eitaa logo
تفسیر قرآن
504 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
235 فایل
🌹امیر المومنین ع: قرآن را بیاموزید که بهترین گفتار است و آن را نیک بفهمید که بهار دل هاست https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0 برای عضویت کلیک کنید👆 ادمین تبادل، پست، نظرات و پیشنهادات: @fatemeh_koochakii ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
7⃣1⃣ ✨مَثَلُهُمْ کَمَثَلِ الَّذِى اسْتَوْقَدَ نَاراً فَلَمَّآ أَضَآءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَکَهُمْ فِى ظُلُمَتٍ لَّا یُبْصِرُونَ‏✨ : 🍃🌸مَثل آنان (منافقان)، مَثل آن کسى است که آتشى افروخته، پس چون آتش اطراف خود را روشن ساخت، خداوند روشنایى و نورشان را ببرد و آنان را در تاریکى‏هایى که (هیچ) نمى ‏بینند، رهایشان کند. 🍀مثال، براى تفهیم مطلب به مردم، نقش مؤثّرى دارد. مسائل معقول را محسوس و بدین وسیله راه را نزدیک وعمومى مى ‏کند، درجه اطمینان را بالا مى‏ برد ولجوجان را خاموش مى‏ سازد. 🌺 در قرآن مثال‏هاى فراوانى آمده است از جمله: 🔸مثال حقّ، به آب و باطل به کفِ روى آب. 🔸مثال حقّ به شجره‏ طیّبه و باطل به شجره‏ خبیثه. 🔸تشبیه اعمال کفّار به خاکسترى در برابر تندباد. 🔸و یا تشبیه کارهاى آنان، به سراب. 🔸تشبیه بت‏ها و طاغوت‏ها به خانه عنکبوت. 🔸 تمثیل دانشمند بى‏ عمل به الاغى که کتاب حمل مى‏ کند. 🔸و تمثیل غیبت، به خوردن گوشت برادرى که مرده است. 🔵این آیه نیز در مقام تشبیهِ مجموعه‏ اى از روحیّات و حالاتِ منافقان است. آنان، مى‏ افروزند، ولى خداوند را مى‏ برد و دود و خاکستر و تاریکى براى آنان باقى مى‏ گذارد. 🍀امام رضا (ع) فرمودند: معناى آیه «ترکهم فى ظلمات...» آن است که خداوند آنان را به حال خود رها مى‏ کند. https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
داستان دختر شینا قسمت شهدا رو یاد کنیم حتی بایک صلوات با ما همراه باشید🍃🍃🥀🥀 https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️ 📔 قسمت7⃣4⃣ گفت: «می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف.» بعد خندید. داشت پوتین هایش را می پوشید. گفتم: «پس اقّلاً بیا لباس هایت را عوض کن. بگذارکفش هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر.» خندید و گفت: «تا بیست بشمری، برگشته ام.» خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید. فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج. گفتم: «یعنی می خواهی به این زودی برگردی؟!» گفت: «به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه.» بعد همان طور که کیسه ها را می آورد و توی آشپزخانه می گذاشت، گفت: «دیروز که آمدم و دیدم رفته ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد. کیسه ها را از دستش گرفتم و گفتم: «یعنی به من اطمینان نداری!» دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی کردی، الان برای خودت خانه مامانت راحت و آسوده بودی، می خوردی و می خوابیدی.» خندیدم و گفتم: «چقدر بخور و بخواب!» برنج ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: «خودم همه اش را پاک می کنم. تو به کارهایت برس.» گفتم: «بهترین کار این است که اینجا بنشینم.» خندید و گفت: «نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.» توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: «می خواهم بروم سپاه. زود برمی گردم.» گفتم: «عصر برویم بیرون؟!» با تعجب پرسید: «کجا؟!» گفتم: «نزدیک عید است. می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم.» یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب هایش سفید شد. گفت: «چی! لباس عید؟!» من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: «حرف بدی زدم!» گفت: «یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن وقت جواب بچه های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم؟!» گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.» نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟» نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.» گفت: «ناراحت شدی؟!» گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.» عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.» بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.» بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت. هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.» توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟! ادامه دارد.....🖊 https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
💠 دعای هر روز ماه صفر ✅در مفاتیح الجنان آمده است که اگر کسی خواهد که محفوظ ماند از بلاهای نازله در این ماه در هر روز ده مرتبه این دعا را بخواند 🔹يا شَدِيدَ الْقُوىٰ وَ يَا شَدِيدَ الْمِحالِ، يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ، ذَلَّتْ بِعَظَمَتِكَ جَمِيعُ خَلْقِكَ فَاكْفِنِى شَرَّ خَلْقِكَ، يَا مُحْسِنُ يَا مُجْمِلُ يَا مُنْعِمُ يَا مُفْضِلُ، يَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّى كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَنَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَكَذٰلِكَ نُنْجِى الْمُؤْمِنِينَ، وَصَلَّى اللّٰهُ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
8⃣1⃣ ✨صُمٌّ بُکْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لَا یَرْجِعُونَ‏✨ : 🍃🌸آنان (از شنیدن حقّ) کر و (از گفتن حقّ) گنگ و (از دیدن حقّ) کورند، پس ایشان (به سوى حقّ) باز نمى‏ گردند. 🌺قرآن در ستایش برخى پیامبران مى‏ فرماید: آنان دست و چشم دارند، «واذکر عبادنا ابراهیم و اسحاق و یعقوب اولى الایدى والابصار» شاید مقصود آن است که کسى که دست بت‏ شکنى دارد دست دارد، کسى که چشم خدابین دارد چشم دارد، 👈🏻 پس که چنین دست و چشمى ندارند، در واقع همچون ناقص الخلقه‏ هایى هستند که خود مقدّمات نقص را فراهم کرده و وسائل شناخت را از دست داده‏ اند. لذا در این سوره درباره‏ منافقان تعابیرى همچون: «لا یشعرون، ما یشعرون، لا یعلمون، لا یبصرون، یعمعون، صم، بکم، عمى، لا یرجعون» به کار رفته است. ، غیر از است. در سوره اعراف مى‏ خوانیم: «تریهم ینظرون الیک و هم لا یبصرون» مى‏ بینى که به تو نگاه مى‏ کنند، در حالى که نمى‏ بینند. یعنى چشم بصیرت ندارند که حقّ را ببینند. عدم بهره ‏گیرى صحیح از امکانات و وسائل شناخت، مساوى با سقوط و از دست دادن انسانیّت است. جزاى کسى که در دنیا خود را به کورى و کرى و لالى مى‏ زند، کورى و کرى و لالى آخرت است. «و نحشرهم یوم‏القیامة على وجوههم عمیاً و بکماً و صماً» منبع: پایگاه درس هایی از قرآن https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
🔸نمازحاجت توسل به حضرت ابوالفضل(ع)🔸 🌹عارف وارسته مرحوم كشميری در استغاثه به حضرت ابوالفضل عليه السلام جهت حاجات، اين نماز و توسل را توصیه نموده بودند: ✳️ دو رکعت نماز حاجت خوانده شود و به حضرت ابوالفضل هديه شود ، ✳️ بعد تسبيح حضرت زهرا صلي الله عليها خوانده و باز ثوابش هديه شود ، ✳️ وسپس ۱۳۳ مرتبه خوانده شود : 💥يا کاشِفَ الکَرب عَن وَجه الحُسَين اِکشِف کَربي بِحَقِ اَخيکَ الحُسَين💥 📚روح و ریحان صفحه۱۰۳ https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0 
دخترم وقتی که دشمن زد تو را زینب چه گفت عمه آیا در کنارت بود بابا ،یا نبود جان بابا، هم مرا ،هم عمه ام را مي‌زدند ذره‌ای رحم و مروت در دل آنها نبود 🖤شهادت غریبانه حضرت رقیه(س) تسلیت🖤 https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
✅نماز تکرار نیست! ✍حاج آقا قرائتی بعضی ها فکر میکنند نماز تکراری است!! نماز تکراری نیست؛ کسی که چاه میکند ،در نگاه اول کندن او وکلنگ زدنش تکراری به نظر می‌آید،ولی این کار حقیقتا تکرار نیست... چون با این تکرار هربار یک مقدار عمق چاه بیشتر میشود. کسی هم که از نردبان بالا میرود، هر قدم که بر میدارد،بالاتر میرود؛این قدم ها هیچگاه تکرار نیست... نمازهم تکرار نیست.. اگر در نماز توجه داشته باشیم ،نماز ‌هجدهم ما غیر از نماز هفدهم خواهد بود و یک پله بالا خواهیم رفت. 💥نماز معراج و نردبان مومن است برای رسیدن به کمالات. https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
⃣1⃣ ✨أَوْ کَصَیّبٍ مِّنَ السَّمَآءِ فِیهِ ظُلُمَتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ یَجْعَلُونَ أَصَبِعَهُمْ فِى ءَاذَانِهِم مِّنَ الصَّو عِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ وَ اللَّهُ مُحِیطٌ بِالْکَفِرِینَ‏✨ : 🍃🌸یا چون (گرفتاران در) بارانى تند از آسمانند که در آن، تاریکى ‏ها و رعد و برقى است که از ترس صاعقه‏ ها و بیم مرگ، انگشتان خود را در گوش هایشان قرار مى‏ دهند. و(لى) خداوند بر کافران احاطه دارد. 🌼خداوند، را به اشخاصِ در باران مانده‏ اى تشبیه کرده که مشکلات بارانِ تند، شب تاریک، غرّش گوش خراش رعد، نور خیره کننده‏ برق، و هراس و خوف مرگ، او را فرا گرفته است، امّا او نه براى حفظ خود از باران پناهگاهى دارد و نه براى تاریکى، نورى و نه گوشى آسوده از رعد و نه روحى آرام از مرگ. : 💠۱- منافقان غرق در مشکلات و نگرانى ‏ها مى‏ شوند، و در همین دنیا نیز دلهره و اضطراب و رسوایى و ذلّت دامن گیرشان مى ‏شود. «ظلمات و رعد و برق» 💠۲- منافقان از مرگ مى‏ ترسند. «حذر الموت» 💠۳- منافقان بدانند که خداوند بر آنها احاطه دارد و هر لحظه اراده فرماید، اسرار و توطئه‏ هاى آنها را افشا مى ‏کند. «و اللّه محیط بالکافرین» 💠۴- سرانجام نفاق، به کفر منتهى مى‏ شود. «و اللّه محیط بالکافرین» لذا در جاى دیگر قرآن مى ‏فرماید: «ان اللَّه جامع المنافقین و الکافرین فى جهنم جمیعاً» ❇️نگاهى به عملکرد و سرنوشت منافقان در جریان انقلاب اسلامى ایران، نشانه ‏اى روشن براى این آیه است. دلهره، تفرقه، شکست، آوارگى، غربت، بى‏آبرویى، پناهندگى به کفّار و طاغوت‏ها و جاسوسى، نتیجه‏ اعمالشان بود. آنان با استفاده از شعارها و شخصیت‏ هاى مذهبى، خیال پیروزى داشتند؛ »استوقد نارا« ولى با خنثى شدن توطئه ‏ها و آگاه شدن مردم از سوء نیت آنان، خداوند آنان را گرفتار سر درگمى و تفرقه و بى ‏خبرى از واقعیت‏ها و حقایق نمود. »ذهب اللّه بنورهم« آنان چون شنیدن اخبار و سخن حقّ را از علما تحریم مى ‏کنند به منزله کران هستند، و چون دریافت‏هاى درونى خود و حقایق را بازگو نمى‏ نمایند مانند افراد لالند، و چون چشم دیدن پیشرفت و پیروزى اسلام را ندارند، کورند. و در اثر لجاجت و تعصّب مصداق »لایرجعون« مى‏ باشند. ولى پیروزى‏ ها مثل برق و نهیب مردم و آیات افشاگر همانند رعد و صاعقه، آنان را به وحشت و اضطراب انداخته است. منبع: پایگاه درس هایی از قرآن https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
0⃣2⃣ ✨یَکَادُ الْبَرْقُ یَخْطَفُ أَبْصَرَهُمْ کُلَّمَآ أَضَآءَ لَهُم مَّشَوْاْ فِیهِ وَإِذَآ أَظْلَمَ عَلَیْهِمْ قَامُواْ وَلَوْ شَآءَ اللَّهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَأَبْصَرِهِمْ إِنَّ اللَّهَ عَلَى‏ کُلِّ شَى‏ءٍ قَدِیرٌ✨ : 🍃🌸نزدیک است که برق، نور چشمانشان را برباید. هرگاه که (برق آسمان در آن صحراى تاریک و بارانى) براى آنان بدرخشد، در آن حرکت کنند، ولى همین که تاریکى، ایشان را فرا گرفت بایستند. واگر خداوند بخواهد، شنوایى و بینایى آنان را (از بین) مى ‏برد، همانا خداوند بر هر چیزى تواناست. 🔸، تاب و توان دیدن دلائل نورانى و فروغ آیات الهى را ندارند. همانند مسافر شبگرد در بیابان که در اثر برقِ آسمان، چشمانش خیره مى‏ شود و جز چند قدم بر نمى‏ دارد. منافقان در جامعه اسلامى هر چند گاهى چند قدمى پیش مى‏ روند، ولى در اثر حوادث یا اتّفاقاتى از حرکت باز مى‏ ایستند. آنان چراغ فطرت درونى خویش را خاموش کرده و منتظر رسیدن نورى از قدرت‏هاى بیرونى مانده‏ اند. 🔷هرگاه گفته مى‏ شود خداوند بر هر کارى قادر است، مراد کارهاى ممکن است. مثلاً اگر گفتیم فلانى ریاضى‏ دان است، معنایش آن نیست که بتواند حاصل جمع ۲+۲ را ۵ بیاورد. زیرا این امر محال است، نه آنکه آن شخص قادر بر جمع نمودن آن نباشد. 🌹کسانى از امام علیه السلام سؤال کردند: آیا خداوند مى‏ تواند کره‏ زمین را در تخم مرغى قرار دهد؟ امام ابتدا یک پاسخ اقناعى دادند که با یک عدسىِ چشم، آسمان بزرگ را مى‏ بینیم، سپس فرمودند: خداوند قادر است، امّا پیشنهاد شما محال است. درست مانند قدرت ریاضى‏ دان که مسئله‏ محال را حل نمى‏ کند. ☘ در قرآن: در عقیده وعمل، برخورد و گفتگو، عکس ‏العمل‏ هایى را از خود نشان مى‏ دهد که در این سوره و سوره‏ هاى ، ، ، و آمده است. آنچه در اینجا به مناسبت مى‏ توان گفت، این است که: 🌱منافقین در باطن ایمان ندارند، ولى خود را و مى ‏پندارند. 🌱 با همفکران خود خلوت مى‏ کنند، با کسالت و با کراهت است. 🌱نسبت به مؤمنان ‏جو و نسبت به پیامبر ‏ اندازه. 🌱از جبهه فرارى و نسبت به خدا ‏ اند. 🌱افرادى یاوه ‏سرا، ریاکار، شایعه ساز و علاقمند به دوستى با کفارند. 🌱ملاک علاقه‏ شان کامیابى و ملاک غضبشان، محرومیّت است. 🌱 نسبت به تعهّداتى که با خدا دارند بى‏ وفایند، 🌱نسبت به خیراتى که به مؤمنین مى‏ رسد نگران، ولى نسبت به مشکلاتى که براى مسلمین پیش مى‏ آید شادند. 🌱 امر به منکر و نهى از معروف مى‏ کنند. 📘قرآن در برابر این همه انحراف‏ هاى و مى‏ فرماید: ✨«انّ المنافقین فى الدّرک الاسفل من النار»✨ : 🔶۱- منافق در مسیر حرکت، است. «أضاء... مشوا، أظلم... قاموا» 🔶۲- حرکت منافق، در پرتو نور دیگران است. «اضاء لهم» 🔶۳- منافق به سبب اعمالى که مرتکب مى‏ شود، هر لحظه ممکن است گرفتار خداوندى شود.«و لو شاء اللّه لذهب بسمعهم» 🔶۴- سنّت الهى، آزادى دادن به همه است و گرنه خداوند مى ‏توانست منافقان را کر و کور کند ✨. «و لو شاء اللّه لذهب بسمعهم و ابصارهم»✨ https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
داستان دختر شینا قسمت شهدا رو یاد کنیم حتی بایک صلوات با ما همراه باشید🍃🍃🥀🥀 https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️ 📔 قسمت8⃣4⃣ توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!» دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!» به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم. اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی. رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!» دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.» خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.» دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.» خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.» دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.» گفتم: «آخر حیف است این لباس مهمانی است.» خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟!» تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.» بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشته ام. گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی. قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند. مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.» به خودم آمدم. گفتم: «تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.» نفس راحتی کشید و گفت: «الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم، درباره خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم. خدا خودش بهتر می داند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد. به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.» زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر.» ✍🏻ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0