✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_موسی_عليه_السلام
✨#قسمت_شانزدهم
👈بعثت موسى عليه السلام در كنار كوه طور
🌴موسى عليه السلام اثاث زندگى و گوسفندان خود و عصاى اهدايى شعيب را برداشت و همراه خانواده اش، مدين را به مقصد مصر، ترك كرد و قدم در راه گذاشت، راهى كه لازم بود با پيمودن آن در طى هشت شبانه روز، به مصر برسد. موسى عليه السلام در مسير، راه را گم كرد، و شايد گم كردن راه از اين رو بود كه او براى گرفتار نشدن در چنگال متجاوزان شام، از بيراهه مى رفت.
🌴موسى در اين وقت در جانب راست غربى كوه طور بود، ابرهاى تيره سراسر آسمان را فراگرفته بود و رعد و برق شديدى از هر سو شنيده و ديده مى شد، از سوى ديگر درد زايمان به سراغ همسرش آمده بود، موسى عليه السلام در آن شرايط سخت و در هواى تاريك، حيران و سرگردان بود. ناگهان نورى در كوه طور مشاهده كرد. گمان برد در آن جا آتشى وجود دارد، به خانواده خود گفت:
🌴همين جا بمانيد تا من به جانب كوه طور بروم، شايد اندكى آتش براى گرم كردن شما بياورم.
🌴وقتى كه به نزديك آن نور رسيد، ديد آتش عظيمى از آسمان تا درخت بزرگى كه در آن جا بود، امتداد يافته است، موسى عليه السلام با ديدن آن منظره ترسيد و نگران شد، زيرا آتشِ بدون دودى را ديد كه از درون درخت سبزى شعله ور بود و لحظه به لحظه شعله ورتر مى شد.(در حقيقت آن شعله، آتش نبود، بلكه يك پارچه نور بود كه نمايى مانند آتش داشت) اندكى نزديك شد، ولى همان لحظه از ترس آن، چند قدم بازگشت. اما نياز او و خانواده اش به آتش او را از بازگشتن منصرف ساخت. نزديك شد تا اندكى از آتش را بردارد، ناگهان از ساحل راست وادى، در آن سرزمين بلند و پربركت از ميان يك درخت ندا داده شد:
🍃يا مُوسى اءِنِّى اَنَا اللهُ رَبِّ العَالَمينَ🍃
✨اى موسى! منم خداوند، پروردگار جهانيان.✨
عصاى خود را بيفكن.
🌴وقتى كه موسى عليه السلام عصاى خود را افكند، مشاهده كرد كه عصا چون مارى با سرعت به حركت در آمد، ترسيد و به عقب بازگشت، حتى پشت سر خود را نگاه نكرد، به او گفته شد: برگرد و نترس تو در امان هستى، اكنون دستت را در گريبانت فرو بر، هنگامى كه خارج مى شود، سفيد و درخشنده است! و اين دو برهان روشن از پروردگارت به سوى فرعون، و اطرافيان او است كه آنها قوم فاسقى هستند.(مضمون آيات 29 تا 32، سوره قصص؛ بحار، ج 13،ص 61)
🌴به اين ترتيب موسى عليه السلام به مقام پيامبرى رسيد و نخستين نداى وحى را شنيد كه با دو معجزه (اژدها شدن عصا و يد بيضاء) همراه بود(دو معجزه عصا و يد بيضاء، در آيه 20 تا 22 سوره طه نيز ذكر شده است)و مأمور شد كه براى دعوت فرعون به توحيد، حركت كند.
ادامه دارد....
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
@Targomeh
📚🕥📚
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_ابراهیم(ع)
#قسمت_شانزدهم
به آتش افكندن ابراهيم عليهالسلام
به فرمان نمرود، ابراهيم را زندانى نمودند، از هر سو اعلام شد كه مردم هيزم جمع كنند، و يك گودال و فضاى وسيعى را در نظر گرفتند، بتپرستان گروه گروه هيزم مىآوردند و در آن جا مىريختند.
گرچه يك بار هيزم براى سوزاندن ابراهيم كافى بود، ولى دشمنان مىخواستند هر چه كينه دارند نسبت به ابراهيم عليهالسلام آشكار سازند، وانگهى اين حادثه موجب عبرت براى همه شود، و عظمت و قلدرى نمرود بر قلبها سايه بيافكند تا در آينده هيچ كس چنين جرأتى نداشته باشد.
روز موعود فرا رسيد، نمرود با سپاه بى كران خود، در جايگاه مخصوصى قرار گرفتند، در كنار آن بيابان، ساختمان بلندى براى نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان رفت تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهيم را بنگرد و لذت ببرد.
هيزمها را آتش زدند، شعلههاى آن به سوى آسمان سر كشيد، آن شعلهها به قدرى اوج گرفته بود كه هيچ پرندهاى نمىتوانست از بالاى آن عبور كند، اگر عبور مىكرد مىسوخت و در درون آتش مىافتاد.
در اين فكر بودند كه چگونه ابراهيم را در درون آتش بيفكنند، شيطان با شيطان صفتى به پيش آمد و منجنيقى ساخت و ابراهيم را در درون آن نهادند تا به وسيله آن او را به درون آتش پرتاب نمايند.
در اين هنگام ابراهيم تنها بود، حتى يك نفر از انسانها نبود كه از او حمايت كند، تا آن جا كه پدر خواندهاش آزر نزد ابراهيم آمد و سيلى محكمى به صورت او زد و با تندى گفت: از عقيدهات بر گرد!
ولى همه موجودات ملكوتى نگران ابراهيم بودند، فرشتگان آسمانها گروه گروه به آسمان اول آمدند، و از درگاه خدا درخواست نجات ابراهيم عليهالسلام را نمودند، همه موجودات ناليدند، جبرئيل به خدا عرض كرد: خدايا! خليل تو، ابراهيم بنده تو است و در سراسر زمين كسى جز او تو را نمىپرستد، دشمن بر او چيره شده و ميخواهد او را با آتش بسوزاند.
خداوند به جبرئيل خطاب كرد: ساكت باش! آن بندهاى نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهيم بنده من است، اگر خواسته باشم او را حفظ مىكنم، اگر دعا كند دعايش را مستجاب مىنمايم.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_سلیمان_ابن_داوود_علیه_السلام
#قسمت_شانزدهم🦋
🦋عشق و دلدادگى سليمان عليهالسلام به خدا🦋
🌻روزى حضرت سليمان عليهالسلام گنجشك نرى را ديد كه به همسرش مىگفت: چرا خود را از من دور مىكنى، من اگر بخواهم قبه قصر سليمان عليهالسلام را به منقار مىگيرم و آن را به درون دريا مىافكنم!
💛سليمان عليهالسلام از سخن او خنديد، سپس آن گنجشك را احضار كرد، به گنجشك نر فرمود: تو چگونه مىتوانى قبه قصر سليمان را به منقار بگيرى و به دريا بيفكنى؟!
🌻گنجشك گفت: نه، اى رسول خدا! چنين توانى ندارم! ولى مرد گاهى نزد همسرش خود را بزرگ جلوه مىدهد و لاف و گزاف مىگويد، و به گفتار انسان عاشق سرزنش نيست.
💛حضرت سليمان عليهالسلام به گنجشك ماده گفت: چرا خود را در اختيار همسرت قرار نمىدهى، با اين كه او تو را دوست دارد؟
🌻 گنجشك ماده در پاسخ گفت: اى پيامبر خدا او عاشق نيست بلكه ادعاى عشق مىكند، زيرا جز من، به غير من نيز عشق مىورزد.
💛اين سخن اثر عميقى در قلب سليمان نهاد، به طورى كه گريه شديدى كرد، و از مردم دورى نمود و چهل روز در درگاه خدا ناليد و از او خواست تا قلبش را از محبت و عشق به غير خدا باز دارد، و عشقش را با عشق به غير خدا مخلوط نسازد.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥📚🎆
#قصه_های_قرآنی 📖
#حضرت_محمد(ص)
#قسمت_شانزدهم
🦋مجروحى، مجروح ديگر را حمل مىكند!🦋
🌿يكى از ياران پيامبر مىگويد: من از جمله مجروحان بودم، ولى زخمهاى برادرم از من سختتر و شديدتر بود، تصميم گرفتم هر طور كه هست خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برسانيم، چون حال من كمى از برادرم بهتر بود، هر كجا برادرم باز ميماند، او را به دوش مىكشيدم و بالاخره با زحمت خود را به لشكر رسانديم. به اين ترتيب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ارتش اسلام در محلى به نام حمراء الاسد (هشت ميلى مدينه) رسيده و در آن جا اردو زدند
🦋گزارش معبد🦋
🌿 خبر حركت ارتش اسلام به لشكر دشمن رسيد، به خصوص كه شنيدند حتى مجروحين مسلمان همراه لشكرند، همين خبر كه حاكى از نهايت مقاومت مسلمانان بود، دشمن را به وحشت انداخت.
🌱در اين بين معبد خزاعى كه يكى از مشركان بود و از مدينه به سوى مكه مىرفت، در سرزمين روحاء به لشكر ابوسفيان رسيد، ابوسفيان در مورد چگونگى لشگر اسلام از او سؤال كرد، او گفت: محمد صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم با لشكرى بسيار كه تا كنون، همانند آن را نديده بودم، در تعقيب شما هستند و به سرعت پيش مىآيند.
🌿ابوسفيان با نگرانى و اضطراب گفت: چه ميگويى؟ ما آنها را كشتيم و تار و مار كرديم...
🌱معبد گفت: من نمىدانم شما چه كرديد؟ همين قدر مىدانم كه لشكر عظيمى در تعقيب شما است.
🌿در اين وقت، لشكر دشمن تصميم قاطع گرفت كه عقبنشينى كند و به دنبال اين تصميم به سوى مكه گريخت.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
#از_آدم_تا_خاتم
#قسمت_شانزدهم
ولی آن مردم و پادشاه به دستور ادریس عمل نکردند و از دستورات خداوند و ادریس سرپیچی کردند. به همین خاطر ادریس از خدا خواست تا شهر را ترک کند و همینطور از خداوند درخواست کرد تا وقتی که به آن شهر باز می گردد، باران را قطع کند. خداوند به ادریس فرمود؛ در این صورت آن شهر ویرانه می شود و انسانهای زیادی هلاک می شوند. امّا ادریس به این عذاب راضی بود.
آنگاه با چند تن از یارانش به غاری پناه بردند. غذای آنها به اذن پروردگار تأمین می شد. تا اینکه شهر بر اثر خشکسالی ویران گشت و پادشاه و همسرش نیز از بین رفتند. بیست سال بود که بارانی نباریده بود، کم کم حالت توبه و پشیمانی درمردم ظاهر شد و به عبادت خدا روی آوردند و سجده بر خاک گذاشتند. و به دعا و نیایش پرداختند.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
🍀🌺🍀🌺🍀🌺