#یکفنجانکتاب ☕️📚
هیچی سخت تر از این نیست
که منطقی فکر کنی وقتی
احساساتت دارن خفت می کنن ...🧑🦼🧑🦯
📒همیشه شوهر
✍🏻 فئودور داستایوسکی
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
#یکفنجانکتاب ☕️📚
نیازی نیست انسانها را امتحان کنید،
کمی صبر کنید خودشان
امتحانشان را پس میدهند...!🦂🪵
📕 مردان بدون زن
✍🏻 ارنست همینگوی
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
#یکفنجانکتاب
نه میتوانیم بمیریم، نه میتوانیم زندگی کنیم. نه میتوانیم همدیگر را ببینیم، نه میتوانیم همدیگر را ترک کنیم.
به تنگنای عجیبی افتادهایم!🕳🖤
📒گوشه نشینان آلتونا
✍🏻ژان پل سارتر
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
هنر شفاف اندیشیدن「@sooratijan」 .pdf
975.3K
#کتاببخونیم📚
•~•~•~•~•~•~•~•~•~
هنر شفاف اندیشیدن📕🎨
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
آدمای اشتباه زندگیت رو بسپار به خدا
یجای زندگیشون جوری کم میارن ...
که یاد تمام بدی هاییِ که به این اون کردن میفتن!
دیدم که میگم،خدا قشنگ تر از من و شما جواب میده رفیق🌱
#ارهحجی❤️
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ #راز_تنهایی #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت_چهل_و
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_چهل_و_چهارم
.
.
🏝
.
.
فصل ششم
این برنامۀ هر هفته شده بود؛ دنیل بنشیند و با حسرت به لحظات پر شور یوسف برای ساعت ملاقات نگاه کند.
دقیقا همین روز و همین ساعت...
روزش که میشد، چشم و ابرو و دهان و سر و صورت یوسف میخندید.
دنیل را هم با کارهایش میخنداند. صدایش که میزدند برای ملاقات و میرفت، چشمش را به میلهها نگه میداشت تا بیاید.
دستان پر یوسف و لبخندش تا موقع خواب کافی بود برایشان تا بنشینند و تمام اتفاقاتی که در شهر و کشور و دنیا افتاده است را بگویند و با هم تحلیل هم بکنند.
هرچند که برای دنیل خیلی از اتفاقات مهم نبود چون اصلا در حال و هوای آنکه در دنیا چه میگذشته و چه میگذرد نبود.
در دنیای دنیل خوراک مهم بود، چون اگر گرسنه میماند حالش گرفته میشد و البته یک سرپناهی که از گرما و سرما در امان باشد،
دیگر خودش را میتوانست سرگرم کند با هر کاری، اما یوسف در حال و هوای جهانی بود و وقتی حرف میزد و خبرها را میگفت، دنیل برای سرگرمی گوش میداد و همراهی میکرد.
بیشتر لذت خوراکیها را میبرد که همسر یوسف هر بار میفرستاد و یوسف عادلانه قسمت میکرد.
حتی گاهی دو تا سیب! بیشتر از این نمیشد، اما هر چه بود خوب بود!
حواس یوسف بود که دنیل بعد از خاموش شدن چراغها، تا ساعتی در تختش غلت میزند و صدای قیژ قیژ آن را بلند میکند.
در این شش هفت سال هیچکس، هیچکس سراغی از دنیل نگرفته بود.
در دنیای به این بزرگی، یک آدم نبود که برای دنیل باشد یا دنیل بتواند و بخواهد به او فکر کند.
همین هم میشد که از همان بالا حرف زدن با دنیل را ادامه میداد تا خوابش ببرد.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_چهل_و_پنجم
.
.
🏝
.
.
-هی دنیل! شد سی تا غلت!
-تو بخواب!
-نیاز به آرامش تو دارم تا خوابم ببره!
-ازت متنفرم!
-منم از خودم متنفرم!
-یوسف!
-سی و سه تا!
-آدما چهطوری همو دوست دارن!
-آسون!
-منظورم اینه که تنفر داشتن خیلی راحتتر از دوست داشتنه!
-تا صبح غلت بزن، آزادی!
-الان من از همۀ کسایی که بیرون اینجا هستند متنفرم!
- بازم خوبه که من این تو هستم!
-یوسف دارم جدی حرف میزنم مزخرف نشو!
-سی و ده!
-چهل!
-آخه عدد چهل برای ما مقدسه گفتم خرج غلتای تو نکنم!
-ازت متنفرم!
صدای خندۀ یوسف که در سلول پیچید دنیل هم به قهقهه افتاد.
-خیلی باحالی یوسف!
-آفرین ما به این میگیم محبت! به همین راحتی. حالا بخواب!
دنیل که سکوت کرد یوسف شروع کرد به تعریف داستانی که همیشه دلش میخواست برای بچهاش بگوید و این زندان برای همیشه آرزو را روی دلش گذاشته بود!
_یه بار بین خورشید و باد جر و بحث شد. خورشید گفت من قدرتمندترم، باد گفت من قویترم. همون موقع یه مردی داشت توی یه بیابونی رد میشد، قرار شد هرکدوم که تونست مرد رو وادار کنه که لباسش رو دربیاره، قدرتمندتر معرفی بشه.
باد اول شروع کرد، آروم آروم وزید و مرد یه کم لباسش رو دور خودش پیچید، وقتی دید که مرد برهنه نشد، با قدرت بیشتری وزید، اما هرچه قدرت باد بیشتر شد مرد محکمتر لباس رو به خودش پیچید. باد عصبیتر زوزه کشید و مرد حریصتر نگه داشت.
باد اعلام شکست کرد. بعد که نوبت خورشید شد، شروع کرد با آرامش به مرد تابیدن، کمی گرمش شد و دکمهها رو باز کرد، خورشید گرمایش رو کمی بیشتر کرد، مرد لباسش را سبکتر کرد، هیچی دیگه باد لوله شد.
سکوت دنیل یعنی که نفهمیده بود که منظور یوسف چه بوده.
-خب بقیهاش!
-هیچی دیگه محبت اینجوریاس؛ هم گرما داره، هم روشنایی داره، هم همه رو تسلیم خودش میشکنه، هم با عصبانیت و حرص همراه نیست اما اگه بخوای کارا رو با قلدری ببری جلو، مقابلت یه جبهه درست میکنن و تو فقط باید زجر بکشی!
صدای خمیازۀ دنیل یوسف را قانع کرد که همان بهتر که قصه نگوید، به جای لالایی کارآمد است تا پندآموزی.
# ادامه_دارد...
# کپی_ممنوع❌
📚
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3