eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
946 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴قابل تامل 🦋پيامبر از شيطان سؤال كرد كه ای لعنت شده همنشينت كيست؟ 👹شيطان گفت: رباخوار 🦋گفت دوستت كيست؟ 👹شيطان گفت: زنا كار 🦋گفت همنشين صميميت كيست؟ 👹شيطان گفت: افراد مست و شرابخوار 🦋پيامبر فرمود: مهمانت كيست؟ 👹شيطان گفت: دزد و سارق 🦋پيامبر فرمود كه پيامبرت كيست؟ 👹شيطان گفت: شخص ساحر و سحر كننده 🦋پيامبر گفت: نور چشمی تو كيست؟ 👹شيطان گفت: كسی كه قسم به طلاق خورد. 🦋پيامبر فرمود كه حبيب و دوستدارت كيست؟ 👹شيطان گفت كسيكه تارك نماز جمعه باشد. 🦋پيامبر فرمود چه چيزی كمر تو را خورد ميكند؟ 👹شيطان گفت كه مجاهد فی سبيل ا... 🦋پيامبر فرمود چه چیز جسمت را ضعيف ميكند؟ 👹شيطان گفت: توبه، توبه كننده 🦋پیامبر گفت: چه چيز جگر تو را ميسوزاند؟ 👹شيطان گفت: زيادی استغفار در شب و روز 🦋پيامبر گفت: چه چيزی چهره ات را خوار ميكند؟ 👹شيطان گفت صدقه پنهانی و مخفی ••🍃🌸 @azkodamso ♡》
یعنی هیج حرف و حدیثی ندارین😕🙁 انتقادی! پیشنهادی! 😐 https://harfeto.timefriend.net/16066804222860
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم 🚶🏻‍♀❤️
1_573782459.mp3
3.5M
جرعه جرعه تشنه شهادتم😍😍 آسید رضا نریمانی @Azkodamso
☺️☺️❣ از آن آدم هایی نمود که خیلی اسم امام زمان را بیاورد ، ولی در مأموریت آخر قشنگ می نوشت : « واقعا اینجا حضور دارن ! همون طور که امام حسین (ع) شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن ، اینجاهم واقعا همون جور به اینجا تازه میتونی حضورشون رو پررنگ تر حس کنی ! » 🙃🙂😢 در کل ۲۹ روزی که در منطقه بودم ، سه بار زنگ زد . آنجا اینترنت نداشتم ، ارتباط تلگرامی مان هم قطع شد ، خیلی محترمانه و مؤدبانه صحبت می کرد و مشخص بود کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود . هیچ وقت این قدر مؤدب ندیده بود ، 🙂🙁 مش گاهی که دلم تنگ می شود ، دوباره به پیام هایش نگاه می کنم . می بینم آن موقع به من همه چیز را گفته ، ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش را نگرفته ام . از این واضح تر نمی توانست بنویسد : _قبل از اینکه من شهید بشم ، خدا به تو صبر و تحمل میده ! 😍😁 _مطمئنم تو و امیرحسین سپرده شدین دست یکی دیگه !🙂😇 سفرم افتاده بود در ایام محرم . خیلی سخت گذشت ، از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا این قدر امروز و فردا می کند ، از طرفی هم هیچ کدام از مراسم آنجا به دلم می چسبید .🙁😔 زمان خاصی داشت ، بیشتر از دو ساعت هم طول نمی کشید . سال های قبل با محمد حسین ، محرم و صفر سرمان را می گرفتی هیئت بود ، تهمان را می گرفتی هیئت . عربی نمی فهمیدم ، دست وپاشکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه می شدم . افسوس می خوردم چرا تهران نماندم ، ولی دلم را صابون می زدم برای ایام اربعین .فکر می کردم هر چه اینجا به ظاهر کمتر گذرم می افتد به هیئت و روضه ، به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران یادم نمی رود ، یکشنبه بود زنگ زد . 🙁😓🙃 بهش گفتم : « اگه قرار نیست بیای ، راست و پوست کنده بگو ، برمی گردم ایران ! » گفت : « نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد خودم رو میرسونم ! »☺️☺️ نمیدانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز ، شنبه هفته بعد ، چشمم به در و گوشم به زنگ بود . با اطمینانی که به من داده بود ، باورم نمیشد بدقولی کند ، یک روز دیگر وقت داشت . ۲۸ روز به امید دیدنش ، در غربت چشمم به در سفید شد .😕😕 حاج آقا آمد . داخل اتاق راه می رفت . تا نگاهش می کردم چشمش را از من میدزدید . نشست روی مبل فشارش را گرفت ، رفتارش طبیعی نبود . حرف نمیزد ، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد . مانده بودم چه اتفاقی افتاده . قرآن روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت : « پاشو جمع کن بریم دمشق ! » 😶🙄 مکث کرد ، نفس به سختی از سینه اش بالا آمد ، خودش را راحت کرد:« حسین زخمی شده ! » 😔😭 ناگهان حاج خانم داد زد : « نه ، شهید شده به همه اول می گن زخمی شده ! »😭😭😭 سرم روی صفحه قرآن خشک شد . داغ شدم ، لبم را گاز گرفتم ، پلکم افتاد . انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می چرخید . نمیدانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم .😔😞 یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد . سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز . نفسم بند آمده بود . فکر می کردم زخم وزار شده و دارد از بدنش خون می رود . تابه حال مجروح نشده بود که آمادگی اش را داشته باشم . 😞😭😓 نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم . مستأصل شده بودم و فقط نماز می خواندم . حاج آقا گفت : « چمدونت رو ببند ! » اما نمی توانستم . حس از دست و پایم رفته بود . خواهر کوچک محمدحسین وسایلم را جمع کرد . قرار بود ماشین بیاید دنبالمان . 😣😖 در این فرصت ، تندتند نماز می خواندم . داشتم فکر می کردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت : ماشین اومد ! » به سختی لباسم را پوشیدم . توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم ، یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین . انگار این اتوبان کش می آمد و تمامی نداشت . نمیدانم صبرمن کم شده بودیا دلیل دیگری داشت .🙁🙁 هی میپرسیدم : « چرا هرچی میریم ، تموم نمیشه ؟ » حتی وقتی راننده نگه داشت ، عصبانی شدم که « الان چه وقت دستشویی رفتنه ؟ » لبهایم می لرزید و نمی توانستم روی کلماتم مسلط شوم . 😢😔 می خواستم نذر کنم . شاید زودتر خونریزی اش بند می آمد . مغزم کار نمی کرد . ختم قرآن ، نماز مستحبی ، چله ، قربانی ، ذکر ، به چه کسی ؟ به کجا ؟ می خواستم داد بزنم . 😭😞 قبلا چند بار می خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت : « برای چی ؟ اگه با اصل رفتنم مشکل نداری ، کار درستی نیست ! وقتی عزیزترین چیزت روبه راه خدا می فرستی که دیگه نذرنداره ! 😭😞 هم می خوای بدی هم می خوایندی ؟ » می گفتم : « درسته که چمران شهید شد و به آرزوش رسید ، ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور وی خورد !زیر باران نمی رفت : می گفت:« ربطی ندارد »! جمله شهید @Azkodamso
🙃🙃💖 آوینی را می خواند:((شهادت لباس تک سایزیه که بایدتن ادم به اندازه اون دربیاد. هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی،پرواز می کنی،مطمئن باش‌!)) نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد،می گفت;((همه چی روبسپار دست خدا.پدرمادرخیربچه شون رو می خوان.خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتردوست داره!)) حاج اقا وحاج خانم حالشان را نمی فهمیدند،باخودشان حرف می زدند،گریه می کردند. آن قدر دستانم می لرزیدکه نمی توانستم امیرحسین را بغل کنم،مدام می گفتم:((خدایا خودت درست کن!اگه تو بخواس بایه اشاره کارا درست می شه!)) نگران خونریزی محمد حسین بودم.حالت تهوع عجیبی داشتم،هی عق می زدم،نمی دانم از استرس بود یاچیزدیگر. حاج آقا دلداری ام می دادو می گفت:((گفتن زخمش سطحیه!باهواپیما آوردنش فرودگاه،احتمالاباهم می رسیم بیمارستان!)) باورم شده بود.سرم را به شیشه تکیه دادم.صورتم گر گرفته بود. می خواستم شیشه را پایین،دستانم یاری نمی کرد.چشمانم را بستم،چیزی مثل شهاب از سرم رد شد.انگار درچشمم لامپی روشن کردند. یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمدحسین:((از حرم تا قتلگه زینب صدامی زد حسین/دست وپا می زدحسین/زینب صدا می زد حسین.)) بغضم ترکید،می گفتم:((خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم!)) بی هوا یاد مادرم افتادم، یاد رفتارش دراین گونه مواقع،یاد روضه خواندن هایش. هرموقع مسئله ای پیش می آمد،برای خودش روضه می خواند.دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم،وصل کردم به روضه ارباب. نمی دانم کجابود.باید ماشین را عوض می کردیم.دلیل تعویض ماشین راهم نمی دانم. حاج آقا زود تراز ما پیاده شد.جوانی دوید جلو،حاج اقا را گرفت دربغل وناغافل به فارسی گفت:((تسلیت می گم!)) نفهمیدم چی شد.اصلا این نیرو از کجا امد که توانستم به دو خودم رابرسانم پیش حاج اقا.یک حلقه از اقایان دوره اش کرده بودند.پاهایش سست شدونشست. نمی دانم چطوراز بین نامحرمان رد شدم.جلوی جمعیت یقه اش گرفتم. نگاهش را از من دزدید،به جای دیگر نگاه می کرد.بادستم چانه اش را گرفتم وصورتش را اوردم طرف خودم. برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم،چه برسدبه اینکه بخواهم داد بزنم،گفتم:((به من نگاه کنید!)) اشک هایش ریخت.پشت دستم خیس شد.با گریه دادزدم:((مگه نگفتین خونریزی داره؟اینا دارن چی می گن؟)) اشکش را پاک کرد،بازبه چشم هایم نگاه نکردوگفت:((منم الان فهمیدم!)) نشستم کف خیابان،سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول وگریه کردم. روضه خواندم،همان روضه ای که خودش درمسجد راس الحسین علیه السلام برایم خواند:(( من می روم ولی،جانم کنار توست تاسال های سال،شمع مرازتوست عمه جانم،عمه جانم،عمه جان قدکمانم عمه جانم،عمه جانم،عمه جان نگرانم عمه جانم،عمه جانم،عمه حان مهربانم)) انگار همه بی تابی و پریشانی ام راهمان لحظه سرحاج اقا خالی کردم.بدنم شل شد،بی حس بی حس. احساس می کردم یکی ارامشم داد،جسمم توان نداشت، ولی روحم سبک شد. مارا بردندفرودگاه.کم کم خودم راجمع کردم.بازی ها جدی شده بود. یاد روزهایی افتادم که هی فیلم ان مادر شهیدلبنانی را می گرفت جلویم که((توهم همین طورمحکم باش!)) حالا وقتش بود به قولم وفا کنم.کلی ادم منتظرمان بودند. شوکه شدنداز کجاباخبرشده ایم.به حساب خودشان می خواستند نرم نرم به ما خبربدهند. خانمی دلداری ام می داد.بعد که دید ارام نشسته ام،فکر کرد بهت زده ام. هی می گفت:((اگه مات بمونی دق می کنی!گریه کن،جیغ بکش،دادبزن!)) با دو دستش شانه هایم را تکان می داد:((یه چیزی بگو!)) گفتند:((خانواده شهیدبایدبرن.شهید روفردا صبح زود یا نهایتا فردا شب می اریم!)) از کوره در رفتم.یک پا ایستادم که((بدون محمد حسین از اینجا تکون نمی خورم!))هرچه عزو جزکردند،به خرجم نرفت. زیربارنمی رفتم با پروازی که همان لحظه حاضربود،برگردم.می گفتم:((قراربودباهم برگردیم!)) گفتند:((پیکر رو باید باهواپیمای خاصی منتقل کنن!توی اون هواپیما یخ می زنی!اصلا زن نبایدسوارش بشه،همه کادر پرواز مرد هستن!)) می گفتم:((این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!)) مرتب ادم ها عوض می شدند.یکی یکی می امدندراضی ام کنند،وقتی یک دندگی ام را می دیدند،دست خالی برمی گشتند. @Azkodamso
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مخصوص شب جمعه💔 @azkodamso