شعر، خدای من، شعر...
این مستکنندهی ازلی و ابدی برای من...
از خود بیخود کنندهی حقیقی و شیرین...
آه اگر کسی را نداشتم که این معجزه را یادم بدهد، باید به کجا، به چه چیزی، به چه کسی پناه میبردم که نجاتم بدهد؟؟؟
میگوید:، خدا... آه بیچاره!... مگر کوری؟... نمیبینی؟ خدا هم شعرِ لبریز از خداوندیست... که او خود، خالق شعر است و زیباییست، هم زیباست، هم خود دوست دارد این همه زیباییِ نایابِ پر جان را...
امان از شعر، این جانبخشِ بیمانندِ انسان...
#شاید_نو
#غریبه
#شب_گفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهربانا! مهمانمان کنید به یک بیت شعر...
به یک لحظه بودن در کنار خودتان...
چه شعری بهتر از این؟؟؟
#شب_گفت
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
رفقای خوبِ اهل آذربایجان، میدونن که این منطقه، با توجه به آب و هوا و موقعیتی که داره، آدمو خشن، سخت
اینجا برای ابراز احساسات، کمتر، از کلام و بیشتر، از نگاه استفاده میشود...
خیرگی و لبخند، در حینِ متوجه نبودنِ مخاطب و دزدیدنِ نگاه به هنگام هشیار شدنِ طرف مقابل...
و این، اوجِ ابرازِ احساساتِ مردمِ آذربایجان است...
مینشینم پهلویش... نگاهم را قفل میکنم به ضریحِ وجودش... و حض میکنم از این که هست و بودنش را به لبخند، جشن میگیرم... #او را بیش از پیش عاشقم و این را به هنگامِ پا گذاشتن به دنیای خواب، درِ گوشش زمزمه میکنم...
نمکینلبخندهایی دارد که روی خیارِ پوستکندهی قلبم میریزد و حالِ بودنم را جا میآورَد...
گاه که به دنیای دیگری پا میگذارد، دلم، آنقدَر پشت سرش میدَوَد که نفس، کم میآورد و #او شاید که میپسندد کمی سر به سرم بگذارد تا بیشتر، قدرِ نرگسِ بیمارش را بدانم و نگاهم را قفل کنم به ضریحِ وجودش...
سلام میکنم... آنچنان جوابِ سلامش را منتظرم که گویی مجنونی در پیِ لیلایِ مشرقیاش، کوچههای پُر اورنگِ بغداد را میجوید و تشنهی یک جرعه نگاه است...
برایم از نیاز بگو... بگرد و باده بگردان و از نماز بگو... خطا اگر که نباشد، نمازِ نازِ نیازِ تو را به وقتِ غروبِ نگاه تو خواندیم... و در طلوعِ چشمِ سیاهِ تو، خود فرو ماندیم...
#او
#آذربایجان
#شب_گفت