بسم رب الشهدا و الصدیقین
👇👇👇👇👇👇👇👇
✍ عبدالمهدی قبل رفتنش بهم گفت وقتی من شهید شدم اگه رفتی دیدن رهبرم به ایشون بگو عبدالمهدی گفت: آقاجون یه جان ناقابل بیشتر نداشتم. اینم دادم در راه #اطاعت از شما....
🦋 همش این حرفش تو ذهنم بود و منتظر که کی نوبت ما میشه و مشرف به دیدار اقا میشیم....
چند سال گذشت و خبری نشد...
ولی این خواستهی عبدالمهدی از ذهنم پاک نمیشد...
یه روز یکی از دوستام زنگ زد و گفت عازم حرم اربابم، عازم نینوا... 🕌
دلم پر کشید سمت حرم 😭
بغضی گلوگیر داشتم 😭
اشکم جاری بود. همونجا گفتم آقاجان خودت کمک کن من بتونم خواسته عبدالمهدی رو انجام بدم....
🦋 یه نامه نوشتم و بصورت کتبی از آقا امام حسین(ع) طلب کمک کردم و لیاقت حضور محضر آقا رو ازشون خواستم تا بگم حرف شهیدمو...
نامه رو دادم دوستم و گفتم بندازش تو شیش گوشهی ارباب 💔
دوستم رفت و نامه رو انداخت و برگشت.
خیلی از اون ماجرا نگذشته بود که باهامون تماس گرفتن و گفتن آماده بشین برای دیدار با رهبر انقلاب 👌
شوکه شده بودم،،
خوشحال،،
متعجب،،
راضی،،
ولی استرس هم داشتم،،
ذوق داشتم 😍
لحظه شماری میکردم واسه اونروز...
به بچههام گفتم و آماده شده بودیم واسه رفتن. دل تو دل هیچ کدوممون نبود، اخه بچهها همیشه حسرت این #دیدار رو داشتن...
آرزوشون بود و الان اون آرزو براورده شده بود. حس غریبی بود...
سر از پا نمیشناختیم مخصوصا #زهرا...
ولی شب رفتنمون به دیدار...
#زهرا، دختر کوچیکه چشمش مشکل پیدا کرد. قرمز شد، چرک کرد، آب و چرک شدید از چشمش سرازیر بود...
همونجا تو مسیر بردنمون بیمارستان و پانسمان و دارو...
ولی افاقه نکرد 😢
هیچ دارویی اثر نداشت 😢
چشمش بدتر و بدتر شد و به شدت باد کرده بود. حتی دل نگاه کردن به چشمشم رو نداشتم
مونده بودم چرا...
چرا امشب...
چرا اینجا...
چرا اینجوری شد....
🦋 خلاصه اینکه با همین چشم مجروح حاضر شدیم تو اتاقِ مخصوص دیدار با رهبر 😍
نشستیم تا آقا تشریف اوردن و نشستن 😍
بچهها همشون رفتن نزدیک و با آقا حرف زدن و ایشون تم بغلشون کردن...
همه رفتن جز #زهرا 😓
هر چقدر بهش اصرار کردم که پاشو برو جلو
نرفت...
گفت روم نمیشه با این صورت برم جلو #آقا، جلو بقیه 😭❤️
نرفت تا اینکه.....
#قسمت_اول
✍ دورهمی مادران ولایی 👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3513843754C13a85b0bf8