدم است یا حیوان؟ ایرانی نیست، یک حرامزاده است؟ از وقتی که از آن طرف برگشته، اینطور هار شده است، والا که... اصلا برای چه رفت؟ برای درس رفت؟ پس چرا حالا کافه دارد؟ درس خوانده یا... چه غلطی می کرده؟ این همه پول را از کجا آورده که کافه ای با این وسعت زد؟ چرا مدام پارتی می گیرد؟ از کجا این همه خرج دخترها می کند. برای چه سایت مزخرف و کانال سکس زده است؟ اصلا آنجا شرایط ماندن داشت. چرا آمده به قول خودش به این خراب شده؟ حالا آمده افتاده به جان دخترها؟ میترا چندمیش است؟ سیروس چند روز دیگر میترا را رد می کند و نفر بعد. چه برنامه ای برای ما دارد؟ میترا چرا رفت سراغش؟ سیروس هم کار داشت و هم قیافه. تکلیفش روشن بود و میترا فکر کرد خوب کسی را تور کرده است. با تکانی که جواد به بدنم می دهد و فشار دستانش به خودم می آیم. نگاهی به دور و اطراف می اندازم. خیابان را تشخیص نمی دهم اما خلوت است. کی آمدیم؟ رفته بودم که میترا را بکشم. الآن کجا هستم؟ دست می کنم داخل جیبم و بسته ی سیگارم را درمی آورم. می نشینم کنار جدول و فندک می زنم. آرامم نمی کند اما سوختنش را دوست دارم. جواد کنارم می نشیند و پاکت سیگار را از دستم می کشد و می اندازد توی جوی آب: - بی شعور چرا انداختی تو آب؟ 🌺@Azkodamso
حقـــا که غَمــــــت... از تو وَفا دار تَر است...
. 🍃هرچه تقویم را زیر و رو کردم تولد تا شهادتش در خلاصه می شود. را ورق زدم فهمیدم مادرش ، او را نذر حضرت عباس کرده بود. . 🍃حسرت هایش برای نبودن در ، کار دستش داد .بی قراری اش با چهارشنبه های نذر و روضه هیئت بیشتر شد ،پرنده قلبش خانه به خانه پرید تا در طواف عمه سادات آرام گرفت. . 🍃عشق به شهید در دلش جوانه زد و سبب شد تا نام جهادی را انتخاب کند .شاید هم ابراهیم شد تا اسماعیل نفسش را قربانی کند . گذشت از دنیا و تعلقاتش حتی از همسر و فرزندانش. . 🍃دلش در گرفتار شده بود . اما گاهی ترکش های پا و پهلویش او را مجبور به برگشت می کرد. در مجروحیت هم آرام و قرار نداشت. سرزدن به خانواده و یاد کردن دوستان شهیدش مرهم دل تنگی هایش بود. . 🍃مردانه پای قولش می ماند. با عهد کرد هرکس زودتر شهید شد سفارش دیگری را پیش کند . با شهادتش رفیق جامانده را کرد و ابوعلی هم به کاروان عشاق پیوست . . 🍃مصطفی در صدر قلب ها بود چه در سوریه که از محبتش به او گفت و چه در که با کارهای فرهنگی اش نوجوان و جوان خاطر خواهش بودند. . 🍃او مرد ماندن نبود. از سفره پاسداری از حرم، می خواست .در روز شهید شد ، روز چهارشنبه که نذر سقای کربلا بود برگشت و چه هیئتی برگزار کرد آن روزبا آمدنش . تقویم را ورق می زنم.امسال هم چهارشنبه است. سید ابراهیم تو را قسم به چهارشنبه های ابوالفضلی ات نگاهی کن به ما بلاتکلیف. . ✍نویسنده : . به مناسبت سالروز تولد . 📅تاریخ تولد : ۱۹ شهریور ۱۳۶۵ 📅تاریخ شهادت : ۱ آبان ۱۳۹۴.حلب سوریه . 📅تاریخ انتشار: ۱۸ شهریور ۱۳۹۹ . مزار : بهشت رضوان @Azkodamso
🌪 • میگفت که ... ولی مامانش بهش میگفت فلان کارُ انجام بده ، صـــدتاخونه اونور تر صـدایِ غُـرغـُر کــردن‌هاش میرفت! +به کــــــجا چنین شــتابان حاجــی؟ • ...!
معاملہ‌ۍپࢪ‌سودۍ‌اسٺ...! شھادٺ‌ࢪا‌میگویم (`: ♥️ فانۍمیدهے ← باقۍمیگیرے جسم‌میدهے ← جاݩ‌میگیرے.. جاݩ‌میدهے ← جاناݩ‌میگرے.. چہ‌لذٺۍ‌داࢪد‌شھادٺツ الهی هیچ قلبی بدون شهادت از کار نیفته
خدایا! پردھ صبر و حکمت را بر انبوھ گناهانم همچنان گستردھ دار
عارفی را پرسیدند: چگونه ای گفت: آنچه می خواهم، نمی بینم. آنچه می بینم، نمیخواهم.
[ 🌿✨′] غیبت می‌کنی میگی "دیدم که میگم" ؟! رفیق من (: اگر ندیده بودی که تهمت بود!!! مثل خدا باش (: اگه چیزی هم میدونی نگو :)... ؟! •••