🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
به همهی اهل بیت (ع) علاقهمندم، لٰکن بیچارهی امیرالمؤمنینم.. - آیتالله بهاءالدینی(ره)🌱.. ما هم
چقدر نازه حرفهای آیت الله بهاالدینی...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
چقدر نازه حرفهای آیت الله بهاالدینی...
خودشون هم شخصیت واااقعا نازنینی بودن...
آخه ایشون نمیتونستن سیگار کشیدن رو ترک کنن... یه روز با خدا حرف میزنن و میگن: یا خودت ترکم بده، یا ضررشو بردار... که ظاهرا هم ضرر سیگار رو از ایشون برمیدارن...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
خودشون هم شخصیت واااقعا نازنینی بودن... آخه ایشون نمیتونستن سیگار کشیدن رو ترک کنن... یه روز با خ
اصلاحیه یکی از رفقا:
به نظر درست نیست که بگیم نمیتونستن...
اصل داستان اینه:
مسئله سیگاراززبان خودآیت الله بهاالدینی
« در جوانی به سیگار مبتلا شدم، گرچه حضرت رضا علیه السلام ضررش را از من برداشتند و بدنم با آن گرم می شد، اما اصل کار اشتباه بود. »
یکی از دوستان صمیمی و ارادتمندان قدیمی آقا می گفت: یک بار که ایشان خدمت حضرت رضا علیه السلام مشرف می شوند، عرض می کنند:
« ما درباره سیگار نگران هستیم یا این سیگار را از ما بگیرید، یا ضررهایش را بردارید. »
مدتی نگذشت که مکرر می فرمودند:
« سیگار برای ما ضرر ندارد، ضررش را از ما برداشتند! »
تا این که در سال ۱۳۷۰ که بیماری آقا شدت یافت به دستور رهبرانقلاب ، در یکی از بیمارستانهای طهران، بستری شدند. هنگامی که از ریه آقا عکس برداری شد مجاری تنفسی سالم، طبیعی و بدون هیچ عارضه ای مشاهده گردید!
در آتشِ هوای تو خاکستری شدم...
شاید که باد، سوی تو آرَد غبارِ من...
#شعر
#فیض_کاشانی
ما قصههای کوچکِ در هم تنیدهایم
در ما رُمان هر دو جهان را نوشتهاند...
#شعر
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
ما قصههای کوچکِ در هم تنیدهایم در ما رُمان هر دو جهان را نوشتهاند... #شعر
اینجا پر از سکوت و صدا و تلاطم است
در حقّ ما سکوتِ زمان را را نوشتهاند...
#شعر
Shiar-143-End.mp3
1.16M
و این #موسیقی... چه حرف ها که در موسیقی ها نهفتهاند و هر کسی، حرف خودش را در آن می یابد... شما چه حرفی از این موسیقی میشنوید؟...
همینجا بفرمائید!
https://harfeto.timefriend.net/16680277642190
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
رادیو قسمت ۲ یه چیزی یادم رفت توی قسمت اول و میخوام قبل از ادامهی داستان بگم که: ما به مادرمون می
بنظرم اومد که قسمت سوم #رادیو رو هم امروز بذاریم...
می دونم دیر شد و شما هم کلی منتظرش بودین... میدونم، میدونم بچه ها... لطفا اجازه بدید که زودتر بریم سر ادامهی داستان...😂🤦🏻♂️
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
رادیو قسمت ۲ یه چیزی یادم رفت توی قسمت اول و میخوام قبل از ادامهی داستان بگم که: ما به مادرمون می
یُمّام اومده بود یه وسیلهای از صندوقچه در بیاره که دیده بود ای دل غافل... جا تَره و بچه نیست... کلید چی شده؟... اینور رو بگرد، اونور رو بگرد، نیست که نیست... مظنون اول کیه؟... معلومه که من...
+محمد؟...
_بله یُمّاه؟
+ بیا اینجا ببینم پسرم!
_ چی شده یُمّاه؟
+ چی شده؟... معلوم نیست چی شده نه؟
«قلبم داره میاد تو دهنم...»
_ نه یُمّاه! مگه چیزی شده؟
چشمای یُمّاه دارن ریزتر میشن و ابرو هاش به هم نزدیک و چهرهاش عصبانی تر میشه...
+ ذلیل مرده! کلید این صندوقچه رو تو دست زدی؟
ت ت پ ت ...
«سر پایین... حس شرمندگی... چیزی نمی تونم بگم... ترس و لرز داره از سر و کلهام میریزه و یه عرق سردی نشسته به تنم که نگو»
+ باشه... مگه دفعهی قبلی بهت نگفتم به این صندوقچه نزدیک نشو؟... آدم نمیشی نه؟...
سرم پایین... بر میگردم سر تلویزیون... لحظات دارن پشت سر هم به سرعت برق و باد میگذرن... بچگی داره طی میشه و خبر ندارم دیگه از این روزا خبری نخواهد بود و این لحظه ها در این لحظه ها باقی خواهند موند... تنها چیزی که به یاد خواهم آورد، همین تصاویرِ غبار مانندن که حتی به زور تبدیل به کلمه میشن و فقط یه حس عمیق درونی بهم میگه که دیگه گذشت...
پنجشنبه میشه و خواهرام به رسم هر پنجشنبه، میان خونهی ما... نمیدونم چی میشه که خواهر بزرگم میخواد یه چیزی از صندوقچه در بیاره و میره می بینه که کلید سر جاش نیست و پِیِشو از مادرم میگیره که مادرم میگه فلان جاس... خواهرم اون وسیلهای که لازم داشته رو بر میداره و اون کلید رو... بنظرتون کجا میذاره؟... آفرین... میذاره دقیقا همونجایی که قبلا بوده... آرههههه... آره پسرررر... همینه... حالا من که این قضیه رو همون موقع متوجه نمیشم... ولی بنظرتون محمدی که اکثر اوقات سوال می پرسه و کنجکاویّتش تمومی نداره، به همین زودی و به همین راحتی بیخیال اون صندوقچه میشه؟... میذاره اون صندوقچه اونجا باشه و اینم همینجوری مث ماست بشینه نگاه کنه بهش؟... زرشک... خیال کردین...
این قصه سر دراز داره... محمد بازم میخواد بره اون صندوقچه رو کَند و کاو کنه... چون حس می کنه بازم یه چیزایی میتونه اونجا باشه که این ازشون خبر نداره... که مهمترینشون همون رادیوئه و نتونسته درست و حسابی ازش سر در بیاره و بفهمتش...
تقریبا اکثر روزای هفته رو به خونهی مادربزرگ نازنینم سر میزدم... یه روز دیدم که مادربزگم یدونه از همون رادیویی که توی صندوقچه دیدم، گذاشته روی طاقچهی اتاقش... کُپ کردم پسر!... گفتم واااااای... این که همون رادیوی ماااااس... ولی خب رنگش فرق می کنه نه... محاله اون باشه... به داییم گفتم دایی جووون؟... این رادیو چجوری کار میکنه؟... داییم گفت: میخوای چیکار آقا محمد؟... میخوای قصه گوش کنی؟... گفتم آره دایی جون... میشه روشنش کنی؟... که دایی جونم همونجا رادیو رو روشن کرد و امواجش رو تغییر داد و خب منم یاد گرفتم دیگه طبیعتا... امواج خشدار رو اینور و اونور میکرد همه جور صدایی می اومد... یکی قرآن میخوند، یکی قصه می گفت، یکی اخبار می گفت... اووووووه... چقدر صداااااا... فقط باید صدای رو میشنیدی و توی ذهنت تصورشون می کردی... خوبیِ رادیو و صدا، همین بود... که تصویر داستان ها به اختیار خودت بودن... خودت انتخاب می کردی که خونهی فلان شخص توی داستان، چه شکلی باشه و کجا باشه... تصویر صورت آدمای داستان به عهدهی خودت بود... و و و...
اون روز تموم شد... رادیو رو بیشتر شناختم... ولی سیر نشدم... چون... ما هنوز یه رادیو توی اون صندوقچهی جادویی داشتیم که برای خودمون بود.
قبولم نمی کند... «تنهاترینها».mp3
1.26M
خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند
سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند
عریانِ آشکارم و مطلوبِ سنگسار
این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند
ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند
این چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند
بیتابِ از تو گفتنم و حیف قرنهاست
آن لحظه های ناب قبولم نمی کند
گفتم که با خیال دلی خوش کنم ولی
با این عطش سراب قبولم نمی کند
بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند ...
#شعر
#محمد_علی_بهمنی
#دکلمه