16.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پنجشنبه ها ...🍃
چه خوشحال می شوند
عزیزانی که
دستشان از دنیا کوتاه است
و منتظر قلب پرمهرتان هستند
جایشان همیشه خالیست 🌷
با فاتحه و صلوات یادآورشان باشید
🎙فریدون_آسرایی
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🌱مادر شهید عزیزی:
«او در آخرین روز حیاتش به من زنگ زد و پس از حال و احوال سراغ برادرش مجید را گرفت و به برادرش گفته بود كه آقا مرا دعوت كرده است. كليد كشوی مرا بردار و تربت و دستمال اشكم را در كفنم بگذار. خودت هم اگر دل تنگ شدی بيا قطعه 26.»
🦋🦋🦋🦋
💙💙💙
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸
#داستان_آموزنده
🔆چهار دیوار و چهار کلمه
⚡️کسی از امام صادق علیهالسلام سؤال کرد: «چرا کعبه را کعبه نامیدند؟»
⚡️ فرمود: «چون چهار دیوار دارد.» عرض کرد: «چرا چهار دیوار دارد؟»
⚡️فرمود: «چون بیتالمعمور که در آسمانهاست چهار دیوار دارد.» عرض کرد: «چرا بیتالمعمور چهار دیوار دارد؟»
⚡️ فرمود: «برای آنکه عرش خدا چهار ضلع دارد.» عرض کرد:
⚡️ «چرا عرش خدا چهار ضلع دارد؟» فرمود: برای اینکه کلمات توحیدی خدا چهارتا است، «سبحانالله، والحمدلله و لاالهالاالله و اللهاکبر».
💫اسماء حُسنی حق به این چهار کلمه («تنزیه»، «تحمید»، «تهلیل» و «تکبیر») برمیگردد و انسان خدا را به وحدانیت و بزرگداشت و به مجد و منزّه بودن میستاید.
💫پس کسی کعبه میرود معرفتش تا عرش با کلمات تامات عارف شده است که کعبه بر این اساس بنا نهاده شده است.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🕊🌱 سهراب دستمو گرفت و گفت : پروانه من اشتباه کردم ولی این حقم نیست، اصلا خودم همه چیو به ستاره میگم
🕊🌱
رحمت با مادر امیر لیلا آشنا شده بود و سالها بود که با هم زندگی کرده بودن و حتما انقد پدر خوبی برای امیر بوده تو این سالها که امیر با اینکه میدونسته رحمت پدر واقعیش نیست !
ولی بابا صداش میکرده و این نشون میده که رابطه خوبی با لیلا داشته و همدیگه رو دوست داشتن.☺️
هر جوری حساب میکردم نمیتونستم قید سهراب و بزنم
اگه اون روزا سهراب به دادم نمیرسید قطعا خان داداشم همونطوری که کاری کرد که رحمت و نابود کنه بچه امم نابود میکرد.!
ولی پشیمون نبودم از اینکه واقعیت و به رحمت گفتم چون این حقه رحمت بود که بدونه ستاره دخترشه.،
یک روز مونده بود به اومدن رحمت و امیر هر چی به اومدنشون نزدیک تر میشد استرسم بیشتر میشد.
تو این چند روز با سهراب زیاد حرف نزده بودم و حسابی با خودم خلوت کرده بودم!
سهراب هنوز از تصمیمی که گرفته بودم خبر نداشت و میشد فهمید که چقد استرس داره.🤔😮💨
ستاره با دوستاش رفته بود بیرون و من هم تو خونه تنها بودم و سهراب هم شرکت بود به خیال اینکه تا عصری خونه تنهام حتی ناهارم درست نکرده بودم که یه دفعه در باز شد و با تعجب دیدم سهراب وارد خونه شد.!!
سهراب یه شاخه گل دستش بود لبخندی زد و گفت خوبی؟🌹
_چه زود اومدی؟؟
-نزدیک شد و شاخه گلی که دستش بود و سمتم گرفت و گفت بفرمایید.🥰😊
لبخندی زدم و شاخه گل رزی که برام گرفته بود و ازش گرفتم و تشکر کردم.!
سهراب نفسشو بیرون داد و گفت میشه یه کم با هم حرف بزنیم؟
_آره حتما
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
داستان کوتاه
روزی ملانصرالدین به دهكده ای می رفت، در بين راه زير درخت گردوئی به استراحت🌹 نشست و در نزديكی اش بوته كدوئی را ديد.
ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوی به اين بزرگی از بوته ی كوچكی بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكی از درختی به آن بزرگی؟
سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق می كردی و گردو را از بوته كدو؟
در اين حال، گردوئی از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:
پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم...🌹
زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!
❌هیچ کار خدا بی حکمت نیست🌹
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🔴 آیه های آتش افزا
احمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند.❤️
روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمی کرد جواب دهد. فقط می گفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند.
گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را می دهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمی پذیرم. گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسأله روشن شود.
گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می خوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد.❤️
گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد بلکه هر آیه ای که می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود، به من می گویند: می شنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟
بنابراین مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بی تقوا معاف کنید.❤️
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
خدا همیشه بهمون نشان داده
که میتوانیم ✨♥️
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ #ترک_گناه ]
📌در محضر استاد عالی
👌چهار گناه بدتر از خود گناه 😳
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
وقتی گناه میکنی جوری گناه نکن که گناه پای شما را ببندد نتوانی فرار کنی ...
🌱🌱🌱🌱
🍃🍃🍃
🌿🌿
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
یه استاد داشتیـم میگفت:
اگه درس میخونین بگین
برای امام زمان(عج) هست
اگه مهارت کسب میکنین
نیتتونمفید بودن تو
دولت امام زمان(عج) باشه
اگه ورزش میکنین آمادگي برای دوییدن توحکومت کریمه آقا باشه
اینجوری میشیم "سـربازقبلازظهـور "
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌱
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🍃🌼🍃🌼🍃
🌷 امام علی (ع) 🌷
بدانیدکه بعداز قرآن کریم دیگر
کسی راتنگدستے وفقرے نیست
براے دردهایتان ازقرآن شفاجویید
وبراے گرفتاریها ازآن مددگیرید
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥میخوای ثواب یک کار خوب تا قیامت برات نوشته بشه... از دیدن این کلیپ چند ثانیه ای غفلت نکن....
🎙حجت الاسلام عالی 💐
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
ـآیت الله گُلپایگانۍ :
امروزچادربانوان ؛
ازعباۍِمنباارزشتراستبانوانباحفظحجابخود مروجدیناسلامهستند🌱.
#چادرانه
❀••┈••❈✿🥀✿❈••┈••❀
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🕊🌱 رحمت با مادر امیر لیلا آشنا شده بود و سالها بود که با هم زندگی کرده بودن و حتما انقد پدر خوبی بر
🕊🌱
کنارم نشست و گفت فردا رحمت میاد.!
_میدونم
سهراب با استرس نگاهم کرد و گفت: تصمیمتو گرفتی؟
لبخندی زدم و گفتم آره گرفتم.
خب تصمیمت چیه؟؟🤔😰
نگاهی بهش انداختم چقد استرس داشت پوست لبش حسابی کنده شده بود و میشد فهمید این چند روز چقد استرس داشته!
چون سهراب همیشه وقتی استرس داشته باشه پوست لبشو میکنه.😅
_کنارت میمونم.
با شنیدن این حرفم سهراب با چشمهای گشاد شده گفت چی گفتی؟
_گفتم کنارت میمونم.!
سهراب با چشمهایی که از اشک حلقه زده بود گفت : باورم نمیشه
پروانه باورم نمیشه الهی قربونت برم الهی دورت بگردم 😍😁
بیا بغلم بیا تو بغلم که این چند روز صد دفعه مردم و زنده شدم.!!
سهراب دستاشو باز کرد و منو تو آغوشش گرفت چقد قلبش تند تند میزد صدای ضربان قلبشو به وضوح میشنیدم.،
سرم و از روی سینه اش برداشت و نگاهی به صورتم انداخت و گفت نمیدونی این چند روز چی کشیدم حتی از تصور اینکه تو رو نداشته باشم دیوونه میشدم.🥺
از صبح ستاره بیدار بود و خیلی خوشحال بود که امروز امیر و میبینه.!
با سهراب تصمیم گرفته بودیم که رحمت و پسرش و دعوت کنیم خونمون و قرار بود یه راست از فرودگاه بیان خونه ما ✈️
میدونستم رحمت با دیدن سهراب خیلی جا میخوره دل تو دلم نبود استرس همه وجودم و گرفته بود.،
ترس اینکه وقتی ستاره بفهمه چه عکس العملی نشون میده داشت دیوونم میکرد.
سهراب مدام سعی میکرد آرومم کنه و بهم میگفت همه چیز درست میشه ولی من آروم و قرار نداشتم.!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگو که میرسه به تو،
هنوز صدای من،
خدا🌱
آغوش رحمتت هنوز بازه برای من..
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🕊🌱 کنارم نشست و گفت فردا رحمت میاد.! _میدونم سهراب با استرس نگاهم کرد و گفت: تصمیمتو گرفتی؟ لبخندی
🕊🌱
بالاخره رحمت و پسرش رسیدن.
ستاره جلو رفت و در و باز کرد چهره خندون رحمت با دیدن سهراب عوض شد و لبخند روی لبهاش ماسید.🤦♀
بعد از سلام احوالپرسی وارد خونه شدن و سهراب دعوتشون کرد قسمت نشیمن.!
رحمت نگاهی بهم انداخت و گفت خوب هستید پروانه خانم؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم خیلی ممنون خیلی خوش اومدید.😬
سهراب کنارم نشسته بود و همه حواسش به من بود ستاره و امیر هم کنار هم نشسته بودن و از اینکه کنار هم بودن خیلی خوشحال بودن.!!
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که سهراب گفت پروانه جان چند لحظه بیا تو اتاق
سهراب رفت و منم پشت سرش راه افتادم.
در اتاق و بست و گفت پروانه چرا انقد استرس داری ستاره شک میکنه ها.!؟
_نمیدونم سهراب خیلی حالم بده😣
-یه کم آروم باش عزیزم اینجوری بدتر همه چیو خراب میکنیا.، یکم طاقت بیار قول میدم تا آخر شب همه چی تموم شده باشه.!
_یعنی امشب میخوای به ستاره بگی؟؟
آره
_وای نه سهراب
پروانه جان خانومم یه کم آروم باش این قضیه باید هر چی زودتر جمع بشه هر چی بیشتر طول بکشه شرایط سخت تر میشه توام با رحمت حرفاتو بزن قبل اینکه من به ستاره بگم.!
_چطوری آخه؟؟کجا باهاش حرف بزنم؟؟
-اونشو درست میکنیم بچه ها رو به یه بهونه میفرستیم بیرون تا بتونی حرفاتو بزنی الآنم خودتو جمع و جور کن که بریم پیش بقیه.!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم بریم.😮💨
از اتاق که بیرون اومدیم ستاره گفت مامان قبل ناهار میشه منو امیر بریم اون فروشگاهی که اون روز با هم رفتیم☺️
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🔴 مأموریت امام زمان بعد از ظهور💥
🔵 امام هادی علیه السلام می فرمایند:
🌕 هو الّذِی یَجمَعُ الکَلِمَ و یُتِمَّ النِّعَمَ و یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُبْطِلَ الْباطِلَ و هُو مَهدیّکُمُ المُنتَظَر
🟢 او (مهدی عج) کسی است که کلمات (خدا) را تجمیع میکند و نعمتها را به تمام و کمال میرساند. خداوند به وسیلۀ او احقاق حق میکند و باطل را میزداید و اوست مهدی منتظَر شما.
📚 إلزام الناصب فی إثبات الحجة الغائب، ج۱، ص ۱۶۸
#امام_زمان
#امام_هادی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#داستانک
📜 زن و سفارش دعای محبت
روزی زنی به دیدار شیخی رفت و به او گفت: دعایی بنویس که همسرم مرا دوست داشته باشد، پولش هر چه باشد می دهم!
شیخ گفت: من دعا نویس نیستم! زن اصرار کرد! شیخ که از اصرار زن به ستوه آمده بود گفت: من در صورتی می توانم دعایی که می خواهی بنویسم که چند مو از یال شیری برای من بیاوری!
زن رفت، مدتها گذشت تا این که بعد از چند ماه، آن زن دوباره به نزد آن شیخ بازگشت و با خوشحالی گفت: موهایی را که برای دعا نوشتن نیاز داشتی آوردم! الوعده وفا این موها را بگیر و دعایی را که خواستم بنویس!
شیخ با تعجب پرسید، اینها را از کجا آوردی؟!
زن گفت: در نزدیکی ما جنگلی است، به آنجا رفتم، از مردم سراغ شیر را گرفتم و بالاخره او را پیدا کردم! هر روز مقداری آشغال گوشت با خود می بردم و آنرا آنجا پرتاب کرده و فرار می کردم! تا این که کم کم شیر با من انس گرفت، روزی که توانستم یال او را نوازش کنم، دسته ای از آنها را چیدم و برای شما آوردم!
شیخ که با تعجب به حکایت آن زن گوش می داد، ناگهان با عصبانیت فریاد زد خاااااانم آن چیزی که با صبر و حوصله و محبت رامش کردی یک حیوان درنده است! همسر شما انسان است، عقل و شعور دارد خب به او هم محبت کنی جذب تو می شود! دعای محبت شوهرت دست خودت است، من چه دعایی می توانم برای تو بنویسم؟!
✍علی ارجمند عین الدین
🍃🌸🍃🍃🌸
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی استاد عالی
✍️موضوع: برطرف کردن سختی آخرالزمان با دعا
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✍امیرالمؤمنین عليه السلام:
از خشم بپرهيز كه آغاز آن، ديوانگى و پایان آن، پشيمانى است
📚غررالحكم حدیث 2635
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🌱🤍پنج سوره ای که #امام_زمان (عج)
به آیتالله مرعشی سفارش کردند..
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبری.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🔴چشم؛ دروازه غفلت از خداوند
✍️امام علی علیه السلام میفرمایند: در بدن عضوی کم سپاستر از چشم نیست، پس خواهش آن را بر آورده نسازید که شما را از یاد خدای بزرگ و بلند مرتبه باز میدارد.
📚غرر الحكم، ص 395
💥🔥✨
🌼🔥✨💥✨
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
علامه طباطبائی:
برگی که از درخت ، بر زمین می افتد ،
در عالم تاثیر گذار است ؛
چطور فکر می کنید ،
گناه کردن در عالم ،
بی اثر باشد...؟
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
#داستان_آموزنده
🔆چوپان مطیع
💥ابراهیم ادهم گفت: به چوپانی گذشتم و گفتم: آیا جرعهای آب یا شیر نزد تو هست؟ گفت: آری کدام یک را بیشتر دوست داری؟
💥گفتم: آب
پس با عصایش به سنگ سختی که هیچ شکافی نداشت، زد؛ پس آب از آن جوشید که از برف سردتر و از عسل شیرینتر بود.
💥من در شگفت شدم. گفت: تعجب مکن، چون بنده از مولایش اطاعت کند، همهچیز از او اطاعت خواهند کرد.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🔸️ حضرت زهرا سلام الله علیها :
🟢 بهترین چیز برای حفظ شخصیت زن آن است که مردی را نبیند و نیز مورد مشاهده ی مردان قرار نگیرد.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🕊🌱 بالاخره رحمت و پسرش رسیدن. ستاره جلو رفت و در و باز کرد چهره خندون رحمت با دیدن سهراب عوض شد و ل
🕊🌱
نگاهی به سهراب کردم و گفتم بزار عصری برید.!
سهراب گفت بزار برن چیکارشون داری آره بابا جان برو فقط قبل ناهار برگردید.☺️
-چشم.
ستاره و امیر رفتن حالا من مونده بودم و سهراب و رحمت.،
رحمت نفسشو بیرون داد و گفت من میرم بیرون تا بچه ها برگردن همینکه خواست از روی مبل بلند بشه گفتم : اگه میشه بمون میخوام باهات حرف بزنم.!
رحمت با تعجب یه نگاه به من و بعد هم یه نگاه به سهراب انداخت و گفت الان؟؟
_آره اگه میشه.
سهراب گفت : من میرم تو بالکن سیگار بکشم.🚬
سهراب رفت و من و رحمت موندیم.
سرش و بالا آورد و نگاهی بهم انداخت و گفت آشتی کردید؟
حرفهایی که میخواستم به رحمت بزنم گفتنشون اصلا کار راحتی نبود ولی چاره ای جز گفتنشون نداشتم.
رحمت که سکوت منو دید گفت خب بگو.!
_ببین رحمت هیچ کس جز منو تو نمیتونه بفهمه چقد عذاب کشیدیم ،
شاید حتی خود منو تو هم نتونیم خودمونو جای هم بزاریم رحمت شاید تو فکر کنی که در حقت ظلم شده.!
رحمت پوزخندی زد و گفت شاید فکر کنم؟؟یعنی میخوای بگی نشده؟😏
_چرا شده ولی مقصرش من نبودم.
_پروانه چی میخوای بگی حرف آخر و اول بزن.
نفسمو بیرون دادم و گفتم من و سهراب تصمیم گرفتیم واقعیت و به ستاره بگیم!
_چی؟؟تو سهراب تصمیم گرفتید؟؟به سهراب چه ربطی داره؟
نکنه فکر کرده جدی جدی پدر ستاره ست تا الان هر چقد تصمیم گرفته برای دختر من بسه از اینجا به بعد خودم برای دخترم تصمیم میگیرم.!!🤨😤
_خودت؟؟پس من چی؟
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°