eitaa logo
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
2هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
9.7هزار ویدیو
51 فایل
جهت ارائه انتقاد، پیشنهاد و ارتباط با ادمین کانال👇 @YASNA8686 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد 🌹☘🌹☘🌹 http://eitaa.com/joinchat/1367539744C38a905eac9
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🌃خیابانها را که یکی یکی رد می کردیم به سال ۸۴ بر می گشتم وقتی اینجا دانشجو بودیم‌و ر
🖊همین چندساعت پیش بچه ها هم ذهنشان درگیر بود که روایت چه چیزی را بنویسیم. همه مردم یک چیز می گویند: با عشق سردار دلها آمده ایم! در مینی بوسی که نویسنده ها را به سمت گلزار می‌برد بحث سوژه های جالبی بود. مسافران و زائران خارجی، موکبهای عراقی، زنان زائر کم حجاب، پسربچه های نوجوان، موکب داران و... من اگرچه از پیش می‌دانستم که چه چیز را باید روایت کنم، اما باز هم این حرفها شور و شوقم را برای دیدن این حماسه بیشتر می‌کرد . حدود ۴ساعت در بین جمعیت بودیم و با هر گروهی گرم صحبت می شدم. خادمان امام رضا (ع)، ردیف نوجوان‌های واکس زن، زائران زردشتی، خبرنگارها، مادر دهه هفتادی با پنج فرزندی که نذر کرده بود آنها را هرساله از مشهد به مراسم سالگرد بیاورد، زن مطلقه تهرانی و.... باید یک وقتی حالم کمی بهتر شود و قصه ی هرکدام را آن طور که دلم میخواهد بنویسم آن طور که بتوانم همه ی آنچه دیدم را بازتاب دهم. بگویم که چطور با صدای شنیدن اذان بلندگوهای مولودی خوان و سرود خوان قطع شد و وسط خیابان گلزار موکت بلندی پهن شد و همه ی جمعیتی که روبه سردار حرکت می کردند ناگهان پشت به سردار شده‌ و رو به قبله به نماز ایستادند. نمازمان را که خواندیم در موکب «در مسیر حبیب» با دوستان نویسنده قرار داشتیم. هنوز عده ای نامیدانه می گفتند سوژه ی خاصی پیدا نکرده اند و من فکر می کردم مگر همه چیز اینجا خاص نیست؟ چرا دنبال یک چیز خارق العاده و دراماتیک هستند؛ هر آدمی قصه ای دارد لابد! 📸عکس یادگاری گرفتیم‌و برگشتیم‌هتل. بین راه از آقای اسلامی خواستیم عصر هم زودتر بیاییم و با مردم حرف بزنیم. اما هنوز به هتل نرسیده بودیم که تلفن ها شروع شد. از حوزه هنری، از خانواده، دوستان و.... 🏴حدود ساعت۳ فاجعه رخ داده بود و دیگر کسی مشکل سوژه نداشت؛ حالا صدها سوژه در شهر گریه کنان و به سر زنان دنبال عزیزشان می گشتند و سوژه ها در شهر منتظر قلم هایی برای روایت بودند. پیش از اینکه روایت شویم باید روایت می کردیم... 📝 ساجده تقی زاده _________________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🖊همین چندساعت پیش بچه ها هم ذهنشان درگیر بود که روایت چه چیزی را بنویسیم. همه مردم یک
🔥«رفتم از موکب ناهار بگیرم که 206 مشکی‌رنگ، جلوی چشمم رفت هوا... مثل برگِ درختی در دست باد از زمین کنده شدم، پرتاب شدم عقب!» می‌گفت مادرش روی صندلی تاشو نشسته و دخترش کنارش ایستاده تا برود برای‌شان ناهار بگیرد. در حال رفتن بوده که این انفجار اتفاق می‌افتد. و خنکی آب او را به هوش می‌آورد. یکی بالای سرش پرسیده: «داداش خوبی؟» و به اطرافیانش گفته: «به هوش اومد، به هوش اومد...» می‌گوید: «فکر مادرم و دخترم پرید جلوی ذهنم! کجا بودند را نمی‌دانستم. راه افتادم سمت موکب؛ یکی داشت داد می‌زد آقا دستت! نمی‌فهمیدم به کی می‌گوید یا طرف‌حسابش کدام مجروح است!» رنجور و نالان ادامه می‌دهد: «دخترم کنار خیابان افتاده بود و مادرم زیر آوارِ موکب...؛ آمدم دخترم را بلند کنم که درد هجوم کرد به همه وجودم... تازه نگاهم رفت به دستم؛ خون سرازیر بود و از انگشتان‌م می‌ریخت» گفت: «تازه آن آدمی که می‌گفت دستت! رسید به‌م؛ گفت که دارد داد می‌زند دستم ترکش خورده؛ با آخرین نفس و نایی که داشتم گفتم دخترم و اشاره کردم به او که افتاده بود کنار خیابان؛ دست گذاشت و نبض دخترم را گرفت؛ داد زد زنده‌س، برانکارد بیارین!» 🚑می‌دانستم خودش را که آورده‌اند بیمارستان مهرگان، مادر و دخترش اتاق عمل بیمارستانِ پیامبر اعظم هستند. برای همین بیرون زدم تا برسم بیمارستان پیامبر اعظم(ص). وسطِ سرمای استخوان‌سوز غوغای جمعیت بود آنجا. هر کس دنبال عزیزی بود و نشانی گم‌شده‌اش را می‌داد. بیرون از بیمارستان همان جوان را دیدم، با دستِ بانداژ شده. نمی‌دانم چطوری به این زودی خودش را رسانده بود آنجا. حتی زودتر از من. می‌پرسم با این حال و روز چرا آمدی اینجا؟ گفت: «گفتم که مادر و دخترم اتاق عمل‌ن، انتظار داری بشینم اونجا؟!» و با همان دست مجروحش کوبید توی درِ شیشه‌ای بیمارستان.... _________________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🔥«رفتم از موکب ناهار بگیرم که 206 مشکی‌رنگ، جلوی چشمم رفت هوا... مثل برگِ درختی در دس
🏨زن جوانی با حدود سی و هفت، هشت سال سن با ته مانده ی آرایش غلیظی که روی صورتش ماسیده بود و مژه های مصنوعی بلند، در سایه روشن نورهای قرمز و زرد ورودی بیمارستان توجهم را به خودش جلب کرد. داشت زن قدکوتاه لاغری را آرام می کرد، جلو رفتم و پرسیدم دنبال کسی هستید؟ زن قدکوتاه گریان گفت دنبال خواهرم هستم. گفتم میدانم حال بدی دارید ولی میشود دو سه دقیقه صحبت کنیم. اول قبول کرد و بعد نگران شد و گفت نه... نه... 🔰خانمی که مژه مصنوعی گفت: بذار من بگم. ابن بنده خدا مریضه و حالشم خوب نیست. ما تا جنگل قائم اومده بودیم ولی سمت شلوغی نرفتیم . یعنی اصلا بین موکبها و سرگلزار نرفتیم. ‌ایشون خواهر جاری منه! ◾️جاریم "سارا" چهل سالی سن داره، سه تا پسر داره و ظهر خانوادگی اومدیم جنگل قائم هم زیارت کنیم هم ناهار را آوردیم بیرون با هم بخوریم. خواهرشم از بافت اومده مریض احواله بنده خدا. سارا میخواست ایشونو ببره دکتر‌و درمان کنه. بعد از ناهار سارا گفت من می رم هم زیارت کنم هم از موکب برای پسرهام تبرکی بگیرم. من که می دانستم پسرها برای سارا سورپرایز روز مادر داشتند از رفتنش استقبال کردم . او رفت و ما مشغول آوردن هدایا از ماشین شدیم؛ چنددقیقه از رفتنش گذشت که صدای مهیب بمب دل همه مارا از جا کند. 🔥من انفجار را دیدیم، دویدیم که سارا را پیدا کنیم اما از آن لحظه تا حالا هیچ خبری نیست. سارا اگر آتش به سرش باشد هم تلفن پسرهایش را جواب می دهد، از ظهر کادوها توی ماشین است و ما دنبال سارا هستیم. صحبت به این‌جا رسید خواهر سارا گفت: میگم ممکنه کسی از فوتی هارو هنوز پیدا نکرده باشن؟ جوابی نداشتم. دوباره پرسید: یعنی بچه های خواهرم تو روز مادر بی مادر شدن؟ دستم را بردم سمتش دستهای یخ زده اش را گرفتم و گفتم کجاها دنبالش رفتی ؟ گفت: خود گلزار, بیمارستان شفا, بیمارستان شهید باهنر, بیمارستان افضلی پور نمیدانم چرا پریدم توی حرفش و گفتم بیمارستان فاطمه زهرا چی؟ اونجا رفتی یک لحظه چشمش برق زد؛ ساکت شد و با شوق پرسید: فاطمه زهرا؟ لبخند زدم و گفتم: برو ! برو سمت فاطمه زهرا.... 📝 ساجده تقی زاده _________________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🏨زن جوانی با حدود سی و هفت، هشت سال سن با ته مانده ی آرایش غلیظی که روی صورتش ماسیده
پرواز بادبادک‌ها 🌿پدر خانواده دسته کالسکه را محکم گرفته بود. با اطمینان طول آسفالت‌‌ ترک خورده را گز می‌کرد. انگار نه انگار روز قبلش همان حوالی دو بمب منفجر شده. انگار نه انگار خانواده‌ای روز قبل همان حوالی، روی آسفالت‌ها توی خون خودشان غلتیده بودند. جلوتر رفتم. پرسیدم: «آقا ببخشید شما دیروز موقع انفجار گلزار بودین؟» کالسکه را برای لحظه‌ای نگه داشت. با تاسف جواب داد: «نه، اون لحظه نبودم... روز قبلش اومده بودم.» با سر اشاره کرد به دخترش. «با همین دخترم اومدم. یه بادکنک نارنجی هم دستش بود»🔸 پرسیدم: «نترسیدین امروز با بچه اومدین؟» مرد خنده کجی کرد و گفت: «اگه می‌ترسیدم که نمیومدم، اونم با جگر گوشه‌ام.»✨ گفتم: «به هر حال دیروز اتفاق ناراحت کننده ای افتاد» سر تکان داد: «آره، ولی ماهم همون مردم دیروزی هستیم... تنها فرقمون با دیروز، رنگ بادکنک دخترم و لباس مشکی منه.»◾️ 📝راوی :زهرا یعقوبی 〰〰〰〰〰 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🏨زن جوانی با حدود سی و هفت، هشت سال سن با ته مانده ی آرایش غلیظی که روی صورتش ماسیده
✨ گیسوی تو، نشانه است! 💠زن از ماشین پیاده شد جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید چادرش روی شانه‌هایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابه‌لای روسری روی گونه‌اش ریخته بود ریخته بودند.لب‌هایش از ترس سفید شده بود به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زنده‌ست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد سرش را گذاشت روی شیشه و به‌زور بدن بیجانش را نگه داشت.نگهبان همان‌طورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه میکرد گفت:" پسرته خواهر؟"و  زن بدون این‌که صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد:" تورو امام زمان نگو مرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت:" خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه اسمش تو لیست من نیست برو توی اورژانس و بگرد ببین پیداش می‌کنی؟". زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضی‌هاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باند پیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار،نه محسن شانزده ساله‌ی او. سومی هم بدن بیجانی بود که بر پارچه‌ی رویشنوشته بودند: سردخانه. چشمش که به این کلمه افتاد ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که به‌سرعت داشت از کنارش می‌گذشت چنگ انداخت:" خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه این‌جا نیاوردن؟" پرستار به سرم توی دستش اشاره کرد:" من کار دارم، خانم جون پاشو این‌جا آلوده‌ست پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکی‌یکی اتاق ها رو نگاه کنی. 😥زن هر چه توان داشت  روی‌هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاق ها،اتاق اول، اتاق دوم.... چپ،راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک می‌شد دلش بیشتر راضی می‌شد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاق ها بیابد. آخرین اتاق آخرین امید او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناسایی محسن به سردخانه می‌رفت، زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو رابه  آبروی حاج قاسم قسم و بعد به سراغ تخت آخر اتاق آخر رفت زنی سال‌خورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله می‌کرد. جهان روی سرش آوار شد، یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود:" مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه کامل اتاقمو تروتمیز میکنم" در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود مرور کرد سرش گیج رفت چشم‌هایش تار شد:" خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم". بی‌رمق با لب‌هایی لرزان از زنی پرسید:" سردخانه کجاست؟" و قبل‌از آن‌که جمله‌اش تمام شود پرستاری  که داشت از اتاق CPR بیرون می‌آمد بلند فریاد زد:" پسر نوجوونه برگشت دکتر میگه منتقل شه آی سی یو" از لابه‌لای درِ باز شده‌ی اتاق و رفت‌وآمد دکترها و پرستاران موهای  مشکی محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفته‌اش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان می‌داد آرام گرفت... _________________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان ✨ گیسوی تو، نشانه است! 💠زن از ماشین پیاده شد جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبا
🏠زنگ خانه را میزنم،پسرکوچکم دوپله یکی مسیر را طی می کند و به آغوشم پناه می‌آورد متعجب نگاهش میکنم!!! با صدایی بغض‌آلود و زبانی کودکانه می گوید:مامانم‌ خدا رو شکر شما کرمان نرفتی،اگه کشته میشدی من بدون مامان‌چیکار می‌کردم؟ با تعجب می‌پرسم:امیرحسین چرا باید کشته بشم؟؟؟ میگه :اگه بمب بهت میخورد ... 🔥بمب،کرمان،چی میگی بچه؟؟؟ پسر بزرگترم میگه مامان مزار حاج قاسم بمب منفجر کردند.😔 انگار در لحظه جام زهری نوشیده باشم دهانم تلخ میشود،ناخودگاه چهره دوستانم زهره و زینب که به دعوت من برای روایت نویسی عازم کرمان شدند در مقابل چشمانم مجسم میشوند،با استیصال و سراسیمه گوشی ام را که در خانه جا گذاشته بودم طلب میکنم،توان اینکه چهار پله باقیمانده را بالا بروم ندارم،بچه ها گوشی را به دستم می‌رسانند،زینب خطش مشغول است،شماره زهره ، را می گیریم خدا خیرش بدهد انگار می‌داند آدم پشت خطش چه لحظه‌های سختی را می‌گذراند همان زنگ اول جواب می‌دهد،انگار روح به جسمم بازگشته باشد با حالی نزار میپرسم:شما خوبید؟؟؟ و قتی خبر سلامتیشان‌را میگیرم،تازه به خودم می آیم جمله اول پسر کوچکم در ذهنم مرور میشود،خدا رو شکر که زنده ای مامان... وای....روز مادر ....بچه هایی که بی مادر شدند....مادرهایی که بی فرزند شدند...زیر لب هزار بار این شعر فریدون مشیری را زمزمه می‌کنم:"هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا،آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند". 📝 فاطمه یعقوبی -بیرجند _________________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🏠زنگ خانه را میزنم،پسرکوچکم دوپله یکی مسیر را طی می کند و به آغوشم پناه می‌آورد متعجب
پای کار حاج قاسم 🌿تو راه گلزار یک موکب با همه فرق داشت، یک علامت سیزده تیغه جلوی ورودی‌اش بود، منقل زغال و آتشش از بقیه منقل‌های آنا بزرگتر بود. حدود سه چهارمتری طول داشت و نیم متری هم عرض، یک تنه بزرگ درخت داخلش گذاشته بودند که فقط بخش کوچکی از آن می‌سوخت و هیچ شعله ای به سادگی حریفش نمی‌شد و برای دو سه روزی زغال داشت برای دوسه تا کتری بزرگی که در کنارش بود، چند ثانیه کافی بود تا کنارش بایستم و بوی دود بگیرم. دم غروب بود و جمعیت در حال زیاد شدن. با یکی از کسانی که جلوی موکب بود سلام علیکی کردم و دست دادم؛ دستش گوشتی بود وگرم، انگار دستم دست یک بچه بود که در دستش گرفته بود، پرسیدم مسئول این موکب کیه؟ گفت حاج علی شیروانی؟ بعد هم تعارفم کرد که به داخل موکب بروم. 🍂حاج علی از اصالت شهدادی‌اش گفت و گفت: ما کربلا که میرفتیم اسم موکبون رو گذاشتیم موکب رانندگان. بعدش هم که حاجی به شهادت رسید، اینجا توی گلزار کرمون زدیم اسمشم گذاشتیم موکب رانندگان دیار حاج قاسم، راننده‌ها این همه وسایل میبرن این ور و اون ور، کربلا و اربعین و اینجا ولی اسمی‌ ازشون نیست، بعدشم می‌خواستیم بقیه راننده‌ها هم بکشونیم به این سمت. به عشق حاج قاسم اومدیم پای کارش. کل سالم پنج‌شنبه جمعه‌ها اینجاییم. دیروزم که انفجار شد، سه تا از بچه‌های شهداد هم شهید شدن. که یکشنبه برای تشییع‌شون توی شهداد برنامه داریم. _____________________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان پای کار حاج قاسم 🌿تو راه گلزار یک موکب با همه فرق داشت، یک علامت سیزده تیغه جلوی ور
«عروس‌کشان» 🏙همه‌ی ماشین‌ها جمع شده‌اند. منتظرند.‌مثل ماشین‌هایی که بعد از عروسی یک گوشه جمع می‌شوند تا ماشین عروس برسد همه‌ پا بگذارند روی گاز و با سرعت بیفتند دنبالش. یک ماشین گل زده جلوی همه‌ی ماشین‌ها هست که عکس داماد را زده‌اند روش. از توی یکی از ماشین‌ها صدای آواز می‌آید. یک نفر با چادر مشکی دارد خودش را آنجا تکان می‌دهد. جلو می‌روم. در را باز می‌کنم. مادرش است. مادر داماد. شعر می.خواند شعر دامادی: «شاباش شاباش... شاباش شاباش...» کل می‌کشد. دستش را توی هوا می‌چرخاند. می‌گوید: «اسماعیل نوبت آرایشگاه گرفتی، یادت نره بری» اسماعیل نوبت آرایشگاه دارد. برای یک ماه دیگر، ۱۳ بهمن. نوبت تالار هم گرفته. مادرش لباسش را دوخته. خواهرهاش پارچه خریده‌اند. عروس اما بیمارستان است. حالش بد است. داماد او را گذاشته و رفته. یک آمبولانس می‌رسد و همه دنبال آن آمبولانس گاز می‌دهند. از توی یک ماشین صدای آواز می‌آید. عروس اما بیمارستان است... محدثه اکبرپور _____________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان «عروس‌کشان» 🏙همه‌ی ماشین‌ها جمع شده‌اند. منتظرند.‌مثل ماشین‌هایی که بعد از عروسی یک
«هفتمین قبر» 🌿اسماعیل را هیچوقت ندیده بودم. با خواهرش هم صحبت بودم، از مادرش حس خوب می‌گرفتم اما خودش را هیچ وقت ندیده بودم. اصلا نمی‌دانستم کسی به این نام و نشان هم توی دنیا هست. اصلا اسماعیلی نمی‌شناختم. حتما چندین بار از کنارش رد شده بودم. حتما توی موکب گورچو از دستش چای و کاکائوی داغ گرفته بودم اما نگاهش نکرده بودم، اما کسی بهم نگفته بود اون آقا رو میبینی! اونو یادت بمونه، بعدا خیلی باهاش کار داری. آره باهاش کار دارم. با اسماعیلی که همیشه راحت از کنارش رد می‌شدم کار دارم. اسماعیلی که همیشه گوشه کنارها، توی تاریکی و در سکوت به سر می‌برد. حالا صدای همه را بلند کرده. از همه بیشتر صدای مادر من را. مادر من!... هیچوقت صدای شیونش را نشنیده بودم. اما امروز توی ماشین جیغ می‌کشید. صدایش جوری بود که انگار می‌خواست خفه‌اش کند اما نمی‌تواند. انگار دنیا برایش تنگ شده بود، تنگ‌تر از قبر. 🌱و من فکر می‌کردم الان سی و هشت سال پیش است. اوایل بهمن ماه. ایام عملیات کربلای ۵ و آن آمبولانس که جلوی ما توی جاده روان است دارد پیکر پدر من را می‌برد. مادرم داد می‌کشد: «پس چرا من نرفتم، چرا من موندم، چرا من کشته نشدم، چرا؟...» مادرم صبرش تمام شده. مادرم می‌خواهد کنار پدرم توی گلزار شهدای کوچک‌ گورچو بخوابد. آنجا یک قبر است که مال اسماعیل است و مادر من آن قبر را می‌خواهد. هفتمین قبر را... از ماشین پایین آمدم. مادر شهید را دیدم. داد می‌زد: «نمی‌تونم صبر کنم، سه روزه از حضرت زینب یه کمی از صبرشو خواستم بهم نداده، نداده» سه روز، سی و هشت سال... 😭هیچکس نمی‌توانست مادر اسماعیل را آرام کند. یکی من را نشانش داد. نگاهم نمی‌کرد. بهش گفتند: «آروم‌ باش دختر شهید کنارته» ناگهان آرام شد. سرش را چرخاند طرف من، نگاهم کرد و آرام گفت: «بابات اسماعیلِ منو برد پیش خودش، بابات اسماعیل منو برد. الان با هم مهمونی دارن، الان با هم خوشحالن» و هر دو با هم گریه کردیم و من خدا را شکر کردم که مادرم آنجا نبود تا بشنود. بشنود باز هم پدرم بدون او مهمانی گرفته. بدون ما... 🖼 حالا عکس اسماعیل را بر می‌دارم می‌گذارم کنار میز کارم. باید جلوی چشم‌هایم باشد. من با او کار دارم. خدا او را به من نشان داد. به همه‌ی ما. گفت این مرد را ببین، این مرد را یادت باشد. باید به اندازه‌ی تمام این سالها که ندیدمش ببینمش. باید ازش بخواهم به من هم یاد بدهد چطور در سکوت و تاریکی اینقدر بزرگ شد. آخه من هم دلم مهمانی می‌خواهد! محدثه اکبرپور _________________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان «هفتمین قبر» 🌿اسماعیل را هیچوقت ندیده بودم. با خواهرش هم صحبت بودم، از مادرش حس خوب
برایش همان فاطمه باش 🍂شانه‌های مرد افتاده بود. وقت وداع بود. تمام بدنش می‌لرزید. چفیه‌ای که در زیارت‌ها دور گردنش می‌انداخت روی بدن فاطمه‌اش کشیده‌بود. روزی که به هم وکالت اهدای عضو می‌دادند تصورش را نمی‌کرد که او زودتر از فاطمه وکالت گردنش بیفتد. حتی برای وداع آخر هم چشمانش را ندید. نه تنها چشم‌هایش را بلکه تمام زیبایی صورتش را ندید. تور سفیدی روی صورت همسرش پیچیده بود بی شباهت به توری که شب عروسی‌شان روی صورت مثل ماهش انداخته بودند. جایی برای نشاندن آخرین بوسه هم نبود. تمام بدنش را با باند پوشانده بودند که آخرین تصویر توی ذهنش از فاطمه، همان صورت ماه قبل از انفجارش باشد. 🥀(شهیده فاطمه دهقان) 📝 راوی: زهره نمازیان _________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان برایش همان فاطمه باش 🍂شانه‌های مرد افتاده بود. وقت وداع بود. تمام بدنش می‌لرزید. چف
کلیشه ها مقدس اند 🥺اشکش ریخت و از زیر عینکش جاری شد. لب هایش، بغضش را به داخل فشرد که هق هق نزند با صدایی گرفته و چشمانی بهت زده عارفه را نگاه کرد به گل سرخ رویِ صندلی اش خیره شد و گفت:(با هم آشپزی کردیم، نودلیت خوردیم... چهارشنبه... ) از پشت عینکش شوره های اشکش که زیر چشمش جامانده بود را دیدم. باز خواستم درباره عارفه بپرسم، لب هایش لرزیدند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم( به خودم اجازه نمی دم اذیتت کنم، می خواد... ) انگار صدایم را نشنید گفت:( هر زمان تو تلویزیون می شنیدم که می گفتند شهدا با ایمان بودن، مهربان بودن و چه و چه بودن، می گفتم، چقدر کلیشه گویی می کنند. اما امروز اومدم مدرسه دیدم عارفه مهربان بود، با ایمان بود ،شهید هم شد. ) یک قدم جلو رفت زل زد توی چشمان 🥀شهیده عارفه سلمانی نژاد 📝 راوی: رحیمه ملازاده _________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌃از سبزوار آمده است. همراهشان عاقله‌مردی است که حرف‌هایشان را ترجمه می‌کند. چون او صداها را نمی‌شنود. حرف هم نمی‌تواند بزند. دارد ماجرای لحظه‌ی انفجار را تعریف می‌کند. صدای بمب جوری بوده که او هم با سمعکش آن را بلند شنیده. دارد با دست‌هایش نشان می‌دهد که از دیدن شهدا، در لحظه‌ی انفجار نارحت شده و گریه کرده است. دست‌هایش را ببینید. او با همه‌ی بی‌صدایی‌اش صدای آه و ناله مجروحین را شنیده. امان از کسانی که از هر ناشنوایی ناشنواترند. 🌿زین پس هیچ ناشنوایی را کرولال ندانید. بلکه آن‌هایی را که در برابر غم و رنج حادثه‌ی تروریستی کرمان سکوت کرده‌اند را لال بدانید. 🔴لطفا زیرنویس فیلم را به دقت بخوانید 📝 راوی: زهره نمازیان (موکب عاشقان بی‌صدا زائرین ناشنوای سبزوار) _____________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman