eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
946 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
مهدی می دانسته که مادرم و مریم خانم همدیگر را میشناسند. پس اصرارش برای کشاندن من به مسجد خودشان بی دلیل نبود. همین طور که قطعات پازل در ذهنم کنارهم جور می شد، توی دلم به زیرکی و نقشه چینی او خندیدم؛ کاملا موفق شده بود. مادرم و مریم خانم قرار و مدارشان را برای شب های بعدی با هم گذاشتند و مطمئناً اگر من هم نمیخواستم همراه مادرم بروم اصلاً مهم نبود. چون او انگیزه قوی تری برای آمدن به مسجد امام حسین (ع) داشت. بعد از مراسم توی حیاط مسجد مشغول خداحافظی بودیم که مهدی سراسیمه خودش را به ما رساند. مادرش را صدا زد و چیزی به او گفت. کمی بعد مریم خانم به طرف ما آمد و با هیجان حرفهای مهدی را بازگو کرد: - از امشب ساعت نه قرار شده روی پشت بامها الله اکبر بگیم. هم یه اعتراض به حکومت نظامیه، هم این طوری به ارتشی ها می فهمونیم که با حکومت نظامی نمیتونن جلوی ما رو بگیرن. مادرم با تعجب پرسید: یعنی؟... بالای پشت بوم ؟… من ادامه دادم: - آره مامان… یعنی بریم روی پشت بوم فریاد بزنیم الله اکبر.. با صدای بلند. همه مون با هم… مادرها خداحافظی کردند. اما هم همین طور و بعد همراه مادرم قدم زنان تا خانه رفتیم. *** برای رسیدن ساعت نه لحظه شماری می کردم. هر ده دقیقه یک بار چشمم به ساعت بود تا بالاخره زمان موعود رسید. بدون هیچ حرف و یحیی راهی پشت بام شدیم. هوا سرد بود. هر کداممان پتویی، شالی، ژاکتی برداشتیم، خواهر و برادرم شور و شوق زیادی داشتند و بدون ملاحظه هیجان شان را بروز میدادت مهم معطل نکردیم. پدرم مثل همیشه جانب احتیاط را رعایت کرده، سرمای هوا رابهانه کرده بود و در خانه ماند. ما به جای او هم از ته دل فریاد میزدیم. همهٔ پشت بام ها پر بود. بعضی برای همراهی آمده بودند و عده ای از سر کنجکاوی روی پشت بام خانه اردشیر سایه سیاهی به چشمم خورد که هیبت اردشیر را داشت، اما صدایی از او در نمی آمد. انتظار دیگری هم از او نمی رفت. به اطراف میچرخید و نگاه می کرد و خیلی زود صحنه را ترک کرد. دلم میخواست بدانم چه حالی داشته است. گرچه می توانستم حدس بزنم. کار هر شبمان شده بود که روی پشت بام فریاد الله اکبر سردهیم. چه احساسی قدرتی می کردم. اردشیر کمتر سرراهم سبز میشد. در عوض هر شب سایه او را روی پشت بام میدیدم. شب های اول می آمد و آرام و بی صدا به شعارهای مردم گوش می داد و زود میرفت. اما بعد از چند شب او هم شروع کرد به شعار دادن. ناهماهنگ با جمعیت و تک صدای توی شعارهایش کلمهٔ «خلق» را زیاد می شنیدم. شعارهای مختلفی می داد. راجع به آزادی خلق، ارتش خلق و... وجه مشترک همه آنها کلمه خلق بود و توده و از این دست. کم کم می فهمیدم که سرگرمی جدید او چه بوده که دیگر کاری به کار من ندارد. اما نفرتی خزنده را در رفتارش حس می کردم و همیشه از زهراین نفرت نگران بودم. نگران این بودم که روزی کم محلی هایی را که به او کرده بودم، تلافی کند. ....😍 کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋