فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐اصلاح تمامی کارها به وسیله #نمازشب
آیت الله ناصری ره
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کَمَر اسلام را شکستند
👤حجت الاسلام و المسلمین دانشمند
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعایی که به زندگیم برکت داد🌧️🌿
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺از امیرالمومنین پرسیدند چگونه انسانی باشیم حضرت فرمودند:
✏متواضع باش تا مورد احترام باشی.
✏مورد اعتماد مردمباش ،تا با ارزش باشی.
✏خوش اخلاق باش تا همیشه در یاد انسانها باقی بمانی.
✏بخشنده باش تا رزق و روزی بیشتری داشته باشی.
✏کنجکاو باش،تا چیزهای زیادی یاد بگیری.
✏تلاشگر باش تا موفق باشی.
✏نسبت به خطاهای انسانها بخشش و گذشت داشته باش،تا آرامش داشته باشی.
✏خودت باش و برای خودت زندگی کن ،تا خوشبخت باشی.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🌱💓🌿 من به ماه های آخر نزدیک می شدم مامان و پریا تو تدارک سیسمونی بودن البته من خودم براشون پول ری
🌱💓🌿
دوست داشتم آریا به زور برام یه چیزی
می خرید یه لباسی ،شلواری کیفی یاحتی یه جفت کفشی اما آریا که من می شناختم به زور می شد ازش پول گرفت!!
آخر شب خسته و کوفته رسیدیم خونه ومنی که تموم روز تو پاساژها بودم زود شام خوردم ورفتم تا بخوابم🥱
روزها می گذشت و پریسا به ماه آخر نزدیک شد خرید سیمسونی که تموم شد و همه چی تکمیل شد ماشین گرفتیم و با مامان بردیـم خــونه پریسا و چیــدیم پریسا برای ناهار نگهمون داشت!!
دیگه خیال مامان راحت شده بود و منتظر به دنیا اومدن بچه بودیم ،
رابطه من و آریا هم که خیلی خوب پیش می رفت و من سعی می کردم رفتارهای بدش رو فراموش کنم و به زندگیمون یه فرصت تازه بدم،..!
حس می کردم می تونم زندگی مون رو بســازم می تــونستم با آریــا خوشبخت باشم اما تـقدیر من چیز دیگه ای بود ،
تو زندگی من تنها بودم همــه آدم هـای دور واطرافم یــه جوری به من ضربه زده بودن و من هرچقدر هم امیـد داشتم چیزی این رو تغییر نمی داد!
ما منتظر روز زایمان بودیم تا اینکه یه روز مامان زنگ زد و گفت پریسا دردش گرفت و ما داریم می ریم بیمارستان📞
وقتی اینو شنیدم به آریا زنگ زدم و گفتم من می رم بیمارستان آریا گفت منتظر باش میــام دنبالت خودم می بـرمت
منم آماده شده بودم و منتظر آریا و این میـون چند بار به مامان زنگ زدم و حال پریسا رو پرسیدم،☺️
آریا اومد و ما راهی بیمارستان شدیم من فکر می کردم آریا منو می ذاره و خودش برمی گرده اما دیدم که داره همراهم میاد!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
11.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️⚡️راه بدست آوردن برکت 🌾
📚(حاجیه خانم رستمی فر)
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا همه چی رو به وقتش برات چیده
حتی خیلی قشنگتر
از اون چیزی که فکر میکنی..💚💫
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🍃🌺 یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ
💠 عن أبى بصير عن أبى بصير عن ابى
عبدالله عليه السلام فى قوله تعالى :
🌺 ذلكَ الكتابُ لا ريبَ فيه 🌺
قال : الكتاب علىُّ لا شك فيه
🌺 هُدىً لِلمتَّقينَ 🌺
ابو بصير از امام صادق عليه السلام
درباره سخن خداوند
🌺 ذلك الكتاب لا ريب فيه 🌺
نقل شده است كه مقصود از
"كتاب " على عليه السلام است
که هيچ شکی در آن نیست
و راهنمایی پرهیزگاران است .
📘: هزار حدیث در ِفضایل امام علی
علیه السلام : ص : ۱۳۲
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
قرآن به جز از وصف علی آیه ندارد
ایمان به جز از عشق علی پایه ندارد
گفتم بروم سایه لطفش بنشینم گفتا
علی نور بود سایه ندارد!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#حکایت
✍آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست.....
پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد.... عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم....
پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی
من بگفتم که تو آدم نشوی!!
**╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°**
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸حرف بزن...
اما طوری حرف بزن که بدانی خدایت راضی است و به تو لبخند میزند!
🌸گوش کن...ا
اما طوی گوش کن که مطمئن باشی اگر خدایت از تو پرسید گوشت چه چیزهایی شنیده ، شرمسار نباشی...
🌸نگاه کن...
اما طوری نگاه کن ، که چشمهایت آیینه ای از وجود خدا باشد! پر باشد از خدا و هرچه می بینی خدا را یادت بیاورد...
🌸فکرکن ...
اما به کسی و به چیزی فکر کن که خدا را از یادت نبرد... طوری فکر کن که آخرش یک سر نخی از خدا پیدا کنی!
🌸عاشق باش...
اما طوری عاشق باش که هم به دست آوری و بتوانی از دست بدهی! طوری که معنای عشق واقعی را گم نکنی!
🌸عاشق زمینی ها باش!
اما نه طوری که زمین گیرت کند و از رسیدن به آسمان و آن عشق ابدی باز مانی!...
#عاشق_خدا_باش...❤️
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
ياعلىُّ ياعلىُّ ياعلىّ 🌷
🌹 يا عَلِىُّ ثلاثٌ مِن مكارمِ الأخلاقِ :
🔶 تَصِلُ مَن قَطَعَكَ
🔶 و تُعطى مَن حَرَمَكَ
🔶 و تَعفُو عَنَّن ظَلَمَكَ .
💫 اى على ! سه عمل از اخلاق نيك است:
✨ كسى كه با تو قطع رابطه كرده
دوباره با او رابطه بر قرار سازى !!!
✨و كسى كه از تو دريغ ورزيده
به او بخشش نمايی و كسى كه بر تو ستم روا داشته عفوش كنى!
🌹سخنان پیامبر خدا صلی الله علیه و اله
📗 تحف العقول : ص ۱۲
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🌱💓🌿 دوست داشتم آریا به زور برام یه چیزی می خرید یه لباسی ،شلواری کیفی یاحتی یه جفت کفشی اما آریا
🌱💓🌿
با کنجکاوی گفتم تو هم میای ؟
آریا گفت آره عزیزم
همراه هم به سمت در ورودی بیمارستان رفتیم، تو بخش زایمان مامان رو از دور دیدم مادر مهران هم کنار مهــران ایستاده بود، مهران آریا رو که دید رو ترش کرد!
با هم سلـام و احوال پرسی کردیم و همـگی منتظر بودیــم نگـرانـی و استرس تو صورت همه بود پریسا رو برده بودند اتاق عمل
تو اون آشفته بازار یه لحظه نگاهم به آریا افتاد کــه با انگشت هاش بازی می کرد !!
حس بدی توی دلم نشست احساس میکردم آریا استرس داره اما سعی می کرد خونسردیش رو حفظ کنه🙁🤔
افکار منفی و کشنده مثل خــوره به جــونم افتــاده بود و جرعه جرعه تو وجــودم ریختــه
مـــی شـــد،
حالـم دگرگون بود ، به خودم گفتم شاید به خاطر شرایط اینطور به هم ریختم از اتاق عمل خبر دادن پریسا فارغ شده و یه پسر تپل و ناز به دنیا آورده !
ما بچه رو دیدیم و من ومامان کلــی برای پسر پریسا ذوق کردیم
پریسا که به هوش اومد منتقلش کردن به بخش و بچه رو آوردن تا بهش شیر بده همه در حال خوش وبش بودن و من نگاهم بین همه می چرخید و این میون آریا رو دیدم که به پریسا و پسرش نگاه میکرد !!
تو نگاهش چیزی شبیه به حسرت یا عشق بود بازهم نــدای درونم غوغا کرد سعی می کردم افکار منــفی رو از خودم دور کنــم،
بــه ایـن فــکر می کردم شاید آریا دلش می خواد پـدر بشه دلم می خواست دل رو به دریا می زدم و یه بار دیــگه ایــن موضوع رو باهاش درمیـــون می ذاشتم!🤔🙄
اما میترسیدم مثل دفعه پیش عکس العمل تندی نشون بده و بازم غــــروم رو جــریــحه دارکنـــه !!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°