مامان ، واقعاعاشقه.
اینووقتیفهمیدمکهموقعاتوزدنلباسای
بابا ، تکتکشونُبومیکنهولبخندمیزنه.
منمیتونمبرقتوچشماشوببینم.
عزیزِمن ، بخواب.
اوننهتنهابهتفکرنمیکنهوالانخوابه.
بلکهحتیارزشِاوناشکایِمرواریدیِ
خوشگلتونداره.
مشهدکهبودمبایهخانومِخوشگلِ۶ساله
توصحنانقلابدوستشدم.
کلیباهمبازیکردیموبامُهرهاخونه
ساختیم.
موقعرفتناومدبغلمکردوگفت
[ دوستممیشهشمارتُبدی؟ ]
وبعدبدوبدورفتگوشیمامانشواوردو
شمارهمُنوشت.
امروزگوشیمزنگخورد ، وقتیجوابدادمگفت
[ سلامدوستممم ، خوبی؟ ]
اولنشناختم ، امابعدشادامهداد.
[ دوستممشناختی؟ منهمونیمکهپیشامامرضادوست
شدیموکلیباهمبازیکردیم ، چقدردلمبراتتنگشدهدوستم ، راستیپاتخوبشد؟ ]
ومناینجوریبودمکهباباپرنسس.
حقیقتاچقدرمحبتِبچهها ، سادهو واقعیه ، چقدرزلالنوچقدردوستداشتنی.
- تامیلا -
-
سانسورمعینسانسورچی
صداسیماست.
شمابهبزرگیخودتون
چشمپوشیکنیدبچهها.
بچههاگفتمبهتون؟
تولدمنزدیکه ، خلاصهکههدیههاتونُ
امادهکنیددیگه.
اصلاااراضیبهزحمتنیستما.