eitaa logo
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
2هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
9.7هزار ویدیو
51 فایل
جهت ارائه انتقاد، پیشنهاد و ارتباط با ادمین کانال👇 @YASNA8686 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد 🌹☘🌹☘🌹 http://eitaa.com/joinchat/1367539744C38a905eac9
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان
🥀 ناراحت بود ☎️تلفنم زنگ خورد‌. گذاشتمش روی بی صدا و چپه اش کردم روی میز تا چشمم بهش نیفتد‌. هر دو دقیقه یکبار یکی زنگ میزد ک سالمی؟ من هم باید جان میکندم تا بگویم آره دلم درد میگرفت از این ک جزو شهدا نبوده ام. از این ک یک‌جایی یکهو یک عده را خریده اند و من جزوشان نبوده ام. حتی دلم نمیخواست توی مجازی و کانال های گوشی بگردم. هر یک ساعت آمار بیشتری از شهدا گزارش میشد‌ و بیشتر دلم میگرفت. اول بیست تا، بعد چهل تا، بعدتر ۵۰ و بعد ۷۰ و بعد... حال همه ایران خراب بود از این اتفاق ولی منی ک کرمان بودم مسوولیتم فرق میکرد. از هتل زدم بیرون. نفس کشیدن سخت بود برایم. جایی را بلد نبودم. نقشه گوشی را باز کردم. همان موقع مامان زنگ زد. 📞نمیشد این یکی را جواب ندهم: _سلام مادر +کجایی ننه _همین جام،کرمان +مواظب خودت باش. دیشب خواب حاج قاسمو دیدم که با دوتا خانم با چادر مشکی اومده بودن خونمون. از صورتش معلوم بود خیلی ناراحته‌. اولش گفتم خداروشکر حتما سلامی ک به حاج قاسم رسوندمو قبول کرده. اما حالا... بغض نگذاشت حرفش را بزند. خبر سلامتی ام را دادم و زود خداحافظی کردم‌. 🔰از حرف های مامان رفتم توی فکر. فقط رفتن به میدان و محل شهادت حالم را خوب میکرد‌. وسط راه رسیدم به بیمارستان فاطمه الزهرا‌. جلوی بیمارستان چند نفر پاسدار ایستاده بودند و ده بیست نفر هم زن و مرد. یک امنیتی هم بود که حواسش باشد کسی دست از پا خطا نکند. اتفاقی صدایشان را شنیدم. 💠یک پیرمرد و پیرزن با خانمی صحبت میکردند: _ دایی با دخترش اونجا بود. الان در به در داریم دنبالشون میگردیم. _ باباجان دایی که عکسشو نشونم داده بودین رو تو بیمارستان افضلی دیدیم. حالش خوب بود نگران نباش. _دخترش چی؟ _چند سالش بود؟ _۴، ۵ ساله بود _نگران نباش حتما پیدا میشه. طوریش نیست. تو این حجمه رفت و آمد حتما گم شده. حالا که یکم همه چی آروم شده کم کم گمشده ها پیدا میشن. پیرزن دست به دامن پیرمرد شد:حاجی من طاقت ندارم یکاری بکن. اشک هاش پخش شده بود بین چروک های صورتش. پیر مرد تکیه زد به عصا و رفت سمت نگهبانی تا بلکه التماس افاقه کند و بتواند برود سراغی بگیرد. اسم گمشده را پرسیدند و پیرمرد جواب داد. یکهو فشار دستش رو عصا بیشتر شد و دست دیگرش آرام رفت سمت سر بی مویش... اسم دختربچه توی لیست مجروحان بود. 📝 نوشته زهرا امینی برگرفته از متن محمود بخشی __________ 📌کانال ، هر شب روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🥀 #حاج‌_قاسم ناراحت بود ☎️تلفنم زنگ خورد‌. گذاشتمش روی بی صدا و چپه اش کردم روی می
🌠آن ویترین کوچک شیشه ای غرق نورسرخ از جلوی چشمانم دور نمی شد. همانی که تربت امام را در آغوش کشیده بود. همان امامی که حسرت زیارت اربعینش به دلم مانده بود.چشمانم که ترشده بود از بین پرده‌ی اشک، نوشته کاشی های سردر اتاق تربت دلم را آرام کرده بود. 🌱نورسبزی این جمله را برای قوت دل من قاب گرفته بود: "السلام علی من جعل الله شفا فی تربته" دلم هنوز درآن حال وهوا بود که راهی موکب "چریک پیر" شدیم. موکبش یکی از موکب های گلزار شهدای کرمان بود.جمعیت زیادی برای زیارت مزار حاج قاسم آمده بودند. رود رود آدم جاری بود توی گلزار شهدا. آفاق خانم قصه موکب را روایت می‌کرد. از زهرا اسدی میگفت که پسرش همرزم حاج قاسم بوده وخودش توی روستا زن ها را به خط میکند تا برای جبهه نان بپزند. اصلا لقب چریک پیر را حاج قاسم می گوید روی سنگ مزار زهرا اسدی بنویسند. قصه نان ها ادامه پیدا می کند. فصل می خورد و تا موکب های اربعین و نان خانوک پختن برای زائران پیاده ی آقا امام حسین امتداد پیدا می‌کند. مشامم پر از بوی مشایه و نان های موکب آفاق خانم ودوستانش میشود. ⭐️قصه کربلا وراهش مرا رها نمیکنند انگار. بقیه از جنگ میپرسند. از اینکه آفاق خانم آیا توانسته حاج قاسم را ببیند یانه؟ ولی من دلم میخواهد چیزی بپرسم که جوابش از جاده امام حسین و اربعینش بگذرد. آفاق خانم ذهنم را میخواند. با چشم های خیس میگوید: همه اینها یک طرف، پختن نان توی کربلا یک حال و هوای دیگری دارد. چشم های همه مان بارانی میشود. باهمین حال وهوای بارانی سوار تاکسی میشویم. خیابان های منتهی به گلزار شهدا پر از جمعیت است. پر از زن ومرد. پیر وجوان. بچه های کوچک وحتی نوزاد شیر خوار. امروز عید است. روز مادر است. چه قدر مادر و فرزند پآمده اند. حتما میخواهند اینجا جشن بگیرند و روز مادر را تبریک بگویند. دلشان نیامده سالروز شهادت سردار خانه بمانند. از بین جمعیت به سختی عبور میکنیم.هنوز خیلی دور نشده ایم که صدای هولناک انفجاری ماشین را می لرزاند.تنم می لرزد. چشم می‌چرخانم سمت جمعیت آدم های پشت سرم. مردم شوکه شده اند. بعضی جیغ می کشند. هرکس سمتی می دود. بوی خون و دود توی هواست. دلم میخواهد پیاده شوم و بروم سمت مادری که ضجه میزند. شاید بتوانم کسی را در آغوش بکشم و اشک هایش را پاک کنم. دلم میخواهد بروم وسط این کربلای پراز خون. راننده اما فقط پایش را روی پدال گاز فشار میدهد. یا حسین یاحسین میگوید تا من را از این حادثه به گمان خودش نجات بدهد. ومن دور میشوم از کربلای کرمان. از امتداد روایت دلتنگی هایم. کاش صبر می کرد.امروز چه قدر همه چیز بوی کربلا می داد.... کربلای کرمان...... کربلای زائران حاج قاسم.... 😭رودخون های جاری شده و ضجه آدم ها من را بردوسطان نور سرخ حرم امام حسین. وسط زیارت ناحیه مقدسه:«أَلسَّلامُ عَلَى الدِّمآءِ السّآئِلاتِ، سلام بر آن خون هاى جارى...» 📝 برگرفته از روایت خانم سادات حسینی _ _________ 📌کانال ، هر شب روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🌠آن ویترین کوچک شیشه ای غرق نورسرخ از جلوی چشمانم دور نمی شد. همانی که تربت امام را د
🏨 بیمارستانی ها ❤️‍🩹فرم تن خیلی هایشان خونی بود و حتی فرصت نکرده بودند لباس هایشان را تعویض کنند. از خستگی پای چشم‌هایشان گود افتاده بود، رنگ و رویشان پریده بود بعضی هایشان مخصوصا پزشک های بخش اورژانس سی و شش ساعتی میشد که نخوابیده بودند. اینترن ها (دانشجوهای سال آخر پزشکی) که کم تجربه تر بودند دیگر نا نداشتند و نشسته بودند روی زمین و از شدت خستگی همانجا بیمارهایشان را چک میکردند. از یکی شان پرسیدم اجازه میدهی از لباس خونی است عکس بگیرم؟ گفت نه اصلا! شاید پیش خودش فکر کرده بود که این عکسها می‌توانند بهانه ی خوبی دست دشمن بدهد. همه شان در حال تقلا و بدو بدو بودند و من ندیدم کسی میانشان بیکار نشسته باشد. انگار ایستاده بودند داخل سنگرهایشان در میدان جنگ و داشتند مبارزه می‌کردند، مثل سربازهایی بودند که اسلحه هایشان سرم و آمپول و پنس بود، آری مثل سربازهای میدان مبارزه بودند این بیمارستانی ها. 📝 برگرفته از روایت: فاطمه رضائی نویسنده: حدیثه محمدی _________________ 📌کانال ، هر شب روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🏨 بیمارستانی ها ❤️‍🩹فرم تن خیلی هایشان خونی بود و حتی فرصت نکرده بودند لباس هایشان
🔥💥صدای انفجار که بلند میشود، همه فرار میکنند ، فرار میکنند تا زنده بمانند تا خودشان را از حادثه دور کنند . اما پرستار ها، دکتر ها، نیروهای هلال احمر و کادر درمان با صدای انفجار باید بدوند سمت انفجار، سمت حادثه حتی اگر مطمئن باشند انفجارهای بعد هم در کار است . اما باید بروند چون قسم خوردند وقتی کسی نیاز به کمک دارد در هر شرایطی هم که هستند خودشان را برسانند به آن ها . همین طور که میدوم به سمت محل انفجار و مجروحان گوشی ام را روشن میکنم که فیلم هم ضبط کنم . به هرکسی که میرسم دستش را میگیرم و هولش میدهم به سمت مخالف انفجار، بلکه بتوانم کسی را نجات دهم . میدانی پرستاری یعنی تجربه کردن چندین حس با همدیگر ... 🥀نمیدانم باید ناراحت باشم برای مردم بی گناهی که شهیده اند یا خوشحال باشم برای آن افرادی که زنده ماندند و توانستم کمکشان کنم ... نمیدانم از آن هایی راهی بیمارستانشان کردم چندنفر زنده ماندند، اما چهره تک تک شان را به یاد دارم . ۳۲ نفر نبض نداشتند، ۴ نفر دیگر هم کنارشان نشستم و کمکشان کردم اشهدشان را بخوانند . هر لحظه که کنار یک نفر می نشستم و میخواستم صورت اش را از روی آسفالت برگردانم نفسم حبس می شد که نکند این فرد یک آشنا باشد . بلند می شوم و در طریق القاسم به سمت گلزار به راه می افتم 😔در مسیر رود راه افتاده رودی از خون آبه ی مردم ، کنار هر جنازه و مجروح که میرسم روی خون ها زانو میزنم ... تمام وجودم خونی شده، بوی خون تمام مشامم را پر کرده ... تعجب میکنم که چطور این صحنه ها میبینم و هنوز زنده ام ... خدایا کشتارگاه دست جمعی راه افتاده است ... امروز حوصله نداشتم اما چون احتمال میدادم در این شلوغی اتفاقی بیفتد، حس کردم دینی به گردن دارم . بزور خودم را رساندم به جلسه ای که فاصله صد متری انفجار اول بود، موقع رفتن، با مکرمه حسینی، همکارم خداحافظی کردم و خسته نباشیدگفتم فکرش را هم‌نمیکردم تا دقایقی دیگر ، دیگر نبینمش ... وقتی کنار پیکرش رسیدم، خانمی کنارش بود، گفتم از هلال احمر هستید ؟ 😭این خانم فوت کردند، لطفا به خانواده شون خبر بدید؛آمدم مشخصات مکرمه را بدهم ، که دختر بغض اش شکست و به هق هق افتاد و میان هق هق اش گفت: من خودم خانواده اش هستم ، من خواهرش هستم . 📝 برگرفته از روایت خانم حسینی ، بازنویسی فاطمه آقاجانی _____________ 📌کانال ، هر شب روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🔥💥صدای انفجار که بلند میشود، همه فرار میکنند ، فرار میکنند تا زنده بمانند تا خودشان ر
🚑از در بیمارستان وارد می‌شوند. به‌دنبال عزیزشان. شاید فرزند، شاید همسر، شاید پدر و مادر و شاید.... اولین کسی که می‌بینند، نگهبان است. نگهبان از روی کاغذ، لیست دست‌نویسش را بالا و پایین می‌کند. اگر اسمی را که شنیده درلیست پیدا کند، معلوم می‌شود که مجهول‌الهویه نیست. اگر شهید شده باشد، جلوی اسم نوشته‌شده «سردخانه». اگر جلوی اسم چیزی نوشته نشده باشد یعنی احتمالأ دریک بخشی هست. حالا کدام بخش؟! 🩺هر مریضی که وارد اورژانس می‌شود به قسمتی فرستاده می‌شود؛ رادیولوژی، اتاق عمل، بخش ریه، بخش جراحی... همه آن کسانی که به‌دنبال عزیزشان آمده‌اند، وقتی به اورژانس می‌رسند، فقط می‌فهمند که بیمارشان اینجا هست یا نه. 🌌 فقط خدا می‌داند که با چه حالی باید از اورژانس تا بخش ریه یا جراحی را بروند. هروله کنان از اورژانس تا آخر این بیمارستان بزرگ را می‌روند. هزاربار می‌میرد و زنده می‌شوند تا به آخر بیمارستان برسند. خدا نکند که مجهول‌الهویه باشد‌. آن‌وقت است که باید سردخانه راهم ببینند. همین امشب در جواب دو نفر که پرسیدند: «مجروح داریم، کجا باید بریم؟ » گفتم: « بخش ریه ». نمی‌دانم چرا ؟ باید می‌گفتم: « انتهای سالن، سمت راست» بجایش گفتم: « انتهای سالن، سمت چپ» بقیه هم همین را می گفتند. بازهم نمی دانم چرا؟ شاید در ناخودآگاهمان نشسته‌بود، هرچه را گم کردیم، برویم انتهای بیمارستان، سالن سمت راست! 📝 برگرفته از روایت فاطمه رضایی نوشته امینه‌سادات پرده‌چی _____________ 📌کانال ، هر شب روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🚑از در بیمارستان وارد می‌شوند. به‌دنبال عزیزشان. شاید فرزند، شاید همسر، شاید پدر و ما
🔰سالش از پنجاه یا شصت گذشته بود‌ شاید. نگرانی انگار زیر پوست آفتاب سوخته‌اش موج می‌زد. کوچه‌ی چادر خاکی‌اش را انداخته بود روی شانه‌ی چپش. چشم‌هایش انگار خشک شده بودند به دهان پرستار. جوان قد بلند، جور سکوت مادرانه را می‌کشید. - "آقای اصغر... اصغر میرانی‌ کجاست؟!" سرمان توی گوشی بود و داشتیم می‌نوشتیم که پرستار گفت: "خانوما! شما لیست بیمارستان افضلی پور رو دارید؟!" از لیست عکس گرفته بودیم‌. نام‌ش را که شنیدند، با سرعت رفتند سمت راهروی رو به رو. گام‌های مردانه پسر، قدم‌های ناتوان و رنجور مادر را هم به دنبال خودش می‌کشید و اضطراب و نگرانی هم مادر ما را. آنقدر سریع رفته بودند که هر کجا را نگاه کردیم و این‌طرف و آن‌طرف را دید زدیم کسی را ندیدیم. حیران بودیم و سرگردان وسط راهرو. از پرستار بخش داخلی که ایستاده بود رو به رویمان، سراغ بیمار، اصغر میرانی را گرفتیم. - "کجا باید پیداش کنیم؟!" گفت برویم حراست، و رفتیم و با پرس و جور پیدایش کردیم. به خانمی گفتم: "من اسمش رو دیدم توی لیست! توروخدا فقط بگید کدوم بخشه تا مادرشو از نگرانی در بیارم." خانم آمد دهان باز کند که صدای مردانه را از پشت سرم شنیدم: "خواهرم پیداش کردیم." گفتم: "شما برادرش هستید؟! امروز گلزار بودید؟!" - "آره..." پرسیدم: "می‌شه در مورد اتفاقات اونجا باهاتون حرف بزنم؟" و بعد دنبال آقا توی راهرو رفتم که دستی از پشت دستم را گرفت. - "با چه مجوزی می‌خوای صحبت کنی؟! شما کی هستی؟! لیست چرا باید تو گوشی شما باشه؟! ما خودمون مرجع رسمی انتشار اسانی مجروحین و شهدا هستیم." دستم یخ کرده بود. کارتم را در آوردم و نشانش دادم. لرزان لرزان گفتم: "هدف‌مون فقط کمک کردنه‌‌... حق... با شماست!" با کلی‌ چرب‌‌زبانی و شما خوبی و... توانستیم از چنگ‌ش خلاص شویم. 🥺کلافه‌مان کرد و عصبانی، سوژه‌مان هم پریده بود. دوباره چرخی زدیم که نگاهم افتاد به همان مادر؛ نگاه نگرانش به صورت پسرش که افتاده بود روی تخت داخل راهرو، سر جاش بود هنوز؛ منتظر بود منتقل شود به یک بیمارستان دیگر برای جرای. وقتی رفتند، ما هم خودمان را از میان ماموران و خانم‌ها و آقایون کشاندیم بیرون. جوان لاغر ایستاده بود کنار ماشین آمبولانس، رفتم تا دوباره ماجرای برادرش را بپرسم. گریه‌ی ساکت‌ش را که دیدم، منصرف شدم‌... 📝 برگرفته شده از روایت زهره محمدی نویسنده : مهدی پور محمدی از کرمان _________________ 📌کانال ، هر شب روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🔰سالش از پنجاه یا شصت گذشته بود‌ شاید. نگرانی انگار زیر پوست آفتاب سوخته‌اش موج می‌زد
🌆هر ازدحامی، مراسمی یا رویدادی همراه است با ما. باید باشیم، انسان است دیگر. هر آن میتواند اتفاقی بیفتد و ارگان‌های این بدن سست را به هم بریزد. 🗓مراسم بزرگداشت ۱۳ دی هم استثنا نبود. تقسیم بندی نیروها روی دوشم بود؛طبق میزان ازدحام باید هر نیرو در محلی قرار می‌گرفت. هرچه به گلزار شهدا نزدیک تر، تعداد نیروها بیشتر. تا ظهر همه چیز خوب پیش می‌رفت؛ خواهران حسینی را فرستاده بودم عمود ۱۳ ؛نجیب بودند و دلسوز، میشناختمشان. گزارش دادند همان جا کپسول گاز ترکیده. صدایش را شنیده بودیم. گفتیم احتمالا چیز خیلی خاصی نیست، ولی به هرحال زود خودمان را رساندیم مبادا کسی آسیب دیده باشد. هنوز به محل حادثه نرسیده، جنازه ها کف خیابان را پوشانده بود. شوک تمام وجودم را گرفت. این کار یک کپسول گاز نبود، یک انفجار جدی در کار بود. افکارم را مرتب کردم و با بقیه دویدیم سمت مجروحان. مکرمه، یکی از خواهران حسینی را همان اول دیدم. افتاده بود روی زمین، با ترکشی توی پیشانی‌اش. نبضش را گرفتم، صدایش زدم، جواب نمی‌داد... 😭 بلندتر، بلندتر، جوابی نبود؛ کار تمام شده بود، دیر رسیدیم. باید رهایش می‌کردیم، خواهر مجروحش راهم؛ این یک قول بود، یک پیمان، اگر امدادگری مجروح می‌شد، اولویت با بقیه بود. جانمان را جا گذاشتیم و رفتیم سراغ بقیه... _________________ 📌کانال ، هر شب روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🌆هر ازدحامی، مراسمی یا رویدادی همراه است با ما. باید باشیم، انسان است دیگر. هر آن میت
⏰حوالی ساعت سه بعداز ظهر به شهر انار رسیده بودیم، کمتر از دویست کیلومتری . صبح با احمد راه افتادیم تا هم زیارتی رفته باشیم هم روایتی از مراسم بنویسم. قبل تر از ما احسان و مسلم رفته بودند، قرار بود رسیدیم کرمان همدیگر را ببینیم. شهر انار دروازه ی کرمان است، کویری، خشک و خلوت. پمپ بنزین را که پیدا کردیم احمد بنزین می زد که من خبر را دیدم، بیست نفر در انفجار گلزار شهدای کرمان کشته شده بودند، گوشی را جلوی صورت احمد گرفتم، خنده اش خشکید و بدون حرف فقط نگاهم کرد. بعد ناگهان سیل تماس ها شروع شد، انگار همه ی دنیا خبر را بعد از من دیده بودند، فرصت نمی کردیم جواب بدهیم، هر آشنای دور و نزدیکی می دانست راهی کرمان هستیم زنگ می زد. نفرات اول را با احوال پرسی جواب می دادم و بعدی ها را فقط می گفتم زنده ام و تمام، باید خبر می گرفتم از کرمان، احسان مدام اشغال بود، مسلم را به سختی پیدا کردم گفت همه زنده و هتل هستیم. 📲احسان زنگ زد گفت گلزار را بسته اند، گفت ما از گلزار که بیرون زدیم همه چیز رفت هوا، شهر بدجور به هم ریخته، تلفن پشت تلفن شارژ گوشی را تمام کرد. برگردید برگردید؛ رفتن مان بی فایده بود، سقوط کرده بودیم ته دره، بینی مان را به خاک مالیده بودند، عصبی بودیم، تا غروب آفتاب دو ساعت وقت بود باید هفتصد کیلومتر راه آماده را در تاریکی برمی گشتیم یا به شهری می رفتیم که حالا بجز تشویش و‌ خون و ازدحام در آن نبود. 🌅ناچار اولی را انتخاب کردیم، جاده های کویری شب ها تاریک و ترسناکند؛ مجبور شدیم برگردیم و پشت تلفن مدام زنده بودن مان را اعلام کنیم. احمد بعد از هر تلفن می گفت خدا به داد خانواده هایی برسه که بچه شون گوشی را جواب نمیده. اصلا شده بود مامور عذاب من، مدام لعنت می فرستاد، پشت فرمان هر چند دقیقه خبرها را چک می کرد، پنجاه شهید ای وای، هشتاد شهید خدایا، هشتاد، صد شهید یا خدا. اینطور مواقع جنون پیدا کردن خبر تازه پیدا می کنیم شاید یکی از خبرها همه چیز را تکذیب کند و همه ی آن صد نفر زنده شوند. بابا سر شب زنگ زد، نگفته بودم مسافرم که نگران نشود، پرسید کجایی گفتم توی ماشین میرم خونه. دروغ هم نگفتم. گفت من هم اخبار کرمان را می بینم، خدا خدا کردم زودتر قطع کند تا چیزی نفهمیده ، باباها خیلی ضعیف هستند، حتی اگر بچه شان کیلومترها را بمب فاصله داشته باشند ترس به جان شان می افتد، بیچاره بابایی که پسرش چند قدمی بمب بوده، چون طبق قانون طبیعت گوشت سوخته و دست جدا شده نمی تواند تلفن حواب بدهد. 🌌ساعت یک بامداد، بعد از پانزده ساعت مسافرت بی سرانجام در یک روز تلخ زمستانی _____________ 📌کانال ، هر شب روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان ⏰حوالی ساعت سه بعداز ظهر به شهر انار رسیده بودیم، کمتر از دویست کیلومتری #کرمان. صبح
❇️پیرمرد با دو پای استخوانی و چهار پای فلزی‌اش قدم برمیداشت. چند ثانیه طول می‌کشید تا یک قدم بردارد، واکر را بلند کند، چند سانتی جلو بگذارد و قدم بعد را بردارد؛ میرفت سمت انفجار اول، دقیقاً بعد از انفجار، نیروهای بسیجی و امنیتی مردم را می‌فرستادند سمت درختانِ پر حجمِ کنار گلزار شهدای کرمان، از آنجا هم بروند به مکان‌های دورتر از گلزار. امن‌ترین مسیری که در آن لحظه می‌شد روی آن حساب کرد. پیرمرد اما سرش را انداخته بود پایین و واکر به دست می‌رفت. به انگشتان شست‌اش نایلون‌های قرص و شربتی آویزان بود. جوان بسیجی جلویش را گرفت: «حاج آقا کجا؟ برو تو جنگل...!» نگرانی توی رخسار پیرمرد موج می‌زد، نه حواس‌ش سر جایش بود و نه توان رفتن داشت! جوان بسیجی معطل نکرد؛ نایلون‌های دارو را گرفت و داد رفیق‌ش، زیر دو خمِ پیرمرد را گرفت و برد روی کول‌ش: «محکم بگیر حاجی!»و صد، دویست متری از راه آسفالته پیرمرد را برد تا از محل حادثه دور کند... _________________ 📌کانال ، هر شب روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان ❇️پیرمرد با دو پای استخوانی و چهار پای فلزی‌اش قدم برمیداشت. چند ثانیه طول می‌کشید ت
«پرواز روی پله ها» ✨دوست داشتم کاری انجام بدهم اما توی بیمارستان محل کارم، سه چهار مجروح بیشتر نیاوردند.رفتم بیمارستان باهنر.آن قدر نیروی داوطلب آمده بود که هر بخشی می رفتم می گفتند:«نیرو نیاز نداریم» اما من باید کاری انجام می دادم،باید دخیل می شدم تا بغضم آرام شود.از طبقه همکف شروع کردم و رسیدم به طبقه پنجم و بعد آمدم به طبقه دوم.از جلوی اتاق عمل ارتوپدی رد شدم که مسئولش پرسید:«میری آزمایشگاه کیسه ی خون این مجروحو بگیری؟فوریه» معطل نکردم و دویدم.آسانسورها درگیر جابجایی مجروح ها بودند.یک نفس از پله ها رفتم پایین و برگشتم، از طبقه دوم به همکف و از همکف به دوم؛ و بار دوم برای کیسه ی پلاکت و بار سوم برای چیز دیگری... 🔹یادم رفته بود شرح وظایفم چیست و این کارها وظیفه ی پرسنل دیگر است؛ حواسم نبود راه پله های خانه خودمان را به زور بالا و پایین می شدم،حواسم نبود هیچوقت با دمپایی اتاق عمل روی پله ها ندویدم. اما آن روز؛ انگار مسابقه بود و برنده ی نهایی کسی بود که خیرش بیشتر برسد. 📝راوی: مهدیه عباس زاده_کارشناس بیهوشی_ بیمارستان شفا ✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی ________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان «پرواز روی پله ها» ✨دوست داشتم کاری انجام بدهم اما توی بیمارستان محل کارم، سه چهار مج
التماس دعا ☀️از هندوستان آمده بودند. برای زیارت سردار. تو حال خودشان بودند. نشسته بودند کف زمین و به زبان هندی مداحی گذاشته بودند. دلت نمی‌آمد خلوتشان را بهم بزنی و بپرسی این همه راه از هندوستان آمده‌اید؟ یاد حرف سخنرانی تهرانی می‌افتم. به حال کرمانی‌ها غبطه خورده بود و می‌گفت: «تا حالا هرکس کربلا و مشهد می‌رفت می‌گفتیم التماس دعا، حالا کرمان هم به این التماس دعا‌ها اضافه شده و از آن سر دنیا صف می‌کشند اینجا که یک دقیقه بنشینند کنار این مرمر سفید.» 🌱منتظر ایستاده‌ام که وقتی از روی زمین سرد بلند شدند، بهشان بگویم: «زیارت قبول» 📝راوی :زهرا یعقوبی 〰〰〰〰〰〰 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان التماس دعا ☀️از هندوستان آمده بودند. برای زیارت سردار. تو حال خودشان بودند. نشسته بو
🌃خیابانها را که یکی یکی رد می کردیم به سال ۸۴ بر می گشتم وقتی اینجا دانشجو بودیم‌و روبیلبورد و نقاشی های دیواری عکس جوانی باابهت با ابروانی پیوسته و چشمانی درشت می دیدم که در جبهه بین همسنگرانش مشغول صحبت بود. یک بار از یکی از دوستان کرمانی پرسیدم ؛ چقدر کرمونی ها به این شهید علاقه دارن، سرباغ ملی ، تو دانشگاه و روی دفترچه‌های که برای کنگره بهمون دادن این عکسه‌بود، لبخند زد و گفت؛ آره خب عکس حاج قاسم سلیمانیه! شهیدم نشده ! آن آشنایی با حاج قاسم رفته رفته بیشتر شد و تا به شب پرحادثه ی بغداد رسیدیم. ✨امشب اما خیابانها پر از عکسها و دستخطهای حاج قاسم است، مردم کرمان از مغازه دارها و خانه ها گرفته تا شهرداری و دستگاههای دولتی هر عکس ریسه ای بسته بود یا پرچمی آویزان کرده بود یا پوستری چسبانده بود‌ . خیابان ها اغلب چراغانی بود،حتی اگر میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها هم مصادف نشده بود با سالگرد حاجی باز جا داشت چراغانی شود چون در چهره ی مردم شور و حماسه و افتخار و غرور داشتن چنین مردی می چربید به غم سنگین رفتنش! حوالی میدان قایم ماشین را کنار زدیم و با دوخانم دیگر و یک آقا راهی بیمارستان شهیدباهنر شدیم. دویست متر آن طرف تر جمعیتی نزدیک به ۳۰۰ نفر بیرون بیمارستان بودند و پلیس، حراست بیمارستان و دیگران اجازه نمی دادند کسی داخل شود. درها بسته بود و مردم از پشت نرده ها صحبت می کردند. ‌ 📢بلندگوی بیمارستان دائم اسم مجروحین را اعلام می کرد . بعضی ها را هم‌با سن و سال می گفت؛ مرد مجهول ۳۰سال، دختربچه ی ۸ساله پسر بچه ۱۴ساله.... اصرارمان برای ورود به بیمارستان جواب نداد و مشغول صحبت با مردم شدیم. اغلب حالی برای حرف زدن نداشتند. گریان‌و سرگردان و ویران... 📝 ساجده تقی زاده _________________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman