eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
946 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🕷🕷 😉😘  زن سعی کرد قصه هایش را یادش بیاید. مکث کرد. مرد ادامه داد: - یکی دو جا اسم فتانه رو برده بودید. خب من به جای او میگم فتانه . از فتانه برامون بگید. یک لحظه حس کرد که همه و هیچ را از دست داده است. سعی کرد که این اضطراب را نشان ندهد. کمی فکر کرد، یادش نیامد که کجا اسم فتانه را نوشته است. چرا این اشتباه را کرده بود؟ زبانش را روی لب هایش کشید و گفت: - من اسباب بازی بودن رو دوست ندارم. اما دلم هم نمی خواد تواین قصه ای که راه افتاده قهرمان باشم. باور کنید همه کاره فتانه بود... فتانه رو اگه ببینم با همین دستام میکشمش که منو بازی داد. خودش معلوم نیست کدوم گوری داره حالشو می بره، منو سوزوند. هقی که در گلویش مانده بود بیرون زد. بدون آنکه اشکی داشته باشد... زن مقابل برایش آب ریخت تا از این حالت خفگی تنفسی بیرون بیاید. با دستان لرزان لیوان را برداشت و سرکشید. زمان می خرید تا خودش را پیدا کند و دوباره به حرف بیاید: - من هرچی که درباره فتانه گفتم عین واقعیته. اون ماها رو دور خودش جمع کرد. اون کار یادمون داد... و شروع کرد به گفتن همان چیزهایی که نوشته بود. مرد وسط حرفش گفت: - این جوری که شما میگی فتانه یک هیولاست که با زور شماها رو کشونده توی مسیری که خودتون نمی خواستید؟ - هیولا؟ از هیولا بدتره! کی دلش میخواد که زندگیش رو خراب کنه؟ هان خانم شما بگید کسی هست که آن قدر احمق باشه و به زندگیش چوب حراج بزنه ؟ اے شما راست میگید فقط آدمای احمق به زندگیشون چوب حراج می زنن. اما آدمایی که زندگی دیگران رو به بازی میگیرن چی؟ - اونا دیگه کثافتند. خائنن! فتانه و فروغ این کارو با ما کردن! - و شما با دیگران! با این حرف مرد ساکت شد و نگاهش را چرخاند روی صورت خنثای آنها. مرد قبل از اینکه قصه جدیدی بسازد گفت: - شش هزار دلار رو چه کار کردی؟ شوک زده چشم درشت کرد ولب گزید: - اون پول برای ... برای فروغ بود که اشتباهی اومد توی حساب من - اما تو باهاش چند تا آرایشگاه رو پوشش دادی! زن عکس ها را از پوشه بیرون آورد و جلوی متهم گذاشت. با دیدن عکس ها دیگر خلع سلاح شده بود. یعنی اینها از همه چیز اطلاع داشتند؟ ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ب اخرای رمان 😍 رسیدیم.. بمونید برامون☺️🌸 رمانهای جذابی در پیشه😁😉
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#قسمت_هشتاد_و_نهم #زنان_عنکبوتے 🕷🕷 #نرجس_شکوریان‌فرد 😉😘  زن سعی کرد قصه هایش را یادش بیاید. مکث
🕷🕷🕸 😍🌱 مٵمن ⇩ 2  وقت نهار، زمان خوبی بود که همه اطلاعاتی که از متهمان گرفته اند را با هم مرور کنند. امیر حواسش به غذای سید و حال معده اش بود. سینا ظرف غذای جداگانه سید را برداشت و وادارش کرد تا از فضای زندان بیرون بروند. دو ساعتی وقت بود تا شروع بازجویی مجدد. سینا روحیه اش خلاف اخلاق ظاهرش نرم و شکننده بود. سید کمی سر به سرش گذاشت تا فضای زندان را فراموش کند و غذایش را بخورد. سینا گفت: - میدونی توی این یک سالی که درگیر این پرونده ها بودم به چی فکر میکنم؟ آخرین لقمه را داد دست سینا و پرسید: - به چرایی؟ - واقعا چرا؟ من خودم توی یه خونواده معمولی بزرگ شدم. نه پول به اندازه بود و نه امکانات رفاهی... ولی اینا باعث نشد که دادمون بره هوا و عقده بشه توی روند تربیتمون! سید همین جا جلوی ادامه حرف سینا را گرفت - خودت داری میگی تربیت. نه کمبود محبت و نه کمبود امکانات، هیچ کدوم باعث نمیشه که آدم خیانت و جنایت کنه. اینا برای توجیه گناهشون این دلایل رو میارن والا که چرا خیلی از پولدارا غلط اضافه میکنن! - پس؟ - پس درست اینه بگیم اینا تربیت نشدن، شاید بهتر هم باشه که بگیم اینا خودشون رو تربیت نکردن. یه گوسفند رو هم ول نمیکنن که بره بچره، براش چوپون میذارن، چون سرمایه است و گرگ و دزد هم هست. با این شعار آزادی و بی دینی و خدا نیست و نمی خوام، انسان رو توی دنیا رها می کنن! هزار دست دزد میاد وسط و تمام! تربیت با خالقه! خالق هم بر عهده گرفته، دیگه اختیار با مخلوقه بره زیر بار دستورات یا نره! حالا هم پاشو تا امیر زنگ نزده من و تو رو ادب کنه! - متهم من که فقط به قصه نوشته . - همه همین طور جلو رفتن. فکر میکنن فقط خودشون هستن و خیلی مدرک نداریم. چون از بقیه گروهشون هم خبر ندارن به هم ریخته شدن. این دوروزه نوشته ها و اعترافاتشان بیشتر رد گم کنی و یا اراجیف خاطره گونه شون بوده . تقریبا حرف به درد بخوری نزدن. اما تیم روانکاوی گفت که وضعیت شون تثبیت شده و میشه تو چالش های کلامی، اطلاعات مورد نیاز را به دست آورد. متهم در حالی مقابل مرد نشست که سعی داشت جیغ نزند. مرد بدون آن که نگاهش کند در همان ابتدای کلام گفت: - غیر از ترکیه کدوم کشور می رفتید؟ مستقیم نگاه کرد به صورت مرد و گفت: - آمریکا و فرانسه! فقط یه بار رفتیم. دبی هم با فتانه و فروغ رفتیم. سکوت مرد یعنی که ادامه بدهد. وقتی که همه چیز را میدانستند پس کتمانش فایده نداشت. گفت: - با فتانه رفته بودیم . تفریحی بود... خب کلاس برای کارمون هم بود. - به جز روزای یکشنبه هر روز سر کلاس بودید. استادا و موضوع درسا؟ اعصابش کش می آمد وقتی می دید که همه را دیده اند: - جز روزهای یکشنبه بقیه روزها از صبح تا ظهرکلاس بود، رابط آمریکا و دو سه تا استاد از فرانسه بودند که فارسی رو مسلط حرف می زدند. شیرین و پاکزاد هم بودند. ظهر تا یکی دو ساعت استراحت داشتیم و تا تاریکی دوباره کلاس بود. شب هم هرکی دوست داشت هرکاری کند آزاد بود. - شیرین و پاکزاد؟ زن چشم بست و آرام آرام توضیح داد: - استاد بیژن پاکزاد. غول مدلینگ ایرانی ها بود... بیژن پاکزاد. و خاطراتش زنده شد. خاطراتی که از آن متنفر بود و با کمک روانکاو تلاش کرده بود که فراموش کند. اما حالا صحنه ها یکی یکی از مقابل چشمانش رد می شدند؛ در کافه که نشسته بودند به بیژن گفته بود: - من اصلا دوست ندارم تو شبیه پاکزاد باشی بیژن جامش را سر کشیده بود و با قهقهه گفته بود: - به گور پدرم خندیدم که شبیه بیژن پاکزاد باشم. اون غوله، په غول واقعی، از توی چراغ جادوی رییس جمهور آمریکا در اومده! می خوانش. با همه بی شرفياش می خوانش!! ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🕷🕷 😍🌱  و دوباره قهقهه زده بود. اما به حرص، بینی چین داده بود و زیرلب گفته بود: - پسته، خیلی هم پسته ... بعد از دو بار ازدواج و طلاق، سر پیری به دختر کنارش بود و توی آمریکا بین همه جولون میده ! فتانه هم همین طور بود؛ از پاکزادها حساب می بردند چون حساب ها را از طرف دولت آمریکا پر می کرد. جرئت نداشت مقابل فتانه این حرف را درباره پاکزاد بزرگ بزند. خودش که مرد اما پسر و دخترش هستند، همان سال ها هم بود که دخترش با همجنس خودش ازدواج کرده بود. بروبیای خراب پدرش را حتما دیده بود، کثافت کاری ها، خیانت هایی که به همسرانش کرده بودند..  همه بیژنها همینند. از پاکزاد شروع میشد شاید نقطه سیاه همة بی شرفی ها، دارایی و شهرت باشد. برای پاکزادی که حتی با جرج بوش هم رابطه داشته و خط و طرح می گرفت، دیگر هر کاری راحت بود. زن اولش را انداخت کنار، زن دومش را... هربار که میدید پاکزاد با معشوقه اش همه جا جولان میدهد، حس میکرد . دارد یک تیپ زندگی را یاد می دهد، مرضی بود که به جان همه انداخته بود. وقتی هم که سوال می کردند که با همین معشوقه ات ازدواج میکنی؟ میگفت که باید اول دخترو پسرم ازدواج کنند. حالا هم پسرش دارد کمپانی مدلینگ پدرش را اداره می کند. تمام اندیشه اش خراب کردن دختر ایرانی است. گروه فروغ و فتانه یک پای بزرگ پخش کارهای کمپانی پاکزادها بودند. و سینا با خودش فکر میکرد؛ پول و راحت طلبی، وجدان را می شوید و می برد، دیگر وطن که اصلا مهم نیست. انسانیت هم فراموش می شود. - ارتباط تو با پاکزاد؟ - من... یعنی ما همه ... من آقا به خدا - قسم نخور! - باشه باشه... بیژن، یعنی بیژنی که من دوستش داشتم رابط سیستم بین گروه ما و پاکزاد بود. برنامه های آینده ای را که باید روی زن ها در ایران انجام می دادیم را دریافت می کرد. اما من فقط تا آخرین مهمانی رابط آسیایی، آمریکایی رییس جمهور آمریکا باهاش بودم و بعد سیستم گفت باید رابطه ام با بیژن را کات کنم. باید دوباره با عکاس دیگری زوج کاری می شدم! باید برای پشتیبانی دستورات به تهران برمیگشتیم. دستانش را بالا آورد. به شدت می لرزید - از همان وقت ها این طور شدم. قرص هام بیشتر شد و یکی دو دوز بالاتر.. فتانه دعوام می کرد. فحشم می داد که چرا این دلبستگی مزخرف رو دارم. ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#قسمت_نود_و_یک #زنان_عنکبوتے 🕷🕷 #نرجس_شکوریان‌فرد 😍🌱  و دوباره قهقهه زده بود. اما به حرص، بین
😍🌱  چشم بست به روی همه چیز. سیستم طاقت نمی آورد این حال و هواها را! باید طبق سیستم پیش می رفتند! آمدند ایران . بیژن هم رفت آمریکا. - از ترکیه که برگشتید چی شد؟ - از ترکیه که برگشتم فتانه من را برد خونه خودش. اگر می دید ساکتم عصبی می شد. فتانه موقع عصبانیتش وحشی میشد. خودش میگفت: « منو سگ نکن برات بد میشه.» - چه دستوری گرفته بودید؟ آب دهانش را قورت داد و گفت: - دستور بود در پوشش مؤسسه های مدلینگ که باید توی چند تا شهر راه می انداختیم، به شهرستانها بیشتر سر بزنیم و نیروهای خیابونی پیدا کنیم. - نیروهاتون چه ویژگی داشتن؟ - خیلیا هستن که دنبال شهرتن، یا بیکارن و برای خودشون پول می خوان، اصلا توی کانالا و پیجا پره از زنها و دخترایی که به هیچی اعتقاد ندارن... یا وقتی می دیدن ما توی فضای مجازی کار میکنیم خودشون دنبالمون میومدن... ما هم زنایی که حاضر بودن هر دستوری رو اجرا کنن و چیزی براشون مهم نبود رو اول با پول و وعده و وعید راه مینداختیم. بعد خب يواش يواش وارد گروه میشدن و... بچه های خیابونی هم بودن... آرایشگاه ها و مزونا و آتلیه هایی که پول رو میدیدن هرکاری میکردن... سینا حرف زن را قطع کرد: - بودجه این کارا از کجا تأمین می شد؟ - می اومد. فتانه می رسوند؟ - از کجا؟ چطوری؟ - به قسمش رو سفارت خونه ها تأمین می کردند. به قسمش رو خب، با ارتباطی که با بعضی از بچه های کله گنده ها گرفته بودیم تأمین می کردیم!  - با کیا؟ چطور؟ اسماشون رو و شغلشون رو بنویس. زن خم شد روی میز و با وسواس نوشت. برگه را روی میز هل داد سمت سینا - اسماشونو نوشتم. اینا پدراشون توی دستگاه های دولتی بودن و غالبا اروبا و آمریکا درس خونده بودن و همون جا هم توجیه شده بودن. پول و پله هم توی دست و بالشون بود. ما فقط گاهی توی خونه های مجردیشون رفت و آمد داشتیرا بعد خب اینا خیلی دست و دل باز بودند! البته در جریان کار ما هم بودن، شاید هم از سفارت خونه دستور مستقیم داشتن که ما رو پوشش مالی بدن! - با این پولا چه کار می کردید؟ امروز صورت مرد و حالش سخت تر از بقیه روزها بود. زن نالید: - آقا شما خودتون خبر دارید که این سفارت خونه ها دارند چه جوری آتش به ماها می زنن. اصلا ما هم قربانی نقشه های اونا هستیم والا کی دلش میخواد دخترای کشورش رو به لجن بکشونه! یا همین پسرای مسئولین مملکتی. اونا رو چرا نمی گیرید که به گند میکشن همه چیز رو سینا غريد: - سوال من رو جواب بدید؟ - خب این پولا رو هم خرج خودمون میکردیم، هم هزينه همراه کردن آرایشگاه ها و آتلیه و مزون. اینا خیلی چشم طمع داشتن. تا پول هنگفت نمی گرفتن قبول نمی کردن کاری که ما میگیم رو انجام بدن. آدمای حریصی بودن. مخصوصا بعضیاشون که مشهور بودن و دست کارشون خوب بود پول ه باباشون رو هم میگرفتن! لبخند تلخی نشست گوشه لب مرد و سری به تأسف تکان داد. زن این دید و لب گزید: - پول زیاد بود و سفارت خونه ها مدام تأمین می کردن و آقا نمیذاشتن حسابا خالی بمونه! همین که جوونا یعنی بیشتر زنها یعنی بیشتر زنها دو ماه درگیر ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🕷🕷 😍❤️  اندیشه و کار ما میشدن، هدف اتفاق افتاده بود. دیگه میشد بعدش در تیم خیابونی ترویج مد استفاده شون کرد. پخش مدل هایی که در دستور بود، نیاز به یک تیم داشت. همه اینا مجانا در کل صفحاتشون هر چه دیده بودن و هرچه شنیده بودن و هرچی رو که دستور از آمریکا بود، با میل خودشون و بدون اینکه بدونن مهره هستن کار می کنند، نشر می دادند. یعنی خب برای ما مهم نبود چه اتفاقی براشون میفته، ما پولمون رو میگرفتیم. سینا زن را یک انسان نمی دید. ترجیح داد به میز نگاه کند تا به او. گاهی اشیا شرافت دارند: - بعضی از لباسایی که وارد می کردید آلوده بود. درسته؟ رنگ زن پرید و لرزش دستانش بیشتر شد. - مردم خودشون خیلی راحت و رایگان یک مدل رو که برند می شد می خریدن. من در جریان این نیستم ... فروشش کم و زیاد... یا آرایش و عمل بینی و پروتز، یا ساپورت هایی که آغشته به پودر مخصوصی بود و نازایی می آورد. تولیدی ترکیه بود، پخش عمده هم توی ایران بود هم بقیه کشورهای اسلامی! سینا از جایش بلند شد. - آقا به خدا ما فقط ... - قسم خدا رو نخور! پوشه کنار دستش چند تا عکس در آورد و گذاشت مقابل زن. - من فقط با... حالا که به همه چیز مسلط بودند، پنهان کردن خیلی مسخره بود. اگر همه چیز را میگفت راحت کرده بود خودش را. کمی آب خورد و پیش از آنکه حرفی بشنود گفت: - به ما گفته بودند اگر بتونیم با نظام ایران بجنگیم! سینا خنده اش را قورت داد و گفت: - بجنگید؟ - نه نه یعنی گفتند اگر کاری کنید که ... آقا به ما خیلی وعده دادند. قرار بود شهروند آمریکایی بشیم. پول هم زیاد میدادن. ما خیلی با اعتقاد کار می کردیم! یک لحظه حس کرد که دارد بر علیه خودش حرف می زند. سکوت کرد و چشمانش را بست تا تمرکز کند و هر حرفی را نزند. بعد از چند لحظه گفت: - خیلی سرمون رو شلوغ کرده بود. فتانه هم طاقت نیروی خسته نداشت. من رو عمدا برده بود که کم کاری نکنم. روحیه و حالم هر روز بدتر میشد. قرص هام رو بیشتر کرده بودم. رصد اینستا، ارتباط گیری با دخترها و زن هایی که صفحه داشتند... مسافرت های شمال و برنامه هاش، برنامه ریزی های موسسات شهرهای مختلف... ارتباط دادن نیروهای تازه جذب شده با این موسسات... رفت و آمدها به بیرون... همه اش ظاهر زیبا داشت اما باور کنید خسته کننده بود. من خسته شده بودم. من بعد از بیژن، این دومین تجربه تلخم به سومین تجربه فکر میکردم که خودکشی بود. خودم رو میکشتم خوشحال تر بودم. فتانه نمیذاشت تنها باشم، فربد رو انداخته بود تو تیم من. فربد عکاس ماهر مدلینگ بود. خیلی شوخ و سرزنده بود، تو هر سه تا مؤسسه دست داشت. گاهی برای آموزش زن ها به شهرهای دیگر هم می رفتیم. من به عنوان مسئول بررسی شرایط از طرف فتانه می رفتم. - کدوم شهرا؟ - خیلی شهر نبود. یعنی تازه داشتیم کار می کردیم. اما بهترین شهرمون شیراز بود. دوستان بھائی اولین گروهی بودن که پرقدرت شروع کردن. الانم شما خبر دارید حتما خیلی نیرو آماده کردن برای وقتی که می خوان خرابکاری کنن... چون به دشمنی دیرینه هم با شیعه و نظام دارن، با تمام وجودشون کار میکردن و خیلی زود هم بالا می رفتن. چون معتقدانه این کار رو انجام میدادن. همش هم به من می گفتن تو یک بهایی اصیل هستی و این تویی که کمک ما میکنی ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🕷🕷 😘❤️  نه ما کمک تو! اول به مؤسسه کوچک راه انداختن، تبلیغات وسیعی توی اینستا کردند، به خاطر روحیه زن های شیرازی ما اون جا خیلی موفق بودیم ... سرش را که بالا آورد دید آن دو در سکوت نشسته بودند و باز دوباره دارد تمام حرف هایش را خودش می زند. حاضر بود ساعت ها این جا باشد اما در تنهایی انها حاضر بود در مقابل چشمان سیاه این مرد و صورت ساکت زن باشد اما در سردی اتاق و دیوارهای خموده اش نباشد. سينا لب میگزید تا کاسه صبرش لبریز نشود. این فشار روحی که زن داشت تحمل می کرد نتیجه تمام بلاهایی بود که سر زنان دیگر آورده بود. زن هایی که برای لذت کوتاه، آرامش یک عمرشان را فروخته بودند. آن هم با تبلیغات و پرکاری امثال اینها! سرش را پایین انداخت و گفت: - من! من دارو مصرف می کردم. دارم دیوونه میشم. قرصم را می خوام . زن آرام لب زد: - چی مصرف میکنی؟ - سکوباربیتال - میگم برات بیارن! چشمان گشاد شده اش را دوخت به صورت زن. دروغگوی آرامی بود. اما وقتی نیم ساعت نشده قرص با لیوانی آب مقابلش گذاشته شد، نمی دانست چطور قرص را از پوشش در بیاورد. تمام آب را همراهش خورد. سرکه بالا آورد دید مرد سرش را انداخته پایین، زن مقابلش هم. لبخند زد و گفت: - من، من با این قرص ها می خوابم. دلم می خواست یک خواب راحت کنم. امشب دیگه می تونم بخوابم. میشه برم بخوابم. یعنی می خوام که خوابم بیاد. مرد بلند شده بود تا برود. زن هم. او هم می توانست برود بخوابد. اگر صدای التماس دخترانی که تار عنکبوت را دورشان پیچیده بود میگذاشت! ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🕷🕷 😍😍 مٵمن ⇩ 3  سرش را بلند کرد و در چشمان زن خيره شد. امروز مرد، مقابلش ننشسته بود. زن همراه خودش یک قرص آورده بود بدون ليوان آب. قرص را برداشت تا شب بخورد. دیروز با همان یک قرص تا صبح یک سر خوابیده بود. هرچند پراز کابوس بود اما بهتر از بی خوابی و افکار مالیخولیایی بود. صدایی از پشت سرش پرسید: - رابط اصلی شما با پاکزاد توی ایران کیه؟ آب دهانش را هرچه کرد جمع نشد تا قورت بدهد. خشک بودند بزاق هایش و تلخ. آرام گفت: - ظاهرا که خودمون پوشش همه چیز رو بر عهده داشتیم، یعنی یه سری تولیدی رو دیده بودیم. فروغ باهاشون ارتباط داشت. - چه ارتباطی؟ نمی دانست چرا الآن دارد خجالت میکشد از گفتن این حرف ها. مرد سوالش را دوباره پرسید. لبش را به سختی باز کرد و گفت: - این مردا خیلی پای بند به اصول و اعتقادی نبودند. راحت می شد با یک قرار و کمی پول راهشون انداخت! خیلی هم به خانوادشون اهمیت نمیدادند، البته زن های خودشون هم بدتر بودند... یعنی ما باعث از بین رفتن خانوادشون نمی شدیم، اصولا زن و بچه های خودشون هم عليه السلام نبودند. هر بار به حسابشون پول واریز می شد، تبلیغات مغازشون هم توی پیج ها بود. دیگه هر کاری ما میگفتیم، بی چون و چرا انجام میدادن... هرکاری! - هیچ رابطی غیر از شما نبود؟ - چرا چرا بود. ما حالت پادو رو داشتیم. آقا به خدا ما هم بدبخت بودیم والا که این طور زندگی نمی کردیم. به ما میگفتن این کارو بکن، اون کارو انجام نده ما هم گوش میدادیم اما آقای مسیح نژاد از وقتی که توی تهران ساکن شد طرح اصلی رو توی جلسات مخفی مدیریت می کرد. دوباره سکوت کرد. سینا نگذاشت با فرصت هایی که می خرد برای خودش سناریوی جدید بنویسد. در جا پرسید: - مسیح نژاد کیه؟ - راستش باید از فروغ و فتانه بپرسید. مسیح نژاد رو اول آنتالیا دیدم. آمریکا توی تیم پاکزاد بود. اصلا به پاکزاد میگفت پدراما ایران که اومد کلا وجهه خودش رو فرهنگی نشون داد و قرار هم بود که در صف فرهنگ سازی مدلینگ ایران باشه، بیشتر مصاحبه و گفتگو داشته باشه، نه اجرا، تا مهره سوخته نشه. الآن هم ماها اینجاییم و باور کنید اون داره مصاحبه میکنه و جمله های پاکزاد رو به خورد مجله ها و سایت ها میده که: « زنان و مردان آمریکایی واقعا فکر میکنند که لباس اونها نشون دهنده شخصیت شونه .» مرد پشت سر پرسید: - این حرف کیه؟ - پاکزاد. بیژن پاکزاد اصلا شیفته آمریکا بود. یعنی اگر آمریکا می خواست دست کنه و زبون همه ایرانی ها رو از حلقومشون بکشه بیرون و چشماشون رو کور کنه، پاکزاد با همان پرستیژ و لبخند، کنار آمریکایی ها می ایستاد و عکس می گرفت و به مردم ایران می گفت خودتون صورتتون رو بیارید جلوتا آمریکاییها زحمتشون نشه خم شن. ادامه دارد.. کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🕷🕸🕷 😁💫  همیشه هم با اونا جلسه داشت که چه طور می ایرانی جماعت رو زیربکشه تا جایگاه قدرت آمریکا بالاتر بره. لبخند تمسخر را روی صورت زن مقابلش دید اما کلافه می شد که نمی تواند عکس العمل مرد را ببیند. هرچند صدایش را می شنید: - جلوی ما نمی خواد حرفی بزنی که قبول نداری. داشتی از مسیح نژاد میگفتی. - چرا قبول ندارم. ما خودمون هم که پیاده نظام بودیم تحقیر می شدیم، نه فقط من؛ نه، حتى فتانه هم جلوی اونا مثل بز رام می شد. مثل یه نوکر بهمون نگاه میکردن ... میدونید بیژن چند بار من رو زده .. من... هق هق گریه هایش با قدم زدن مرد و نگاه خیره زن به میز همراه شد. کسی حرفی نمی زند جز اشک که پر سروصداترین عنصر موجود است. آرام تر که شد سینا گفت: - توی تمام این کارها تو هیچ کاره بودی و همه تقصیرا با بقیه بوده ؟ جالبه! این روزها دلش پر بود، حرف زیاد داشت. می دانست که از بین حرف هایش نقطه ها را پیدا میکنند که به هم وصل کردنش شبکه ساز می شد. خودش تمام کارهایش را می دانست، تلاش می کرد که همه تقصیرها را گردن فتانه و فروغ بیندازد اما گاهی یادش می رفت که چه حرف هایی زده است. صدای مرد بلند شد - داشتی از مسیح نژاد میگفتی. - مسیح نژاد که کلی مصاحبه داره ، عقبه فکری و پشتیبان خارجی و داخلی داره. من از برخورداش خاطره بد دارم. از ژست زیبای مجله ایش تا فکرو عملش فاصله است. هرکی از بچه ها براش میمرد و دوست داشت کنارش عکس بگیره من ازش فراری بودم . اینا زن رو برده می دونند. من باهاشون و براشون کار کردم اما زیر دستشون ليزبودم. چون خسته بودم.  - چرا کار میکردی؟ - چون میگفتم حالا که خودم همه چیز رو از دست دادم بقیه هم باید با من بیان پایین. هر دختر وزن خوشبختی رو میدیدم، از ته دلم آتیش بلند می شد، من... من حسود نیستم، اما متنفرم از خنده هایی که من ندارم و بقیه دارن ... همه رو میکشم توی چاه همه رو... بی اختیار حرف دلش را زده بود و بی اختیار صدای خنده اش فضا را پر کرده بود. صورت زن مقابل از این حرفش اول متعجب شد و بعد مچاله . رذالت نبود، یک قانون بود که بلند گفت: - همه یا هیچم من! خودم کلی دختر رو فرستادم دبی. کاراشون رو می کردم. اگر قراره من زندگی آروم نداشته باشم، بقیه هم باید نابود بشن. ایران هم ... دستانش شروع کرد به لرزیدن: - میشه میشه آب بیارید من این قرص رو بخورم می خوام بخوابم . احمقن دخترا... برند می پوشن فکر میکنن همه چی دارن... احمقم من... آرایش با لوازم برند می کردم .. صدای خنده اش تمام اتاق را پر کرد: - جنین مرده توش بود... روغن جنین توی کرما و رژ لبای برند بود... من خودم دکتر میاوردم بچه ها رو میکشتم باهاشون لوازم آرایش برند می خریدم.... خانم ... تو، تو برند چی میپوشی؟... هان هان ... ادامه دارد.. کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#قسمت_نود_و_ششم #زنان_عنکبوتے 🕷🕸🕷 #نرجس_شکوریان‌فرد 😁💫  همیشه هم با اونا جلسه داشت که چه طور می ا
🕷🕷 😍❤️ مٵمن ⇩ 4  پنجه هایش را جمع کرد و مشت به دیوار کوبید. با این پنجه ها، با خود همین پنجه ها، خیلی وقت ها چنگ انداخته بود به صورت زنانی که فقط برای شهرت و زیبایی آمده بودند در مؤسسه . نمی خواستند مقابل دوربین هر طوری بپوشند. حتی نمی خواستند در پارتی ها به هر چیزی لب بزنند و هرکاری کنند. اما همین پنجه ها را گذاشته بود روی کمر و شانه هایشان و با لبخند و تشویق همراه خودش برده بودشان. الآن کجا بودند؟ وقتی خودش قید خانواده اش را زده بود، مهم نبود که زنهای کدام خانه هم، از خانواده جدا می شوند. صدای خنده اش تمام فضا را به هم ریخت. بلندتر خندید، انعکاس صدا در سرش پیچید، جیغ کشید و رد دردی را از پشت سرش تا گیجگاهش حس کرد! با پنجه هایش سرش را محکم فشار داد. این درد انعکاس درد کشیدن کدام خانواده بود؟ کدام دختری را از زندگی عادی محروم کرده بود با وعده و وعیدها! کدام زنی را از خانه بیرون کشیده بود و نسبت به همسرش سرد کرده بود؟ چند تا؟ به این بازپرس ها می شد دروغ گفت و همه چیز را گردن فتانه و فروغ انداخت، اما به خودش، به وجدانش که  نمی توانست دروغ بگوید. خودش خواسته بود و برای رسیدن به مقام بالاتر شده بود یک شیطان ! بوی پول را که می شنید دیگر هر کاری را حاضر بود انجام ابدهد... حتی، حتی خرید و فروش وطن و امنیت مردمش را... هرچند که باز هم خودشان می خواستند... خودشان... خود ملعونشان. لعنت بر این... ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🕷🕸 ☺️😉 مٵمن ⇩ 5  - شما گفتید تو سفر زامبیا همراه هشت خانوم دیگه بودید. از این جا در پوشش سفر تفریحی رفتید، اما اونجا گروه ۹ نفرتون جدا شدند و توی یک هفته ای که تور گردشی می برد و می آورد شما توی منطقه حفاظت شده، بیشتر سر دوره و کلاس و... بودید... حالا واضح تر توضیح بدید. - قرار بود بعد از سفر دیگه کارمون رو علنی و منسجم شروع کنیم. تا حالا تست زده بودیم و دخترا و پسرا رو کشیده بودیم و نتیجه گرفته بودیم. - این دخترا و پسرا کی بودن؟ - نمیدونم. نمی شناختمشون! مرد از سکوتش استفاده کرد و پرسید: - یعنی چی نه شما می شناختی نه اونا؟ پس چه جوری میومدن؟ با پول می شود هر نشدنی را شد کرد. با وعده لذت هم می شود هر بیداری را در خواب و رویا فرو برد. هر وقت فکر میکرد به برنامه هایی که در مجموعه ویلاهای صحرا داشتند بی اختیار می خندید: - دانشجو بودن. دانشجو بی هزینه ترین نیروییه که همیشه میشه ازش استفاده کرد. فتانه بهشون میگفت سرباز بی جیره و مواجب. اخم های مرد که در هم رفت لبخندش را جمع کرد. متوجه شد که مقابل فتانه ننشسته است که بخواهد هرطور حرفی بزند. صدای مرد وادارش کرد تا حرفش را ادامه بدهد - یعنی چی؟ یعنی با اختیار خودشون نمیومدن؟ هول شده جواب داد: - چرا چرا خودشون میومدن ! کسی رو زور نمی کردیم. خودشون می خواستن. ما فقط تور شمال میذاشتیم و خب چند نفر از بچه هایی که با ما آشنا بودن و توی خوابگاه ها بودن بچه ها رو تشویق می کردن، یعنی براشون از فضا و اینا میگفتن، خودشون می خواستن بیان... یعنی میدونید دانشگاه رفتن برای دخترا و پسرا مثل آزاد شدنه ! مخصوصا خوابگاهیا که دوری از خونه براشون یه فرصته! اینا خودشون با ذوق هم میومدن! - خانواده ها چی؟ - ما کاری نداشتیم. خودشون به خانوادهاشون میگفتن کلاس جبرانی دارن و نمی تونن آخرهفته رو برن خونه! میومدن شمال! - هزینه ها؟ - ماشین با خودشون بود اما ویلا و خورد و خوراک رو ما کمی ساپورت میکردیم! - چرا؟ - چون... خب ... به خدا من کارهای نبودم! فتانه همه برنامه ها رو با فروغ هماهنگ بود. - قسم نخور! - چشم چشم آقا به خدا من خودم بازی خوردم. این دختر پسرا هم که میومدن بازی می خوردن. ولی خودشون می خواستن. کور که... یعنی خب می فهمیدن که دارن چه کار می کنند. خودشون دلشون می خواست که پارتی بیان و ... - خیلی خب! می بردید کجا؟ ویلاهای شمال ؟ جشن تولدای دروغی مثل عروسی های دروغی؟ نگاه به مرد روبه رویش نمی کرد اما از اینکه سوال های پی در پیش را تمام کرده بود راضی بود. قبل از اینکه دوباره سوالی بپرسد گفت: - بله. فتانه و شوهرش خیلی سرحال بودند. همین شخصیتش هم بود که بقیه رو جذب میکرد. یک پرکاری خاصی داشت که همه رو هم دنبال خودش میکشوند. منوهم همین طور فریب داد. گفت به کار مشترک با خودش برام جور شده، که اگر قبول کنم تأمين تأمینم ! - کار مشترک؟ - برنامه ارسال دخترا به دبی، قبل از من هم بود، من از اون روز وارد کار شدم... من برنامه ریز نبودم، بعد از این که فتانه گفت، دیگه قرار شد برنامه رفتن دخترا به دبی رو من پیگیری کنم. قبلش خیلی نمیدونستم اونجا چه کار می کنند. صدای لبخند مرد ترس در دلش انداخت؛ - ندانسته کار رو قبول کردی؟ ادامه دارد... کپی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
🕷🕸 😘😘  - چرا من میدونستم میرن دبی... من، یعنی... یعنی اولش فکر میکردم اردویی میرن و پشتیبانی اردو با منه. بعدش دیگه خبری نمی گرفتم. البته بعد فهمیدم ولی خب، من... مرد دوباره آمد وسط کلامش: - برات مهم نبود... پولش مهم بود که توی حسابت میومد! ترسیده بود؛ نه از مرد. از این که بقیه کارهایش هم لو برود. قبل از آنکه مرد حرفی بزند نالید: - من که گفتم خود دخترایی که می رفتن می خواستن برند دیگه! خودشون میومدن توی پارتیا! هرکدومشون چند تا دوست جنس مخالف داشتن. براشون هیچی مهم نبود! آزاد بودن ... برای رفتن هم کسی مجبورشون نمیکرد! قانونی میرفتن! همه اسنادش هست! ما غیر قانونی کاری نمی کردیم. حتی اونایی که سنشون کم بود با اجازه پدر می رفتن! - به چه عنوانی! درآمدزایی! شما چقدر از واقعیت رو بهشون میگفتید؟ زن نمی خواست متهم ردیف اول این قصه باشد. عصبی نالید: - خود احمقشون باید درست زندگی می کردند. کسی مجبورشون نکرده بود. اصلا نمی پرسیدن که اونجا می خوان چه کار کنن... فقط می خواستن آزاد باشن و پول باشه و مارک بپوشن و بچرخن... خودشون می خواستن.. ما همه کارامون قانونی بود... سکوت مرد را که دید و نگاه نافذش را، سرش را پایین انداخت و برای خودش انگار زمزمه کرد: - پول چیزی نیست که بشه ازش گذشت... من هم نمی تونستم از چیزی که مزه کرده بودم بگذرم... توی فضای ما باید پول باشه تا لذت ببری... خودشون احمق بودن... کسی مجبورشون نکرده بود! حالش از دروغ هایی که میگفت به هم می خورد. این چند سال به همه دروغ میگفت. حتی به دخترهایی که می رفتند دبی! همان حرف هایی را که فتانه میگفت را تکرار می کرد. یعنی خب شاید دروغ نمیگفت. اما راستش را هم نمیگفت. آن موقع عذاب وجدان نمی گرفت. اعتقادش شده بود که خودشان می خواهند، خب خودشان هم بدبختیش را بکشند. کسی را مقصر نمی دید. خودش را که اصلا. اما حالا چرا داشت دروغ میگفت. حالا که مجبور نبود. با دروغ و راستش هم، چیزی تغییر نمی کرد. دیگر فتانه ای نبود تا پولی به پایش بریزد. پول ها هم که به دردش نمی خورد. قبل و بعدی هم برایش معنا نداشت. جایگاهی که از دست برود، از دست رفته است دیگر. سرش را بالا آورد و در صورت خنثای آن دو نگاه کرد. از وقتی گفته بود نمیدونستم اونجا چه کار می کنند، لبخند تمسخر روی صورت مرد پاک  شده بود و ابروهاش در هم رفته بود. همین هم کلافه اش می کرد. یک طوری انگار تا ته وجودش را خوانده بود. سرش روی گردنش سنگینی می کرد و دلش قرص می خواست. آرام لب باز کرد: - البته من میدونستم توی دبی چه خبره. خود دخترهایی هم که از ایران می رفتند هم میدونستند... نه اینکه همه چی رو بدونند، خب نه. یعنی اینا خودشون می خواستن. ما فقط به آرزوشون میرسوندیمشون. و الا که کسی رو مجبور نمی کردیم. اینا از عکسایی که توی پیجشون میذاشتند، نشون میدادن که چه فکری دارن و چی می خوان ... بعد گروه ما با اینا ارتباط می گرفت، دوست می شد... یعنی خب گروه همین کارو میکرد. یکی از کاراش همین بود؛ اینا کم کم برای انقلاب و اغتشاش آموزش میدیدن! ادامه دارد... کمی ممنوع❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3😍❤️