🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
#داستان_آموزنده
🔆پیامبر صلیالله علیه و آله خندید
☘معمربن خلاد گفت: از امام رضا علیهالسلام پرسیدم: جانم به فدایت! فردی در بین عدهای است و در بین سخنانش مزاح میکنند و میخندند!
☘امام فرمود: «اگر چیزی نباشد اشکالی ندارد.» (راوی گوید: گمان کردم که منظور ایشان فحش دادن است.)
☘سپس فرمود: مرد عربی نزد پیامبر صلیالله علیه و آله آمد و هدیهای برای ایشان آورد و گفت: پول هدیهام را بده، پیامبر صلیالله علیه و آله خندید.
☘هرگاه پیامبر صلیالله علیه و آله غمگین میشد، میفرمود: «اعرابی چه شد؟ ایکاش میآمد.»
📚کافی، سنن النبی صلیالله علیه و آله، حدیث 65
🍁🍁امیرالمؤمنین علی علیهالسلام به پیامبر صلیالله علیه و آله عرض کرد: «همانا برایم (در همه کارها) شما اُسوه هستید.»
📚بحارالانوار، ج 20، ص 95
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱
#داستان_آموزنده
🔆بیانی دقیق و رسا
⚡️یکی از عارفان و صالحان سرزمین لبنان که در میان عرب به مقامات عالی رسید و به کرامت و کارهای فوقالعاده شهرت داشت، به مسجد جامع دمشق آمد.
⚡️کنار حوض رفت تا وضو بگیرد، ناگاه پایش لغزید به داخل آب افتاد و با رنج بسیار از آب نجات یافت.
چون نماز خواند، پسازآن، یکی از اصحابش نزد وی آمد و گفت: اجازه هست تا چیزی بپرسم؟
⚡️عارف فرمود: بپرس
عرض کرد: به یاد دارم که عارف بزرگ بر روی دریای روم راه میرفت و قدمش تر نشد؛ ولی برای شما در حوض کوچک حالتی پیش آمد که نزدیک بود از بین بروید؟
عارف با بیانی رسا و کلامی دقیق و با تأمّل بسیار، به او فرمود:
⚡️«آیا نشنیدهای که سرور عالم، رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «لی معَ اللهِ وقتٌ لا یَسَعنی فیه مَلَکٌ مقرّبٌ و لا نبیٌ مُرسَلٌ: مرا با خدای وقتی هست که در آن وقت (آنچنان یگانگی وجود دارد که) فرشتهی ویژهای (همانند جبرئیل) و پیامبر مرسل در آن نگنجد!!»
⚡️ولی نگفت: همیشه؛ بلکه فرمود: وقتی از اوقات؛ پس پیامبر، در یک وقت جبرئیل و میکائیل به حالت او راه ندارد (و نامحرماند) ولی در وقت دیگر با همسران خود حفصه و زینب، دمساز شده، خوش میگفت و میشنید.
مشاهده و دیدار نیکان بین آشکاری و پوشیدگی است.
⚡️انسانهای ملکوتی گاه تجلّی میکنند و دل عارف را میربایند و گاه رخ میپوشند و عارف را گرفتار فراق میسازند.»
اگر درویش در حالی بماندی **** سر و دست از دو عالم بر فشاندی🦋
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#داستان_آموزنده
🔆سزاى طاغوت ناپاك
متوكل دهمين خليفه عباسى از خونخوارترين طاغوتهاى تاريخ است ، كوچكترين نسبت يا رابطه با آل محمد (صلى اللّه عليه و آله ) براى او كافى بود كه حكم اعدام آنكس را كه رابطه دارد صادر نمايد.
او همواره با شراب و ساز و آواز و عياشى مشغول بود و انبوه بيت المال مسلمانان را حيف و ميل مى كرد، ولى بانوان علوى ، يك لباس درست نداشتند، حتى جمعى از آنها يك پيراهن درست داشتند كه نماز خود را به نوبت با آن مى خواندند.
از كارهاى زشت اين خود خواه جبار اين بود كه قبر امام حسين (ع ) را ويران نمود و زمين آنرا شخم زده و محو كرد، و زائران قبر را شكنجه مى كرد و مى كشت .
او چهارده سال و دو ماه خلافت اين چنينى كرد و عمرش به چهل سالگى رسيده بود كه روزى طبق عادت بدش به امير مؤمنان على (ص ) ناسزا گفت ، پسرش منتصر خشمگين شد، متوكل علت خشم او را دريافت ، و گفت :
غضبت الفتى لا بن عمه
راس الفتى فى حرامه
ترجمه :
اين جوان (منتصر) براى پسر عمويش (على - ع ) خشم كرد، سر او به فلان محرمش .
منتصر بقدرى از اين فحش و از ناپاكى پدر ناراحت شد كه تصميم بر قتل پدر گرفت ، بطور سرى شمشيرهائى به غلامان مخصوص داد، و به آنها وعده داد كه اگر او را بكشيد، من پاداش خوبى به شما خواهم داد...
شب چهارشنبه چهارم شوال سال 247 قمرى فرا وارد كاخ شدند و با شمشيرهاى برّان بر متوكل حمله كردند و خون كثيف او را ريختند، وزير او فتح بن خاقان كه از متوكل حمايت مى كرد، خود را به روى متوكل انداخت ، او را نيز به هلاكت رساندند و به اين ترتيب او يك نمونه از سزاى خود را در اين دنيا ديد و به جهنم واصل شد.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
#داستان_آموزنده
🔆ريا بر سر سفره
زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به طعام نشستند، كمتر از آن خورد كه عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بيش از آن خواند كه هر روز مىخواند، تا به او گمان نيك برند و از زاهدانش پندارند.
وقتى به خانه خويش بازگشت، اهل خانه را گفت كه سفره اندازند و طعام حاضر كنند تا دوباره غذا خورد. پسرى زيرك و خردمند داشت . گفت:
اى پدر!تو اكنون در خانه سلطان بودى؛ آن جا طعام نبود كه خورى و گرسنه به خانه نيايى؟
پدر گفت: بود؛ ولى چندان نخوردم كه مرا عادت است تا در من گمان نيك برد و روزى به كارم آيد .
پسر گفت: پس برخيز و نمازت را هم دوباره بخوان كه آن نماز هم كه در آن جا كردى، هرگز به كارت نيايد .
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸
#داستان_آموزنده
🔆خون میرفت و میآمد
شخصی نزد ابن سیرین، معبّر خواب آمد و گفت: «در خواب دیدم که خون از دماغم میرفت.»
گفت: «مال و دولت از تو میرود.» دیگری آمد و گفت: «دیشب در خواب دیدم خون از دماغم میآمد.»
گفت: «دولت به دست میآوردی.»
کسی آنجا بود و گفت: «خوابها یکی بود چرا دو نوع تعبیر نمودی؟!»
جواب داد: «اوّلی گفت خون از دماغم میرفت، گفتم: مال از دستت میرود؛ و دوّمی گفت: خون از دماغم میآمد، پس گفتم: مال به دست میآوری.»
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴
#داستان_آموزنده
🔆دختر مُسلم
🌱چون خبر شهادت مسلم بن عقیل، نمایندهی حضرت سیّدالشهداء علیهالسلام را به امام حسین علیهالسلام رساندند، بسیار گریه کرد و فرمود: «خدا مسلم را رحمت کند که بهسوی روح و ریحان و بهشت رفت.»
🌱مسلم را دختری سیزدهساله بود که با دختران امام همراه بود. چون امام خبر شهادت مسلم را شنید، به درون خیمه آمد و دختر مسلم را بسیار نوازش کرد.
🌱دختر مسلم عرض کرد: «یا بن رسولالله! با من ملاطفت بی پدران و یتیمان میکنی، مگر پدرم کشته شد؟»
🌱امام گریه کرد و فرمود: «ای دختر! ناراحت مباش؛ اگر بابایت نباشد، من پدر تو و خواهرم مادر تو و دخترانم، خواهران و پسرانم، برادران تو میباشند.»
🌱دختر مسلم فریاد برآورد و زار زار بگریست و پسرهای مسلم نیز گریستند. خانوادهی امام در مصیبت مسلم، با فرزندان مسلم به سوگواری پرداختند.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🍂🍃🍂🍃🦋🍃🍂🍃🍂
#داستان_آموزنده
🔆سلطنت میخواهی
روزی هارونالرشید خلیفه عباسی به بهلول گفت: «آیا میخواهی سلطان باشی؟»
بهلول فرمود: «دوست نمیدارم.»
خلیفه گفت: «برای چه سلطنت نمیخواهی؟»
بهلول گفت: «برای اینکه من تابهحال به چشم خود مرگ سه خلیفه را دیدهام، ولی خلیفه تابهحال مرگ دو بهلول را ندیده است.»
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🥀✨🥀✨🥀✨🥀✨🥀
#داستان_آموزنده
🔆پيكار با انديشه طبقاتى
ثعلبى به اسناد خود از عبداللّه بن مسعود نقل مى كند: جمعى از اشراف قريش به حضور رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آمدند، ديدند افرادى مانند: صهيب ، بلال ، عمار و... (كه از مسلمين فقير و مستضعف بودند) در محضر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بودند،
(از آنجا كه آنها فكر اشرافى و طبقاتى داشتند، و نمى توانستند شخصيت معنوى اين افراد را به حساب بياورند، با مشاهده اين صحنه ، معترضانه ) گفتند:
يا محمد ارضيت بهؤ لاء من قومك افنحن تكون تبعا لهم ...
ترجمه :
اى محمد! آيا به همين افراد (تهيدست ) از ميان مردم ، قناعت كرده اى ؟
آيا ما (در اطاعت از شما) از اينگونه افراد پيروى كنيم ، آيا اينها هستند كه مشمول لطف خداوند واقع شده اند؟! اين افراد را از خود دور كن ، شايد پس از دور شدن آنها، ما از تو پيروى كنيم .
در رد قول اين اشراف و رد هر گونه فكر طبقاتى ، آيه 52 و 53 سوره انعام نازل شد، آيه 52 چنين است :
ولا تطرد الذين يدعون ربهم بالغداة والعشى يريدون وجهه ما عليك من حسابهم من شى ء و ما من حسابك عليهم من شى ء فتطر دهم فتكون من الظالمين .
يعنى : آنها را كه صبح و شب ، خدا را مى خوانند و جز ذات پاك او نظرى ندارند از خود دور مكن ، نه حساب آنها بر تو است و نه حساب تو بر آنها، اگر آنها را طرد كنى از ستمگران خواهى بود.
به اين ترتيب در مى يابيم كه : طرد و ناديده گرفتن افراد مستضعف ، از ستمگرى است ، و در اسلام فكر طبقاتى ، محكوم است .
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹#داستان_آموزنده
روزی مردی بغدادی از بهلول پرسید: جناب بهلول من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد: آهن و پنبه.
آن مرد با سرمایه خود مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود و پس از چند ماه فروخت و سود فراوانی برد و ثروتمند شد.
مدتی بعد آن مرد باز هم به بهلول برخورد؛ این بار به او گفت: «بهلولِ دیوانه» من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول این بار گفت پیاز و هندوانه بخر.
آن مرد این بار با تمام سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود؛ پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانههای او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوانی کرد.
فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه ، که سود زیادی بردم؛ ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود که کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت!
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول مرا صدا زدی آقای شیخ بهلول! و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم؛ ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم.
مرد از رفتار و بیادبی که در زمان پولدار بودن داشت خجل شد و رفت.
از خدا جوییم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب !
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش بر همه آفاق زد ...!
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌾🦋🌾🦋🌾🦋🌾🦋🌾
#داستان_آموزنده
🔆لايق پيغمبرى
در اخبار است كه موسى در جوانى، چوپانى مىكرد. روزى، گوسفندى از او گريخت و موسى در پى او بسيار دويد .
در پى او تا به شب در جستجو - - و آن رمه غايب شده از چشم او تا اين كه گوسفند از خستگى و درماندگى، جايى ايستاد و موسى به او دست يافت . چون به گوسفند رسيد، گرد از وى افشاند و بر سر و روى گوسفند دست مىكشيد و او را مىنواخت؛ چنانكه مادرى، طفل خردش را . در آن حال كه گوسفند را نوازش مىكرد، مىگفت:
گيرم كه بر من رحم نداشتى، بر خود چرا ستم كردى و اين همه راه را در صحرا دويدى تا بدين جا رسيدى.
همان دم خداوند به فرشتگان خود گفت:
موسى، سزاوار نبوت است و جامه رسالت بر تو او بايد كرد كه چنين با خلق من مهربان است و خود را براى راحت مردم، به رنج مىاندازد.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#داستان_آموزنده
🔆بچه دار شدن زن عقيم با زيارت عاشورا
💥در سفر به شهر يزد براى به دست آوردن نسخه اى شرح دار براى زيارت عاشورا در كتابخانه مرحوم وزيرى با جناب شيخ على اكبر سعيدى پيشنماز مسجد طهماسب كه شيخى است صالح ، باقار، و از همنشينان شيخ غلامرضا يزدى ، كسى كه براى امرار معاش از دسترنج خويش كسب روزى مى نمايدملاقات كردم .
💥به من گفت : مرحوم حاج ابوالقاسم با دخترى زرتشتى پس از مسلمان شدن ازدواج كرد ولى فرزندى به دنيا نمى آورد، بعد از بيست سال به او خواندن زيارت عاشورا را آموختند. آن را چهل روز همراه با صد بار لعن و صد بار سلام و دعاى علقمه خواند. پس از آن خداوند بر او منت نهاد و او را فرزندى ((پسر)) عنايت فرمود.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#داستان_آموزنده
🔆بوى بهشت
يكى از خدمت گزاران امام صادق عليه السلام به نام سالمه مى گويد:
حضرت وقت احتضار (از شدت اثر سمى كه به او داده بودند) بى هوش بود، هنگامى كه به هوش آمد، فرمود:
به حسن افطس هفتاد دينار بدهيد و به فلانى اين مقدار و به ديگرى فلان مقدار.
عرض كردم : به كسى اين همه پول مى دهيد كه شمشير كشيد و قصد كشتن شما را داشت ؟
در پاسخ فرمود: آيا مايل نيستى من از كسانى باشم كه خداوند درباره آنها مى فرمايد:
((والذين يصلون ما امر الله به ان يوصل و يخشون ربهم و يخافون سوء الحساب )) (1)
آرى ! اى سالمه ! خداوند بهشت را آفريد و بويش را خوب و مطبوع قرار داد و بوى دل انگيز بهشت از مسافت دو هزار سال به مشام مى رسد و همين بوى خوش به مشام دو دسته نمى رسد: عاق پدر و مادر و قاطع صله ارحام . (2)
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#داستان_آموزنده
🔆امام رضا عليه السلام و مردى در سفر مانده
يسع پسر حمزه مى گويد:
در محضر امام رضا بودم ، صحبت مى كرديم ، عده زيادى نيز آنجا بودند كه از مسائل حلال و حرام مى پرسيدند. در اين وقت مردى بلند قد و گندمگون وارد شد و گفت :
فرزند رسول خدا! من از دوستداران شما و اجدادتان هستم ، خرجى راهم تمام شده ، اگر صلاح بدانيد مبلغى به من مرحمت كنيد تا به وطن خود برسم و در آنجا از طرف شما به اندازه همان مبلغ صدقه مى دهم ، چون من در وطن خويش ثروتمندم اكنون در سفر نيازمندم .
امام برخاست و به اطاق ديگر رفت ، دويست دينار آورد در را كمى باز كرد خود پشت در ايستاد و دستش را بيرون آورد و آن شخص را صدا زد و فرمود:
اين دويست دينار را بگير و در مخارج راهت استفاده كن و از آن تبرك بجوى و لازم نيست به اندازه آن از طرف من صدقه بدهى . برو كه مرا نبينى و من نيز تو را نبينم .
آن مرد دينارها را گرفت و رفت ، حضرت به اتاق اول آمد به حضرت عرض كردند:
شما خيلى به او لطف كرديد و مورد عنايت خويش قرار داديد، چرا خود را پشت در نهان كرديد كه هنگام گرفتن دينارها شما را نبيند؟
امام فرمود:
به خاطر اين كه شرمندگى نياز و سؤ ال را در چهره او نبينم ...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹#داستان_آموزنده
صاحبخانه جوابم کرده بود. خیلی دنبال خونه گشتیم تا خونهای پیدا کردیم ولی دیوارهاش خیلی کثیف بود؛ هزینه نقاش هم نداشتم.
تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم؛ باجناق عارف مسلکم هم قبول کرد که کمکم کنه.
چند روز بعد از تموم شدن نقاشی، صاحبخونه جدید گفت که مشکلی براش پیش اومده خواهش کرد قرارداد رو فسخ کنیم!
چاره ای نبود فسخ کردیم!
دست از دا درازتر برگشتیم.
از همه شاکی بودم! از خودم، از صاحبخونه از خدا و... .
باجناق با یه آرامشی گفت "خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم" و دیگه هیچ نگفت!
.
راز آرامش باجناق همین بود؛ فهمیدم چرا ناراحت نیست، چرا شاکی نیست و چرا احساس ضرر نمیکنه.
چون برای خدا کار کرده بود و از خلق خدا انتظاری نداشت.
کار اگر برای خدا باشه آدم هیچ وقت ضرر نمیکنه چه به نتیجه برسه، چه به نتیجه نرسه؛ چون نیدونه کاری که برای خدا انجام بشه هیچوقت گم نمیشه.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#داستان_آموزنده
🔆حمل بار بر دوش شيران
ابوحازم مى گويد:
در زمان حكومت منصور دوانيقى من و ابراهيم پسر ادهم وارد كوفه شديم . امام صادق نيز از مدينه به كوفه آمده بود.
وقتى كه خواست از كوفه به مدينه بازگردد، علماء و فضلاى كوفه ايشان را بدرقه كردند.
سفيان ثورى و ابراهيم پسر ادهم (از پيشوايان صوفى ) از جمله بدرقه كنندگان بودند و بدرقه كنندگان كمى از امام جلوتر رفته بودند. ناگهان در بين راه با شير درنده اى برخورد نمودند.
ابراهيم بن ادهم گفت :
بايستيد تا امام صادق بيايد و ببنيم با اين شير چه رفتارى مى كند.
هنگامى كه حضرت رسيد، جريان شير را به حضرت گفتند. امام نزديك شير رفته گوش شير را گرفت و از راه كنار زد.
آنگاه فرمود:
اگر مردم از فرمان خداوند اطاعت كنند، مى توانند بارهاى خود را با اين شيران حمل كنند.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#داستان_آموزنده
🔆امام جواد عليه السلام و تقدير از علماى ربانى
محمد پسر اسحاق و حسن بن محمد مى گويد:
ما پس از وفات زكريابن آدم به سوى حج حركت كرديم ، نامه امام جواد عليه السلام در بين راه به ما رسيد. در آن نوشته بود:
به ياد قضاى خداوند درباره زكريابن آدم افتادم ، پروردگار او را از روز تولد تا روز درگذشت و همچنين روز رستاخيز كه زنده مى شود، مورد رحمت و عنايت خويش قرار دهد! او در درون زندگى عارفانه زيست و انسان حق شناس و حق گو بود و در اين راه رنجها كشيد و صبر و تحمل نمود. پيوسته به وظيفه خويش عمل مى كرد، كارهايى كه مورد رضاى خداوند و پيامبر بود انجام مى داد.
او پاك و بى آلايش از دنيا رفت ، خداوند اجر نيت و پاداش سعى و تلاش وى را عنايت كند!
وصى او نيز مورد توجه ماست ، او را بهتر مى شناسيم و نظر ما نسبت به او برنمى گردد. منظور حسن پسر محمدبن عمران است .
اميد است علماء زمان ما نيز طورى رفتار كنند كه همگان مورد تقدير و تاءييد ائمه اطهار عليه السلام قرار گيرند..
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#داستان_آموزنده
🔆درمان گناه
كميل يكى از ياران مخلص اميرالمؤ منين است ، مى گويد:
از اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيدم ، انسان گاهى گرفتار گناه مى شود و به دنبال آن از خدا آمرزش مى خواهد، حد آمرزش خواستن چيست ؟
فرمود:
حد آن توبه كردن است .
كميل : همين مقدار؟
امام عليه السلام : نه .
كميل : پس چگونه است ؟
امام : هرگاه بنده گناه كرد، با حركت دادن بگويد استغفرالله .
كميل : منظور از حركت دادن چيست ؟
امام : حركت دادن دو لب و زبان ، به شرط اين كه دنبال آن حقيقت نيز باشد.
كميل : حقيقت چيست ؟
امام : دل او پاك باشد و در باطن تصميم گيرد به گناهى كه از آن استغفار كرده باز نگردد.
كميل : اگر اين كارها را انجام دادم از استغفاركنندگان هستم ؟
امام : نه !
كميل : چرا؟
امام : براى اين كه تو هنوز به اصل آن نرسيده اى .
كميل : پس اصل و ريشه استغفار چيست ؟
امام : انجام دادن توبه از گناهى كه از آن استغفار كردى و ترك گناه . اين مرحله ، اولين درجه عبادت كنندگان است .
به عبارت ديگر، استغفار اسمى است شش معنى دارد؛
1. پشيمانى از گذشته .
2. تصميم بر بازنگشتن بدان گناه به هيچ وجه . (تصميم بر اين كه گناهان گذشته را هيچ وقت تكرار نكنى .)
3. پرداخت حق همه انسانها كه به او بدهكارى .
4. اداى حق خداوند در تمام واجبات .
5. از بين بردن (آب كردن ) هرگونه گوشتى كه از حرام بر بدنت روييده است ، به طورى كه پوستت به استخوان بچسبد سپس گوشت تازه ميان آنها برويد.
6. به تنت بچشانى رنج طاعت را، چنانچه به او چشانيده اى لذت گناه را.
در اين صورت توبه حقيقى تحقق يافته و انسان توبه كنندگان به شمار مى رود.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹#داستان_آموزنده
مردی در کوهستان سفر میکرد که سنگ گران قیمتی را در رودخانهای پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
آن مرد کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود.
مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد و پس از کمی درنگ از آن مرد خواست که آن را به او بدهد!
آن مرد بدون درنگ، سنگ را به او داد و از یکدیگر خداحافظی کردند.
مسافر از این که شانس به او رو کرده بود بسیار شادمان شد و از خوشحالى سر از پا نمىشناخت.
او مىدانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مىتواند راحت زندگى کند.
بعد از چند روز مسافر برای پیدا کردن آن مرد به راه افتاد؛ بالاخره او را یافت و سنگ را به پس داد و گفت:
خیلى فکر کردم! میدانم این سنگ چقدر با ارزش است،
ولی آن را به تو پس مىدهم با این امید که چیزى را به من دهی که از آن ارزشمندتر است!
آن مرد گفت چه چیزی؟!
مسافر گفت اگر مىتوانى، چیزی را به من بده که باعث شد چنان قدرتمند شوی که راحت از این سنگ دل بکنی و آن را به من ببخشی.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾
#داستان_آموزنده
🔆برخورد منطقى با سخن چين
شخصى سخن چين ، به حضور امام حسن رسيد.
عرض كرد:
فلانى از شما بدگويى مى كند.
امام به جاى تشويق چهره درهم كشيد و به او فرمود:
تو مرا به زحمت انداختى .
از اين كه غيبت يك مسلمان را شنيدم بايد درباره خود استغفار كنم و از اين كه گفتى آن شخص با بدگويى از من ، مرتكب گناه شده بايستى براى او نيز دعا كنم .
📚بحار: ج 43، ص 350.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
#داستان_آموزنده
«قلاب ماهیگیری»
✨مردی گرسنه و فقیر از راهی عبور می كرد و با خود می گفت: «خدای من چرا من باید اینگونه گرسنه باشم. من بنده تو هستم و امروز از تو غذایی می خواهم. تو به من دندان داده ای، نان هم باید بدهی.»
همانطور كه با خود در فكر بود به رودخانه ای رسید. او به امواج رودخانه نگاه می كرد و در افكار پر از درد خود غرق بود.
ناگهان از دور برقی به چشمانش زد. خیلی خوشحال شد. فكر كرد كه حتما سكه طلایی است كه خدا برای او فرستاده تا او سیر شود. به سمت نور دوید تا زودتر سكه را بردارد و با آن غذایی بخرد. اما هر چه قدر نزدیك تر می شد ناامیدتر می شد.
وقتی به آن شی فلزی رسید دید كه یك قلاب ماهیگیری است. مرد آن را برداشت. نگاهی به آن كرد ولی نفهمید كه آن شی چیست.
او قلاب را به گوشه ای انداخت و رفت و در افكار پر از یاس و ناكامی خود غوطه ور شد. نمی دانست آن قلاب برای او آنجا گذاشته شده بود تا ماهی بگیرد و خود را سیر كند. خدا به او پاسخ داده بود ولی او آنقدر هوش و ظرفیت نداشت كه آن پاسخ را بشنوید
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#داستان_آموزنده
🔆باغى از باغهاى بهشت
حضرت رضا عليه السلام مى فرمايد:
در خراسان مكانى است بسيار ارزشمند، زمانى فرا مى رسد كه آنجا تا هنگام دميده شدن ((صور)) و بر پاى قيامت ، محل رفت و آمد فرشتگان خواهد شد.
پيوسته دسته اى از فرشتگان در آنجا فرود مى آيند و دسته اى به سوى آسمانها پر مى كشند.
از حضرت سؤ ال شد:
اين مكان در كجا واقع است ؟
فرمود:
در سرزمين طوس (مشهد) است ، به خدا قسم ! آنجا باغى از باغهاى بهشت است .
هر كس در آن مكان مرا خالصانه زيارت كند، همانند كسى است كه رسول خدا را زيارت نموده .
خداوند به خاطر اين زيارت او، ثواب هزار حج ، و هزار عمره پذيرفته شده به او عطا مى كند.
من و پدرانم در قيامت از او شفاعت خواهيم كرد.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#داستان_آموزنده
✍(خزیمه ابرش) پادشاه عرب، بدون مشورتِ پادشاه روم که از دوستان صمیمیش بود کاری انجام نمیداد. او پیکی را به نزد دوست خود فرستاد و از او درباره فرزندانش مشورت و نظر خواست. او در نامهاش نوشت: من برای هر یک از دختران و پسران خویش مالی زیاد و ثروتی فراوان قرار دادم که بعد از من درمانده و مستمند نشوند. صلاح شما در این کار چیست؟
پادشاه روم جواب فرستاد که: ثروت، معشوق بیوفاست و دوام ندارد، بهترین خدمت به فرزندان این است که، آنان را از مکارم اخلاق و خویهای پسندیده برخوردار کنید، تا در دنیا سبب دوام دولت و در آخرت سبب غفران باشد.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#داستان_آموزنده
✨ابوریحان و آسیابان✨
✍آوردهاند که روزی ابوریحان بیرونی به همراه یکی از شاگردانش جهت مطالعه و بررسی ستارگان از شهر محل سکونتش
بیرون شد
و در بیابان کنار یک آسیاب بیتوته نمود
تا اینکه غروب شد و کمی هم از شب گذشت
که آسیابان بیرون آمد و خطاب به ابوریحان
و شاگردش گفت که میخواهد درب آسیاب
را ببندد
اگر میخواهید داخل بیائید همین الآن با من
داخل شوید چون من گوشهایم نمیشنود
و امشب هم باران میآید شما خیس میشوید
و نصف شب هم هر چقدر درب را بزنید
من نمیشنوم و شما باید زیر باران بمانید
ناگهان شاگرد ابوریحان سخنان آسیابان را
قطع کرد و گفت مردک چه میگوئی؟
اینکه اینجا نشسته بزرگترین دانشمند و ریاضیدان و همچنین منجم حال حاضر دنیاست و طبق محاسبات ایشان امشب باران نمیآید
آسیابان گفت به هر حال من گفتم كه گوشهایم نمیشنود و شب اگر شما درب را بزنید من متوجه نمیشوم
شب از نیمه گذشت، باران شدیدی شروع
به باریدن کرد و ابوریحان و شاگردش
هر چه بر درب آسیاب کوفتند آسیابان بیدار نشد که نشد
تا اینکه صبح شد و آسیابان بیرون آمد
و دید که شاگرد و استاد هر دو از شدت
سرما به خود میلرزند
هر دو با هم به آسیابان گفتند که تو
از کجا میدانستی که دیشب باران میآید؟
آسیابان جواب داد من نمیدانستم
سگ من میداند!
شاگرد ابوریحان گفت آخر چگونه سگ
میداند که باران میآید؟
آسیابان گفت چون هر شبی که قرار است
باران بیاید سگ به داخل آسیاب میآید
تا خیس نشود!
ناگهان صدای ابوریحان بلند شد
و گفت خدایا آنقدر میدانم که میدانم
به اندازه یک سگ هنوز نمیدانم!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
نبی مکرم اسلام (ص) در اعتکاف بودند که شب، یکی از همسرانش به مسجد برای دیدن ایشان آمدند. همسر پیامبر اکرم (ص) در تاریکی بودند و ایستاده با هم سخن میگفتند که مردی از نزد آنها رد شد. حضرت آن مرد را صدا کرده و فرمودند: من در اعتکاف هستم و نمیتوانم خانه بروم، ایشان همسرم من هستند و من با همسرم گفتگو میکردم.
آن مرد عرض کرد یا رسول الله من به شما ایمان دارم. حضرت فرمودند: شیطان همیشه انسان را وسوسه میکند، دوست نداشتم در این تاریکی شب خود را موضع تهمت قرار دهم و از ذهنت بگذرد شاید رسول الله در تاریکی شب با زن نامحرمی حرف میزد، چرا که اگر همسرش بود، حتما در خانهاش با هم صحبت میکردند.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#داستان_آموزنده
🔸روزی مردی بغدادی از بهلول پرسید: جناب بهلول من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد: آهن و پنبه.
آن مرد با سرمایه خود مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود و پس از چند ماه فروخت و سود فراوانی برد و ثروتمند شد.
مدتی بعد آن مرد باز هم به بهلول برخورد؛ این بار به او گفت: «بهلولِ دیوانه» من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول این بار گفت پیاز و هندوانه بخر.
آن مرد این بار با تمام سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود؛ پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانههای او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوانی کرد.
فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه ، که سود زیادی بردم؛ ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود که کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت!
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول مرا صدا زدی آقای شیخ بهلول! و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم؛ ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم.
مرد از رفتار و بیادبی که در زمان پولدار بودن داشت خجل شد و رفت.
از خدا جوییم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب !
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش بر همه آفاق زد ...!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#داستان_آموزنده
🔆ارزش ديدار برادران دينى
🌱امام صادق (ع ) فرمود: فرشته اى در حين عبور، ديد مردى كنار در منزل كسى ايستاده است ، به او گفت : اى بنده خدا براى چه اينجا ايستاده اى ؟ آيا حاجتى به صاحب منزل دارى ؟ و يا صاحب منزل از خويشان توست ؟!.
🌱او در جواب گفت : صاحب منزل نه از خويشان من است و نه حاجتى به او دارم ، فقط برادر دينى من است ، و من براى انجام وظيفه پيوند اسلامى ، براى خدا آمده ام از او احوالى بپرسم و بر او سلام كنم .
🌱فرشته به او گفت : من از طرف خدا به سوى تو فرستاده شده ام ، خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد:
🌱تو به ديدار من آمده اى و تعهد و پيوند با مرا فراهم نمودى ، بهشت را براى تو واجب نمودم ، و تو را از خشم خويش بخشيدم و از آتش دوزخ پناه دادم .
🌱آرى كسانى كه به زيارت و ديدار همكيشان خود مى روند، اينها در حقيقت به زيارت خدا مى روند، و مشمول عالى ترين درجه عفو و لطف خدا هستند
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#داستان_آموزنده
🔆ارزش ديدار برادران دينى
🌱امام صادق (ع ) فرمود: فرشته اى در حين عبور، ديد مردى كنار در منزل كسى ايستاده است ، به او گفت : اى بنده خدا براى چه اينجا ايستاده اى ؟ آيا حاجتى به صاحب منزل دارى ؟ و يا صاحب منزل از خويشان توست ؟!.
🌱او در جواب گفت : صاحب منزل نه از خويشان من است و نه حاجتى به او دارم ، فقط برادر دينى من است ، و من براى انجام وظيفه پيوند اسلامى ، براى خدا آمده ام از او احوالى بپرسم و بر او سلام كنم .
🌱فرشته به او گفت : من از طرف خدا به سوى تو فرستاده شده ام ، خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد:
🌱تو به ديدار من آمده اى و تعهد و پيوند با مرا فراهم نمودى ، بهشت را براى تو واجب نمودم ، و تو را از خشم خويش بخشيدم و از آتش دوزخ پناه دادم .
🌱آرى كسانى كه به زيارت و ديدار همكيشان خود مى روند، اينها در حقيقت به زيارت خدا مى روند، و مشمول عالى ترين درجه عفو و لطف خدا هستند
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸
#داستان_آموزنده
🔆چهار دیوار و چهار کلمه
⚡️کسی از امام صادق علیهالسلام سؤال کرد: «چرا کعبه را کعبه نامیدند؟»
⚡️ فرمود: «چون چهار دیوار دارد.» عرض کرد: «چرا چهار دیوار دارد؟»
⚡️فرمود: «چون بیتالمعمور که در آسمانهاست چهار دیوار دارد.» عرض کرد: «چرا بیتالمعمور چهار دیوار دارد؟»
⚡️ فرمود: «برای آنکه عرش خدا چهار ضلع دارد.» عرض کرد:
⚡️ «چرا عرش خدا چهار ضلع دارد؟» فرمود: برای اینکه کلمات توحیدی خدا چهارتا است، «سبحانالله، والحمدلله و لاالهالاالله و اللهاکبر».
💫اسماء حُسنی حق به این چهار کلمه («تنزیه»، «تحمید»، «تهلیل» و «تکبیر») برمیگردد و انسان خدا را به وحدانیت و بزرگداشت و به مجد و منزّه بودن میستاید.
💫پس کسی کعبه میرود معرفتش تا عرش با کلمات تامات عارف شده است که کعبه بر این اساس بنا نهاده شده است.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
#داستان_آموزنده
🔆چوپان مطیع
💥ابراهیم ادهم گفت: به چوپانی گذشتم و گفتم: آیا جرعهای آب یا شیر نزد تو هست؟ گفت: آری کدام یک را بیشتر دوست داری؟
💥گفتم: آب
پس با عصایش به سنگ سختی که هیچ شکافی نداشت، زد؛ پس آب از آن جوشید که از برف سردتر و از عسل شیرینتر بود.
💥من در شگفت شدم. گفت: تعجب مکن، چون بنده از مولایش اطاعت کند، همهچیز از او اطاعت خواهند کرد.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
#داستان_آموزنده
🔆چوپان مطیع
💥ابراهیم ادهم گفت: به چوپانی گذشتم و گفتم: آیا جرعهای آب یا شیر نزد تو هست؟ گفت: آری کدام یک را بیشتر دوست داری؟
💥گفتم: آب
پس با عصایش به سنگ سختی که هیچ شکافی نداشت، زد؛ پس آب از آن جوشید که از برف سردتر و از عسل شیرینتر بود.
💥من در شگفت شدم. گفت: تعجب مکن، چون بنده از مولایش اطاعت کند، همهچیز از او اطاعت خواهند کرد.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°