🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
تو کافرْ دل، نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند خَمِ آن دلْسِتان ابرو...
#حضرت_حافظ
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
تو کافرْ دل، نمی بندی نقاب زلف و می ترسم که محرابم بگرداند خَمِ آن دلْسِتان ابرو... #حضرت_حافظ
تویی که دلت کافر است... نقاب زلفت را نمی بندی و من می ترسم که محراب من به سمت خمیدگی ابروهای دلربات کج شود...
#معنی
معانی، معانی ظاهریاند... باطن را اهل معنا و خود خواجه در می یابند...
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
همهی این مسائل یک ابهام مطلق است. هر چقدر فکر میکنم کمتر فکرم باز میشود. هر چقدر میخواهم یک سامان، یک حالت پایداری بهش بدهم بدتر پیچ میخورد توی هم، یکجوری که انگار آش را با شکر قاطی کرده باشند، حال ادم را بهم میزند. من دارم زورم را میزنم، خیلی. غالبا ته همهی اینها میرسم به این که اینجا مسئولیت همه چیز به عهدهی من است. من باید کار را به دست بگیرم، من باید صحبت کنم، من باید بفهمم کی وقت سکوت است کی نه، من باید خیلی چیزها را بفهمم؛ و این فقط یک «باید» است، نه یک واقعهی رخ داده که انگار من جدا میفهمم. من هم توی هزارتوی خود ساختهی ذهنم گیر کردهام، میترسم پا بیرون بگذارم؛ نمیدانم بعد از فهمیدن چی میشود، دیگر چه چیزی ذهنم را درگیر میکند؟ من از تمام شدن این حرفها واهمه دارم. یک زندانی که از ترس روبهرو شدن با جهان تازهی مدرن برای خودش جرم میتراشد، من فکر میتراشم، هزارتو میسازم، زندگی میکنم توی این بهم پیچیدههای فرو رفته. باز یک چیزی زیاده از حد توی چشم میزند، همه چیز آرام به نظر میرسد و از این آرامی رعب دارم، به همان قدری که از سختی. حقیقتا ته همه اینها چه میشود؛ اصلا تهای وجود دارد؟
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
همهی این مسائل یک ابهام مطلق است. هر چقدر فکر میکنم کمتر فکرم باز میشود. هر چقدر میخواهم یک سام
آشفتگی ها دوست داشتنی اند... چون بعد از آنها، تفکراتی ناب سر بر می آورند... چون در لابهلای آنها آدم می خواهد به دنبال فهمیدن نرود... همین نرفتن ها و ماندن ها و نفس کشیدن در سکون ها آدم را کلافه می کند و اگر آدم، آدمِ ادامه دادن باشد، می رود دنبالش... پس می رود و می فهمد... چارهای نیست... برای آنهایی که دنبال رسیدن به مقام انسانیتاند... چارهای جز فهمیدن و عمل کردن نیست...
و چه تناقض ها که آدم را در این مسیر آزرده نمی کند و چه سیاه ها که با سفید ها قاطی نمی شوند و دل را به سوی سست شدن نمی کشند...
شیرین اند و تلخ اند... می رسی و نمی رسی... فکر می کنی و خیال است... می اندیشی و توهم است... ولی چارهای نیست... باید فهمید... باید رسید...
این متن از ز.هنروران مرا بسیار به تفکر واداشت...
هدایت شده از توابین | سید مصطفی موسوی
جانم سوخت برای حادثه تروریستی شاهچراغ؛ جانم سوخت..جانم..
لعنت به همه اونایی که باعث و بانی این وضع شدن! لعنت به همه اونایی که فکر کردن با یه استوری و هشتگ زدن که اتفاقی نمیفته! لعنت به همه اونایی که فکر کردن مخالفت با جمهوری اسلامی یه اعتراض سادهست و چیزی نمیشه! مملکت رو به هم ریختید تا دست غریبه باز بشه برای کشتنمون!
اون تروریستی که اومد تو شاهچراغ و زن و بچهتون رو کشت قبلش پرسید کدومتون طرفدار نظامید کدومتون مخالف نظام؟
فردای براندازی هم همینه!
بفهمید تا دیر نشده... تو رو خدا بفهمید..
@ir_tavabin