💖تنها مسیری های استان خراسان رضوی
🌹#شهادت و تدفین ازنگاه قاطعم فهمید که اهل گریه و زاری نیستم. ☺️ رفت و در قاب در خانه قرار گرفت. بلن
📝ماجرای#شفا
🗓دو سال و نیم بعد از شهادت محمد در سال 68 (تقریباً 28 سال قبل) حاج خانم از ناحیه پا دچار آسیبدیدگی میشود. خودش مایل نیست پایش را برای معالجه به دست پزشکان بسپارد. میگوید که اولین کار آنها برداشتن چادر از سر مریض است. راضی نمیشود. پیش شکستهبندهای محلی و تجربی میرود، اما باز هم نتیجه نمیگیرد و همچنان درد میکشد. خودش این ماجرا را اینگونه توضیح میدهد:
💢«از اول محرم که دچار شکستگی پا شده بودم، به مسجد المهدی هم رفت و آمد میکردم، اما نمیتوانستم کار کنم. برنجها و سبزیهای ناهار روز عاشورا مانده بود و متولی هیات میگفت: اینجا کار زیاد است، اما کارکن کم داریم. مشغول کار شدم و زنها را جمع کردم. بالاخره برنجها و سبزیها را پاک کردیم و آماده عاشورا شدیم.»
خانم منتظری از صبح عاشورای سال 68 میگوید و یک رویای صادقه که سروصدای عجیبی در قم به پا کرد: «من بعد از 10 روز درد و ناراحتی، خوابیده بودم. در عالم رویا، دیدم دسته عزاداری جوانهای محل به مسجد نزدیک میشود. پیشاپیش دسته، سعید آلطه داشت سینه میزد. یک دفعه یادم افتاد که سعید، شهید شده است. بعد، خوب دقت کردم. دیدم تمام بچههای دسته عزاداری، شهدای محله هستند. محمد من هم در میانشان بود. آنها سینهزنان وارد مسجد شدند. من با زنهای محل یک گوشه ایستاده بودم. محمد، دسته دوستانش را دور زد و آمد پیش من. دست انداخت گردن من و مرا بوسید. بهش گفتم: چقدر بزرگ شدی؟
گفت: اینجا همه ما بزرگ شدیم. یکی از بچههای محل به نام شهید آزادیان هم آمد پیش ما و گفت: خدا بد نده حاج خانوم!
محمد با تعجب گفت: مادر من چیزیش نیست. بعد، شال سبزی را که در دست داشت، از صورتم تا پا کشید و بست دور مچ پایی که آسیب دیده بود.»
این رویای صادقه به عالم واقع هم سرایت میکند و یک اتفاق عجیب و غریب رقم میخورد:
💫 «از خواب بیدار شدم و با تعجب دیدم که همه باندهایی که به پایم بسته بودم، کنار افتادهاند و همان شال سبزی که محمد در عالم خواب به پایم بسته بود، همچنان روی پای من است. پایم درد نمیکرد و از آن درد خلاص شده بودم.»
🏡خانهای برای کار خیر
حالا بعد از این همه سال، همان شال سبز در منزل خانم اشرفالسادات منتظری قرار دارد و مردم با اطلاع از ماجرای شهیدی که مادرش را شفا داد، به آن مراجعه میکنند.
به جز اینها منزل شهید محمد معماریانی در محله بلوار امین قم، محل کارهای خیری است که زوجهای جوان و خانوادههای کمبرخوردار و محروم از آن منتفع میشوند. این مادر شهید، با حمایت خیرین مختلف، 600 خانوار را زیر پوشش دارد..✔️👌
🔚#پایان
💞#شبیه_شهدا_شویم
🎵افسوس شهدا را دیر شناختیم! 😭
📿هدیه به ارواح مطهر امام و شهدا وسلامتی وعزت روزافزون حضرت آقا صلوات
═══🥀 ⃟❖═══════
❤️#تنهامسیر_آرامش_خراسان_رضوی
💖تنها مسیری های استان خراسان رضوی
⤴️⤴️⤴️ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_بیست_دوم ⚰ خیلی آرام گفتم: آقا جواد من مرگ این آقا را دیدم. او
⤴️⤴️⤴️
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_آخر (23)
😇 در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم، چند نفر دیگر را میشناختم که آنها را جزو شهدا دیده بودم. می دانستم آنها نیز شهید خواهند شد. یکی از آنها علی خادم بود. علی پسر ساده و دوست داشتنی سپاه بود و با اخلاص.
🛫 توی فرودگاه در جایی نشست که هیچ کسی در مقابلش نباشد.تا یک وقت آلوده به نگاه حرام نشود.
✨ در جریان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد اما همراه با ما به ایران برگشت. من با خودم فکر میکردم که علی به زودی شهید خواهد شد اما چگونه و کجا؟!
🤝 یکی دیگر از رفقای ما که او را در جمع شهدا دیده بودم اسماعیل کرمی بود.
🇮🇷| او در ایران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند مشاهده کردم.
💞 من و اسماعیل خیلی با هم دوست بودیم. یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم آمد. یکساعتی با هم صحبت کردیم. اسماعیل خداحافظی کرد و گفت: قرار است برای مأموریت به مناطق مرزی اعزام شود.
رفقای ما عازم سیستان شدند. مسائل امنیتی در آن منطقه به گونه ای است که دوستان پاسدار برای مأموریت به آنجا اعزام می شدند.
🌞 فردای آنروز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند رفته سیستان. یکباره با خودم گفتم: نکنه باب شهادت از سیستان برای رفقای ما باز شود!؟
سریع با فرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم. اما مجوز حضور ما در سیستان صادر نشد. مدتی گذشت با رفقا در ارتباط بودم اما نتوانستم آنها را همراهی کنم. در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد.
😨 خبر خیلی کوتاه بود. اما شوک بزرگی به من و تمام رفقا وارد کرد.
💣 یک انتحاری وهابی خودش را به اتوبوس سپاه میزند و ده ها رزمنده را که مأموریتشان به پایان رسیده بود به شهادت می رساند.
📜 سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد لیست شهدا ارسال شد. علی خادم و اسماعیل کرمی هر دو در میان شهدا بودند.
البته بعد از شهادت دوستانم، راهی مرزهای شرقی شدم. مدتی را در پاسگاه های مرزی حضور داشتم. اما خبری از شهادت نشد!
↯ یک روز دو پاسدار را دیدم که به مقر ما آمدند. با دیدن آنها حالم تغییر کرد!
من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب و در زمره شهدا و با سرهای بریده راهی بهشت بودند.
برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوی شما محمد است، درسته؟
آنها تأیید کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم.
👨💻 در روزهای پس از حضور در سوریه در اداره مشغول بکار شدم. با حسرتی که غیر قابل باور است. یک روز در نمازخانه اداره دو جوان را دیدم که در کنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام کردم.
خیلی چهره آنها برایم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نمیدانم شما را کجا دیدم. ولی خیلی برای من آشنا هستید. میتونم فامیلی شما رو بپرسم؟
☺️ نفر اول خودش را معرفی کرد. تا نام ایشان را شنیدم، رنگ از چهره ام پرید!
یاد خاطرات اتاق عمل و ... افتادم. بلافاصله به دوست کناری او گفتم: نام شما هم باید حسین آقا باشه، درسته؟
👌 او هم تأیید کرد و منتظر شد تا من بگویم که از کجا آنها را می شناسم. اما من که حالم منقلب شده بود، خداحافظی کردم و از کنار آنها بلند شدم.
⚜ خوب به یاد داشتم که این دو جوان پاسدار را با هم دیدم که وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال، راهی بهشت شدند. هر دو با هم شهید شده بودند در حالی که در زمان شهادت مسئولیت و فرماندهی داشتند.
🤔 باز به ذهن خود مراجعه کردم. چند نفر دیگر از نیروها برای من آشنا بودند. پنج نفر دیگر از بچه های اداره را مشاهده کردم که الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم دیده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت می رسند. چند نفری را در خارج اداره و ...
😭 دیدن هر روزه این دوستان بر حسرت من می افزاید، خدایا نکند مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر علیرضا قزوه:
🌷وقتی که غزل نیست شفای دل خسته
دیگر چه نشینیم به پشت در بسته؟
🌷رفتند چه دلگیر و گذشتند چه جانسوز
آن سینه زنان حرمش دسته به دسته
🌷می گویم و می دانم از این کوچه تاریک
راهی است به سر منزل دلهای شکسته
🌷در روز جزا جرأت برخواستنش نیست
پایی که به آن زخم عبوری ننشسته
🌷قسمت نشود روی مزارم بگذارند
سنگی که گل لاله به آن نقش نبسته
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
📚 #کتاب_خوانی
#پایان