بعضی ها خیال میکنن که حکومت اسلامی، نقشی توی به وجود اومدن حرکت های عظیمی مثل «اربعین» نداره...
در حالی که زهی خیال باطل...
اگه حکومت، همسو با شعایر الهی نباشه، همچین حرکت هایی شکل نمیگیرن که هیچ، بلکه شعایر شیطانی هم جاشونو میگیرن...
برین وضعیت شیعیان کشور آذربایجان رو ببینید... امسال حدود دو هزار نفر رو بخاطر عزاداری امام حسین (ع) دستگیر کردن...
جمهوری اسلامی اگه نقشی نداشته باشه توی عظیم تر شدن اربعین که باید بره بمیره...
#اربعین
#الی_الله
#حکومت
چه بسا آنانکه وظیفهشان نبود، قدم زدند و فقط خستگی بر تنشان ماند و زائر نشدند...
و چه بسا آنانکه وظیفهشان «نیامدن» بود و ماندند و زائر شدند...
این وظیفه، چه کار ها که با آدم نمیکند...
ای وای خدا...
ما را به وظایفمان آشنا کن تا فقط حمّالیِ کارهایی که میکنیم، بر تنمان نمانَد...
#الی_الله🌱✨
سالی که گذشت، با همهی قلهنوردی ها و درّهپیماییهایی که داشت، با همهی سخنها و سکوتها_ سکوت، خود گاهی والاترین سخن است_ و گریههای شوق و اشکهای حسرتی که داشت، سالی پر از درس و تجربه و شگفتی بود برای من...
سالی که آنرا سالِ کتاب و نادر خان ابراهیمی نامگذاری میکنم...
تفاسیر مرا از نادر خان، شنیدهاید و بیش از آن شاید احساس کنید که در حق آن بزرگمرد سرزمین قلم و حقطلبی، اغراق میکنم...
از خرداد ماه امسال که شناختمش، تا همین روزها که از عجیبترین روزها و ساعات زندگیام هستند، با او عجین بودم و با داستانهایش که زندگی را برایم زندگیتر کردند، زندگی کردم...
هر جا که رفتم، هر جا که نشستم، هر لحظه که تنها بودم و در جمع، از او خواندم و از او گفتم که محروم نباشم و محروم نباشند کسانی که حقیقت قلم او را هنوز نشناخته بودند...
به جستجوی کتابهای او، هر جایی را که به فکرم رسید، گشتم ولی بسیاریشان نبودند که نبودند... با همین اندکها ساختیم و در آتشِ سخنش سوختیم و آموختیم که: ادبیات، تقلید زندگیست نه عین زندگی.
ادبیات نوع ناب زندگیست.
️انسان تا درد نکشیده باشد نمی تواند درد را بنویسد... #یک_عاشقانهی_آرام
از نادر خان که بگذریم، نوبت صفا دادن به #زندگی خودمان بود با درک لحظهها و احساس عمیق لحظههایی که میگذشتند و میرفتند که دستنیافتنیتر شوند... از لحظههایی که در کوچهها با #بچه_ها میگذشت و در باغها با درختان و گلهای زندگیآورِ خدا آفرین... لحظههای درکِ نتهای #بیکلام_گفت ها که هرگز آهنگی نگذاشتم که خودم عمیقا آنرا حس نکرده باشم و داستانی با آن، در ذهنم نساخته باشم... اما چه کنیم که گاهی خیال، عقاب بلند پروازیست که با طناب قلم به دام نمیافتد و در اوج میماند و زمینگیر نمیشود...
نمیشود از لحظهی #غروب ها و #طلوع ها نگفت و آن رفتنها و آمدنها را وصف نکرد؛ هر چند که نه در وصف میگنجند و نه در قفس کلماتِ حقیر، زندانی میشوند... لحظههایی بودند که من گاهی حس میکنم همین حالا هم در آنها زندگی میکنم و آنها هنوز هستند... لحظههای خوب و شگفتانگیز، هیچ گاه از خاطر انسان نمیروند و چنانچه لحظهای از یادت رفت، به حقارت آن ایمان بیاور و بدان که تو در آن، زندگی نکردهای و آن لحظه نیز، پوستهای از زندگی بوده برایت... برای تو... نه برای دیگری... چون شاید دیگری، آن لحظه را بهتر از تو، زندگی کرده باشد...
لحظهی لمسِ دستانِ کودکانِ سرزمینم...
لحظههایی که پاهایمان را در آب چشمههای گوارا فرو بردیم و خنکای آن، تا مغز استخوانِ خاطراتمان رفت و بیرون شدنی ننمود...
لحظهی تماشای پرواز کلاغها در غروب...
لحظهی نوشیدن چای با دوستان...
لحظاتِ شبهای امتحان با آن استرسهای از یادنرفتنی...
لحظههای عاشق شدن... لحظههای قبض و بسط روحمان... قدمهایی که در طریق عشق زدیم و #الی_الله رفتیم و عشق کردیم که حقیقتا هیچ کجا به پای سرزمین عشق نرسید و نخواهد رسید...
مردیم و زنده شدیم... سرزمین زیتون را خون گرفت و غولِ ستم، بیش از پیش، بیداد کرد و دادِ مظلومانِ غریب را به آسمان برد... با #غزه همصدا شدیم و از درد گفتیم و آزادی... از مرگ گفتیم و حقارتِ مرگ در برابر این زندگان عالم که بل احیاء عند ربهم یرزقون شدند...
دلمان خون شد از جهالت خودیها و ضلالتِ بیخودیها که حقیقتِ نورِ انقلابمان را درک نکردند و با گرگصفتانی همصدا شدند که حتی لحظهای به جان و مال و ایمانمان، رحم نکردند... سفرهایی که به طهران داشتیم و چه روزهایی که با عشق سپری شدند و در یادها ماندند...
دلمان لرزید، از صدای مهیب انفجار کرمان...
دلمان گرم شد با رجزهای جسورترین و باغیرتترین اعراب عالم، یمنیها و سیلیهایی که به غدهی سرطانی زدند...
قطرهای بر آتش دلمان ریخته شد با انتقام از عوامل حادثهی تروریستی کرمان...
مرگ بود و زندگی بود و درد بود و پرندگی...
که پرواز کردیم و تیر خوردیم و اوج گرفتیم و رفتیم...
روی دیگر زندگی، خود را نشان داد... که انسان در رنج، آفریده شد و با رنج زندگی میکند و رنج است که او را به سرمنزل مقصود خواهد رساند. از قزوین به #آذربایجان آمدیم. پنج سال و شش ماه، در شهری زندگی کردم و جوانیام را گذراندم که هرگز و هرگز و هرگز توان فراموش کردنش را نخواهم داشت... با انسانهایی زندگی را گذراندم که حلاوت همنشینیشان هرگز از کامم بیرون نخواهد رفت... اما چه کنیم که انسان را آزمونهای از پیش تعیینشدهای هستند و او باید سرِ تسلیم در مقابل آنها فرود بیاورد...
از زمانی که تنهاترینها دور هم جمع شدند، از #او گفتیم... از او که راز همیشه سر به مهر زندگی من بود و گفتیم که هر کسی در زندگی خود، یک او دارد که زندگی را برایش عجیبتر کرده است... از #امیر گفتیم... از عشق امیر... سالی که بیش از پیش، از امیر گفتیم، دیدیم و از این بابت، احساس رضایت داشتیم...
#ناشناس
"اربعین،کربلایی میشید؟!"
_ عجب سوالِ غریبی...
عجب سوالِ عجیبی...
منی که هر ساله همین موقعها یا در مسیر بودم یا مستقر در مهران، با این سوال، دلم عجیب میشکند...
دلم از خودم میشکند...
که آنچنان همهچیز را خراب کردم که پایم به کربلای حسین باز نشد امسال...
شاید هم اصلا سالهای پیش، تنها فقط پاهایم رفته بودند و حالا فقط دلم آنجاست... با عاشقان... با عارفان حسین...
ای بابا...
ای بابا...
#کربلا
#اربعین
#الی_الله
بدجور گرفتاریم رفقا...
گرفتارها را دعا کنید...
بسیار...
دختر بچهای پنج شش ماهه بود. نمیدانم گرما کلافهاش کرده بود یا چه! زبان نداشت که بگوید چه میخواهد. مادرش تاب گریهاش را نداشت. هی از موکب خارج میشد و بچه را در بغلش تکان میداد. در آن شلوغی مادر در فکر همه چی بود! اینکه شوهرش الان کدام عمود است؟ یا اگر با بستگانش آمده؛ کجا میتواند پیدایشان کند؟ آفتاب بیرحمانه میتابید. مادر نمیدانست مراقب باشد که اگر آشنایشان را دید زود با خبرشان کند یا ببیند فرزندش چرا بی تابی میکند، یا مراقب خودش باشد که گرما زده نشود. ولی من میگویم مادر نه به فکر خودش بود نه به فکر پیدا کردن آشنایش. مادر بیقرار بیتابی دختر بچه اش بود.
جوان بود و معلوم بود بچهی اولش است و تجربه زیادی ندارد. خدا به دلش انداخت یا به واسطه کسی فهماند که بچه تشنهاست. از آن آب های یک بار مصرفی که هر جا ببینیم یاد مشایه میافتیم؛ برداشت و داد دست کودک. آب را باز نکرده کودک شروع کرد به مکیدن ظرف آب. بسته بود ولی تر بود و خیس. بچه به محض مکیدن خیسی روی ظرف آب آرام گرفت. رضایتِ از ته دل، از چشمان مادر معلوم بود. از اونجا که این صحنه را دیدم گریه ام بند نمیآید و زیر لب فقط صدایش میزنم
علی علی علی علی ...
مگه من ...
مادرِ چندتا پسرم که کشتنت؟
قربون دندونای شیریت برم که کشتنت
هنوزم بعضی شبا خواب میبینم شیر میخوری
هنوزم نمیشینه تو باورم که کشتنت
#خاطره
#الی_الله
نویسنده: محمدحسن عبدلی