eitaa logo
دبستان غیردولتی ترنم موعود
244 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
31 فایل
✨کانال دبستان ترنم موعود✨ •شماره تماس مدرسه: ۰۴۴۳۳۴۵۵۲۵۱ •زهرا دانشور: ۰۹۱۴۱۸۷۴۵۸۶ •لیلا دانشور: ۰۹۱۴۴۴۰۸۸۴۲ •فاطمه ساعدی: ۰۹۳۵۴۱۴۳۷۸۵ زهره فولادی : ۰۹۱۴۹۳۷۳۵۴۸ نسرین فرهادی : ۰۹۱۴۹۴۰۹۶۴۸
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین 👇👇👇👇👇👇👇👇 ✍ عبدالمهدی قبل رفتنش بهم گفت وقتی من شهید شدم اگه رفتی دیدن رهبرم به ایشون بگو عبدالمهدی گفت: آقاجون یه جان ناقابل بیشتر نداشتم. اینم دادم در راه از شما.... 🦋 همش این حرفش تو ذهنم بود و منتظر که کی نوبت ما میشه و مشرف به دیدار اقا میشیم.... چند سال گذشت و خبری نشد... ولی این خواسته‌ی عبدالمهدی از ذهنم پاک نمیشد... یه روز یکی از دوستام زنگ زد و گفت عازم حرم اربابم، عازم نینوا... 🕌 دلم پر کشید سمت حرم 😭 بغضی گلوگیر داشتم 😭 اشکم جاری بود. همونجا گفتم آقاجان خودت کمک کن من بتونم خواسته عبد‌المهدی رو انجام بدم.... 🦋 یه نامه نوشتم و بصورت کتبی از آقا امام حسین(ع) طلب کمک کردم و لیاقت حضور محضر آقا رو ازشون خواستم تا بگم حرف شهیدمو... نامه رو دادم دوستم و گفتم بندازش تو شیش گوشه‌ی ارباب 💔 دوستم رفت و نامه رو انداخت و برگشت. خیلی از اون ماجرا نگذشته بود که باهامون تماس گرفتن و گفتن آماده بشین برای دیدار با رهبر انقلاب 👌 شوکه شده بودم،، خوشحال،، متعجب،، راضی،، ولی استرس هم داشتم،، ذوق داشتم 😍 لحظه شماری میکردم واسه اونروز... به بچه‌هام گفتم و آماده شده بودیم واسه رفتن. دل تو دل هیچ کدوممون نبود، اخه بچه‌ها همیشه حسرت این رو داشتن... آرزوشون بود و الان اون آرزو براورده شده بود. حس غریبی بود... سر از پا نمیشناختیم مخصوصا ... ولی شب رفتن‌مون به دیدار... ، دختر کوچیکه چشمش مشکل پیدا کرد. قرمز شد، چرک کرد، آب و چرک شدید از چشمش سرازیر بود... همونجا تو مسیر بردن‌مون بیمارستان و پانسمان و دارو... ولی افاقه نکرد 😢 هیچ دارویی اثر نداشت 😢 چشمش بدتر و بدتر شد و به شدت باد کرده بود. حتی دل نگاه کردن به چشمشم رو نداشتم مونده بودم چرا... چرا امشب... چرا اینجا... چرا اینجوری شد‌.... 🦋 خلاصه اینکه با همین چشم مجروح حاضر شدیم تو اتاقِ مخصوص دیدار با رهبر 😍 نشستیم تا آقا تشریف اوردن و نشستن 😍 بچه‌ها همشون رفتن نزدیک و با آقا حرف زدن و ایشون تم بغل‌شون کردن... همه رفتن جز 😓 هر چقدر بهش اصرار کردم که پاشو برو جلو نرفت... گفت روم نمیشه با این صورت برم جلو ، جلو بقیه 😭❤️ نرفت تا اینکه..... دورهمی مادران ولایی 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3513843754C13a85b0bf8
🦋 تا اینکه باهامون تماس گرفتن و گفتن زهرا دعوته برای مراسم جشن تکلیف در حسینه امام خدمت حضرت 😍 باورم نمیشد. گفتم ولی زهرا هنوز تکلیف نشده گفتن اشکال نداره ایشونم دعوته 😇 بالاخره روز موعود فرا رسید.... بار سفر بستیم و راهی تهران شدیم. ولی همش تو دلم میگفتم، آخرش این مثل اون دیدارِ خصوصی نمیشه‌ها... زهرا نمیتونه اونجا پیش حضرت آقا بره، شلوغه، تو کدوم صف جاش بشه، اونم بین این همه دختر... تو دلم داشتم همچنان حسرت میخوردم و چرتکه مینداختم ک چه ضرری کرد که اونروز نرفت تو بغل ... خلاصه رسیدیم تهران و رفتیم سمت حسینیه... وارد حسینیه که شدیم، زهرا با مسئولین رفت داخل و منم اجازه ورود نداشتم... منتظرش موندم... مراسم شروع شد... یهو تلفن همراهم زنگ خورد... -اَلو بفرمایید؟! + سلام خوبی؟ کجایی؟ -سلام، خوبم، شما خوبی؟ -راستش قسمت شده اومدیم دیدار ولی از راه دور 😊 +چرا از دور؟! زهرا کجاس الان؟ -زهرا با بقیه دخترا تو مراسم جشن تکلیفه، ما هم بین حمعیت، نمیدونم کجا نشسته!! +چی میگی، دور کجا بود! زهرا الان پشت سر حضرت آقا وارد حسینیه شد. خودم دیدمش😕 -چی؟!زهرا!! غیر ممکنه +خودم دیدم الان برات شات میفرستم... یکی از فامیلامون بود. باورم نمیشد. آخه چه طوری‼️ عکسشو که فرستاد دیدم زهرا با قاب عکس پدرش پشت سر ...😍 مراسم ک تموم شد، پرسیدم زهرا چی شد تعریف کن... گفت ما رو بردن سالن. بعد یه آقایی اومد منو صدا کرد و گفت فرزند شهید کیه ⁉️ دستمو بردم بالا، اومدن منو بردن. گفتن خودِ آقا باهات کار دارن. رفتیم تو یه اتاق و آقا اومدن بغلم کردن حرف زدیم 😇 بعدم با عکس بابایی پشت سر حضرت آقا وارد سالن شدیم با چند تا دیگه از بچه‌های شهدا 😊 تنم یخ کرده بود... 😭 نفسم تو سینم محبوس شده بود... از این اتفاق معجزه‌وار.... از وصیت شوهرم... از چشمِ مریض زهرا... از تلفن حضرت آقا.... از جشن تکلیف.... با تمام وجودم زنده بودن شهدا و نائب صاحب‌الزمان بودن حضرت آقا و معنا و مفهوم ولایت فقیه مطلقه رو حس میکردم و کامل میفهمیدمش........ دورهمی مادران ولایی 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3513843754C13a85b0bf8