دعاهای حاجت روا
#رنج_مقدس #قسمت_سی_و_پنجم نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست. آستين هايش را با سوزن وصل می کنم و هُلش م
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_ششم
انگار ذهنم را می خواند که می گويد:
- مخصوصاً که هيچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه. اصلاً نمی فهمه که داری توی چه دريای پر سؤال و شکی دست و پا می زنی. اگه
جرئت کنی و بپرسی، می گن وای اين بچه خراب شد. اگه نپرسی هم که...
دستش را بين موهايش می کشد.
- من ساعت ها با خودم فکر می کردم. يه سؤال رو سبک سنگين می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم، اما پنج تا سؤال
ديگه هم از کنارش درمی اومد. پيچيده می شد. خراب می شدم. ولی يه خوبی هم داشت، اگر اون فضا رو درک نمی کرديم، اين مسير رو هم انتخاب نمی کرديم.
سرش را کج گرفته، انگار دارد گذشته را از زاويه ديگری نگاه می کند. دلم می خواهد شانه را بردارم و موهايش را شانه کنم. يقه لباسش را درست
کنم. وای چقدر دلم می خواهد برايش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش را ببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند:
- من گاهی از خونه می زدم بيرون و پياده چند ساعت راه می رفتم و اصلاً نمی فهميدم کجا ميرم و چرا دارم توی اين مسير می رم. گاهی هم سر
به کوه می گذاشتم. چند بار شد که شب هم نتونستم بيام پايين و همون بالا موندم. مخصوصاً اون وقتايی که دربه در جواب می موندم.
نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گويم:
- هوای مه آلود هنوز هم هست.
علی پاهايش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمين می گذارد.
- فضای مه آلود برای همه آدم ها هست. اگه کمک های بابا و مامان نبود، نمی دونم چی می شد.
ذهنم روی دور تند بازبينی گذشته می افتد. تصاوير لحظه هايی که هر چه قدر هم سعی می کردم بی خيالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار
مشغوليت مزخرف ديگر فراهم کنم، باز هم بود. آرام می گويم:
- وقتی هيچ اطلاعی از فردات و هيچ دسترسی به گذشته ات نداری، وقتی هيچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری، وقتی کسی را نداری تا
هم دم و هم رازت بشه و درکت کنه...
شايد اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم، می تونستم به راحتی علی از پيچ و خم های سخت زندگی گذر کنم، آن هم در نوجوانی که در حيرت
داری دست و پا می زنی.
می دانم که دارم حاصل چند سال حيرانی ام را در چند جمله ناقص می گويم.
- ما آدما گاهی يه جوری می ريم و می آييم، يه جوری حرف می زنيم، انگار آينده تو مشتمونه و کاملاً مطمئنيم که فردا زنده ايم و همه کارها
طبق برنامه ای که چيديم جلو می ره، اينا همش بلوفه.
علی آرام زمزمه می کند:
- و در به در کسی بودی که توی اين فضا دستت رو بگيره.
چشمم را می بندم. در به در بودن جمله کاملی است. هم جايی ساکنی، هم ميدانی که مسافری. قبرستان که می روی زود بيرون می آيی تا حقيقت مردن را، مسافر بودن را برای خودت غير ممکن ببينی. مرگ هست اما نه برای من.
بلند می شود که برود. دفترم را هم می زند زير بغلش. حرفی نمی زنم. تا می آيم اعتراض کنم می پرسد:
- چيه؟
جواب می دهم:
- هيچی. فکر نمی کنی بد نيست اگه اجازه بگيری!
می خندد و می گويد:
- چه قدر خوندن اين کتاب طولانی شده!
- هم می خونم، هم فکر می کنم، هم نقد می کنم. آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را، خودشان توی يه رمان بر باد داده اند. من مُرده اين اعتماد به نفس غربی ها هستم.
علی با تعجب نگاهم می کند:
- اين قدر نقد دقيق ارائه ميدی چرا دعوتت نمی کنن برای همايش های ادبی؟
- به جان خودت اگر قبول کنم.
- خواهر من! درست نقد کن.
می نشينم. گلويم را صاف می کنم:
- خدمتتون عرض کنم که کتاب «جان شيفته» از رومن رولان، يک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجيبی واقعيت های تمدن اروپا رو
نشان ميده.
با دستش ريشش را منظم می کند. دلم می خواهد. هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربي ها سرِ ما گذاشته اند يک جا با دو جلد توی سر علی
بکوبم. مسخره ام می کند!
- و شما الآن تعجب کرده ای که اينقدر شيفته آنها بودی.
- علی نخونديش ببينی چه بساط بزن، بکش، تجاوزکن، بخور و ببر داشتند.
می گويد:
- حداقل کتاب که می خونی يه نقد نصف صفحه ای تو شبکه های مجازی بذار. اين قدر بيکار نگرد.
و می رود. حال ندارم رختخوابم را بيندازم. متکّايی را که علی زير سرش گذاشته بود می گذارم زير سرم. می خواهم درباره زندگی آينده ام کمی
بيشتر از هميشه فکر کنم. شايد هم خيال بافی کنم. نمی دانم در اين اوضاع ناسالم اطرافم و آه و ناله دوستانم، عقل سالمی هست که بشود به آن تکيه کرد. پلک هايم سنگين می شود...
@Azkodamso
🌺
دعاهای حاجت روا
#از_کدام_سو #قسمت_سی_و_پنجم بچه هـا زنـگ زده بودنـد برویـم دوری بزنیـم. حوصلـه نداشـتم. حـالا از ن
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_و_ششم
گیر افتاده ام بین جواد و دوستانش.
دیشب زنگ زد و گفت:
- فردا بعد از مدرسه یک ساعتی وقت دارم؟
وقت داشـتم و قبول کردم به خاطر حال و هوای این دو سـه هفته اش. نمی دانستم که قرار است چه کنیم.
گفت:
- برویم از مدرسه بیرون.
ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. سر خیابان، چهار نفر از دوستانش را هـم سـوار کردیـم. تـوی بیمارسـتان دیـده بودمشـان. آدرس دادن را گذاشتم به عهده ی خودشان. رفتیم و توی یک پارک، گرد هم نشستیم. منتظر بودم که شروع کنند. هیچ کدامشان حاضر نبودند نگاهم کنند. جواد دانه دانه چمن ها را می کند و می انداخت کنار.
- جواد! هم علف بکن، هم حرف بزن. چطوره؟
سرش را بلند نمی کند اما زبانش باز می شود.
- ببین مهدی! ما چند تا سؤال داریم، یعنی خیلی سؤال داریم. ولی خب، نمی دونیم که تو می تونی جواب بدی یا نه. یعنی ببین... باید جواب بدی. بالاخره هر سـؤالی جوابی داره. می دونم که تیپ شـما از تیپای ما خوشتون نمی آد. شاید هم ما رو کافر بدونید. اما...
نمی دانم این جدایی ها را چه کسی در دل و فکر ما انداخته است. هر کدام از ما فکر می کند دیگری از او و افکارش متنفر است. می گویم:
- جـواد! بـه جـای مـن نـه فکـر کـن، نه حـرف بـزن. اما به جـای خودت سؤال کن. مطمئن باش من هیچ فکر خاصی درباره ی شما ندارم.
- یعنی بالاخره جواب ما رو می دید هر چی باشه؟
آنقـدر پیوسـته سـؤال می کردنـد کـه خیلی هایـش یـادم نیسـت. تمـام تلاشـم را می کنـم کـه جـواب ندهـم و بفهمـم دقیقـا بایـد کجـا را هدف بگیـرم تـا بتوانم راضیشـان کنـم. گاهی نگاهم می کردنـد طلبکارانه، گاهی هم سرشان پایین بود و فقط صدایشان بلند بود.
تـوی ذهنـم حرف هایشـان را دسـته بندی می کنـم. آنقـدر درگیرنـد که اگر درست جواب ندهم به نتیجهای نمی رسیم. می دانم که پشت هر جوابی که بدهم پنج تا سؤال در کمین است. یک لحظه که سکوت
می کنند می گویم:
- عیـب نـداره کـه مـن طبق یه روندی جواب بـدم. یعنی درهم و برهم نباشه تا ذهنتون دچار تنش نشه.
- نه فقط جواب قانع کننده باشه.
قـرار می شـود کـه فـردا شـب بیاینـد خانه مـان! نمی دانـم چـه می شـود شاید هم نیایند.
🌺 @Azkodamso
#هوای_من
#قسمت_سی_و_ششم
بستنی را می گیرم جلوی دهان محمد، لیس می زند. صورتش از سردی بستنی. مثل موش درهم می شود و خنده ام می اندازد، بستنی ام را لیس می زنم. مریم به زحمت خودش را روی پایم جا می دهد و بستنی اش را مقابل دهانم می گیرد. لیس می زنم، محبوبه می گوید:
- خوشمزه س ها!
- کی تو بزرگ می شی بستنی لیوانی بخوریم خانوم.
- الکی غر نزن، خودت داری کیف عالمو می کنی.
بستنی ام را می مالم به لپ مریم و لپش را لیس می زنم. جیغ می زند و می خندیم!
- آره، همـش دنبـال بچه بـازی هسـتی، می ذاشـتی کیلویـی می خریدیم مثل آدم با قاشق می خوردیم!
به لحظه ای بستنی ام را از دستم می گیرد:
- لیاقت بستنی قیفی خوردن نصیب هر کسی نمی شه!
- توبه توبه، ای اصل لذت عالم... ای بستنی لیسی!
بستنی ام را که پس می گیرم می مالم به لپش، تا بخواهم لیس بزنم جیغ می زند و پاکش می کند. دماغ و دهن و لپ های بچه ها را پر از بستنی می کنم و آنها هم با همدستی محبوبه تمام صورتم را... به موهایم هم رحم نمی کنند، چشم که باز می کنم، محبوبه آینه گرفته مقابل صورتم و می گوید:
- ببین خوشگل آرایشت کردیم.
از حمام که بیرون می آیم محبوبه دارد با بچه ها نقاشی می کند. سرکی به آشپزخانه می کشم چای آماده است، می ریزم که محبوبه می آید:
- بـه مامـان زنگ زدم گفتم شـام بیـان اینجا، حالا چه کار کنم. هیچی گوشت و مرغ و ماهی هم نداریم.
دستم خشک می شود. آخر برج که مهمان دعوت نمی کنند. من الآن با محبوبه که با قیافه ای دلقک وار نگاهم می کند چه کنم؟
- هر کی مهمون دعوت کرده حتما فکرش رو هم کرده.
- منطقیـه، مامـان کـه مهمـون نیسـت. مامـان منـم کـه نیسـت، خونه ی خودته، نتیجه... به من چه!
می نشینم و چای را مقابلش می گذارم:
- یـه کاری نکـن زنـگ بزنـم مامانـت اینـام بیـان، اونوقت همین جوابا رو تحویلت بدم!
- آبـروی خـودت مـیره، میگـن چـه دومـادی! بـه دخترمـون گرسنگی میده.
- تقصیر خودمه... پر روت کردم!
می خندد. زن ها همیشه باید در خانه بخندند. خانه ای که زنش شاد باشد هیچ موسیقی نمی خواهد. بهترین موسیقی پخش شده ی عالم صدای خنده ی محبوبه است.
- چیـه؟ داری چـه نقشـه ای می کشـی، نتـرس بابـای خـوب، عدس پلـو درسـت می کنـم، یـه وعده گوشـت چرخ کـرده داریم، با پیـاز داغ فـراوان و کشـمش و زعفـرون آبـروداری می کنـم، خیالت راحت.
چایی که می خورم مزه ی چای ذغالی چند شب پیش باغ را می دهد. نمی دانم چرا اما می پرسم:
- محبوب!
- جون!
- دخترا چرا دوست پسر می گیرن؟
چایی می پرد توی گلویش، تا سرفه اش آرام می شود می غرد:
- الآن این به زندگیمون ربط داره؟
خنده ام می گیرد:
- نـه... جـدی می خـوام بدونـم چـرا یـه همچیـن کاری می کننـد وقتی می دونند ما پسرا چقدر پست فطرتیم!
- هییع، تو هم!
- محبوبه پا می شـم می زنمتا، امروز دفعه ی چندمه داری سـر به سرم می ذاری!
- دوسـت دارم... چنـد هفتـه بـود جـدی بـودی، دارم انتقـام می گیرم!
دوباره چایی می ریزم و می نشینم:
- پسرا رو می شناسم که حرفشون چیه؟ اما دخترا رو نه!
- دخترای الان... فکر می کنم از زور بیکار یه، یا شـایدم هیجانه ایـن دورانـه، یـا کـم نیـاوردن جلـوی دوستاشـونه، یـه حماقتـه بـا کلاسـه. نمی دوننـد کـه دارنـد چـه بلایـی سـر خودشـون میـارن. امـا قدیمـا کـه دختـرا یـه دوست پسـر می گرفتـن شـاید دلیلـش نیـاز بـه محبـت بـوده، یه کسـی که بهشـون شـخصیت بـده، خبر هـم نداشـتند کـه همیـن پسـره، تـا دختـره در دسـترس نیسـت قربون صدقه ش میره، اما تو زندگی همون مرد قلدر خودخواهه!
🌺@Azkodamso
#سو_من_سه
#قسمت_سی_و_ششم
از این مکث ها متنفرم.
- علیرضا نبود؟
- نبود مصطفی.
- برید جلو. برید جلوتر. دنبال ماشینشون نرید. برید جلوتر.
نمی فهمم چرا. جواد فریاد می زند سوار شویم. آرشام دوبار نه، ده بار ماشین را خاموش می کند تا راه بیفتد. محمدحسین شروع می کند دوباره
آرامش دادنش را:
بچه ها خبری نیست. نترسید. من باهاتون فاصله ای ندارم. فقط، چهارچشمی اطراف رو نگاه کنید. تند نرید. آرشام تند نرو. شیشه
رو بدید پایین. اطراف رو نگاه کنید. علیرضا...
آرشام با داد جواد پا از روی گاز برمی دارد:
- احمق مگه نمیگه یواش برو.
- جواد عصبانی نشو. الان وقت داد نیست. چپ و راستتون رو خوب نگاه کنید. آرشام یه لحظه ماشین رو نگه دار جواد ببینه رد ماشین
مستقیم رفته یا پیچیده.
جواد پیاده می شود و مقابل ماشین می دود. یک جایی می ایستد و به چپ می پیچد. دوباره می دود و یکهو فریادش بیابان ساکت را پر می کند:
- علیرضا!
هولزده از ماشین پیاده می شویم. گوشی از دستم می افتد. نمی توانم کاری کنم. صدای التماس مصطفی می آید. خم می شوم و گوشی را برمی دارم. نه نمی توانم. جواد و آرشام از ماشین دور شده اند. علیرضا با من بیشتر از همه مانوس بود. زیادی تنها بود. نه مادر عاقلی داشت و نه پدر دلسوزی. من همیشه همراهش بودم. تمام دلم به هم می پیچد.
صدای محمدحسین که آرام آرام نامم را می خواند کمی توانم را برمی گرداند:
- وحیدجان! آقاوحید! تو تا حالا هوادار علیرضا بودی. حالا هم همینه! میشه بگی چه خبره؟ ببین الان ماشین دوستاش از جلوی ما رد شد. پس ما نزدیک شماییم. وحید.
لب می زنم:
- بیایید. تو رو جان حضرت زهرا؟ بیایید.
- داریم می آییم وحیدجان. فقط بگو چی شده؟
با آخرین توانی که برایم مانده قدم بر می دارم به سمت جایی که علیرضا افتاده است. پاهایم رمق ندارند، اما دنبال خودم می کشمشان.
صدای فریاد جواد را می شنوم:
- ای خدا! به دادمون برس. یا ابالفضل.
یک جسم می بینم و یک دایرۀ خون. هق می زنم. زانوهایم خم می شود و می افتم. صدای محمدحسین می آید که دوباره ذکر توسل گرفته است. آرشام هم نشسته روی زمین. جواد سر هر دوتایمان داد می زند تا بلند شویم. دوباره هق می زنم و می لرزم.
- زنده است، زنده است. بیاید کمک بدید. آرشام تو رو قرآن پاشو. وحید در ماشین رو باز کن.
خودم را می کشم تا نزدیک علیرضا. سر و صورت خونینش توانم را بیشتر می برد. بدنش پر از جای چاقو است. پاره پاره است لباس هایش...صدای ماشینی می آید و فریاد مصطفی و...
...
دستم را می گذارم روی زنگ، اما نمی زنم. جواد خانه است؟ مادرش هست؟ خواهرش هم هست؟ صبر می کنم. نفس می کشم. گوشی اش خاموش است. آدم نه توی خیابان خیال راحت دارد از دست زنها، نه...زیر لب می گویم:
- ای تو روحت جواد که آدم شدنت هم شده برای من پارازیت.
کسی می گوید:
- شنیدم وحیدخان! درو باز می کنم جرات داری بیا تو...
از جا می پرم و در تیک صدا می کند.جواد خندان روی بالکن را دوست دارم. دستم را چنان فشار می دهد که برای خلاصی دو تا مشت حواله اش می کنم.
- از کی روح خبیث پیدا کردی.
- روح موح نمی خواد. از پنجرۀ چشمی دیدم مثل منگولا دور خودت می چرخی! چرا زنگ نمی زدی؟
حرفی ندارم بزنم، می پرسم:
- تنهایی؟
در سالن را باز می کند و می گوید:
- آره بابا. اهالی ما زود به زود حالشون گرفته میشه، میرن برای تعویض روغن دبی.
- ای جان!! منم.
می گوید:
- چه خبرا؟ پیش علیرضا بودی؟
علیرضا یک هفته ای در مراقبت های ویژه بود و دو سه روز است که بخش نشین شده است. ده روز است که زندگی ما کلا قابل بهره برداری
نبوده است. اتفاقاتش ریشۀ همۀ ما را سوزاند. حدود دوازده تا از خانه های مزخرفشان را گرفتند. داشته و نداشته و تمام خوشی هایمان یک جا گندمال شده است. جوان یعنی ... این نتیجۀ جدیدم است. هر زر مفتی را قبول کردن یعنی همین. بعد هم ادعایمان می شود که عقلی اگر حرف بزنید قبول می کنیم اما احساسی نه. کجای این جوان ها عقلی انتخاب کردند که...
- اَه ول کن تو رو خدا.
خیره خیره جواد را نگاه می کنم. می خواهم که از سکوتم بفهمد، اگر که بخواهد بفهمد. جواد نفهم نیست. سکوت را می شکند:
- یه بار گیر داده بودم به مهدوی که خدا ما رو زندانی کرده با بکن و نکن کردنش. از اسارت بدم میآد. من دلم آزادی می خواد. همین طوری که هستم. هوس هرچی کردم داشته باشمش. نقد و خوشمزه. "حداقل" کیف می کنم همین جا که... خدا گیر داده که پدر در بیاره!!!
🌼@Azkodamso
#قسمت_سی_و_ششم
#قصه_دلبری ☺️☺️❣
از آن آدم هایی نمود که خیلی اسم امام زمان را بیاورد ، ولی در مأموریت آخر قشنگ می نوشت : « واقعا اینجا حضور دارن ! همون طور که امام حسین (ع) شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن ، اینجاهم واقعا همون جور به اینجا تازه میتونی حضورشون رو پررنگ تر حس کنی ! » 🙃🙂😢
در کل ۲۹ روزی که در منطقه بودم ، سه بار زنگ زد . آنجا اینترنت نداشتم ، ارتباط تلگرامی مان هم قطع شد ، خیلی محترمانه و مؤدبانه صحبت می کرد و مشخص بود کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود . هیچ وقت این قدر مؤدب ندیده بود ، 🙂🙁
مش گاهی که دلم تنگ می شود ، دوباره به پیام هایش نگاه می کنم . می بینم آن موقع به من همه چیز را گفته ، ولی گیرایی من ضعیف بوده و فهوای کلامش را نگرفته ام . از این واضح تر نمی توانست بنویسد :
_قبل از اینکه من شهید بشم ، خدا به تو صبر و تحمل میده ! 😍😁
_مطمئنم تو و امیرحسین سپرده شدین دست یکی دیگه !🙂😇
سفرم افتاده بود در ایام محرم . خیلی سخت گذشت ، از طرفی بلاتکلیف بودم که چرا این قدر امروز و فردا می کند ، از طرفی هم هیچ کدام از مراسم آنجا به دلم می چسبید .🙁😔
زمان خاصی داشت ، بیشتر از دو ساعت هم طول نمی کشید .
سال های قبل با محمد حسین ، محرم و صفر سرمان را می گرفتی هیئت بود ، تهمان را می گرفتی هیئت . عربی نمی فهمیدم ، دست وپاشکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه می شدم . افسوس می خوردم چرا تهران نماندم ، ولی دلم را صابون می زدم برای ایام اربعین .فکر می کردم هر چه اینجا به ظاهر کمتر گذرم می افتد به هیئت و روضه ، به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران یادم نمی رود ، یکشنبه بود زنگ زد . 🙁😓🙃
بهش گفتم : « اگه قرار نیست بیای ، راست و پوست کنده بگو ، برمی گردم ایران ! » گفت : « نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد خودم رو میرسونم ! »☺️☺️
نمیدانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز ، شنبه هفته بعد ، چشمم به در و گوشم به زنگ بود . با اطمینانی که به من داده بود ، باورم نمیشد بدقولی کند ، یک روز دیگر وقت داشت . ۲۸ روز به امید دیدنش ، در غربت چشمم به در سفید شد .😕😕
حاج آقا آمد . داخل اتاق راه می رفت . تا نگاهش می کردم چشمش را از من میدزدید . نشست روی مبل فشارش را گرفت ، رفتارش طبیعی نبود . حرف نمیزد ، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد . مانده بودم چه اتفاقی افتاده . قرآن روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت : « پاشو جمع کن بریم دمشق ! » 😶🙄
مکث کرد ، نفس به سختی از سینه اش بالا آمد ، خودش را راحت کرد:« حسین زخمی شده ! » 😔😭
ناگهان حاج خانم داد زد : « نه ، شهید شده به همه اول می گن زخمی شده ! »😭😭😭
سرم روی صفحه قرآن خشک شد . داغ شدم ، لبم را گاز گرفتم ، پلکم افتاد . انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می چرخید . نمیدانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم .😔😞
یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد . سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز . نفسم بند آمده بود . فکر می کردم زخم وزار شده و دارد از بدنش خون می رود . تابه حال مجروح نشده بود که آمادگی اش را داشته باشم . 😞😭😓
نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم . مستأصل شده بودم و فقط نماز می خواندم . حاج آقا گفت : « چمدونت رو ببند ! » اما نمی توانستم . حس از دست و پایم رفته بود . خواهر کوچک محمدحسین وسایلم را جمع کرد . قرار بود ماشین بیاید دنبالمان . 😣😖
در این فرصت ، تندتند نماز می خواندم . داشتم فکر می کردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت : ماشین اومد ! » به سختی لباسم را پوشیدم . توان بغل کردن امیرحسین را نداشتم ، یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین . انگار این اتوبان کش می آمد و تمامی نداشت . نمیدانم صبرمن کم شده بودیا دلیل دیگری داشت .🙁🙁
هی میپرسیدم : « چرا هرچی میریم ، تموم نمیشه ؟ » حتی وقتی راننده نگه داشت ، عصبانی شدم که « الان چه وقت دستشویی رفتنه ؟ » لبهایم می لرزید و نمی توانستم روی کلماتم مسلط شوم . 😢😔
می خواستم نذر کنم . شاید زودتر خونریزی اش بند می آمد . مغزم کار نمی کرد . ختم قرآن ، نماز مستحبی ، چله ، قربانی ، ذکر ، به چه کسی ؟ به کجا ؟
می خواستم داد بزنم . 😭😞
قبلا چند بار می خواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت : « برای چی ؟ اگه با اصل رفتنم مشکل نداری ، کار درستی نیست ! وقتی عزیزترین چیزت روبه راه خدا می فرستی که دیگه نذرنداره ! 😭😞
هم می خوای بدی هم می خوایندی ؟ » می گفتم : « درسته که چمران شهید شد و به آرزوش رسید ، ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور وی خورد !زیر باران نمی رفت : می گفت:« ربطی ندارد »! جمله شهید
@Azkodamso
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_سی_و_ششم
.
.
🏝
.
جوان برده بودش بیمارستان. مجبورش نکرده بود، حالش اینقدر ضعفدار و گنگ بود که دیگر تسلیم شده و گذاشته بود او برایش تصمیم بگیرد؛
و حالا با دستان گچ گرفته و آتل بسته ایستاده بود کنار خیابان. این خیابان ته داشت و مصطفی هم همین را میخواست. آمده بود که به نتیجه برسد.
رو به جوان گفت:
- شمارتو از برادرم میگیرم برای هزینۀ بیمارستان.
جوان لبخندی زد و سر پایین انداخت:
- من بیشتر از این به پدر شما بدهکارم!
مصطفی اول نشنید، شنید اما... با مکث نگاه انداخت روی صورت جوان.
نشناخت. نمیخواست بشناسد. هیچ نمیخواست.
-نشناختی مصطفی؟
نمیتوانست تمرکز کند. دستی آرام به کتف مصطفی زد:
-هر کاری بگی نوکرتم!
و نگاه مصطفی که تشکر داشت و هیچ!
راه افتاد. تصویرهایی ته ذهن خستۀ مصطفی میرفت و میآمد. آرام راه افتاد که شنید:
- با این حالت کجا میری؟
جوابی نداد. نگاهش به طول خیابان بود که انتهایش به سرانجام میرسید. چند قدم بیشتر برنداشته بود که جوان چیزی در جیبش فروکرد و آرام لب زد:
- مصطفی!
سربرگرداند، جوان لبخند زنان دست روی شانهاش گذاشت و آرام زمزمه کرد:
- مزاحم خلوتت نمیشم. فقط توی اون کتابی که گذاشتم توی جیبت شمارهمو نوشتم. اگر کاری داشتی زنگ بزن. من یه اتاق گرفتم توی مسافرخونه!
جوان راه گرفت که برود. در نگاه مات مصطفی چند قدم رفته نرفته برگشت و گفت:
- اون کتاب رنگ زندگی منو عوض کرد. حیفه نخونیش.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃@Azkodamso
دعاهای حاجت روا
#قسمت_سی_و_پنجم #زنان_عنکبوتے 🕸🕸🕷 #نرجس_شکوریانفرد 🌱🌱🌸 ما ⇩ 6 سینا
#قسمت_سی_و_ششم
#زنان_عنکبوتے 🕷🕷
#نرجس_شکوریانفرد ☺️🌸
خانه امن منطقة يخچال. ساعت شش.
مرد آدرس محل قرار را کم کم، دریافت کرد و خودش را در حالی رساند که هیچ از شلوغی خیابان نفهمید.
بچه ها اتاق را طوری چیدند تا او بر مبلی بنشیند که رو به پنجره و پشت به در باشد. چشمان مردد مرد اتاقی را می دید که روی میز وسطش ظرف میوه و بساط چای بود.
سینا و دو نفر از بچه ها هم مقابلش نشستند. فضا برایش سنگین و غریبه نبود.
قبل از این دو جلسه با سینا درد دل و شوخی هم کرده بود، اما بازهم واهمه داشت و این چند شب از شدت سردرگمی و استرس نتوانسته بود یک خواب راحت کند.
خودش را یک بی غیرت میدید که ناموسش را به تاراج می برند و او مثل ترسوها پشت می کند که نبیند.
عقلش می گفت که فرار کند از هرچه که دیده و شنیده اما نمی توانست؛ شعر احفظی دوران مدرسه اش مثل نوار برایش تکرار میشد:
چو می بینی که نابینا و چاه است اگر خاموش بنشینی گناه است !
هرچند جوان ها کور نبودند، خودشان با اختیار خودشان هر کاری می کردند، پس مسئولیت و گناهی بر گردنش نبود!
تا می خواست با این فکرها خيال خودش را راحت کند، کسی کنار گوشش زمزمه می کرد؛ اینها را با تبلیغات و جلوه نمایی لذتی و به بهانه زیبایی و پول به شهوت رانی می کشانند و از هستی ساقط می کنند؟
در دلش نالیده بود؛ به من چه!
مگر پدر و مادر ندارند!
پس در مدارس و دانشگاه چه غلطی میکنند؟
چرا چیزی بار اینها نیست؟
فریاد زده بود تا بر فریادهای دل خراش کمک خواهی که در سرش می پیچید غلبه کند.
مغلوب فریادهای وجدانش، با خودش میگفت که باید همکاری کند؛ اما همین که یادش می افتاد که چه طور خودشان با اراده خودشان در مؤسسه با معلم و عکاس همراه می شوند، میگفت:
« به درک...».
خودشان کردند که لعنت بر خودشان باد.
حتی به سینا خرده گرفته بود که چرا می خواهید به کسانی که خودشان بخير و وبلیدی را می خواهند کمک کنید؟
جانتان را برایشان به خطر بیندازید؟
سعادت و شقاوت هرکس گردن خودش. تو را که در قبر دیگری نمی خوابانند؛ اما وقتی این حرف ها را زد، سینا فقط لبخند تلخ تحویلش داد و جوابی که در ذهنش بود بر لبش جاری نشد.
در افکارش غوطه ور بود که سینا گفت:
- الآن فرمانده ما میان! شما حرفت رو بزن! فقط... در که باز شد سرت رو برنگردون!
حرف سینا تمام نشده، در آرام باز شد. امیر که در چهارچوب در ظاهر شد، بچه ها بلند شدند و پا کوبیدند و سلام نظامی دادند.
دلش می خواست سر بچرخاند؛ اما امیرخیلی زود گفت:
- سلام و تشکر که اومدید!
من چند دقیقه فرصت دارم تا بشنوم!
مرد نگاهش در چشمان سینا قفل شد و آهسته گفت:
- من میخوام از مؤسسه بیام بیرون. این طوری آبروم حفظ میشه. اما اگر بمونم با توجه به کارهای اونا که همش جرم و خيانته دستگیر می شم. اون وقت چی؟
امیر تأمل نکرد در جواب و گفت:
- من بهت تضمین میدم که هیچ سوء سابقه ای علیه توشکل نگیره، ظاهرة هم اگر دستگیرت کنیم برای حفظ جون خودته که شبیه اونها باهات برخورد بشه و بهت شک نکنند.
مطمئن باش هم الآن و هم اون موقع در امنیتی و زود ازاد میشی. و الا الآن معاونت غير عامدانه داری.
در صورتی هم این معاونت از پروندت پاک میشه که همراهمون بشی. کار ارزشمنده. ناموس ایران رو دارند توی این پروژه در حد یک زن کابارهای پایین میارن.
موندن توی این مسیر یعنی ناموس پرستی. تو باید تا آخرکار بمونی. منم تعهد میکنم که هیچ مشکلی برات پیش نیاد... مسئول پرونده منم .
ادامه دارد....
کپی ممنوع❌❌❌❌
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3