eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
21.9هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
5هزار ویدیو
4 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/tablighatkosar 🌹تمامی داستانا براساس واقعیت می‌باشد🪴
مشاهده در ایتا
دانلود
مفهوم منجی ✨ مشترک ترین مفهوم است... ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
📚مكافات عمل ناموسى‏ عصر حضرت داوود عليه‏السلام بود. مردى شهوت‏پرست به طور مكرر به سراغ يكى از بانوان میرفت و او را مجبور به عمل منافى عفت مینمود، خداوند به قلب آن بانو القا كرد كه سخنى به آن مرد بگويد، و آن سخن اين بود كه به او گفت: هرگاه نزد من مى‏آيى مرد بيگانه‏اى نزد همسر تو می‏رود. آن مرد بى درنگ به خانه خود بازگشت ديد همسرش با يك نفر مرد اجنبى هم‏بستر شده است، بسيار ناراحت شد و آن مرد را دستگير كرد و به محضر حضرت داوود عليه‏السلام به عنوان شكايت آورد و گفت: اى پيامبر خدا! بلايى به سرم آمده كه بر سر هيچكس نيامده است. داوود: آن بلا چيست؟ مرد هوسباز: اين مرد را ديدم كه در غياب من به خانه من آمده و با همسرم هم‏بستر شده است. خداوند به داوود عليه‏السلام وحى كرد: به مرد شاكى بگو: كَما تُدينُ تُدان؛ همانگونه كه با ديگران رفتار میكنيد، با شما نيز همانگونه رفتار خواهد شد. دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر اى نور چشم من به جز از كِشته ندروى ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🕊🌱 نگاهی به سهراب کردم و گفتم بزار عصری برید.! سهراب گفت بزار برن چیکارشون داری آره بابا جان برو ف
🕊🌱 رحمت گفت : تووووو؟ تو اگه واقعا دخترت برات مهم باشه از سهراب طلاق میگیری میای با هم ازدواج میکنیم اینطوری ستاره هم پیش مادرشه هم پدر واقعیش.!😠😤 با حرص گفتم : رحمت چی داری میگی؟؟چطور انتظار داری من اینکار و کنم؟ رحمت پوزخندی زد و گفت مثل اینکه یادت رفته خودت اومدی سراغم و گفتی داری از سهراب جدا میشی حالا میگی چطور انتظار داری از سهراب طلاق بگیرم؟!😏 طلاق نگیر عزیزم طلاق نگیر بچسب به همون سهراب ولی من یک لحظه هم نمیزارم ستاره اینجا زندگی کنه همه چیو بهش میگم بهش میگم که تمام عمر بهش دروغ گفتید.! _عه چی شد تو که میگفتی دوست ندارم با اومدنم حال دخترم بد بشه و روحیه اش بهم بریزه.، _نظرم عوض شد مثل تو که نظرت عوض شده و میخوای با سهراب ادامه بدی. پروانه ستاره دختر منه من دیگه نمیزارم حتی یک لحظه تو این خونه زندگی کنه با خودم میبرمش ایران.! خواستم فریاد بزنم که تو حق نداری اینکار و کنی فریاد بزنم ما اجازه نمیدیم ستاره رو ببری که با دیدن ستاره که اون طرف نشیمن وایساده بود خشکم زد.😳🤯 ستاره با چشمهای خیس از اشک رو به روم وایساده بود یعنی همه حرفهامونو شنیده؟ یعنی همه چیز و شنید.🤦‍♀ با تته پته گفتم : ستاره مامان کی اومدی؟ ستاره با صدایی که به زور شنیده میشد گفت شما چیکار کردید با من؟؟!! همون لحظه رحمت از نشیمن اومد سمت پذیرایی و با دیدن ستاره خشکش زد. ستاره مثل مجسمه وایساده بود و بدون اینکه پلک بزنه ما رو نگاه میکرد.، همون لحظه امیر وارد خونه شد و در حالیکه از همه جا بیخبر بود گفت ستاره پس چرا نمیای؟! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷به شنبه تیر ماه خوش آمدین🌷 🌷شروع هفته تون پر برکت و 🌷معطر به ذکر شریف 🌷صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 🌷و خاندان مطهرش 🌼اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌼وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🌼وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ‌‌‍‌‌‌‍‌ **✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲 يَا مَنْ هُوَ عَلَیٰ عِبادِهِ رَحِيمٌ ای آنکه بر بندگانش مهربان است ... خدای خوبم🤍 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#سرگذشت_پریا🤍✨ خانم یوسفی گفت چی باعث شده اینقدر آشفته به نظر بیای پریا جان!؟ گفتم زندگیم پر از ا
🤍✨ دیگه از مهمونی های شبانه گرفته تا پارک و گشت و گذار و خریدو .. اون موقع ها فکر می کردیم واقعا جشن تولد دوستاش دعوته ، تا مسافرت‌های ایکیپی که اونم مادر بدبختمو گول می زد که از طرف دانشگاه میریم😒😤 سال آخر دبیرستان من سخت مشغول خوندن برای کنکور بودم دلم میخواست یه شهر دور قبول شم تا سایه شوم خانوادم از سر زندگیم برداشته بشه😮‍💨 اکثر وقت هام به درس خوندن میگذشت که فرصت فکر کردن به پریسا کاراش و تفاوت هایی که بینمون بود رو نداشتم! دیگه کم کم صدا مادرم بیرون اومده بود میگفت این مهمونی ها چرا تموم نمیشن!؟ پریسا دیگه دختر خودسری شده بود هر شب با مادرم جر و بحث داشتند و هرچی پدر مادرم نصیحتش میکردن اما اون گوشش بدهکار نبود! مامان بهش مشکوک شده بود میفهمید یه چیزی فراتر از یه مهمونی دوستانه و یا دخترانه میره از این رو تصمیم گرفت واسه سر از کار پریسا در آوردن منو باهاش همراه کنه🤦‍♀ از اون جایی که حرف من اصلا براشون اهمیتی نداشت هرچی میگفتم من ترجیح میدم درسمو بخونم تا برم مهمونی اما مادرم حرفش برای من یک کلام بود! پریسا هم انگار بدش نیومده بود که منو با خودش ببره تا مامان کمتر بهش گیر بده... یه بعد از ظهر پریسا با پاکت های بزرگ خرید وارد خونه شد همش رو به من گرفت و گفت واسه امشب اینا رو بپوش و سعی کن یه دستی هم به صورتت بکشی دلم نمیخواد اینجور بی رو بیا جلو دوستام 😏🛍 بعد گفتن حرفاش مستقیم رفت تو اتاقش حتی واینستاد نظر منم بپرسه !🙁 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
حاج حسین یکتا: خواهر من! برادر من! اگه امام زمان (عج) یه گوشه چشم نگاهت کنه، کارِت کاره، بارِت باره! بعدش تو فقط بشین کنار جوی گذر ایام ببین... ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
💙🍃🦋 ❈🌷﷽🌷❈ 🍃🍁 🦋 💚امیرمومنان علی(ع)💚 ✨به فریاد مردم رسیدن و آرام کردن اندوهگین، از کفاره ی گناهان بزرگ است.✨ ‌‌‌‌‌ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🌸🦋🌸🦋🌼🦋🌸🦋🌸 👌💥 🔆خانه عوض شده 🔅پیری فوت کرد. یکی از مریدانش او را در خواب دید و از حالش در قبر جویا شد که چه بر تو گذشت و در جوابِ «کیست خدایت» چه گفتی؟ گفت: «از من پرسیدند خدایت کیست؟ 🔅خود را به خدایم سپردم و در جواب گفتم: من خانه‌ام را عوض کردم نه خدایم را.» 📚(داستان عارفان، ص 99) ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
◖🧡🍁◗ هركس‌به‌خُ‌ـداتوكل‌كند،خُ‌ـداوندهزينهٔ اوراكفـٰايت‌مۍكندوازجـٰايۍكه‌گمـٰان نمۍبَردبه‌اوروزۍمۍدهـد. 🌱 ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
•°~♥️🌸 **خدا به موسی(ع) فرمود: 💓اگر میخواهی ثواب صد سال روزه همه ایام در نامه عملت ثبت بشود مردم را با امام زمان آشنا کن‼️ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدری مهربانتر از پدر🌼 منبع:شرح زیارت جامعه کبیره ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🍂🍃با هيچ چيزمثل ،بينے شيطان به خاڪ ماليده نمے شودپس نماز را به پادار و رابه خاك بمال.🍂🍃 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انسانیت داشته باشید جذابیت خودش باهاتون میاد...🌺 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ ] 🎙 استاد شجاعی √ ضبط مکالمات دیگران 📼 √ فیلم گرفتن از دیگران 🎥 √ بردن آبروی دیگران در فضای مجازی📲 ✘حرام‌هایی اند که تبدیل به عادت شدند ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
حکایت آموزنده برکت مال حلال روزی امیرالمومنین علیه السلام میثم تمار را در پی کارى فرستاد و تا بازگشت او، خود، در مغازه میثم ماند. ‏یک مشترى براى خریدن مراجعه کرد. حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما بردار!... ‏ وقتى میثم برگشت و از این معامله با خبر شد، دید که پولهاى آن شخص، است و به ‏حضرت قضیه را گفت.☘ امام على(علیه السلام) فرمود: «آنان هم خرما را خواهند یافت.» ☘ در همین گفتگو بودند که آن مشترى، خرماها را باز آورد و گفت: این خرما تلخ است... ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🕊🌱 رحمت گفت : تووووو؟ تو اگه واقعا دخترت برات مهم باشه از سهراب طلاق میگیری میای با هم ازدواج میکنی
🕊🌱 امیر با دیدن ما فهمید یه خبراییه با تعجب گفت چیزی شده؟؟🙁 ستاره بهت زده نگاه امیر کرد و گفت امیر ما خواهر و برادریم ما نمیتونیم با هم ازدواج کنیم و از حال رفت.! با صدای جیغ من سهراب سراسیمه خودشو رسوند به ما و در حالیکه گیج و منگ بود نگاهی به من کرد و گفت چه خبره؟ در حالیکه اشک میریختم گفتم ستاره همه چیو شنید همه حرفهامونو شنید.😫😭 سهراب وحشت زده گفت واااای وااااای ستاره ستاره بابا بلند شو ستاره سریع بغلش کرد و با عجله سوار ماشینش کرد و راه افتادیم سمت بیمارستان.!🩺💉 نمیفهمیدم چرا ستاره گفت ما خواهر برادریم امیر که بچه واقعی رحمت نیست پس چرا ستاره این حرف و زد. سهراب مثل اسفند رو آتیش بود و یه لحظه آروم و قرار نداشت ، تمام مدت رحمت تو محوطه بیمارستان بود و اصلا بالا نیومده بود.!! امیر هم بالای سر ستاره وایساده بود و اشک میریخت، برای ستاره سرم وصل کردن و گفتن بهش شوک وارد شده و فشارش افتاده!! وقتی خیالم راحت شد چیزی نیست امیر و کشوندم بیرون و گفتم : ستاره چرا اون حرف و بهت زد چرا گفت ما خواهر برادریمو نمیتونیم با هم ازدواج کنیم؟ امیر در حالیکه اشک میریخت گفت پروانه خانم شما واقعا قبلاً زن بابای من بودید؟ _خیلی سال پیش _یعنی ستاره واقعا پدرش آقا سهراب نیست؟؟ _نه پدر ستاره رحمته.! با صدای بلند زد زیر گریه و گفت بدبخت شدیم.😭😭 با ترس نگاش کردمو لب زدم : چرااااا؟؟ _آخه من پدرم رحمته ،پدر واقعیم.!🥺 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷آخرین شنبه تیر ماه ❤️خود را معطر میکنیم به 🌷عطر دل نشین صلوات ❤️بر حضرت محمد ص 🌷و آل محمد(ص) 🌷اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ ❤️وَّ آلِ محمد 🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌷در پناه حضرت محمد(ص) ❤️و خاندان پاکش 🌷اول هفته تون پر برکت ‌‌‍‌‌‌‍‌ **✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشالله حافظه آقا 😍 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحمت الله به عشاق اباعبدالله💚🤍 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#سرنوشت_پریا🤍✨ دیگه از مهمونی های شبانه گرفته تا پارک و گشت و گذار و خریدو .. اون موقع ها فکر می ک
🤍✨ با حرص پاکت های خرید رو باز کردم که شامل مانتو و شلوار و یه سری لوازم آرایشی که تو عمرم ازشون استفاده نکرده بودم!🛍🛒 واقعا پریسا چند برابر من پول توجیبی داشت و هر چیزی دلش میخواست میخرید ولی من نه معمولا با مادرم لباس میخریدم و به حد کافی و طبق سلیقه مادرم ساده و شیک!! خریدار و برگردوندم تو پاکت و رفتم سمت آشپزخونه گفتم : مامان مطمئنی منو باهاش داری می فرستید من از دوستاش خجالت میکشم تا حالا مهمونی دوستانه نرفتم من اونا رو نمیشناسم! اصلا بمن چه آخه پریسا کجا میره و چیکار میکنه 😣☹️ مامان با حرص نگام کرد و گفت یکم آداب معاشرت رو از خواهرت یاد بگیر! میدونستم تا شبم که با مامان حرف بزنم بی فایدست با اکراه رفتم سمت حموم خلاصه با کلی وسواس به خودم رسیدم که مثلاً بار اولی همچین بد به نظر نیام!😮‍💨 جلو آینه ایستادم موهامو شونه کرد موهای بلند و خرمایی ام را از مامان به ارث برده بودم پوستم برعکس پریسا گندمی بود ولی از نظر قیافه زیاد با هم تفاوتی نداشتیم!! خیلی ناشیانه و کرم پودر رو به پوستم زدم تو همین حین پریسا اومد تو اتاق یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و در عرض ده مین صورتمو آرایش کرد!💅 وقتی خودمو تو آینه دیدم خیلی خوشم اومد گفت دیر شد، در ضمن یادت باشه زیاد حرف نزنی دلم میخواد یه موقع حرف بیخود بزنی دوست دارم بهت بخندن !!😆😂 کمی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم با آژانس راه افتادیم ، تقریباً ۴۰ دقیقه طول کشید تا رسیدیم به جایی ای که انگار همش خونه باغ بود،🌳🌱 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
                                         ٖؒ﷽ الْحَمْدُ للَّهِ الَّذِي أَحْيَانَا بَعْدَ مَا أَمَاتَنَا، وَإِلَيْهِ النُّشُورُ🌾🌿 تمام ستايش ها از آنِ ﷲ است آن کسی كه پس از ميراندن ما را زنده كرده است، و بازگشت به سوى اوست. ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ۳۱۳ یار امام زمان (عج) 🔸 استاد عالی ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
12.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اگر به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف متصل نباشی هر چقدر هم تلاش کنی فایده نداره... ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️عذاب قبر در قبرستان با چشم بصیرت ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
امیرالمؤمنین عليه السلام: 💠ميوه خردمندى، رهانيدن جان از زرق و برق دنيا است رَدعُ النَّفسِ عَن زَخارِفِ الدُّنيا ثَمَرَةُ العَقلِ 📚غررالحكم، حدیث ۵۳۹۹ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#سرنوشت_پریا🤍✨ با حرص پاکت های خرید رو باز کردم که شامل مانتو و شلوار و یه سری لوازم آرایشی که تو
🤍✨ خارج از شهر بودیم من کمی ترسیده بودم ولی پریسا براش عادی بود وارد دیگه با خیلی بزرگ و باصفا شدیم !!🌿 کلی راه رفتیم تا به ساختمان اصلی رسیدیم وقتی وارد سالن شدیم از چیزی که میدیدم کلی تعجب کردم یه سالن بزرگ پر از دختر و پسرای جلف گفتم پریسا اینجا عروسیه😳🤯 پریسا خندید و گفت : نه عزیزم ، تو خیلی از دنیا عقبی خواهر خلم !😁 مثل احمق ها راه افتاده بودم پشت سر پریسا به یه میز شش نفره رسیدیم یه پسر مو بور به محض دیدن پریسا از جاش بلند شد و دست پریسا رو گرفت و گفت چطوری عشق من💓 من واقعاً هنگ کرده بودم پسر به شدت جذاب و تودل برو با چشم‌های روشن عسلی که چشم هر بیننده ای رو جذب خودش میکرد که با نیشگونی که پریسا ازم گرفت چشم از پسر چشم برداشتم!! پریسا داشت منو به این جمع معرفی میکرد، پسر دستش سمت من دراز کرد و گفت من آریام منم خیره به دست دراز شده آریا بودم که باز پریسا نامحسوس زد تو پام به خودم اومدم خیلی ناخواسته دستشو گرفتم!🤦‍♀😣 به خودم اومدم و ناخواسته دستش محکم فشردم، آریا آروم دستش و عقب کشید با این کارش معذب شدم 😓 بعد از اینکه پریسا من و به دوستاش معرفی کرد، آریا دستش و گرفت به سمت دیگه رفت و به دوستاش گفت هوای آبجی کوچیکه داشته باشید تا من یکم گپ بزنم!! تموم مدت چشمام روی پریساو آریا بود که چقدر نزدیک بودن بهم، اصلا تمرکزی روی رفتارم نداشتم ... چیزی از مهمونی متوجه نشدم ، چشم هام اختیارشون دست خودم نبود و ناخواسته سمت آریا کشیده میشد ! یه کشش خاصی نسبت بهش داشتم...😥 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
💢 گشایش بعد از سختی‌ها 💠 امام علی علیه السلام فرمودند: 🍃 عنْدَ تَنَاهِي الشِّدَّةِ، تَكُونُ الْفَرْجَةُ؛ وَ عِنْدَ تَضَايُقِ حَلَقِ الْبَلَاءِ، يَكُونُ الرَّخَاءُ. 🔹 چون سختى به نهايت رسد، گشايش آيد و چون حلقه هاى بلا تنگ گردد، آسودگى فرا رسد. 📚 حکمت 351 نهج البلاغه 📎 📎 📎 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°