🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان 🌃از سبزوار آمده است. همراهشان عاقلهمردی است که حرفهایشان را ترجمه میکند. چون او صدا
#روایت_کرمان
«خجالت زده»
🥺مادر شهید وسط گریههایش یکهو آرام شد. چشمش افتاده بود به دختر یکی از شهدای روستایشان.
همان شهیدی که نزدیک چهل سال است توی گلزار شهدای روستایشان مزار دارد. گلزار شهدای کوچکی که تا دو روز پیش شش تا شهید داشت و حالا هفت شهید دارد.
مادر شهید دختر را آرام کشید طرف خودش. آب دهانش را قورت داد و گفت: «من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم»
دختر شهید فقط با تعجب نگاهش کرد، چادرش را روی سرش مرتب کرد و سر تکان داد. نمیدانست باید توی همچین شرایطی چه بگوید و چه طور حرف بزند.
مادر شهید گفت: «ببخشید که پسرم رو کنار پدر تو دفن کردیم. کنار بزرگان دفن کردیم. ببخشید که جسارت کردیم. ببخشید که...»
و نمیدانم چرا دختر اینطور سرش را زیر انداخته بود و سرخ شده بود. از خجالت چی؟
🥀(مادرشهیداسماعیل عرب ؛شهدای روستایگورچوئیه)
📝راوی: محدثه اکبرپور
_____________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان «خجالت زده» 🥺مادر شهید وسط گریههایش یکهو آرام شد. چشمش افتاده بود به دختر یکی از شهد
#روایت_کرمان
انتخاب
🖥از مانیتور بزرگ بالای مصلا داشتم دختری با گوشواره قلبی را میدیدم. کناریام با دست زد به بازویم. نگاهش کردم پیرزنی حدودا هفتاد ساله بود. روسری مشکی با رگههای طلایی به سر داشت. گفت: «مادر چشام خوب نمیبینه... چی نشون میده»
🥺اشکهایم را با پشت دست پاک کردم. بریده بریده گفتم: «همون دختر... کاپشن صورتی...»
پیرزن پرسید: «میگن یعنی خوب شده؟»
برایش توضیح دادم که شهید شده. صورتش از شنیدن حرفهام چروکیده تر شد و گفت: «آخ... آخ... شهید شد؟ فکر کردم خوب شده، ننه باباش پیدا شده.»
با پر روسری چشمهای کم سویش را پاک کرد و ادامه داد: «کاش رضای منم قاطی ای بچهها شهید میشد.»
با تعجب نگاهش کردم. باورم نمیشد این حرف را از یک پیرزن دل نازک بشنوم.
پرسیدم: «چطور این حرف رو میزنین؟ مگه بچه تونو دوست ندارین؟»
🍂با کف دست چند بار به سینه اش زد و گفت:«یه پسر سی سالهای داشتم مادر، جوون رعنایی بود. زنبور نیشش زد. من که خبر نداشتم ای بچه حساسیت داره. رگها سرش پاره شد. بچه تموم کرد. میگم اگر قراره با یه نیش زنبور آدم بره اون دنیا، همون بهتر که شهید میشد.»
📝 راوی: زهرا یعقوبی
______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان انتخاب 🖥از مانیتور بزرگ بالای مصلا داشتم دختری با گوشواره قلبی را میدیدم. کناریام ب
#روایت_کرمان
«مسافر کربلا»
🌃سفر کربلایت کنسل شد و گفتی حالا که کربلا نشد،می رویم کرمان، سالگرد حاج قاسم.
همه فکر می کردند می روی و زود بر می گردی.حتی برایت کشیک خادمی حرم گذاشته بودند.
تو اما شاید مدت ها بود توی کلمات آخر زیارت عاشورا گیر کرده بودی،آن جا که از اصحاب حسین نام می برد، آنجا که می گوید:«الذین بذلوا مهجهم دون الحسین» که آنها بی دریغ و بدون تردید، تاآخرین قطره خون مانده در قلبشان را به حسین تقدیم کردند.
و تو شاید فکر کردی مگر کرمان با کربلا چه فرقی می کند که «کل ارض کربلا» و خواستی تا آخرین قطره خون قلبت را فدای امام کنی اما نشد، ترکش ها به قلب نرسیده بودند، قلب سالم بود و می تپید.
🌱اما تو ایستادی روبروی امامت و رو کردی به دنیا و قلبت را گرفتی توی دست و من انگار می دیدم ام وهب ایستاده جلوی حسین و رو کرده به لشکریان و سر جگرگوشه اش را گرفته توی دستش و انداخته جلوی پای عدو و گفته: «آنچه دادیم پس نمی گیریم» و قلب را همان طور که می تپید، رها کردی و رفتی.
🥀 #شهیده_فاطمه_دهقانی
📝 راوی: مهدیه سادات حسینی
__
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان «مسافر کربلا» 🌃سفر کربلایت کنسل شد و گفتی حالا که کربلا نشد،می رویم کرمان، سالگرد حا
#روایت_کرمان
کش مو برای خواهرم
🔆بچه ها دور یک میز جمع شده بودند، به سختی کنار هم نشستند اشاره به میزدیگری کردم و گفتم: «بچه ها این میز خالیه بشینید و راحت نقاشی بکشید»
یکدفعه سربلند کرد و با تحکم گفت: «نه! ما خانوادهایم همه پیش هم میشینیم» و شروع کرد به نقاشی کشیدن. هرکس برای خودش نقاشی می کشید. نقاشی که تمام شد برگهها را تحویل دادند و منتظر بودند تا جایزهیشان را بگیرند. آخرین نفر بود که برگه را تحویل داد. جاکلیدی را به سمتش گرفتم. گفت: «میشه یک کش مو هم بهم بدید؟»
گفتم: «کش مو میخوای چه کار؟»
گفت: «برای خواهرم میخوام»
گفتم: «خب خواهرت خودش بیاد نقاشی بکشه و جایزه بگیره»
جواب داد: «نمی تونه بیاد. خیلی کوچیکه»
کمی فکر کرد و ادامه داد: «اصلا جاکلیدی منو بگیرید به جاش کش مو بدید!»
جاکلیدی را به سمت من گرفت! خندیدم و جاکلیدی را به سمت خودش برگرداندم و کش مو را به او دادم. گفتم: «جاکلیدی مال خودت ،کش مو برای خواهرت»
آنها را گرفت و لبخندی زد و رفت.
🕝چند ساعت بیشتر از رفتنش نگذشته بود. عکسهای انفجار در شبکه های مجازی دست به دست میشد. عکس را نگاه کردم. همانطور که گفته بود آنجا هم خانواده بودند. همان لبخند روی لبهایش بود.
🥀شهید محمد امین سلطانی نژاد
📝روایت شده از موکب ربیون غرفه کودک
🖋نویسنده :حانیه کویری
___
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان کش مو برای خواهرم 🔆بچه ها دور یک میز جمع شده بودند، به سختی کنار هم نشستند اشاره به
#روایت_کرمان
"_فاطمه، فاطمه.."
💥راه که میرفت پایش کمی لنگ میزد؛
همان روزِ حادثه آسیب دید.
سرش را پایین انداخته بود. نمیدانم مثل ما حرفهای دایی صوفی را گوش میداد یا به چیزی فکر میکرد،
اما سوالمان را با نجابت جواب داد؛
میگفت دستش در دست محمد بود.
لحظهی انفجار، گوش هایش را محکم گرفت و خودش را روی زمین انداخت.
سعی کرد شوهرش را هم روی زمین بخواباند.
وقتی به خودش آمد، آدمهای زیادی جلویش افتاده بودند. بدنهایی تکه تکه و آغشته در خون.
🥺محمد را دید که در لحظات آخر اسمش را صدا میزد؛ "فاطمه، فاطمه".
بعد از آن هم دهانش کف کرد و چشمانش سفید شد.
ترکشهای توی کمرش را دیده بود.
دیده بود که محمد را پشت وانت گذاشته بودند؛
خودش را هم به دلیل آسیبدیدگیاش به بیمارستان شهید باهنر فرستادند.
اما فاطمه از بیمارستان فرار کرد!
پیاده، با همان پای مجروح، بیمارستانهای شهر را به دنبال محمد میگشت.
تا اینکه بالاخره ساعت یک شب سراغ سردخانه رفت؛
🖼عکس محمد و مریم و متین را آنجا نشانش داده بودند.
همهی اینهارا صبورانه میگفت.
نمیدانم بُهتزده بود یا مقتدر،
اما فاطمه گریه نمیکرد..
🥀 همسر شهید محمد تاجیک(شهدای افغانستان)
📝راوی: زهرامومنی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان "_فاطمه، فاطمه.." 💥راه که میرفت پایش کمی لنگ میزد؛ همان روزِ حادثه آسیب دید. سرش
#روایت_کرمان
موکب دریا
💥 می گوید: «انفجار اول نزدیک ما بود. اول گفتن کپسوله؛ دومی رو که زدن گفتن فرار کنید.»
پرسیدم: «از کدوم ور تونستید برید؟»
لبخندی روی لبش می نشیند و سر تکان می دهد: «نرفتم که، همین جا نشستم.»
اشاره می کند به گوشه ی موکب. موکب هر سالهیشان. از دل دریا میآید توی دل کویر تا برای دختران حاج قاسم کار کند.
هنوز می خواهم بگویم، چرا جان تان را برنداشتید و نرفتید؟ که خودش ادامه می دهد: «اشهدم رو خوندم، قرآن جیبی مو هم دست گرفتم.»
🌱چراهای ذهنم را انگار این مادر از چشم های ترم می خواند. آرام می گوید: «من سالهاست دنبالشم، کجا برم؟»
📝 راوی: فاطمه ملائی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان موکب دریا 💥 می گوید: «انفجار اول نزدیک ما بود. اول گفتن کپسوله؛ دومی رو که زدن گفتن ف
#روایت_کرمان
رسالت
🌃تازه از شیفت شب، خانه آمدهبودم. برای ناهار، دعوت داشتم خیابان حکیم.
قرار بود روز تعطیل را خاله خواهرزادگی با هم بگذرانیم.
چند ساعتی فرصت داشتم استراحت کنم.
خوابیدم.
تا خودم را برسانم به مهمانی، ساعت از دو گذشته بود. محل مهمانی در مسیر گلزار شهدا بود و آن روز، شلوغترین روز گلزار.
از پلههای خانه بالا که میرفتم صدای لرزش شیشهها را شنیدم.
هنوز سلام و علیک و تبریک روز مادر و عید ولادت تمام نشده بود که خبر انفجار رسید. کیفم را زمین نگذاشته بودم که صدای انفجار دوم را شنیدیم.
🍃همه پشت پنجرههای خانه رفتیم و حجم زیادی دود و خاک دیدیم که از طرف گلزار شهدا بود.
باید میرفتم. زمین ننشسته باید برمیگشتم.
عطر و بوی غذا، معدهام را پیچ میداد که از دیشب گرسنه مانده اما راه گلوی من برای خوردن لقمهای غذا، بستهبود.
تاکسی اینترنتی گرفتم. تا برسد، قد کوچه را تا سر خیابان دویدم. مهم نبود سینهام به خسخس افتاده، مهم نبود نفسم بند آمده،
فقط یک چیز مهم بود،
اینکه من باید زودتر میرسیدم.
زودتر از آمبولانسهایی که مردمم را به بیمارستان میبرد.
🖋 نویسنده: زهره نمازیان
📝راوی: یکی از پرستاران عزیز بیمارستان شهید باهنر
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان رسالت 🌃تازه از شیفت شب، خانه آمدهبودم. برای ناهار، دعوت داشتم خیابان حکیم. قرار بود
#روایت_کرمان
«چشم انتظار»
🌟آمده بود جلوی ایستگاه پرستاری که درخواست کند نیروی تاسیسات بیاید و تلویزیون اتاق امیرعلی را راه بیندازد تا برایش انیمیشن و فیلم بگذارند که کمتر بهانه بگیرد.تلویزیونی که عمدا از کار انداخته بودنش تا امیرعلی، اسم مادر و خواهرش را قاطی اسم شهدا نبیند و نشوند.
عموی امیرعلی بود.با موهای جوگندمی و پیراهن آبی رنگ که زار می زد مال خودش نیست و اگر می گشتی شاید همان اطراف لباس مشکی خودش را پیدا می کردی.پرستار از سر کنجکاوی پرسیده بود:«حالا به امیر علی چی میگین؟ اینجا که مثل آی سیو ملاقات ممنوع نیست.مامانشو میخواد ببی....» و عمو نگذاشته بود حرف پرستار تمام شود و با جدیت گفته بود:«نمیگیم....نمیگیم...»
و گریه نکرده بود و به زحمت یک لبخند ساختگی ساخته و رفته بود سمت اتاق امیرعلی.
پسرک مجروح و بی حال روی تخت خوابیده بود و دستش را گذاشته بود روی سر باندپیچی شده اش و به اداهای ساختگی پسر عمویش می خندید و خیالش راحت بود مادرش توی خانه منتظر است که امیرعلی خوب شود و برود پیشش.
پرستار نگاهش خیره مانده بود به در اتاق و نمی دانست باید برای زودتر خوب شدن امیرعلی و برگشتنش به خانه،دعا کند یا نه...
📝 راوی: مهدیه سادات حسینی
🥀جانباز #امیرعلی_سلطانی_نژاد
برادر شهیده #مریم_سلطانی_نژاد
و فرزند شهیده #نغمه_گلزاری
_______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان «چشم انتظار» 🌟آمده بود جلوی ایستگاه پرستاری که درخواست کند نیروی تاسیسات بیاید و تلو
#روایت_کرمان
حال خوب
🌿من خودم به نوههام میگفتم، بهم بگن، ننو. به نظرم صمیمی تر از مامان بزرگه. محمدعلی که میگفت ننو، حالم خوب می شد.
سال قبل رفت حوزه علمیه زرند، یه سال درس خوند پدرش مغازه تعمیر موتورسیکلت داشت، لگنش مشکل پیدا کرد و بیکار شد محمدعلی تک فرزند بود اوضاع زندگیشون رو که دید با وجودی حوزه رو خیلی دوست داشت، رها کرد و اومد یزدان آباد تا بیاد توی دبیرستان همون جا ادامه تحصیل بده که کنار پدر و مادرش باشه و از دلتنگیشون کم کنه.
بیشتر شبها میاومد پیش من که تنها نباشم.
🌃یه شب نصف شب دیدم عبای دوران طلبگیش رو انداخته رو شونههاش وایساده.
گفتم، محمدعلی چکار می کنی ننو؟
گفت، هیچی ننو، بخواب اذان صبح گفت بیدارت می کنم.
خوابم نبرد. گوشم به صداش بود. حال خوبی داشت بچهم.
🥀شهید محمدعلی ایزدی
📝راوی: رحیمه ملازاده
____
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان حال خوب 🌿من خودم به نوههام میگفتم، بهم بگن، ننو. به نظرم صمیمی تر از مامان بزرگه.
#روایت_کرمان
"بارِ امانت"
🌹گل سرخی را که محمد روز زن برایش هدیه گرفته بود، نشانمان داد. تک شاخهای سالم و پیچیده شده در ربان.
وقتی برای کمک رفتیم اتاقِ پشتی تا چای بیاوریم، نوشتهی روی دیوار توجهمان را جلب کرد.
"عشق محمد فاطی"
معلوم بود خیلی دوستش داشته.
میگفت یک سال و نیم است که زیر یک سقف زندگی میکنند.
فاطمه ۱۸ سالش بود.
حتی قیافهاش با آن موهای چتری و چشمهای مشکی معصوم، کم سن و سالتر هم نشانش میداد؛
اما انگار در همان یک روز قد کشید و چند سال رشد کرد.
بزرگتر شده بود؛
آنقدر بزرگ که حالا میتوانست سنگینی اسم "همسر شهید" را به دوش بکشد..
🥀همسر شهید محمد تاجیک(شهدای افغانستان)
📝راوی: زهرامومنی
____
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان "بارِ امانت" 🌹گل سرخی را که محمد روز زن برایش هدیه گرفته بود، نشانمان داد. تک شاخه
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 1
صبح ۱۳دی ماه ۹۸ بود و ما با کلی شوق و ذوق اثاثیه یمان را به خانه ای که تازه خریده بودیم میبردیم. یک عالمه برنامه داشتم برای این خانه ی جدید و در ذهنم مرتب بالا و پایینشان میکردم.
بین کارها و بدو بدوهایمان، رادیو و تلویزیون و فضای مجازی هجوم آورده بودند که یک خبر را به گوشمان برسانند.
حاج قاسم را زده بودند........
و حالا عکسِ یک دست قطع شده روضه ی باز بود برایمان!
دلمان خون شد و با همان حال خراب وارد خانه ی جدید شدیم. همان خانه ای که اواسط غربی ۸ جا خوش کرده بود.
یک سوئیتِ مُجزا پایین خانه ی دوبلکسی مان بود که میشد و می توانستیم اجاره اش بدهیم. اما نظرمان عوض شد، تصمیمی مهم گرفتیم. گفتیم حالا که روز شهادت حاجی آمده ایم اینجا پس سوئیت را میگذاریم برای مهمان هایی که میآیند زیارتش. بسم الله گفتیم و مجهّزش کردیم. خواستیم نفس زائران سردار در خانه یمان باشد که به برکت این نفس زندگیمان نور بگیرد.
این تصمیم مال همه ی خانواده بود و با چه هیجانی همه مان منتظر بودیم مهمان ها بیایند و دلمان را شاد کنند.
این روایت ادامه دارد....
📝 زهرا السادات اسدی
______
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#روایت_کرمان مهمان مشهدی 1 صبح ۱۳دی ماه ۹۸ بود و ما با کلی شوق و ذوق اثاثیه یمان را به خانه ای که
#روایت_کرمان
مهمان مشهدی 2
پارسال (۱۴۰۱) یک مرد به واسطه ی یکی از آشناهایمان، از مشهد تماس گرفت و گفت: «میشه یه جای خوب توی کرمان بهمون معرفی کنید؟ میخوایم چندروزی بیایم زیارت سردار».
همسرم با خوشحالی گفت: «چرا جایی معرفی کنم؟! قدمتون روی چشم خودمون، بیاید منزل ما». کمی تعارفات رد و بدل شد تا اینکه پذیرفتند مهمان ما باشند. مثل همیشه با شوق و ذوق سوئیت مهمان را سر و سامان دادیم و کارها را ردیف کردیم. ما کرمانی ها به یک چیز خیلی شهره ایم، آن هم مهمان نوازی ست! و برای مهمان هایمان سنگ تمام میگذاریم. مخصوصا اگر مهمان مشهدی باشد و بچه محله ی اماممان... 😍
بالاخره آمدند و سوئیت را در اختیارشان قرار دادیم. در همان نگاه اول مهر زن خانواده به دلم نشست. و همسرم هم حسابی با مرد خانواده گرم گرفت و رفیق شد. آدم های مهربان و دوست داشتنی ای بنظر میرسیدند.
۳تا بچه داشتند که کوچک ترین آنها چندماهه بود و حسابی ناز و دلبر. همه مان عاشق حرکات بامزه ی این زهرا کوچولو شده بودیم.
این روایت ادامه دارد...
📝 زهرا السادات اسدی
________
📌کانال #تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman