دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت32😍 مادرم میگفت: هول نکنید، انگار صد سال است نان نخورده اید!! مگر قحطی زده اید؟؟!! شکممان
#پارت33😍
فقیر بودی و غذایمان ساده بود عادت کرده بودیم کم بخوریم و ساده بپوشیم.
بعضی وقتا که خانه همسایه ها را
می دیدم حسودیم میشد با خودم
می گفتم چقدر وسایلشان زیاد است😍 خوش به حالشان.
پدرم سخت کار می کرد در مزرعه دیگران کارگری می کرد.
حدود هفت هشت سالی داشتم که یک روز مادرم رو به پدرم کرد و گفت:
پولی نداریم چیزی بخرم.
پدرم دست به زانو نشست و گفت چه کار کنم زن ، من و رحیم توی مزرعه مردم مشغول کاری مزدمان همین قدر است.
اگر زمین از خودم بود فرق میکرد😔
دلم از ناراحتی پدرم شکست گفتم:
کاکه من هم می توانم کار کنم پدرم خندید و گفت:
تو هنوز کوچکی فرنگیس برای تو زود است...
خیلی اصرار کردم و گفتم بگذار با تو بیایم کارگری به خدا قول میدهم خوب کار کنم😃 قبول نکرد و سرش را تکان داد و رفت...
صبح زود با صدای نماز خواندن پدرم از خواب پریدم هوا هنوز تاریک بود هوا کنار سماور نشست و برای خودش چای ریخت و من هم بلند شدم و کنار دستش نشستم.
چیزی نگفتم ولی وقتی برای کارگری راه افتاد بی سر و صدا دنبالش رفتم کمی جلوتر برگشت و مرا دید تعجب کرد و پرسید:
چرا دنبالم آمدی مگر نگفتم نیایی؟؟
با التماس گفتم:
بخدا خوب کار میکنم اگر خسته شدم برمی گردم.
دستی به سرم کشید و گفت:
تو کوچکی هنوز اگر می خواهی بیایی بیا، خسته که شدی به من بگو.
اینطور بود که کار کردن را شروع کردم کوچک بودن اما غیرتم می گفت:
باید طوری کار کنم که مسخره نکنند.
گاهی لابلای گیاها و ساقه های گندم گم شدم قدم کوتاه تر از آنها بود روزهایی بود که خسته می شدم و می بریدم اما با خودم می گفتم، فرنگیس خجالت بکش،پدرت احتیاج به کمک دارد.
مردباش فرنگیس
آفتاب روی سر می تابید و عرق از پیشانی هم شره می کرد مرتب آب میخوردم.
اما غروب ها خوشحال بودم چون وقت آن می رسید که مزد را بگیریم صاحب کارم آن روزانه مزد می داد..
ادامه دارد....
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت33😍 فقیر بودی و غذایمان ساده بود عادت کرده بودیم کم بخوریم و ساده بپوشیم. بعضی وقتا که خان
#پارت34😍
روزهای اول از نفس می افتادم، اما
کم کم عادت کردم و کار را یاد گرفتم آفتاب داغ وقتی روی سرم می تابید دستمال سرم را تند تند خیس می کردم تا خنک بمانم.
پدرم هم دستمال روی سرش را محکم به صورتش می بست و از دور به من نگاه می کرد و مواظبم بود.
روزهای اول که به دست هایم 🤲
نگاه می کردم ناراحت میشدم
دست هایم زخمی و پوست پوست و قرمز شده بودند.
درد می کردند و سوزش داشتند وقتی به خانه می رسیدیم و به مادرم
می گفتم دست هایم درد میکند، روی زخم هایم روغن حیوانی می مالید.
یکبار وقتی به خانه آمدم دیدم مادرم کاسه ای حنا درست کرده است دستم را توی کاسه حنا گذاشت
درد میگرفت اما تحمل کردم.😔😖
یواش یواش دست هایم پوست پوست شد ، پوست صورتم خشک شد و جلوی آفتاب می سوخت .
کم کم رنگ صورتم برگشت و دست هایم زمخت و بزرگ شد.
وقتی از سر زمین برمی گشتیم
پدرم دستهایم را می مالید و می بوسید😍
تازه می فهمیدم دست های من پیش دستهای پدرم خیلی نرم است.😔😢
دست پدرم بزرگ و خشک و زمخت بود ان وقت تمام دردهایم از یادم میرفت و از خودم خجالت می کشیدم😢😔
پدرم که راه میرم از پشت سرش بالا و پایین می پریدم و تا آوه زین با هم حرف می زدیم.
چند دقیقه یک بار هم پدرم نگاهم میکرد و میگفت: براگمی..
بعضی شبا که از سر زمین به خانه
برمی گشتیم همان دم از حال می رفتم. حالم بد میشد😖 لقمه نان که توی دهان می گذاشتم یک حبه قند میخوردم حالم جا می آمد
از خستگی همانجا خوابم میبرد.
می دانستم از اینکه فقیر هستیم و مشکل داریم پدرم خیلی ناراحت😔 است، اما وقتی میدید که اهمیتی
نمی دهم خیالش راحت می شد.
شب ها قصه هایی از مردم با عزت و آبرو تعریف می کرد هیچ وقت
نمی گذارند دیگران بفهمند دردشان چیست و سعی می کنند با عزت و زحمت زندگی کنند و منت کسی را
نمی کشند..😊😊
موقع درو، بارها را گوشه ای جمع
می کردیم بعد بارها را می بستیم و روی پشت می گذاشتیم و می بردیم تا سر جاده یا خرمن گاه.
آنجا روی خرمن می گذاشتیم تا
کومه ای بزرگ درست شود
من خیلی قدرت داشتم بار زیادی رو دوش می گذاشتم و تا خرمنگاه
می بردم گاهی هم روی پشتم و هم روی سرم بار می گذاشتم...
ادامه دارد...
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#پارت34😍 روزهای اول از نفس می افتادم، اما کم کم عادت کردم و کار را یاد گرفتم آفتاب داغ وقتی روی
#پارت35😍
دفعه اول، پدرم بار کمی روی دوشم گذاشت.
گفتم: بازم بذار .
یک کمی دیگر هم گذاشت و گفت: فرهنگ بس است دیگر نمی توانی.😐
خندیدم و گفتم: میتوانم کاکه میتوانم 😊😅
وقتی دید با آن همه باز هنوز خوب راه میروم متعجب می رد.
دفعه بعد که خواستم بار ببرم گفتم روی سرم هم بگذارد از صبح تا شب روزی ۱۰۰ بافه گندم میبردم تا خرمن گاه و برمیگشتم😊😅
خرمن را با شن آهنی که وسیلهای است برای جدا کردن کاه از گندم می کوبیدیم و با گاو آهن رویش میچرخیدیم تا محصول از کاه جدا شود...
وقتی خرمن ها زیر پای گاو ها خوب کوبیده می شد گندم ها را هوا می کردیم تا باد کاه را از محصول جدا کند بعد محصول را توی گونی و هور می ریختیم.
سرش را می بستیم و می دوختیم پدرم وقتی کار کردن مرا میدید میخندید😂 و می گفت: فرنگیس تو از کار نمی ترسی کار از تو می ترسد😂😅
دو تا سیاه چادر روی زمین پهن میکردیم گندم ها را توی تشت میریختیم و میشستیم و بعد که آبش می رفت روی سیاه چادر پهن میکردیم تا خشک شود.
بعد گندمها را میبردیم مکینه کردی (آسیاب) آرد کنیم. کنار مکینه
می نشستم گندم را از بالا توی مکینه می ریختی و زیر مکینه کیسه
می گرفتیم تا از آرد پر شود😍
با زجر بزرگ شدم و سختی زیاد کشیدم😔😊😊 اما کم حرف.
سال یکبار هم لباس نمی خریدیم لباسم همیشه کهنه و پر از وصل بود گاهی آنقدر زیاد می شدم که انگار لباس چهل تیکه تنم است.
کفش های لاستیکی ام ک پاره که میشد خودم پینه میکردم..
کم کم بیشتر کارهای بیرون از خانه را من انجام می دادم
نان میپختم. گاو و گوسفند ها را به چرا میبردم. کشاورزی میکردم بذر میکاشتم، علف ها را وجین می کردم.
و حتی چغندر کاری و برداشت چغندر.
هر کاری از دستم برمیآمد انجام
می دادم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
💞💞💞
#لبخندانه😊🙃
من،
نه از آمریکا میترسم،
نه از عربستان،
و نه از داعش !!!
ولی از هند میترسم!
خدایی اگه اینا حمله کنن چطوری باید بزنیمشون؟؟
دیشب تو یه فیلم، سلمان خان موشک رو با دست گرفت!!!
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
💞💞💞
#لبخندانه😊🙃
همهی ایرانیها این جمله رو شنیدن:
.
.
.
.
.
«هر شب هرشب که نمیشه برنج»
تاکید میکنم همهی ایرانیا
و این یعنی آماده سازی برای املت😂
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
💞💞💞
#لبخندانه😊🙃
روی بسته های خوراکی به جای اینکه بنویسن: "از اینجا باز شود"
باید بنویسن:
" اگه تونستی از اینجا باز کن"😁😁
💞💞💞
#لبخندانه😊🙃
راهنمایی که بودیم،مدیر با برگههای رضایت نامه اومد سر کلاس
گفت:«بچهها برای اردوی هفته دیگه این برگه رو بدید والدینتون امضا کنن و حتما فردا بیارید»
نیم ساعت بعد اومد گفت:«تاریخ و زمان اردو اشتباهه؛برگهها رو تحویل بدید تا برگه های جدید رو بدیم.»
نصف برگهها، امضا شده بود : )))😑😂
💞💞💞
#لبخندانه😊🙃
وﻗﺘﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﻧﯿﻤﺮﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ﺍﺯ بقیه ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﯾﻦ؟؟؟؟
ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﻟﻘﻤﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ ...
.
.
.
ﺍﺯ همون ﺑﺘﺮﺳﯿﻦ
ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺗﺮﺳﻨﺎکیه 😂😂😂
💞💞💞