اما زندگی همان شادی های
کوچک ما بود...
🌷روزت پر برکت دوست جانم🌱
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
#تلنگر
✍پادشاهی را وزیر عاقلی بود از وزارت دست برداشت پادشاه از دیگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزارت دست برداشته و به عبادت خدا مشغول است🤲📿
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید
از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول: آنکه تو نشسته می بودی و من به حضور تو ایستاده می ماندم
اکنون بندگی خدایی می کنم که مرا در وقت نماز حکم به نشستن می کند
دوم: آنکه طعام می خوردی و من نگاه می کردم
اکنون رزاقی پیدا کرده ام که او نمی خورد و مرا می خوراند
سوم: آنکه تو خواب می کردی و من پاسبانی می کردم
اکنون خدای چنان است که هرگز نمی خوابد و مرا پاسبانی می کند
چهارم: آنکه می ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد
اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید
پنجم: آنکه می ترسیدم اگر گناهی از من سر زند عفو نکنی
اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد #گناه می کنم و او می بخشاید.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
سرمو که بالا آوردم دیدم رییس چشماش به منه، خجالت کشیدم😓 گفتم : ببخشین ولی من با این قیافه چرا باید
عصری که رسیدم خونه،
دیدم خواهرم لباسامو ریخته بودم کف اتاق و با دقت وارسی شون میکرد،
با خنده گفتم چیه چشمتو گرفته😜
با ذوق گفت نگین بترکی اینارو از کجا خریدی خیلی خوشگلن مبارکت باشه،
چقد به اینا پول دادی!؟
گفتم : نترس بابا نخریده با حقوقم گرفتم !!😏
مانتو سفید رو برداشت گفت نگین خواهر قشنگ من، هفته ی دیگه میریم محضر اینو من بپوشم، گفتم آخه برا تو یکم تنگ نیس!
گفت عیب نداره دکمشو باز میزارم
با ناز گفتم: اوه از کی تا حالا قشنگ شدم تو که همیشه میگفتی من زشت ترین دختر روی زمینم، گفت اونکه بله هنوزم هستی ولی قلب مهربونی داریا،
😁خندم گرفت گفتم باشه فقط جمعشون کن تا کثیف نشدن،
خوشحال پرید و بغلم کرد.
خواهرم نمیزاره من محضر برم چون زشتمو آبروشون میبرم جلوی فامیلای داماد، اونوقت بخاطر یه مانتو میگه من قشنگم و مهربون😕😤
هی...
مانتو سفید و گرفتم تو دستم با کلی گیپور، خامه دوزی و جواهر دوزی انصافا عجب چیزی بود ولی منکه هیچوقت نمی پوشیدمش، باز خواهرم بپوشه اون خوشبخت شه،
👌همینجوری که مانتو مو درمیاوردم رفتم جلوی آینه عملم اگه خوب بشه
و صورتم
درست شه شایدم یکی منو بگیره 😔
یه مانتو قرمز با کیف و کفش مشکی برداشتم گذاشتم تو نایلون که فردا تو شرکت عوض کنم،
با یه روسری طرحدار قرمز و سفید، یه رژ قرمز و خط چشم برداشتم،
کرم پودر که میزدم صورتم افتضاح میشدو شبیه میمون میشدم برای همین هیچوقت نمیزدم، همینا بس بود..
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
💠 امیرالمومنین امام علی علیه السلام:
🌱🌼🌱
💢جُودُ الفَقيرِ يُجِلُّهُ ، وَ بُخْلُ الغَنِيِّ يُذِلُّهُ
🔷سخاوت فقیر او را بزرگ می کند و خساست ثروتمند او را خوار می نماید.
📚عیون الحکم و المواعظ جلد1
☘
🌼
☘
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌸🍃🌸🍃
🔸رسم رفاقت!
👌در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!
به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش این همه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال در آورد.
💥در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم
این است "رسم رفاقت..." رفیق باشیم!❤️😍
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🦋💙🦋✨✨
💠اميرالمؤمنين امام علی علیه السلام:
💢خدا هر گناه تو را يك و هر نيكی تو را ده حساب کرده و راه بازگشت و توبه را به روی تو گشوده است، هر گاه او را بخوانی ندايت را ميشنود و چون با او راز دل گويی راز تو را ميداند، پس حاجت خود را با او بگو و آنچه در دل داری نزد او باز گو، غمت را در پيشگاه او مطرح كن تا غمت را بر طرف کند.
💙
✨
✨
📚نهج البلاغه
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
💥داستانی واقعی وتکان دهنده💥
این ماجرا در بازار های عویس در ریاض اتفاق افتاده است ...
👌یکی از صالحین می گوید : با ماشینم در بازار عویس در حرکت بودم که جوانی را دیدم که از دختر جوانی عکس می گرفت ، با خود فکر کردم که آیا نصیحتش کنم یا خیر ...
بالاخره تصمیم خود را گرفتم و از ماشین پیاده شدم و به طرف او رفتم ، او ترسید و گمان کرد هیئت هستم و فرار کرد ، با صدای بلند به او سلام کردموگفتم نترس من هیئت (گشت پلیس)نیستم فقط کار خیری باتو دارم برادرم از تو می خواهم گوش کنی ...
او برگشت و با من جایی نشست ..
من با ذکر خداوند شروع به نصیحت او کردم ، هنگامی که او را نصیحت می کردم طرز نگاهش عوض شد و به فکر فرورفت ..
او شماره مرا گرفت و من هم به او شماره تلفن خود را دادم ..
صبح یک روز بعد از گذشت دوهفته شماره او را از جیبم در آوردم و با او تماس گرفتم ؛
بعد از سلام و احوال پرسی به اوگفتم که آیا مرا شناختی ؟
گفت : چطور صدای کسی را که کلمات هدایت را در گوشم خواند نشناسم آنکس که با نور حق چشمانم را روشن کرد ...
با هم قرار ملاقاتی گذاشتیم که عصر همدیگر را ببینیم ، اما تقدیر خداوند برایم مهمان آمد ..و تقریبا یک ساعت از موعد دیرتر شد ، نمی دانستم بروم یانه !
سپس با خود گفتم می روم و به عهدم وفا می کنم اگر چه با تأخییر ..
هنگامی که به در خانه شان رسیدم در را کوبیدم ..وپدرش در را باز کرد
گفتم : سلام علیک
گفت : وعلیکم السلام ورحمة الله
گفتم : فلانی درخانه است ؟!
بسیار غریبانه به من نگاهی انداخت و گفت :
پسرم این خاک که بر دستان من است خاک قبر اوست که چندی قبل او را دفن کردیم ...
گفتم : پدر جان ولی ما صبح باهم حرف زدیم !!!
گفت : نماز ظهر را در مسجد خواند و اندگی قرآن تلاوت نمود و به خانه برگشت ، سپس خوابید ، وقتی او را بیدار کردیم برای غذا او بیدار نشد و روحش به سوی پروردگار برگشته بود ...
پدر ادامه داد: پسر من آشکارا گناه می کرد ، تا اینکه دوهفته پیش احوالش دگرگون شد و از آن به بعد او مارا برای نماز صبح بیدار می کرد ، بعد از آن اخلاقی که داشت دیگر خداوند با هدایتش بر ما منت نهاد....تو از کی پسرم را می شناسی ؟!
گفتم : از دوهفته قبل
گفت : تو همان کسی هستی که او را نصیحت کردی ؟
گفتم : بله
گفت : بگذار سرت را ببوسم که پسرم را از آتش نجات دادی ....
ومن در نهایت تعجب و تأثر از این واقعه بودم ....
خداوند همه مارا عاقبت بخیر گرداند
🌟 عبرت : از کوچکترین نصیحت برای برادر یا خواهر ایمانی خود دریغ نکنید
شاید این آخرین فرصت او باشد وشاید نگفتن نصیحت و نهی نکردن از منکر تو پیامد بسیار بدی برای خودت و دیگران داشته باشد ..خود را به نصیحت همدیگر عادت دهید که هدف بزرگ ووظیفه این امت نصیحت است ، آن را دستکم نگیرید
بسیاری منتظر یک اشاره از طرف تو خواهر یا برادر مؤمن برای نصیحتش هستند اما تو دریغ می کنی .
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🟢 میخواستم خدا را نوازش کنم !
ندا رسید؛ کودک یتیم را نوازش کن..
🟡 خواستم چهره خداوند را ببینم !
ندا آمد؛ به صورت مادرت بنگر..
🔵 خواستم به خانه خدا بروم !
ندا آمد؛ قلب انسان مومن را زیارت کن..
🟣 خواستم نور الهی را مشاهده کنم
ندا آمد؛ ازپرخوری وشکم سیر فاصلهبگیر.
⚪️ خواستم صبر خدای را ببینم !
ندا آمد؛ بر زخم زبان بندگان صبر کن..
🟤 خواستم خدای را یاد کنم !
ندا آمد؛ ارحام و خویشانت را یاد کن..🦋
🟢 خواستم که دیگر نخواهم ..
ندا آمد امورت را به او واگذار کن و برو
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
💠مردهای که با دعای مادر به دنیا برگشت
این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت.
✍نقل از علامه طهرانی:
یكی از اقوام ما كه از اهل علم بود برای من نقل كرددر ایامی كه در سامرّاء بودم، به مرض حصبۀ سختی مبتلا شدم و هرچه مداوا نمودند مفید واقع نشدمادرم با برادرانم مرا از سامرّاء به كاظمین برای معالجه آوردند و نزدیك به صحن یك مسافرخانه تهیه و در آنجا به معالجۀ من پرداختند؛
از معالجۀ اطبّای كاظمین كه مأیوس شدند یك روز به بغداد رفته و یك طبیب را برای من آوردند.همینكه برای معاینه نزدیك بستر من آمد، احساس سنگینی كردم و چشم خود را باز كردم دیدمخوكی بر سر من آمده است؛بیاختیار آب دهان خود را به صورتش پرتاب كردم.
گفت: چه میكنی، چه میكنی؟ من دكترم، من دكترم!
من صورت خود را به دیوار كردم و او مشغول معاینه شد ولی نسخه او هم مؤثّر واقع نشد؛
و من لحظات آخر عمر خود را میگذراندم.
تا آنكه دیدم حضرت عزرائیل با لباس سفید و بسیار زیبا و خوش قیافه وارد شدپس از آن پنج تن بترتیب وارد شدند و نشستند و به من آرامش دادند و من مشغول صحبت كردن با آنها شدم.
در اینحال دیدم مادرم با حال پریشان رفت روی بام و رو كرد به گنبد مطهّر امام کاظم (ع) و عرض كرد:یا موسی بن جعفر ! من بخاطر شما بچّهام را اینجا آوردم، شما راضی هستید بچّهام را اینجا دفن كنند و من تنها برگردم ؟ حاشا و كلاّ ! حاشا و كلا ّ!
همینكه مادرم با امام کاظم (ع) مشغول تكلّم بود، دیدم آنحضرت به اطاق ما تشریف آوردند و به پیامبر (ص) عرض كردند: خواهش میكنم تقاضای مادر این سید را بپذیرید !
حضرت رسول (ص) رو كردند به عزرائیل و فرمودند: برو تا زمانی كه خداوند مقرّر فرماید؛خداوند بواسطۀ توسّل مادرش عمر او را تمدید كرده است، ما هم میرویم إنشاءالله برای موقع دیگر.
مادرم از پلّهها پائین آمد و من بلند شدم و نشستم ولی از دست مادرم ناراحت بودم؛به مادرم گفتم: چرا اینكار را كردی؟! من داشتم با اهل بیت (ع) میرفتم؛تو آمدی جلوی ما را گرفتی و نگذاشتی كه ما حركت كنیم.
📕معاد شناسی
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌸🌷🌿🌷🌸
امام صادق (علیه السّلام) :
یک نماز با بوی خوش عطر
بهتر از هفتاد نماز بدون
بوی خوش است.
⚜کافی
🌸
🌿
🌸
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
امام صادق (علیه السّلام) :
🎥📽🎞
از خدا بترس،
که گویا او را می بینی
و اگر تو او را نمی بینی او تو را می بیند.
🔰کافی
🍃
🍃
🍃
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
عصری که رسیدم خونه، دیدم خواهرم لباسامو ریخته بودم کف اتاق و با دقت وارسی شون میکرد، با خنده گفتم
صبح به مادرم گفتم امروز کارم بیشتره و یساعت دیرتر میام.
رفتم سر کارمو با استرسی که هر لحظه بیشتر میشد کارمو میکردم،
خانوم منشی زنگ زدو بهم گفت جناب مدیر دستور دادن امروز میتونین پاره وقت باشین و 1 ظهر برین خونه
تشکر کردمو گفتم نه ممنونم وایمیستم فقط یساعت زودتر میرم
منشی گفت هر طور راحتی و قطع کرد!!
☀️ظهر وقت نهار رفتم غذاخوری طبقه همکف، غذامو گرفتم و نشستم سر میز
رییس هميشه غذاشو تو اتاق خودش میخورد برای همین عجیب بود که اونروز اومد تو سالن!!
از در که وارد شد چشم چرخوند تو سالن من گوشه نشسته بودم که تو دید نباشم و راحت غذامو بخورم آخه همکارا گاهی وقتا دستم مینداختن 😓
سرمو انداختم پایین و سالادمو میخوردم که یهو دیدم رییس اومد روبروم ایستاد،
زود از جام بلند شدمو سلام کردم،
گفت اجازه هست بشینم گفتم بفرمایید خواهش میکنم،
اومدو نشست روبروم بعد از چند لحظه یکی از کمک آشپزا با یه سینی گر از غذا و سالاد و نوشابه و ماست با احترام جلوی رییس چید و گفت امری ندارین، مدیر هم تشکر کردو رفت.
شروع کرد به غذا خوردن و گفت قرار امروز کنسله؟؟؟
_ نه چطور مگه!؟
با دست اشاره کرد و گفت چرا مثله مجسمه منو نگا میکنی غذاتو بخور
چشمی گفتمو قاشق و برداشتم
_پس چرا به منشی گفتی نمیری خونه؟!
گفتم : جناب رییس نیاز نبود، ده دیقه ای لباسمو عوض میکنمو میرم پارکینگ همونطور که فرمودید
ابروهاشو برد بالا و گفت ده دیقه ای!! 😳
گفتم بله دیگه
با خنده ی شیرینی که گونه هاش چال افتاد گفت : پس باید یه چند تا دوره آموزشی واسه مامانم بزاری سه ساعت دم در وایمیستیم تا بیاد😆😁
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
تا جوونی، لذت ببر
خودت برای خودت پل درست کن
خودت به خودت انرژی بده، انگیزه بده؛
تا انگیزه ای نباشه ادامه دادن بی معناست..
باشه رفیق..؟؟ بیا یه بارم شده توی این دنیا .. شاد زندگی کنیم..❤️🔥❤️🔥❤️🔥
#صبح_بخیر😍❤️
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
✨ذکر روز " یکشنبه "✨
"۱۰۰ مرتبه"🍃🌸یاذَالجَلالِ والاِکرام🌸🍃
🌸 یکشنبه تون مبارک 🌸
✨ ذکر روز یکشنبه ✨
🍃موجب"فتح و نصرت" می شود 🍃
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
مانتوهرچقدرم بلندوگشادباشہ
آخرشچادرنمیشہ...!
میراثخاکیحضرتزهراۜچادره📻🌿!'
#اللهمعجللولیکالفرج💚
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
#تلنگر
#داستان_آموزنده
🔆سال دیگر زنده نخواهم بود
🌳حسین بن روح نوبختی، سومین نایب خاص امام زمان علیهالسلام بود. محمد بن صیرفی بلخی گوید: «به قصد زیارت خانهی خدا بیرون میآمدم. مردم بلخ مقدار زیاد شمش طلا و نقره به من دادند که در سامرا به نمایندهی امام زمان علیهالسلام تحویل دهم. چون به سرخس رسیدم، در قسمت شن زار، یک شمش طلا در خاکهای نرم فرو رفت. وقتی به همدان آمدم، یک شمش طلا خریدم و بهجای آن گذاشتم.
🌳چون در سامرا خدمت حسین بن روح رضیاللهعنه رسیدم، و اموال را تحویل دادم، همان شمش خریداریشده را به من داد و گفت: «این از ما نیست. شمش ما در سرخس زیر چادر در رمل فرو رفته، چون برگشتی به همان نقطه برو، آن را خواهی یافت. چون سال دیگر بیایی من زنده نخواهم بود.»
🌳در برگشت از حج، در سرخس به همان آدرس مراجعه کردم و طلا را در ماسهها پیدا کردم و چون سال بعد به سامرا آمدم، حسین بن روح رضیاللهعنه وفات کرده بود. (326 مدفون در بغداد) و کلامش دقیقاً درست بود و شمش طلا را به نایب چهارم دادم.
📚شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 42 -بحار، ج 51، ص 340
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
💠هر روز با یک آیه از قرآن کریم
❄️💦❄️
💢وَجَاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَهَا سَائِقٌ وَشَهِيدٌ
🔹و هر نفسی را فرشتهای (برای حساب به محشر) کشاند و فرشتهای (بر نیک و بدش) گواهی دهد
❄️
🌨
🌬
📚سوره مبارکه ق آیه ۲۱
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
💠اميرالمؤمنين امام علی(ع):
💚🌾☘
💢لا تشتغل بما لا يعنيك و لا تتكلّف فوق ما يكفيك و اجعل كلّ همّك لما ينجيك
🔷به کارى که به درد تو نمى خورد مشغول مشو و بیش از اندازۀ کفایت،خود را به مشقّت مینداز و تمامى همّت خود را براى آنچه تو را نجات دهد،قرار ده.
☘
🌾
☘
📚غرر الحکم و درر الکلم
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
صبح به مادرم گفتم امروز کارم بیشتره و یساعت دیرتر میام. رفتم سر کارمو با استرسی که هر لحظه بیشتر م
همکارا همه با خنده ی مدیر پچ پچ میکردن، از خوردن غذام منصرف شدمو زیر لب گفتم : جناب مدیر با اجازتون من دیگه برم سرکارم😬
به بشقابم نگا کردو گفت غذاتونو که نخوردین گفتم ممنون سیرم،
باشه ای گفت و من سریع فرار کردم تو اتاق کارم،
با سرعت نور حساب هارو همرو نوشتم و بردم پرونده هارو تحویل دادم یه ربع به 4 بود،
دوییدم تو اتاقمو پشت در صندلی مو گذاشتم و تند تند لباس هامو عوض کردم،
روسری مو مدل دار بستمو و لباس فرم مو گذاشتم تو نایلون،
بدو رفتم تو سرویس بهداشتی و یه آبی به صورتمو زدمو یکم رژ و یه خط چشم نازک رو چشمام کشیدم..
👠با کفشای پاشنه بلند مشکی براقم که یه ردیف نگین داشت آروم رفتم سمت آسانسور و دکمه ی پارکینگ رو زدم،
خداروشکر هیشکی اون دورو بر نبود
وقتی رسیدم پارکینگ همینکه اومدم پامو بزارم بیرون پاشنم تو فرورفتگی درب آسانسور با مخ رفتم تو زمین
با جیغی که کشیدم مدیر که کنار ماشینش منتظر بود بدو اومد بالا سرم ترسون گفت چی شد افتادی!!
همونطور که داشتم دستامو دماغمو میمالیدم گفتم نه چیزی نشد،
اومد جلو دستشو آورد سمت بازوم که خودمو سریع کشیدم عقب و بلند گفتم دست نزنی بمن😳
مدیر خجالت زده رفت عقب و گفت ببخشید میخواستم کمکت کنم، گفتم نه ممنونم خودم بلند میشم دستمو تکیه دادم به دیوار و بلند شدم
😮💨لنگان لنگان رفتم سمت ماشین و گفتم بریم دیگه دیر شد..
انگار چیزی یادش اومده باشه از تو فکر اومد بیرونو سوییچ و از تو جیب شلوارش درآورد و گفت آره آره بدو بریم،
مانتومو با دست تکوندمو سوار شدم و حرکت کردیم ..
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون خدا
هیچ کسب و کاری به موفقیت نخواهد رسید
❤️به خدا اعتماد کن✨
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌾#تلنگر
<📖☕>
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
👌اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند.
اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود.
دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
💥پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌸🍃🌷🌸
امیرالمؤمنین (علیه السّلام) :
سخن نیکو و مختصر بگو،✨
زیرا این برای تو زیباتر است و بر فضل تو، دلالت بیشتری دارد.
🔰غررالحكم
🌸
🍃
🍃
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
「°♥🖇.」
فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
👌خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر, مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و مسلمان بیمار شد،دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد!
مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس!
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد.
از آن شب ب بعد، مسلمان سر نماز می گفت: خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد، من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی!
حکایت خیلیاست
💡با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
28.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑چهار نکته کلیدی راجع به فواید خواندن و حفظ بودن آیةالکرسی
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»💚
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌸🌾🌸🍃🍃
🔰امام علی (علیه السّلام) :
هرکه درباره بسیاری از امور بی اعتنایی و چشم پوشی نکند، زندگیش تیره شود.
ميزان الحكمه
🌸
🍃
🌸
🍃
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌼 در این عصر زیبا
❤️🩹 براتون آرزو دارم
🌼 الهی تا جهان باشد
❤️🩹 به شادی درجهان باشید
🌼 الهی از بلاهای
❤️🩹 الهی درامان باشید
🌼 مراد و مطلبت را
❤️🩹 من نمیدانم خدا داند
🌼 الهی صاحب
❤️🩹 زیباترینهادرجهان باشید
🌹تقدیم به همه دوستان با وفا
❤️🩹با آرزوی بهترینها
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🍃🔸️🍃
❣#سلام_امام_زمانم❣
🍃السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَوْنَ الْمَظْلُومينَ...✋
🔸️سلام بر تو ای امید دل های غمدیده؛
سلام بر تو و بر روزی که حقّ مظلومان تاریخ را از ظالمان خواهی ستاند.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص578.
🍃🔸️🍃
#امام_زمان (عج)
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
همکارا همه با خنده ی مدیر پچ پچ میکردن، از خوردن غذام منصرف شدمو زیر لب گفتم : جناب مدیر با اجازتون
توی ماشین فقط سکوت بود و سکوت...
داشتم به این فکر میکردم که وقتی خوردم زمین چرا بهم نخندید؟؟
تا الان چند بار خوردم زمین و آدمای اطرافم حتی خانوادم بهم خندیدن ولی دریغ از کمک اما اون اومد سمتم کمکم کنه...
کاش اونقدر زیبا بودم که الان واقعا منو میخواست و این یه قرار صوری نبود...
کاش قرار واقعی بود...کاش...😔
تو فکر بودم که با صداش به خودم اومدم
اگه آهنگ گوش میدی بزارم
مشکلی ندارم بزارین...هرچی باشه از سکوت بهتره...
_خوب سکوت نکنیم هوم؟
_حرف بزنیم؟🤔
باشه از چی حرف بزنیم حالا؟...
_از اینکه چند دقیقه قبل چقدر چهره مظلوم و بامزه ای داشتی...
یهو صورتم گر گرفت...
این چی گفت یهو...🥺
من بامزه و مظلوم بودم؟
یعنی داشت ازم تعریف میکرد؟😅😁
اولین تجربه شیرینم همین حرفی که رئیسم بهم زد بود...
حالا چه واقعی چه دروغ خیلی حس خوبی بود...
که دوباره یهو برداشت گفت:
مثلا همین الان که از خجالت قرمز شدی خیلی خوشگل تر شدی...
ایندفعه تپش قلب گرفتم😭
انگار قلبم داشت تو دهنم میزد و میخواست بیاد با شتاب بیرون...
من خشکم زده بود هیچ حرف و عکس و العملی نداشتم...
آخه بعد ۲۰سال یکی بهم گفته زیبام...
انگار خوب از حال درونیم میفهمید...
خیلی زرنگ بود...
نمیدونم چرا ولی بغض کردم...🥺😔
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌸💞🌸🌷
👈 سیثانیه زمان کمی نیست
صد بار میشود پلک زد…
🌸 شصت بار میشود گفت: “خدایا شکرت”
✅ این موهبت را از دست ندهید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══