eitaa logo
دعاهای حاجت روا
778 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
198 فایل
‌همیشه دعا کن تا بیشتر به پروردگار نزدیک بشی و اینجا دعاهایی برات میگذارم که در هیچ منبری نشنیده باشی
مشاهده در ایتا
دانلود
دستانش را به صورتش می کشد و می گويد: - ليلاجان! تو خيلی برام شيرين بودی، من هميشه دختر رو بيشتر از پسر می خواستم. لبخند شيرينی می زند و می گويد: - قبلا خونده بودم که خوشبختي مرد اينه که اولين بچه اش دختر باشه. وقتی علی به دنيا اومد، به شوخی گفتم؛ عجب بدبختی اي! مادربزرگت سر همين کلمه دعوام کرد. خدارو شکر علی برام يه نعمت بزرگه. شايد باور نکنی ليلاجان! وقتی تو به دنيا اومدی و تونستم بغلت کنم، حس يک پيامبر رو داشتم که فرشته ها تحفة آسماني توي بغلش گذاشتند. چون مبينا رو هم نمی تونستم ببينم و بغل کنم. برام پرستيدنی بودی. خيلی می خواستمت. وقتی آوردمت خونه، رو دست می چرخوندمت دور اتاق. نفس عميقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد. زندگی چه شيرينی های زود گذری دارد. قطار سريع السير است. با لحنی خاص می گويد: - اينقدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم. نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه بستری بودن خواهرت بود، چشم زخم بود، نمی دونم. از روز سوم که مادرتون مريض شد همه چی به هم پيچيد. چهره اش رنگ می گيرد و صدايش خش دار می شود. ادامه می دهد: - اين حرف هايی رو که دارم برات می گم سالهاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم. حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات ميدونی. حالا هم که دارم می گم حس کردم اين موضوع زندگيت رو خيلی به هم ريخته. ناچار شدم که بگم. متوجه هستی؟ مکثی می کند. هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضايی مه گرفته، دارم حرکت می کنم. چند متر جلوترم را هم نمی بينم. کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم. چه قدر اين فضای لطيف وهم انگيز است. هميشه از اين سردرگمی مه آلود می ترسيدم. بايد درباره اين فضا با کسی حرف بزنم. - ليلاجان! بابا... نمی خوام اذيت بشی. می خوام کمکت کنم از اين سردرگمی در بيای. حواست به من هست؟ فقط نگاهش می کنم. شايد از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گيرم، اما جواب دادن برايم از هر کاری سخت تر است. تسبيحش را دور انگشتانش می پيچد. - خوبی بابا؟ خوب بودن را از ياد برده ام. فعل است يا حس؟ رفتار است يا گفتار؟ خوبی ريشه اش از کجا می آيد؟ از دل است يا عقل؟ سرم را کج می کنم و باز هم فقط نگاهش می کنم. خيالش انگار که راحت می شود از هر چه که من نمی گويم. - مريضی مادرت به حدی بود که نمی شد اصلا تو را تنها کنارش گذاشت. با اينکه اهل گريه و بی تابی نبودي، اما برايش تر و خشک کردنت سخت بود. مبينا هم بستری بود و رفت و آمد به بيمارستان هم داشت. خيلی درگير شده بودم. دکتر می گفت بايد فضای اطرافش آرام و پر نشاط باشد. نمی شد ليلاجان! تو هر چه قدر هم برام همه زندگی بودی اما مادرت سايه سر سه تا بچه بود. قرار شد تا حال مادرت بهتر بشه، تو رو بياريم اين جا. اين برای من از همه سخت تر بود. چيزی در صدايش می شکند و همين باعث می شود که سکوت کند. سکوتی که من دوست نداشتم باشد و بود. حالا که من تشنه بودم برای حرف، او سکوت درمانش بود. در ذهنم غوغايی است از چراها و اماها و آياهايی که خيلی از هست و نيست های زندگی ام را به ميدان می کشاند. هست هايی که تمام دارايی های يک نوزاد چند روزه بوده است. - علی را خيلی وقت ها با خودم می بردم و می آوردم. کارهای بيمارستان هم که بود. مادرت هم که پيش مادرش بود. اون يک ماه خيلی سخت گذشت تا خلاصه مبينا از بيمارستان مرخص شد و مادرت می تونست بچه رو بغل بگيره و شير بده. 🌺@Azkodamso
دعاهای حاجت روا
#از_کدام_سو #قسمت_سی_و_یکم مصطفی را که می بینم دلم می خواهد که نبینمش. دستش را به نشانه ی تسلیم بالا
نشـانه گیری ها انقـدر خـراب اسـت کـه بچه هـا زیرمیـزی بـه مصطفی می دهنـد و تـا مصطفـی می آیـد اعـلام موضـع کنـد سـنگ یکـی از بچه های گروه ما شیشـه را متلاشـی می کند و خورده هایش راهی دره می شود. کوه به لرزه می افتد زیر پای گروه افکاری که با تمام توان فرار می کنند به سمت بالا. هر چه سنگ دم دست داریم پرت می کنیم طرفشان تا از تیررس دور می شـوند. آنها که می روند دنیا هم به آرامش می رسـد. البته اگر مصطفی بگذارد. با میکروفون کذایی اش می آید مقابل آقای مهدوی که هنوز نگاهش رد بچه هاست و نفس نفس می زند. - از اینکه در این مبارزه ی نفس گیر، رودست خوردید حستون چیه؟ - حس برجام خوردگی دارم! برو بچه... - اسـتاد قبـول داریـد کـه دنیـا همش همینه. سـنگ اسـت و شیشـه و آدم های حقه باز انگلیسی مسلک! آقـای مهـدوی نـگاه از افکاریـون کـه حـالا آن بـالا ولـو شـده اند و بـه مـا می خندند برمی دارد و دست به پهلو چشم تنگ می کند توی چشمان مصطفی. - تلافی اونا رو سر تو در می آرم. برو. مصطفی میکروفون را سفت تر می گیرد و می گوید: - می دونیـد اسـتاد، شـما یـک مبـارز هسـتید و بـاز هـم می دونیـد منظـورم از مبـارزه چیـه؟ بـرای کسـی مثـل مـن و شـما خیلـی کمـه کـه بخواهیم بجنگیم، تلاش کنیم برای اینکه سوار شدن بر کول دیگران نصیب مون بشه. تا مهدوی خم می شود سنگی بردارد، مصطفی ده متر دور شده است و صدایش اما هنوز می آید: - خودتون اینا رو یادمون دادید. مبارزه برای آزادی از بدی ها، نه فقط نـان و آسایشـمان! خدایـا تـو شـاهد بـاش کـه مـا بـرای حـرف حقـی کـه می زنیم سنگ می خوریم! مهدوی سر تکان می دهد و می خندد. - و برای این حق می میریم. ای کوه ها! ای سنگ ها!... بچه ها میکروفون مصطفی را می کنند نشانه. می گویم: - حرفـاش قشنگه. امـا بالاخره نون و آسایش هم نباشه زندگی نمی چرخه! متعجب نگاهم می کند. می گویم: - اما شما می گی کم ارزشه! من این حرفا رو نمی فهمم. بچه ها دورمان می نشـینند و حرفم را می شـنوند. مهم نیسـت که چه فکری می کنند. مصطفی هم می آید. کفشش را درمی آورد و می تکاند و می گوید: - اکثر دنیا فرهنگ شـون همینه. اصل دنیاسـت و نه چیز دیگه. بابای خـدا بیامـرزم سـعدی شـیرازی بـه مـن فرمـود خـور و خـواب و خشـم و شهوت، حالا به هر وسیله ای حتی با کشتن. آقـای مهـدوی نمی خواهـد حـرف ادامـه پیـدا کنـد. بـه روی خـودش نمـی آورد و از تـوی کولـه اش ظرفـی درمـی آورد و درش را بـاز می کنـد. شیرینی ها را که می بینم گرسنه می شوم. می گویم: - مگه تو نمی خوری، نمی خوابی، پول به دردت نمی خوره؟ مصطفـی شـیرینی اش را بـا چشـمان گشـاد شـده قـورت می دهـد و می گوید: - من شخصا غلط کردم. مهدوی سری به تاسف تکان می دهد و می گوید: - این قسمت حیوانی زندگیه. نیم خیـز می شـود بـرای بلنـد شـدن و رو می گردانـد سـمت بالا و سـوتی می زند برای بچه ها و با دست اشاره می کند: - دیگه بریم داره غروب می شه! 🌺@Azkodamso
- امروز زنگ زدم به مژده! - گفتی کدوم مغازه حراج زده؟ - داره میره از ایران! - عصـر فرصـت دارم بریـم خریـد، شـما لیسـت بنویـس کـه جـا نمونه چیزی. - مهدی! - محبوبـه خانـم، مـن فرصـت نـدارم بـرای تمومشـده ها دوبـاره وقت بذارم. - برای دل من که وقت باید داشته باشی، دارم دیوونه میشم... دیگر پیام نمیدهم و زنگ میزنم، گوشی را که برمیدارد صدای گرفته اش یعنی که یک ساعتی گریه کرده است: - نگفته بودم اشک قیمتیه، خرج هر چیزی نکن. صدای گریه اش میآید. این ناآرامم میکند. آرام میگویم: - محبوبه جان! خانمم! شما الآن برای چی گریه میکنی؟ - چـرا اینطـوری شـد؟ مسـعود کـه خیلـی خوبه؟ زندگیشـون که خوب بود، بچه ها چی میشن؟ مهدی یه کاری کن! قلبم فشرده میشود. اینقدری که مجبور میشوم با دست سینه ام را فشار بدهم: - مژده تصمیمش رو گرفته، بهترین دانشگاه اونجا ازش دعوت کـرده، زندگـی کـردن بـراش مثـل مـن و تـو معنـی نمیشـه. ازش خواسـتم کـه درسـت تر نـگاه کنـه. فکـر میکنـه مسـعود زندگـی رو مفت باخته، آینده، شغل، کار، پول... اونم تو آمریکا ... اگه قرار بود متوجه بشه مسعود متوجش کرده بود. - آخه این همه بچه ها رفتند و برگشـتند زندگیشـون سـر جاشـه، اینا... بیچاره مسعود.... - مسـعود بیچـاره نیسـت، مـژده بیچـاره اسـت کـه فکـر کـرده هفتادهشـتاد سـال زندگـی تـو دنیـا یعنـی ابدیـت. الآن چهل سالشـه، نصـف زمانـش تمـوم شـده، داره بـرای نصفه دیگه اصـل رو میبـازه. دار و ندارشـو بـرای آب و خـاک کشـوری خـرج میکنه که به صغیر و کبیر دنیا رحم نمیکنه! - نمیدونم چی بگم؟ کاش بچه ها بی مادر نمیشدند! خنده ام میگیرد از محبوبه که مستأصل شده است و با هزار فکر میخواهد راه حل پیدا کند. - اگر هم آمریکا میموندن وضعیت همین می شد. مژده اونجا هـم میرفـت دنبـال خواسـته ی خـودش بـود. بچه هـا تـازه تـوی غربت بی مادر میشدند. محبوبه جان! یه خورده عمیقتر نگاه کن، ما برای چی زندگی میکنیم؟ میخوایم توی این زندگی به کجا برسیم؟ باید درست زندگی کنی نه به خاطر مدرک، نه به خاطر شهرت، نه برای پول. اینا همش شهوته، شهوت مدرک، شهوت پول، شهوت شهرت. یه روز تموم میشه تازه میبینی بیچاره شدی. مژده میفهمه، دیر میفهمه، روشم نمیشه که برگرده. تو هم یه کاری برای چشمات بکن، ظهر بیام قرمز باشه خونت حلاله. - مهدی! - جانم! خانمم، بگرد یه مادر خوب برای بچه های مسعود پیدا ًکـن. مسـعود کلا زن خـوب گیـرش نمیاد همین مادر خوب گیر بچه هاش بیاد کفایت میکنه! - ِا خیلی بدی! - چیه، خوبه بگم یه عجوزه بگیر. - َاه، اصلا نمیشه با تو درددل کرد! - خیلـی هـم ممنـون، الآن از گرسـنگی دلـم داره ضعـف میـره، چی پختی؟ - امروز! - پ ن پ... - حال نداشتم که هیچی! - ای جان! مهمون من میشید پس، ببین چه کنم با نهار امروز. چی بخرم بخوری بخندی.... 🌺 @Azkodamso
بالاخره آرشام لب باز می کند: - مهدوی میگه دنیا رو ببین! ببین مردم چه با لذت بهش نگاه می کنند، تو هم نگاه کن، لذت ببر. خائنه هر کی میگه لذت نبر. خائنتر اونیه که آدرس لذت رو اشتباهی میده. لذت رو اینقدر کم برات تعریف می کنه. اینقدر زودگذر، تموم شدنی. حالِ دل خراب کن. اتفاقا باید لذت ببری، اما عمیق. لذت بیرون وجودت نیست. از درونت باید بفهمی که حال کردی یا نه؟ من الان نه حال خودم را می فهمم نه حال آرشام را. تازه سردرگم شده ام. تمام آرزوها و خیال ها و برنامه هایم یکجا رفته زیر سؤال. حس می کنم یک عالمه آدم رذل نشسته بودند از قبل برای منِ هیچ نفهم طوری زندگی نوشته اند که تهش برسم به هیچ. عشق من و بچه ها رفتن بود. از ایران باید می رفتیم یک جای بهتر. زندگی آمریکایی آرزویمان بود. هست یعنی، هنوزم هست. هست یعنی؟ هنوزم هست؟ تا می خواهم حرف های ذهنم را به آرشام بگویم، می پرسد: - تو معنی این حرفا رو می فهمی وحید؟ نگاهش را داده به سنگ مقابلش. چه شد که همۀ اینها برای ما سراب شد. - من چندبار اومدم اینجا تنهایی. فکر کردم. اینا رو دیدم و فکر کردم. دیدم اینا خیلی کیف می کنند. دیدی دخترا و پسرا والیبال می کردند؟ - ندیده بودم. کجا بودند؟ - هر روز میان چند تا دختر، چند تا پسر. بازی می کنن و می رن. زیر فواره ها خیس می شن و میرن. اسکیت می کنن و می رن. باز هم سکوت می کند. مجبورم بگویم: - خب بمونن؟ نرن؟ دستانش را بغل می کند و نفس عمیق می کشد. اما حرف نمی زند. بلند می شوم و مقابلش می ایستم. سر بالا نمی آورد. به هم ریخته ام، این سکوت ها بیشتر عصبی ام می کند. می گویم: - خب خب خب. - هیچی... میرن دیگه. تموم میشه. مهدوی می گفت یه جوری حال کن که تموم هم که شد، انرژیِ حالش، حالت رو خوب کنه، انرژیش تموم نشه. هروقت یادش می افتی حس خوبی که گرفتی اشک شوق به چشمت بیاره. لذتش اینقدر زیاد باشه که نتونی با صدای بلند برای بقیه هم تعریف کنی. این بقیه هم حسرت بخورن از لذتی که بردی. بگن خوش به حالت، وقتی هم از تو جدا میشن برای بقیه بگن. پشتم را به آرشام می کنم و چند قدم دور می شوم. مهدوی حرف زده مثلا! صدای آرشام را از پشت سرم می شنوم: - من و تو خودمون می دونیم الان که داریم اینطور می چرخیم تو دنیا، سی سال دیگه رومون نمیشه تعریف کنیم. می ترسیم زن و بچه مون بفهمن. حرف ندارم بزنم. اما فکرم دور می زند که اطرافیانم خیلی از کارهایی که کرده ام را بفهمند. بفهمند که من ... می کنم و حواسم را جمع می کنم که باید خیلی چیزها را انکار کنم. - من حرف های مهدوی رو نمی فهمم، ولی خب اون خیلی حرفای قشنگی داره که می زنه. من فقط شنیدم. دوست داشتم. از درخت بالای سرمان، نه، از شاخۀ درخت بالا سرمان چند تا برگ زرد زمین نمی افتد. زمستان است خب. برگی نمانده تا بریزد و کمی حال را عوض کند. همه جا سرد است و یخ. آدم را یاد مرگ فرید می اندازد. سوز سرد همه را دارد فراری می دهد و یک خلوتی نامیزان سایه می اندازد روی سکوت بعد از غروب پارک. حس وحشتناک مرگ دهان انسان را سرویس می کند. بالاخره مرگ خوب است یا بد؟ مسئله این است. ابدیت اگر نباشد که آمدن و رفتن به کشک هم نمی ارزد. اگر هم باشد... دلهرۀخوب و بد بودن زندگی آن دنیا و آبرویی که می رود و دوری و نزدیکی از خدا، آدم را بیچاره می کند. آن دنیا اگر قرار است که باشد، دیگر باید کلا توی بغل خدا باشد که شر و شیطان و نفس خبیث و گل و گیس نمالند همۀ دارایی را به هم. الانش هم باید یا خالق نباشد یا باید تنگ آغوشش باشی که این همه حسرت و بدبختی و دل نگرانی پشتش نباشد. وسط این فکرهایم که آرشام دهان باز می کند و از دنیایم بیرونم می کشد: - من که نه، اما جواد داره خودشو زیر و رو می کنه. فرق پارسال و امسالش اینه که اگه پارسال می پرسیدی تو کی هستی نمی تونست دو کلمه از خودش بگه. اما الان دقیقا می دونه چه قدر لجبازه، چقدر بداخلاقه، جواد امسال هر شب خودشو مرور می کنه، کجا حرف مفت زده، کی چشم درونده، کجا لمبونده. تلخندی می زنم و رویم را برمی گردانم و می گویم: - حتما بعدشم یاد گرفته که "هواشو" دائم تو پلاستیک کنه که نفس خبیثش حال نیاد. هان! خوب است. مرد شده جواد. تا حالا ولمعطل بود، حالا... ❤️@Azkodamso
💞 ❣🌸 وقتی لاغرمی شد.مادرم ناراحت می شد،ولی می دیدیم خودش از اینکه لاغر شده بیشترخوشحال است. می گفت:((بهترمی تونم تحرک داشته باشم وکارام رو انجام بدم‌!)) مادرم حرص می خورد.به زور مدرسه دوسه برابر به خوردش می داد. غذاهای سفارشی ومقوی برایش می پخت:ابگوشت،ماهیچه وآش گندم. اگرمی گفت:((نمی تونم بخورم))،مادم از کوره در می رفت که ((یعنی چی؟))باید غذا بخوری تا جون داشته باشی!)) همه عالم ادم از عشق وعلاقه اش به کله پاچه خبر داشتند،مادرم که جای خود.تادوبار نوبت ماموریتش برسد،چند دفعه کله پاچه برایش بار می گذاشت. پدرم می خندید که((کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تاما هم به نوایی می رسیدیم!)) پدرم بهش می گفت:((شماکه هستی می گه،می خنده وغذا می خوره،ولی وای به روزایی که نیستی!خیلی بداخلاق می شه،به زمین وزمون گیر می ده. اگه من یا مادرش چیزی بگیم،سریع به گوشه قباش برمی خوره،مارو کلافه می کنه. ولی شمااگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی،جواب می ده ومی خنده!)) به پدرم حق می دادم. زوز می زدم باهیئت رفتن وپیاده روی و زیارت،سرگرم شوم اما این ها موضعی تسکینم می داد،دلتنگی ام را از بین نمی برد.گاهی هم با گوشی،خودم راسرگرم می کردم. وقتی سوریه بود،هرچیزی را که می دیدم به یادش می افتادم،حتی اگر منزل کسی دعوت بودم یا سرسفره،اگرغذایی بودکه دوست نداشت،یابرعکس خیلی دوست داشت. درمجالسی که می رفتیم واو نبود،باز دلتنگی خودش را داشت. به هرحال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده وحلاوت ان را حس کرده باشد،درنبودش خیلی بهش سخت می گذرد. در زمان مرخصی اش،می خواست جورنبودش را بکشد. سفره می انداخت،غذامی اورد،جمع می کرد،ظرف می شست،نمی گذاشت دست به سیاه سفیدبزنم. می نشست یکی یکی لباس هارا اتو می زد.مهارت خاصی دراین کار داشت واتوکشی هیچ کس را قبول نداشت. همان دوران عقدیکی دو بارکه دید چندبار گوشه دستم را سوزاندم،گفت:((اگه تو اتو نکنی بهتره!)) مدتی که تهران بود،جوری برنامه ریزی می کردکه برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش. از بین دوستاش فقط با یکی رفیق گرمابه وگلستان بودند ورفت امد داشتیم. می شد بعضی شب ها همان جا می خوابیدیم ووقتی هم هردونبودند،بازماخانم ها باهم بودیم ******************** راضی نمی شدم دوباره مادرشوم. می گفتم:((فکرشم نکن!عمرا اگه زیربار بچه وبارداری برم!))خیلی که روضه خواند((الان تکلیفه واقا گفته ن بچه بیارید)) ومی خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند،بهش گفتم:((اگه خیلی دلت بچه می خواد،می تونی دوباره ازدواج کنی!)) کاردبهش می زدی،خونش درنمی امد.می گفت:((چندسال سختی کشیدم که اخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟)) به هرچیزی دست زد که نظرم راجلب کند،امافایده نداشت. نه اوضاع واحوال جسمی ام مناسب بود،نه از نظر روحی امادگی اش را داشتم.سرامیرمحمدپیرشدم. ادم می تواند زخم هاوجراحی ها را تحمل کندچون خوب می شود،امازخم زبان ها را نه.زخم زبان به این زودی ها التیام پیدا نمی کند. برای همین افتاد به ولخرجی های بیجا والکی.فکرمی کرد بااین کارها نگاهم مثبت می شود. وضعیت مالی اش اجازه نمی داد،ولی می رفت کیف وکفش مارک دار ولباس های یکدست برام می خرید،اما فایده ای نداشت.خیلی بله قربان گو شده بود. می دانست که من باهیچ کدام از این ها قرار نیست تسلیم شوم. دیدم دست بردارنیست،فکری کردم وگفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند. خیلی بالا پایین کردم،فهمیدم نمی تواند به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود. خیلی که پاپی شد،گفتم:((به شرطی که من رو ببری کربلا!)) شاید خودش هم باورش نمی شدمحل کارش اجازه بدهند،اما ان قدر رفت وامد که بلاخره ویزا گرفت. مدتی باهم خوش بودیم.باهم نشستیم از مفاتیح،آداب زیارت کربلا را دراوردیم.دفعه اولم بود می رفتم کربلا. خودش قبلا رفته بود. آنجا خوردن گوشت را مراعات می کردونمی خورد. بیشتر با ماست سالادوبرنج واین ها خودش را سیر می کرد.تبرکی های سنگ حرم را خریدیم. برخلاف مکه نرفتیم بازار،وقت نداشتیم وحیفان می امد برای بازار وقت بگذاریم می گفت:((حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید.اگه خواستین برین نجف!)) از طرفی هم می گفت:((اکثراین اجناس تهران هم پیدا می شه،چرا بارمون رو سنگین کنیم؟)) حتی مشهد هم که می رفتیم،تنها چیزی که دوست داشت بخریم،انگشتروعطر سیدجواد بود. زرشک وزعفران هم می امد تهران می خرید. @Azkodamso
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . می‌خواست فریاد بزند که این‌ها تقصیر من نیست. وعده‌های خودت به خودت است. من هزار بار گفتم نه. اما حالا وقت گفتنش نبود. باید فرار می‌کرد. اگر شاهرخ یا پدر شیرین می‌آمد مجبور به تسلیم می‌شد... فریاد زد: - حرف می‌زنیم شیرین. این درو باز کن حرف می‌زنیم. به ولای علی قسم حرف می‌زنیم. رد خون که روی دیوار نشست، دست شیرین هم کلید را انداخت. چشم بست و عقب کشید. صدای چرخیدن کلید چشمان به خون نشسته‌اش را باز کرد. هول فرار نگذاشت درست ببیند و کتفش ضربه‌گیر در شد اما نفهمید. دیگر هیچ از خدا نمی‌خواست... زیاد در خفا شاید، خطا کرده بود اما حریم‌های الهی یک معنایی بزرگتر هم دارد که اگر انسان تن به هر گناه کبیره‌ای بدهد حیایش می‌شود گنداب و تا ته زندگیش بوی لجن می‌گیرد. نمی‌خواست این را! دیگر هیچ نمی‌خواست... چنان با دستانش به در کوبید و فریاد زد که شیرین از ترس قالب تهی کرد. و ناخودآگاه یک قدم عقب گذاشت... هراسان به حیاط پناه برد و روی سنگ‌های سرد مقابل در نشست. پاهایش را روی سنگ گذاشت. دست‌هایش را. سرش را به ستون حیاط تکیه داد. چیزی که نمی‌فهمید سرمای سوزندۀ هوا بود. آتش بود همه وجودش. هوای تازه که به صورتش خورد اشک تا پشت پلک‌هایش راه گرفت! شیرین در برهوتی که خودش نقاشی کرده گم شده بود. فکر کرده بود که اگر مصطفی را با خودش بکشاند تا برهوت؛ چند دقیقه‌ای که در این وادی بمانند مصطفی بیرون می‌رود دست در دست او. اما حالا می‌دید مصطفی در این وادی چنان هراسان شده که حتی نمی‌تواند عادی نفس بکشد. چشمان به خون نشسته‌اش و فریادهایش را می‌شنید... هرچند کسی مدام کنار گوشش زمزمه می‌کرد که بالاخره تسلیم می‌شود و... شهوت چیزی نیست که کسی بتواند از آن بگذرد، لذت‌ها را همه می‌چشند؛ دیر یا زود... باید کمی فریبنده‌تر باشی... مدام وادارش می‌کرد به کار بعدی! قدمی ذلیلانه‌تر! اما واقعاً حال مصطفی خوب نبود. همیشه و همه‌جا دیده بودش اما این‌طور سرگردان و بیچاره نه! هر کلمه‌اش حالش را خراب‌تر کرد. مشت‌ها را چنان محکم به دیوار می‌کوبید که رد خون روی دیوار ماند. شیرین وحشت کرده بود. ‌ ترسی در دلش افتاد و مجبورش کرد خودش را جمع کند و با ترسی که وجودش را گرفته بود ناله کند: - برو عقب درو باز کنم. با دستان لرزان کلید را در قفل چرخاند و مات صورت عرق کردۀ مصطفی ماند که با چشمان گشاد و نفس‌های عمیق چنان زل زد به بیرون که زندانی شکنجه ‌شده به آزادی رسیده! شیرین مصطفی را شکنجه نکرده بود، می‌خواست با او مزۀ زندگی را بچشد اما او بخیل بود؛ بخیل و ترسو! آخرین صحنه‌ای هم که در چشمان شیرین باقی ماند رد خون دستان مصطفی بر دیوار بود و فریادی که درون شیرین را از هم پاشید. همۀ فریادهایش در اتاق یک طرف و این صدا... شیرین ناخودآگاه یک قدم عقب گذاشت. حس کرد برمی‌گردد و خفه‌اش می‌کند. اما مصطفی به حیاط پناه برد و روی سنگ‌های سرد مقابل در نشست. ... ❌ 🍃@Azkodamso