دعاهای حاجت روا
#رنج_مقدس #قسمت_سی_ام از زندگی سيرم و جز دفتر خاطراتم چيزی برنمی دارم. دفتر را که باز می کنم، برگه
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_یکم
سر و صدای گنجشک ها باز به دادم رسيد. با عجله بلند می شوم که سرم گيج می رود. دستم را به ديوار می گيرم. چند لحظه چشمانم را می بندم تا خون به مغزم برسد. نمازم را که می خوانم همان جا کنار سجاده می خوابم. سکوت خارق العاده خانه و صدای پرندگان آرامشی درونم القا می کند خيال انگيز. اين بار از شدت گرسنگی بيدار می شوم. از اتاق که پا بيرون می گذارم با صدای سلام پدر، از جا کنده می شوم و بی اختيار جيغ می کشم.
- ببخشيد. حواسم نبود شايد بترسی.
حال بدی پيدا می کنم. پدر ليوان آبی را که تکه های ريز نبات تهش پيداست مقابلم می گيرد و حالم را می پرسد.
ليوان را به لبم می گذارم. بوی گلابش مغزم را آرام می کند. با مکث عطرش را نفس می کشم و آرام آرام می خورم. پدر با انگشترش بازی می کند و دست آخر می گويد:
- ليلاجان! اگر حال داری و وقت، يه خورده با هم صحبت کنيم.
حرفی نمی زنم؛ حرفی ندارم که بزنم. نمی خواهم حرفی بزنم که ناراحتش کنم. سرش را بالا می آورد و يک پايش را ستون دستش می کند.
- ليلاجان! شايد شما فکر کنی، يعنی... قطعا اين حس رو داري که من خيلی در حقت کوتاهی کردم. گفتم شايد امروز وقت خوبی باشه تا با هم صحبت کنيم. البته اين را هم بگم که عمل سهيل را دفن می کنم توی قلبم.
نفس عميقی می کشد.
خيالم راحت می شود که سهيل را تمام شده می داند. طوفانی بود که وزيد، ويران کرد و تمام شد.
شايد اين فرصتی که پديد آمده بهترين زمان برای پرسيدن سؤال هايم باشد و شنيدن آنچه که بارها خواسته ام و کسی نبوده تا توضيحی بدهد.
سرم را بلند می کنم و می گويم:
- چرا بين من و خودتون جدايی انداختيد؟
سؤالم خيلی صريح است، اما من حالم به همين صراحت خراب است... بغض گلوگيرم می شود و سکته ای توی صدايم می اندازد.
- من ساعت ها فکر می کردم به اين نبودن خودم کنار شما. به اين تحمل تنهايی ها.
آب دهانم را محکم قورت می دهم تا همراهش بغضی را که مثل گردو در گلويم نشسته فرو ببرم. سخت است. پايين نمی رود، نه بغضم و نه گرمای تب دار بدنم. پدر سکوت کرده است. هميشه تصور می کردم اگر مقابلش بنشينم چه حرف هايی خواهم زد و الآن...
- بدتر از اون اينکه خواهرم کنار شما بود و من تنها بودم.
هنوز نگاهش رو به پايين است. از خودم بدم می آيد. چرا بايد او را در تنگنا قرار بدهم. حس می کنم تک و توک موهای سياهش دارد لحظه ای سفيد می شود. نگاهش را تا صورتم بالا می آورد. چشمانش غرق اشک است. دوست ندارم ببينم و زود چشم می بندم و سرم را پايين می اندازم؛ اما آرام نمی شوم.
- تو پنج دقيقه زودتر از مبينا به دنيا اومدی. علی تازه چهار سالش بود. شرايط کاری من رو هم حتما از مادربزرگ خدا بيامرزت شنيدی. بعد از به دنيا اومدن شما، مادرتون مريض شد.
مکثی می کند و نفس عميقی می کشد
- اون موقع علی کوچيک بود و مبينا هم بعد از اينکه به دنيا اومد به خاطر حال بدش توی دستگاه بود. شرايط سخت شد برامون...
با اخمی که باعث می شود چهره اش دردناک شود صورتش را درهم می کشد. حس می کنم دارد خاطرات آن روزها را به صورت زنده می بيند.
- با اينکه تو خيلی آرام بودی، حال مادرت باعث شد همه چيز به هم بپيچه. نمی شد سه تا بچه رو با هم جمع و جور کنيم.
🌺@Azkodamso
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_و_یکم
مصطفی را که می بینم دلم می خواهد که نبینمش. دستش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و می گوید:
- بـه جـان خـودم سـه بـار تـا حـالا تا دم خونه شـون رفتـم، امـا نمی دونم چی بگم. آخه من و جواد با هم رابطه ای نداشتیم که حالا بخوام...
صبر نمی کنم تا ادامه بدهد. آقای مدیر دارد صدایم میکند. می روم...
*
نوشـابه را که از روی میز برمی دارم دسـتی پول می گذارد و درخواسـت نوشـابه می دهـد. صدایـش آشناسـت، سـر برمی گردانـم. مصطفـی محبـی اسـت. نوچـه ی آقـای مهـدوی. ازش خوشـم می آیـد خرخـوان شـری اسـت و ازش متنفرم؛ چون هر جای مدرسـه که اتفاقی می افتد ایـن نخالـه هـم هسـت. یـک دیوانه ی تمام عیـار که همیشـه موهایش را کوتـاه نگـه مـی دارد. مـن کـه معتقـدم اگـر مثل آدم می گذاشـت بلند باشد، برایش صف می کشیدند. از آن لذت حرام کن هاست.
- ا سلام جواد! چطوری؟
چنان سفت بغلم می کند که انگار...
- تسلیت می گم. باور کن چند بار اومدم تا دم خونه تون اما خب روم نشد. خوبی؟
الآن حـال مـن شـبیه خوب هاسـت؟ بد هـا را یک جـا در خـودم جمـع کرده ام.
- بشین بشین. منم اومدم یه چیزی بخورم.
نمی گفـت هـم می خواسـتم بنشـینم. مثـل مـن یـک نوشـابه می خـرد و مقابلم صندلی را عقب می کشـد و می نشـیند. خوب اسـت که ادای مادر مهربان را درنمی آورد و راحتم.
- تو هم با آقای مهدوی قرار داری؟
- نه! چه قراری؟
- کـوه دیگـه! دو هفتـه اسـت زده زیـر برنامه مـون نمـی آد تـا بالاخـره بـا تهدید و خواهش قبول کرده الآن بریم. منتظر تماسشم. مصطفـی مهـره ی مارمولـک دارد چـون رییسـش مهـدوی، مهـره ی مـار دارد. نمی ِدانـم چـه گفـت کـه بـا همین شـلوار تنگ لـی راه افتادم و الآن هـم نصـف کـوه را بـالا آمده ایـم. خـوب اسـت کـه کفـش کتانـی پایم بود. حال و حوصله ی بچه ها را ندارم به خصوص که اصلا دوزار
هم قبولشـان ندارم. آقای مهدوی مثل بچه ها شـده اسـت کنارشـان. یـک شیشـه ی نوشـابه پیـدا می کننـد و هـدف می گذارنـد. از داد و قـال و خنده هایشـان نمی فهمـم کـه کـی مـن هـم یـک سـنگ برداشـته ام تا نشانه بروم. دو گروه شده ایم؛ مهدویون و افکاریون. آن ها سرگروهشان از بچه هـای قدبلنـد سـوم اسـت کـه فامیلـش «افـکاری» اسـت. مصطفی هم می شـود داور و گزارشـگر. قرار می شـود گروه بازنده کولی بدهـد. مصطفـی شـور مسـابقه اسـت بـا داوری مسـخره و حرف هـای تفرقه اندازش و شیشه ای که سروته گرفته به عنوان میکروفون.
- هر گروهی که من رو کول می کنه بگه تا برنده اعلامش کنم.
- تو که نمره ی انضباط نمی خوای؟
- مـن طبـق عدالـت رفتـار می کنـم. اصـلا حقـوق بشـر رو مـن نوشـتم و نمی تونـم خلافـش رفتـار کنـم. حـالا اعـلام کنیـد کـی کولـی مـیده تـا بتونم درست داوری کنم.
آقای مهدوی، سنگی طرف مصطفی پرت می کند و می گوید:
- حداقل اینجا بذار از دست اجنبی ها راحت باشیم. سازمان ملل با این داوری و عدالتت!
🌺 @Azkodamso
#هوای_من
#قسمت_سی_و_یکم
_ بدیش چقدره؟
تمام لحظات این روزهایم مقابل چشمانم می آید. جواد آرام
میگوید:
- افتضاحه، برای ما پسـرا افتضاحه، برای دخترای بدبخت که
بدتره، نابود میشن!
مهدو ی میزند پشت کمرم و میگوید:
- نامردی نیسـت که به همین راحتی بگیم دختره نابود شـد. یا
دختره بزنه تمام غرور و مردی یکی رو له کنه.
حرفش خرابم میکند. نگاه میکنم در چشمان مهدوی که سر
برمیگرداند و رو میگیرد از من، وحید میگوید:
- ًشـما کلا بـا هـر چـی خوشـیه مخالفـی دیگـه، دوسـت دختر هم
که نه.
- نـه بـه مـن ربـط نداره که بخوام جلوی خوشـی و ناخوشـی شـما
رو بگیـرم ولـی بـرام عجیبـه، چطـور عقلتـون اجـازه مـیده کـه
اصـل رو ول کنیـد گیـر بدیـد به جزئیات. محبت ریشـه ای کجا،
محبتهـای کوچه بـازاری کجـا! غرب هم به این نتیجه رسـیده
که شهوت اصل نیست.
- تقصیر خداست به خدا، داده و میگه نخور!
جواد تند سر بلند میکند و میگوید:
- وحید حرف مفت نزن!
مهدو ی زود فضا را دست میگیرد و میگوید:
- اینـو نمیدونـم، امـا خـدا گفتـه اسـتفاده کـن از راه درسـتش،
برنج رو نپخته میخوری که بعدش بگی تقصیر خالقشـه، صبر
میکنی دم بکشه هر چی جا داری بخور. صبر کنید وقتش برسه
از راه درستش یه عمر آروم و پرلذت زندگی کن.
- نمیشـه بـه جـدت آقـا، پـدر آدم درمیـاد، سـخته... خسـته
میشیم... میفهمی... خسته!
بچه ها میخندند و مهدوی هم. مشتی تخمه برمیدارد و بیخیال
حال بچه ها میشکند و میگوید:
- اشـتباهه، قبـول دارم نیـازه، امـا مـدل بـر طـرف کردنـش
ناجوانمردانه اسـت. چون ما مردا قوی هسـتیم ضربه هم بخوریم
بلنـد میشـیم امـا دختـرا، نـه. لطیف تـرن، داغـون میشـن. بعـدا
هـم دیگـه نمیشـه گفـت اینـا میتونـن یـه زندگـی عاشـقانه و پـر
آرامش اداره کنند. دلشون رو پیش پنج نفر قبلی یه دور باختن.
دیگه مردابه، قیافه میان، دیگه من اولین و بکرترین احساسات
رو ازشـون در یافـت نمیکنـم، تـازه ا گـر تنوع طلـب نشـده باشـن.
عصبی و ناآروم و شکاک نباشن، وسط زندگی جاخالی ندن.
جواد سنگی برمیدارد و پرت میکند:
- نه آقا مهدوی! ما پسرا هم داغون میشیم، شاید ده تا دختر رو
به بازی بگیریم تا حالشو ببریم اما یه نفری رو که میخوایم و اون
پـا پـس میکشـه و با یکـی دیگه جلو میره، طوری خورد میشـیم
و اعصابمون به گند کشیده میشه که دیگه هیچی گل و بلبل
تـوش پیـدا نمیشـه. شـاید سـر زن آینده مون هـم کلاه بذاریم. اما
ادا و اطـواره، همـش هـم شـک دار یـم کـه قبلش با کی بـوده، برای
کـی اینطـوری نـاز و نـوز میکـرده؟ الآن که من نیسـتم چه غلطی
میکنه؟ راست میگه؟ دروغ میگه؟ ... میفهمید؟
ًقطعا نمیفهمد ما را مهدوی. وقتی اینطور عمیق به جواد نگاه
میکند یعنی دارد یک نمونه ی بکر را بررسی میکند. یک مقاله ای
که تا حالا خودش ندیده و نخوانده و تازه دارد میبیند که چیست!
🌺 @Azkodamso
#سو_من_سه
#قسمت_سی_و_یکم
خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و به تقلای جواد و مصطفی نگاه می کند. شنای پروانه می روند و مطمئنم که فقط روکمکنی است. می پرسم:
- با مصطفی کجا بودی؟
نگاهم می کند. انگار اردکی هستم که تازه از آب درآمدم. باید بنشینم تا خشک بشود. بعد بروم چند تا خیار گندیده آن گوشه است بخورم. بعد زیرآفتاب بنشینم.
- واضح نبود سؤالم؟ مرده شور نگاهت رو ببرن؟
می خندد و می گوید:
- جواد گفت بهش گیر داده بودی.
- غلط کرد جواد. خیلی مهمه که بخوامم بهش گیر بدم؟
سوت می زند آرشام و کسی محکم می کوبد پشت سرم. ضرب دستان جواد را می شناسم:
- قبلا مودبتر بودی وحید. چند روز بالا سرت نبودم.
می گوید و رو می کند سمت مصطفی. آرشام خیز برمی دارد برای شیرجه که نمی گذارم:
- نگفتی!
می نشیند و می گوید:
- تا عصر با جواد کتابخونه بودم. زودتر زدم بیرون چون خسته بودم. بعد هم با مصطفی قرار استخر داشتیم. همین.
- روزای دیگه؟
چشم غره می رود و شیرجه می زند. پشت سرش شیرجه می زنم. دو بار
عرض را می رویم و می آییم. دو بار طول را. نفسزنان دست می گیرم به لبۀ استخر کنار دست آرشام:
- محلّ حال جدید پیدا کردید؟
درجا می گوید:
- حال و هوا ها همیشه، همه جا تکراریه. من فقط اینو فهمیدم. همین. هیچ چیز دیگه هم حالی ام نیست. مطمئن باش.
- تکراری؟
سر تکان می دهد و آب صورتش را پاک می کند:
- تکراریه، مسخره هم هست، چون سه سوته تموم می شه. اینم فهمیدم. از کل 24ساعت، 14 دقیقه و تمام. نمی خوام اسیر این 14دقیقه ها باشم.
- خوبه.
- اوضاعم که خوب نیست وحید، اما فکر می کنم که خوبه یه خرده فکرم رو از بایگانی در بیارم.
پوزخندم انقدر صدادار هست که نگاهش را در چشمانم خیره کند. می گویم:
- مهدوی دیگه چی گفته؟
می کشد از لب استخر بالا و می رود سمت دوش ها. صبر نمی کنم. حالم به هم ریخته تر از این حرف هاست. صدای جواد را می شنوم:
- آرشام... وحید.
نه او جواب می دهد، نه من. دوش می گیریم. لباس عوض می کنیم. سشوار می کشیم و بیرون می زنیم. اخم کرده است و من هم نگرانی دارم کیلو کیلو. یعنی این دو سالی که خودم را با هزار مکافات شبیه این ها کرده بودم یک اشتباه بزرگ بوده؟ اینها خودشان هم مدل زندگیشان را قبول ندارند؟ دارند چه می کنند؟ قید قبل خودشان را زده اند و فقط دور خودشان می چرخند؟ من باید چه کار کنم؟ خودم می فهمیدم که این دو سال ظاهرا سرحال ترم اما کسی که از خلوت های تلخم خبر نداشت. کل محبت پدر و مادر را داشتم از دست می دادم. خودم هم می دانم خیلی از قهقه هایم فیلم بود که بود اما...
آرشام ماشین پدرش را آورده دوباره. سوار می شود و سوار می شوم. می رویم تا... پارک آب و آتش می زند کنار. پیاده می شود و پیاده می شوم. کلاه کاپشن را می کشیم روی سرمان و... می رویم داخل پارک. می ایستم کنار فواره
ها و بازیشان را نگاه می کنیم. چند دقیقه ای شاید. بلند و کوتاه می شوند. دوسال زندگیم را روی آب می بینم. آرشام چه؟ دستانش را داخل جیب کرده و من هم. راه می افتیم از وسط فواره ها و کمی خیس می شویم. صدای چند دختر که برایمان متلک می فرستند را می شنویم و رد می شویم. باید از کنار خیلی چیزهایی که دنیا به عنوان لذت نشانم داده بود همین طور راحت می گذشتم. اما من و ما افتادیم. نه، خودمان را انداختیم وسطش. سمت چپ پارک را می گیریم و می رویم. از پشت شمشاد ها صدای خندۀ نازک و کلفت و حرف های نا مربوط می آید. چیزی نمی بینم اما حسش هم خوب نیست. حسش همیشه خوب بود اما الان انگار یکی چشمان عقلم را دارد باز می کند. کنار پیست اسکیت می ایستیم. سه تا پسر و پنج، شش تا دختر بازی می کنند. نگاه می کنیم و... من به حالاتشان نگاه می کنم. دخترها خودشان را دارند می کُشند که پسرها نگاهشان کنند. خب بعدش؟! رد می شویم. می رسیم وسط میدانگاهی،
دو تا پسر دارند ایروبیک کار می کنند. هندزفری توی گوششان است و با دقت و خیلی ریز، حرکات را انجام می دهند. نگاهشان می کنیم. چند دختر دارند رد می شوند، پسرها تعارف می کنند که دخترها صبر کنند. با ناز و خنده می ایستند و آنها برایشان بی نظیر می رقصند. دخترها دست می زنند. نگاهشان می کنیم و می رویم. کنار تلویزیون بزرگ جمعیت ایستاده و دارد فوتبال تماشا می کند. چند دقیقه بیشتر می ایستیم، گاهی صفحۀ بزرگ را نگاه می کنیم و گاهی مردم را... نگاهشان می کنیم و می رویم. ته پارک خیلی ساکت تر است، می نشینیم و نمی رویم.
🌼@Azkodamso
#قسمت_سی_و_یکم
#قصه_دلبری ❤️❤️🌷
می گفت:((افغانستانیا شیعه واقعی هستن!))
واز مردانگی هایشان تعریف می کرد.😍
از لابه لای صحبت هایش دستگیرم می شد پاکستانی ها وعراقی ها خیلی دوستش دارند☺️.
برایش نامه نوشته بودند،عطر وانگشتر وتسبیح بهش هدیه داده بودند🙃.
خودش هم اگر در محرم وصفر ماموریت می رفت،یک عالمه کتیبه وپرچم واین طور چیزها می خریدو می برد.می گفت:((حتی سنی هاهم اونجا باما عزاداری می کنن!))
یا می گفت:((من عربی خوندم واونا بامن سینه زدن!))😍
جو هیئت خیلی بهش چسبیده بود.از این روحیه اش خیلی خوشم می آمد که در هر موقعیتی برای خودش هیئت راه می انداخت.
کم می خوابید،من هم شب ها بیدار بودم.اگر می دانستم مثلا برای کاری رفته تا برگردد،بیدار می ماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم.
وقتی می گفت:((می خواهیم بریم کاری بکنیم و برگردیم))،می دانستم که یعنی در تدارک عملیات هستند.😬
زمانی که برای عملیات می رفتند،پیش می آمدتا۴۸ساعت
هیچ ارتباط وخبری نداشتم.
یک دفعه که دیر انلاین شد،شاکی شدم که((چرا در دسترس نیستی؟دلم هزار راه رفت!))نوشت:((گیر افتاده بودم!))😬👌
بعداز شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم.فکر می کردم لنگ لوازم شده است.
یادم نمی رود که نوشت:((تایم من با تایم هیئت رفتن تو یکی شده.اون جا رفتی برای ما دعاکن!))❤️
گاهی که سرش خلوت می شد،طولانی باهم چت می کردیم.
می گفت:((اونجا اگه اخلاص داشته باشی،کار یه دفعه انجام می شه!))
پرسیدم:((چطور مگه؟))🤔
گفت:((اون طرف یه عالمه ادم بودن وما این طرف ده نفرهم نبودیم،ولی خداو امام زمان درست کردن که قصه جمع شد!))
بعدنوشت:((خیلی سخته اون لحظات!وقتی طرف می خواهد شهید بشه،خداازش می پرسه ببرمت یا نبرمت؟کنده می شی از دنیا؟اون وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگی جلوی چشمات رد می شه!))❤️
متوجه منظورش نمی شدم.می گفتم:((وقتی از زن وبچه ت بگذری وجونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله!))☺️
ماه رمضان پارسال،تلویزیون فیلمی را از جنگ های۳۳روزه لبنان پخش می کرد.در اشپز خانه دستم بند بود که صدا زد:((بیا،بیا باهات کار دارم!))
گفتم:((چی کارداری؟))
گفت:((اینکه میگی کندن رو درک نمی کنی،اینجا معلومه!))
اسکانسی بود که یک رزمنده لبنانی می خواست برود برای عملیات استشهادی.
اطرافش را اسرائیلی ها گرفته بودند.خانمش باردار بود وآن لحظات می آمد جلوی چشمش.وقتی می خواست ضامن را بکشد،دستش می لرزید.
تازه بعداز آن،ماموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود.ولی باز باخودم می گفتم:((اگه رفتنی باشه می ره،اگه هم موندنی باشه می مونه!))
به تحلیل اقای پناهیان هم رجوع می کردم که((تا پیمونه ت پرنشه،تورانمی برن!))
این جمله افکارم را راحت می کرد.شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی شود وباید پیمانه عمرت پر شود،اگر زمانش برسد،هرکجا باشی تمام می شود.
اولین بار که رفته بود خط مقدم،روی پایش بند نبود.
می گفت:((من رو هم بازی دادن))
@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_سی_و_یکم
.
.
🏝
.
.
حرفها و حرکات شیرین مصطفی را برآشفته کرد. اتاق برایش شده بود یک قبر تنگ و تاریک. پشت کرد به شیرین و رو به حیاط چشم به پنجرهی بسته انداخت.
چرا درها و پنجرهها حصار دارند. حصار آهنی! بیرون رفتن از در قفل ممکن بود؟ میشد در را شکست؟
حالا که شهوت در دو قدمیش، خودی نشان میداد، باید با یک قدم بلند فرار میکرد. در را باید میشکست. وقتی نفس شیرین را پشت گردنش حس کرد دیوانه شد. تمام سلولهایش یکجا آتش گرفتند...
نفسهای بلندش تمام تلاشش برای بیرون راندن آتش از بدنش بود اما بیرون نمیرفت.
ترس هم اضافه شده بود. تا به حال اینطور احساس ترس نکرده بود. از خودش ترسیده بود. خودی که به لحظهای فوران میکند و وقتی به لذتش رسید، دیگر تا آخر عمر گریبانگیر گناهش نگهت میدارد. ترسید. اینقدر که تمام رگهایش یکباره فرمان به حمله دادند.
اگر همان لحظه را نگه نمیداشت تمام سرمایهاش یکجا بر باد میرفت.
با تکان شدیدی شانه از زیر دست شیرین خالی کرد و فریادش وجود خودش را هم به لرزه در آورد:
- تموم کن این نمایشو احمق... من به درک، خودت رو داری بدبخت میکنی... لعنتی.
شیرین اما حالا دیگر چیزی نداشت که از دست بدهد. اگر همین لحظه را مدیریت نمیکرد لحظههای دیگری هم پیدا نمیکرد تا به دلخواهش برسد.
- مصطفی. من همه چیزمو به پات میریزم. ببین.
مصطفی سر بالا گرفت و فریاد دیگری زد:
- خفه شو... فقط خفه باش و تمومش کن.
- چرا به خودت سخت میگیری.
شیرین چرخید مقابل مصطفی. مصطفی چشم بست و نفس نکشید. به موهایش چنگ زد و برخلاف شیرین چرخید. پا تند کرد به سمت در. دستگیره را بالا و پایین کرد. مشت به در زد. فریاد کشید.
مصطفی دیگر صدای شیرین را نمیشنید. فقط میفهمید که پیامبر نیست. پیامبر زاده نیست. هیچ نیست. اما حیوان هم نیست. نامرد نیست. نمیخواست باشد...
اصلاً کسی نبود. خودش بود. مصطفی بود. خدا بود و هیچ نبود.
مشت کوبید به در به دیوار...
درد در دستش تکثیر شد...
در تمام وجودش. نالۀ سلولهایش نمیگذاشت صدای شیرین را بشنود. شیرین حرفهایی را تکرار میکرد که مصطفی جز آوای خندههای پر از سیاهی شیطان نمیشنید.
تمام فضا شده بود کنسرت بزرگ گروه رپ و هوی متالها؛ تاریکی و خشونت و شهوت و مستی خواننده و شنونده و عربدههای شیطان در ذهنها و سرها!
مصطفی داشت بالا میآورد. اتاق هوای صاف نداشت. پر از حسهای چرکآلود بود. پای یک دختر در میان بود. مصطفی پیامبر نبود. هیچ نبود. پیشانی بر چوب در گذاشت؛
«همیشه و همهجا هستی! بدیهایم را با خوبیت پوشاندی! تلخیهایم را با مهربانیت رد کردی! زشتیهایم را فقط خودت دیدی و ندید گرفتی! چشمها را به روی خوبیهای من باز کردی! منم؛ همان همیشگی! تو هم همان همیشگی باش برای من...
فقط این لحظه و اینجا در را باز کن و راهم بده! من ناتوانتر از این هستم که مقابل لذتها بایستم! آنهم در این قفسی که زندانی شدهام!»
دیگر دستگیره را هم فشار نداد. توان مبارزه که تحلیل برود، جنگجوی شجاع هم مجبور به تسلیم میشود.
پیامبر زاده بود. فرزند آدم و حوا بود... چه فرقی میکند؟ زادۀ خلقت خدا بود! خدا بود ؛ پس بیپناه نبود.
دلش خجالت مقابل خدا را نمیخواست. خجالت بعد از گناه! دلش گریه میخواست. دوباره صدای شیرین و حرفهایش سکوت و سکونش را به هم ریخت!
ناآرامتر مشت کوبید. درد از دستش در تمام تنش میپیچید. صدای شکستن استخوانهایش را شنید. این درد آن آتش هوس را داشت کنترل میکرد. شیرین بنزین میریخت. درد مثل خاکی بود روی این بنزین، تا آتش نگیرد تا نسوزاند تا...
مطمئن نبود که خاموش شود.
- مصطفی من دوست دارم. شبها عکست رو بغل میکنم و میخوابم. من با آرین اصلاً آروم نیستم. فقط برای اینکه تو رو راضی کنم کنار اونم. من با اون هم باشم تو رو میخوام.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso