در روضه ها وقتی گریه ام میگیرد تنها جمله ای که به یاد میاورم:✋🏿•
کربلا میخوام ابوالفضل💔:)
#انگیزشی
♥️عادت هائى كه معجزه میکنند♥️
💚با ملايمت = سخن بگوئيد،
💛عــمــيـــق = نفس بكشيد،
❤️شــــــيــك = لباس بپوشيد،
💙صـبـورانه = كار كنيد.
💜نـجـيـبـانه = رفتار كنيد،
💚هــمـــواره = گذشت کنید
💛عــاقــلانـه = بخوريد،
❤️كــــافـــى = بخوابيد،
💙بى باكانه = عمل كنيد،
💜خـلاقـانـه = بينديشيد،
💚صـادقانه = عشق بورزید،
💛هوشمندانه = خرج كنيد،
•|🌻|•_↯✨↯_
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
#انگیزشی 😍✨🌈
ـــــــــــــــــــــ....ــــــــــــــــــ
🌿وقتی کودکی داره یاد میگیره که راه بره پنجاه بار میخوره زمین،،،، ولیهرگز با خودش نمیگه شاید من برای این کار ساخته نشدم!
ناامید نشو و پرقدرت ادامه بده👊
مطمئنمبلاخره موفق میشی🤗
•|🌻|•_↯✨↯_
🍒👩🏼💻|| @Azkodamso🌱
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رمان_پنجره_چوبی #پارت_17 اسم ها و اصطلاحاتی به کار می بردند که اصلاً توی کتابهای دانشگاه نبود، و
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_18
خواب هایم نیز درهم و برهم بود ولی پای ثابت خواب هایم جمعیتی بود که در محوطه دانشگاه در جنب و جوش بودند. صبح فردا روز بهتری بود.
با امید دیداری شیرین تر از روز قبل از خانه بیرون زدم به محوطه دانشگاه رسیدم.
مثل روزهای قبل، دانشجویان مشغول تبادل افکار و نظریات بودند، اما باز هم او را نمی دیدم. شروع کردم به قدم زدن در اطراف حوض. در افکارم غرق بودم که کسی به طرفم آمد:
- ببخشید می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
- بله بفرمایید! یکی از همان پنج - شش نفری بود که دیروز با او بودند. گفت
: - من یک امانتی برای شما دارم.
یک جعبه شیرینی را به طرفم گرفت.
- کتابهایی که خواسته بودین. خودش نتونست بیاد. عذرخواهی کرد. بریده بریده و کوتاه حرف می زد. انگار عجله داشت. پرسیدم:
- میشه یه سؤالی بکنم؟
– بفرمایین !
- فامیلی آقا مهدی چیه؟ کمی مکث کرد، این طرف و آن طرف را پایید و با تردید گفت:
- لطف کنین دیگه با این اسم ایشون رو صدا نکنین. فعلاً اسم ایشون خلیله!
فامیلشون رو هم اگه صلاح بدونن بهتون میگن. من دیگه باید برم، با اجازه. و رفت. کتاب ها را توی جعبهٔ شیرینی گذاشته بود! چه جالب! به خانه که رسیدم، بدون معطلی جعبه را باز کردم. سه جلد کتاب داخل بود.
کتاب «حجاب» از مرتضی مطهری؛ «فاطمه، فاطمه است» و «انتظار در حاضر از زن مسلمان» از دکتر علی شریعتی. کتاب آخری را سریع ورق زدم.
در بعضی صفحات، زیرمطالبی را خط کشیده بود و در حاشیه اش چیزهایی با مداد نوشته بود. دوکتاب دیگر را هم همین طور از نظر گذراندم.
آنها هم همانگونه بودند. داشتم تصمیم میگرفتم کدامیک برای شروع بهتر است که مادرم در اتاق را باز کرد و وارد شد. با تعجب نگاهی به من، جعبه شیرینی و کتابها کرد وگفت:
- چرا نمیای ناهار بخوری؟ سفره پهنه، پاشو بیا!
در چند روز بعد کارم این شده بود که پشت پنجره چمباتمه بزنم و کتاب هایم را مثل یک دختر خوب و درس خوان مطالعه کنم می خواستم دفعه بعد کاملاً آماده با او رو به رو شوم.
درضمن مطالعه، شاهد جنب و جوش غیرعادی در خانه سرهنگ بودم و البته پس از یکی - دو روز کاشف به عمل آمد که خانوادهٔ سرهنگ برای دیدن پسرشان به فرنگ می روند.
خاتم سرهنگ بار اولش نبود که به دیدن پسرش می رفت، اما برخلاف دفعه های پیش که با خوشحالی و تفاخر از این سفر یاد می کرد، این بار با چشمانی اشک بار
خداحافظی کرد و رفت.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋