✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_موسی_عليه_السلام
✨#قسمت_ششم
👈موسى عليه السلام در خانه فرعون
🌴فرعون در كاخ خود بود، و همسرى به نام آسيه داشت آنها فرزندى جز يك دختر به نام (انيسا) نداشتند، و او نيز به يك بيمارى شديد و بى درمان برص مبتلا بود، و همه طبيب هاى آن عصر از درمان او درمانده شده بودند، فرعون در مورد شفاى او به كاهنان متوسل شده بود، كاهنان گفته بودند: اى فرعون! ما پيش بينى مى كنيم كه از درون اين دريا انسانى به اين كاخ گام مى نهد كه اگر از آب دهانش را به بدن اين دختر بيمار بمالند، شفا مى يابد.
🌴فرعون و همسرش آسيه در انتظار چنين ماجرايى بودند كه ناگهان روزى در كنار رود نيل صندوقچه اى را ديدند كه امواج دريا آن را حركت مى داد، به دستور فرعون بى درنگ آن صندوقچه را گرفتند و نزد فرعون آوردند، آسيه درِ صندوق را گشود، ناگاه چشمش به نوزادى نورانى افتاد، همان لحظه محبت موسى عليه السلام در قلب آسيه جاى گرفت.
🌴وقتى كه فرعون نوزاد را ديد، خشمگين شد و گفت: چرا اين پسر كشته نشده است؟!
🌴آسيه گفت: اين پسر بچه هاى اين سال نيست، و تو فرمان داده اى كه پسرهاى نوزاد اين سال را بكشند، بگذار اين كودك بماند. در آيه 9 سوره قصص، اين مطلب چنين آمده:
🌴همسر فرعون (آسيه) گفت: او را نكشيد شايد نور چشم من و شما شود، و براى ما مفيد باشد بتوانيم او را به عنوان پسر خود برگزينيم.
🌴انيسا دختر فرعون از آب دهان آن كودك به بدنش ماليد و شفا يافت، آن كودك را به بغل گرفت و بوسيد، اطرافيان فرعون به فرعون گفتند: به گمان ما اين كودك، همان است كه موجب واژگونى تخت و تاج تو خواهد شد، فرمان بده او را به دريا بيفكنند، فرعون چنين تصميم گرفت، ولى آسيه نگذاشت و با به كار بردن انواع شيوه ها كه شايد يكى از آنها شفاى دخترش بود، از كشتن موسى جلوگيرى نمود.
🌴به هر حال مشيت نافذ پروردگار موجب شد كه اين نوزاد در درون كاخ فرعون، مهمترين كانون خطر، پرورش يافت.(اقتباس از بحار، ج 13،ص 54 و 55/مجمع البيان، ج 7،ص 241)
🌴مادر موسى به خواهر موسى گفت: به دنبال صندوقچه برو و ماجرا را پى گيرى كن.
🌴خواهر موسى عليه السلام دستور مادر را انجام داد و از فاصله دور به جستجو پرداخت، و از دور ديد كه فرعونيان آن صندوقچه را از آب گرفتند، بسيار شاد شد كه برادر كوچكش از خطر آب نجات يافت.
ادامه دارد....
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
@Targomeh
#قصه_های_قرآنی
📚🕙📚
#حضرت_آدم (ع)
#قسمت_ششم
🔷تمرين و آزمايش آدم و حوا، در آموزشگاه بهشتِ دنيا
آدم از چگونگى زندگى بر روى زمين هيچگونه اطلاعى نداشت، و تحمل زحمتهاى آن، بدون مقدمه براى او مشكل بود، و از چگونگى كردار و رفتار در زمين بايد اطلاعات و آگاهى پيدا مىكرد. بنابراين مىبايست مدتى كوتاه تمرينها و آموزشهاى لازم را در محيط آرامِ بهشتِ دنيا ببيند، و بداند زندگى روى زمين با برنامهها و تكاليف و مسؤوليتها آميخته است، كه انجام صحيح آنها باعث سعادت و تكامل و بقاى نعمت است و سر باز زدن از آن، سبب رنج و ناراحتى.
و نيز بداند هر چند او آزاد آفريده شده اما اين آزادى به طور مطلق و نامحدود نيست كه هر چه خواست انجام دهد. او مىبايست از پارهاى از اشياء روى زمين چشم بپوشد. نيز لازم بود بداند، چنان نيست كه اگر خطا و لغزشى كند، درهاى سعادت براى هميشه به روى او بسته مىشود و راه بازگشت براى او نيست، بلكه راه بازگشت وجود دارد و او مىتواند پيمان ببندد كه بر خلاف دستور خدا كارى را انجام ندهد، تا بار ديگر به بهره مندى از نعمتهاى الهى نائل گردد.
او در محيط بهشت لازم بود تا حدى پخته شود. دوست و دشمن خود را بشناسد، چگونگى زندگى در زمين را فرا گيرد، و با داشتن اين آمادگى، به روى زمين قدم بگذارد. اينها امورى بود كه هم آدم و هم فرزندان او در زندگى آينده خود به آن نياز داشتند. بنابراين شايد علت اين كه آدم عليهالسلام در عين اين كه براى خلافت و نمايندگى خدا در زمين، آفريده شده بود، اما مدتى در بهشت دنيا، درنگ كرد، اين بود كه دستورهايى به او داده شود، تا تمرين و آموزشهاى لازم را براى ورود به زمين ببيند.(38) بنابراين سكوت آدم و حوا در بهشت، در حقيقت دوره آموزشى آنها براى پا گذاشتن به ميدان زمين براى جبههگيرى در برابر انحرافات و ناملايمات، و كسب سعادت بود.
∞∞📚🦋📚
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
@Targomeh
📚🕥📚
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_صالح (ع)
#قسمت_ششم
شتر عجيب، معجزه بزرگ حضرت صالح عليهالسلام
در قرآن هفت بار سخن از اين شتر با واژه ناقه (شتر ماده) آمده است، آفرينش و شيوه زندگى و اوصاف اين ناقه از عجائب خلقت است، كوتاه سخن آن كه: قوم ثمود با كمال گستاخى به صالح عليهالسلام گفتند: تو از افسونشدگان هستى و غفلت را از دست دادهاى، تو مانند ما بشر هستى، اگر راست مىگويى معجزه و نشانهاى بياور.
و چنان كه گفته شد، حضرت صالح عليهالسلام به قوم سركش خود پيشنهاد كرد كه من داراى معجزه هستم و همين معجزه نشانه صدق و راستى من است، و به شما پيشنهاد مىكنم كه هر تقاضايى داريد از من بخواهيد تا من از خداى خود بخواهم و از آن تقاضا تحقق يابد.
نمايندگان قوم ثمود كه هفتاد نفر از برگزيدگان آنها بودند، صالح عليهالسلام را كنار كوهى بردند، و گفتند: تقاضاى ما اين است كه از خدا بخواه در كنار همين كوه، ناگهان شترى را كه بسيار بزرگ و سرخ پررنگ و داراى بچه ده ماه در رحم باشد، همين لحظه از دل كوه بيرون آيد.
صالح عليهالسلام تقاضاى آنها را پذيرفت و ناگاه حاضران ديدند كوه شكافته شد، و شترى عظيم از دل آن بيرون آمد، و داراى همه ويژگىهايى بود كه آنها مىخواستند.
بعضى نوشتهاند: اين ناقه از ميان همان سنگى كه قوم ثمود آن را تعظيم مىكردند، و در مقابلش قربانىها مىنمودند، به اذن خدا و شفاعت حضرت صالح عليهالسلام بيرون جهيد، هنگامى كه آن سنگ شكافته شد، صداى بسيار بلند و وحشت انگيزى كه نزديك بود عقلها را از سر خارج سازد برخاست، و كوه به لرزه در آمد، نخست سر شتر از ميان سنگ بيرون آمد و سپس به تدريج بقيه اعضاى او، تا اين كه تمام پيكر شتر خارج شد، و روى زمين ايستاد.
بت پرستان قوم ثمود كه انتظار آن را نداشتند تا به اين زودى معجزه صالح عليهالسلام آشكار گردد، شگفتزده گفتند: از خدا بخواه كه بچه شتر را نيز از رحمش بيرون آورد. حضرت صالح از خدا خواست، در همان لحظه بچه آن ناقه از رحم او جدا شد، و به دور مادرش گردش كرد.
به اين ترتيب، حضرت صالح عليهالسلام معجزه صدق پيامبرى خود را به طور كامل به آنها نشان داد.
در اين هنگام آنها چارهاى جز اين نديدند كه ايمان بياورند، اظهار ايمان كردند و تصميم گرفتند تا نزد قوم خود رفته و معجزه حضرت صالح عليهالسلام را به آنها خبر دهند و آنان را به سوى ايمان دعوت كنند، ولى 64 نفر از آنها در مسير راه مرتد شدند، و يك نفر نيز در شك و ترديد افتاد، و در نتيجه تنها پنج نفر در ايمان خود پابرجا باقى ماندند.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
@Targomeh
📚🕥📚
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_ابراهیم (ع)
#قسمت_ششم
گفتگوى ابراهيم عليهالسلام با ماهپرستان
ابراهيم از جمع ستارهپرستان گذشت، و به راه خود در صحرا و بيابان ادامه داد ناگاه چشمش به جمعيتى افتاد كه در برابر ماه درخشنده، ايستاده بودند و آن را پرستش مىكردند، ابراهيم عليهالسلام نزد آنها رفت و باز براى اين كه اين گروه نيز او را در جمع خود بپذيرند، در ظاهر از روى انكار و استفهام گفت: به به چه ماه درخشنده و زيبايى! خداى من همين است.
ماهپرستان از ابراهيم استقبال كردند و او را در صف خود قرار دادند، ولى وقتى كه ماه نيز همچون ستاره زهره، غروب كرد، ابراهيم فرصت را به دست آورد و خطاب به ماه پرستان گفت: اين خدا نيست، زيرا ماه نيز در حال حركت و تغيير و جا به جايى است، ولى خدا ثابت و دگرگونناپذير مىباشد، من از اين عقيده برگشتم، اگر خدا مرا هدايت نكند، در صف گمراهان خواهم شد.
به اين ترتيب ابراهيم عليهالسلام با اين استدلال نيرومند، بر عقيده ماه پرستان ضربه زد، و بذر اعتقاد به خداى يكتا و بى همتا را در صفحه قلبهاى آنها پاشيد.
..............................................
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_اسماعیل_و_اسحاق_فرزندان_ابراهیم(ع)
#قسمت_ششم
بازگشت ابراهيم عليهالسلام به فلسطين
ابراهيم به فلسطين برگشت، اما كراراً براى ديدار نور ديدهاش اسماعيل و احوالپرسى از هاجر به مكه مىآمد، او اين راه طولانى را طى مىكرد و از آنها خبر مىگرفت، و از اين كه مشمول لطف الهى شدهاند و از مواهب الهى برخوردارند بسيار خوشحال مىشد، ولى چندان در مكه نمىماند و به خاطر اين كه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطين بر مىگشت، اين رفت و آمدهاى ابراهيم بين فلسطين و مكه يك نكته عميقى نيز دارد و آن اين كه فلسطين و مكه اين دو سرزمين پربركت از نظر مادى و معنوى، بايد از آن خداپرستان واقعى باشد، و آنان كه از تبار ابراهيم خليل عليهالسلام هستند، در طول تاريخ نگذارند دشمنان بشر بر اين دو مكان مقدس سلطه يابند...
اسماعيل در كنار مادر مهربانش هاجر، كم كم بزرگ شد، عشاير جُرهم و افراد ديگر، فوق العاده به او احترام مىگذاشتند، و در ميان آنها نوجوان و جوانى زيباتر و با كمالتر از اسماعيل نبود، او در ميان آنها، چشم و چراغ بود، جالب اين كه با اين كه عشاير جرهم حاضر بودند به خاطر آب زمزم و... كه از اسماعيل به آنها رسيده بود معاش اسماعيل را تأمين كنند، ولى اسماعيل چنين برنامهاى را قبول نداشت، بلكه خود به دنبال كار مىرفت گاهى با دامدارى و گاهى با صيادى، معاش ساده خود و مادرش را تأمين مىكرد، هرگز تن به احتياج و نگاه كردن به دست ديگران نمىداد.
زندگى او و مادرش بسيار شيرين بود به خصوص وقتى كه ابراهيم گاهى از آنها ديدار مىكرد، زندگيشان شيرينتر مىشد، نشستن اين سه نفر كنار آب زلال زمزم و دست و صورت خود را شستن، صفاى ديگرى داشت صفايى كه در ظاهر و باطن بود، و هر كس را ياراى دست يابى به آن نيست.
اما طولى نكشيد كه مادر مهربان اسماعيل، يعنى هاجر اين بانوى رنجديده و مهربان كه گرد پيرى به دلش نشسته بود، و چروكهاى چهرهاش حكايت از رنجهاى طافتفرساى او مىكرد، به لقاء الله پيوست، و اسماعيل آن مادر مهربان، يگانه مونس شبها و روزها، و آن مرهم زخمهايش را از دست داد.
به راستى چقدر رنج آور است كه مادرى اين چنين كنار يگانه يادگارش از دنيا برود و پيوند اين دو محبوب را به فراق مبدل سازد ولى چه بايد كرد، اين كار دنياى فانى است كه عزيزان را از هم جدا مىكند و تا انسان مىخواهد كمى به خود سر و سامان بدهد، با تلخى و رنج ديگرى روبرو مىشود كه به قول شاعر:
افسوس كه سوداى من سوخته خام است تا پخته شود خامى من عمر تمام است
دودمان جُرهم و عمالقه اسماعيل را تنها گذاشتند، براى او با موافقت خود همسرى انتخاب كرده، و اسماعيل با دخترى به نام سامه ازدواج كرد ابراهيم به شوق ديدار جوانش براى چندمين بار از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود مىگفت تمام اين رنجها با ديدار اسماعيل و هاجر، رفع خواهد شد، ولى اين بار وقتى نزديك رسيد ديد هاجر به پيش نمىآيد، كم كم به پيش آمد با زنى روبه رو شد كه همسر اسماعيل بود، پس از احوالپرسى فهميد كه هاجر از دنيا رفته است، قلب مهربان ابراهيم به طپش افتاد، به ياد مهربانىهاى هاجر اشك ريخت، و از اين مصيبت جانكاه به خدا پناه برد...
از همسر اسماعيل پرسيد: شوهرت اسماعيل كجاست؟
همسر گفت: شوهرم به شكار رفته است.
ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟
همسر گفت: بسيار بد است.
اين زن نالايق، اصلا به ابراهيم پير و خسته و تازه از راه رسيده احترام نكرد، و حتى با جوابهاى بى ادبانه خود، دل اين مرد خدا را آزرد، ابراهيم هر وقت به آن جا مىآمد با همسر مهربانش روبرو مىشد، هاجر با صفا، هاجر مهربان، هاجرى كه شريك غم و شادى شوهر بود، اينك كه با اين زن بى ادب روبرو مىشد، زنى كه از كمالات انسانى و معنوى بويى نبرده است، قدر و ارزش هاجر بيشتر احساس مىشد، ولى چه بايد كرد، دنيا از اين ماجراها را بسيار ديده و خواهد ديد.
═ೋ❅🖋🦋❅ೋ═
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
@Targomeh
📚🕥📚
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_هود(ع)
#قسمت_ششم
🔷 عذاب شديد و هلاكت سخت قوم عاد
به عذاب سختى كه خداوند بر قوم عاد فرستاد و آنها را به هلاكت رسانيد، در آيات متعدد قرآن اشاره شده است كه از همه آنها چنين مىآيد كه عذاب آنها بسيار سخت و وحشتناك بوده است.
در سوره حاقه آيه 6 به بعد چنين آمده است:
خداوند تندبادى طغيانگر و سرد و پرصدا را هفت شب و هشت روز پى در پى و بنيانكن بر قوم عاد مسلّط كرد، آن قوم ياغى همچون تنههاى پوسيده و نخلهاى تو خالى در ميان آن تندباد كوبنده بر زمين افتادند و به هلاك رسيدند، و همه آنها نابود شدند.
سرزمين قوم عاد، بسيار پردرخت و خرم و حاصلخيز بود، وقتى كه از دعوت حضرت هود عليهالسلام سرپيچى كردند، خداوند باران رحمتش را به مدت هفت سال از آنها بازداشت. خشكسالى و قحطى، همه جا را فرا گرفت. هوا خشك و گرم و خفه كننده شده بود.
حضرت هود عليهالسلام به آنها فرمود: توبه و استغفار كنيد، تا خداوند باران رحمتش را به سوى شما بفرستد. ولى آنها بر عناد و سركشى خود افزودند و دعوت آن حضرت را به مسخره گرفتند. خداوند به هود عليهالسلام وحى كرد كه فلان وقت عذاب دردناكى به صورت باد تند و كوبنده بر آنها مىفرستم.
آن وقت فرا رسيد، وقتى ملت گنهكار عاد به آسمان نگريستند ابرى را ديدند كه به سوى سرزمين آنها حركت مىكند، تصور كردند كه ابر نشانه باران است، از اين رو شادمان شدند، و گفتند: اين ابرى است بارانزا كه به سوى درهها و آبگيرهايمان رو مىآورد. به استقبال آن شتافتند، و در كنار درهها و سيل گيرها آمدند تا منظره نزول باران پربركت را بنگرند و روحى تازه كنند.
ولى به زودى به آنها گفته شد: اين ابر بارانزا نيست، اين همان عذاب وحشتناكى است كه براى آمدنش شتاب مىكرديد، اين تندباد شديدى است كه حامل عذاب دردناكى خواهد بود.
طولى نكشيد كه آن باد تند و ويرانگر فرا رسيد، و اموال و چهارپايان و خود آنها را نابود كرد.
نخستين بار كه متوجه ابر سياه پر گرد و غبار شدند، وقتى بود كه آن باد به سرزمين آنها رسيد و چهارپايان و چوپانان آنها را كه در اطراف بودند، از زمين برداشت و به هوا برد، خيمهها را از جا مىكند و چنان بالا مىبرد كه آنها به صورت ملخى ديده مىشدند، هنگامى كه آن صحنه وحشتبار را ديدند، فرار كردند و به خانههاى خود پناه بردند و درها را به روى خود بستند، ولى باد آن چنان تند بود كه درها را از جا مىكند، و آنها را بر زمين مىكوبيد و با خود مىبرد و پيكرهاى بى جان آنها را زير خروارها شن، پنهان مىساخت.
آرى آنها آن چنان در چنبره عذاب الهى قرار گرفتند كه به فرموده قرآن
ما تَذَرُ مِن شىء َاتَت عَلَيهِ الّا جَعَلتهُ كالرّميمِ؛
آن تندباد از هر چيز كه مىگذشت، آن را رها نمىكرد، تا اين كه آن را همچون استخوانهاى پوسيده مىنمود.
...................................
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_الیاس(ع)
#قسمت_ششم🦋
#بخش_اول
🦋مبارزه الياس عليهالسلام با طاغوت زمانش🦋(1)
🌿از ابن عباس روايت شده: هنگامى كه يوشع بن نون بعد از موسى عليهالسلام بر سرزمين شام مسلط شد، آن را بين طوايف سبطىها (ى دوازدهگانه) تقسيم نمود، يكى از آن گروهها كه الياس عليهالسلام در ميانشان بود، در سرزمين بعلبك (كه اكنون يكى از شهرهاى لبنان است) سكونت نمودند. خداوند الياس عليهالسلام را به عنوان پيامبر، براى هدايت مردم بعلبك فرستاد.
🌿بعلبك در آن عصر، شاهى به نام لاجب داشت كه مردم را به پرستش بت فرا مىخواند كه نام آن بعل بود. طبق سخن خدا در قرآن (آيات 124 تا 128 سوره صافات) مردم بعلبك، سخن الياس را تكذيب كردند و از دعوت او اطاعت ننمودند.
🌱شاه بلعبك همسر بدكارى داشت كه وقتى شاه به سفر مىرفت، او جانشين شوهرش شده و بين مردم قضاوت و حكومت مىكرد، آن زن، منشى حكيم و با ايمانى داشت كه سيصد مؤمن را از حكم اعدام او نجات داده بود، و در سراسر زمين زنى زشتكارتر از همسر شاه نبود. با شاهان متعددى همبستر شده بود و از آنها داراى فرزندان بسيار بود.
🌱شاه همسايهاى صالح از بنى اسرائيل داشت كه داراى باغى در كنار قصر شاه بود، و در گوشهاى از آن باغ زندگى مىكرد. شاه به او احترام مىنمود، ولى همسر شاه در غياب شاه، آن مؤمن صالح را كشت، و باغ او را غصب و تصرف كرد. وقتى كه شوهرش از سفر آمد، زن ماجرا را به او گفت، شوهرش به او گفت: كار خوبى نكردى [بيش از اين، او را سرزنش نكرد]
🌿خداوند متعال الياس عليهالسلام را به بعلبك فرستاد، الياس به آن شهر وارد شد و مردم آن جا را از بت پرستى بر حذر داشت و آنها را به سوى خداى يكتا و بى همتا فرا خواند.
🌱بت پرستان، آن حضرت را تكذيب كردند، و به ساحت مقدسش توهين نمودند، و او را از خود راندند و تهديد نمودند، ولى او با كمال مقاومت به دعوت و مبارزات خود ادامه داد، و آزار آنها را تحمل كرد، و آنها را به سوى توحيد دعوت نموده، ولى آنها بر طغيان خود افزودند و عرصه را بر حضرت الياس عليهالسلام تنگ كردند.
🌿الياس عليهالسلام خدا را سوگند داد كه شاه و همسر بدكارش را، اگر توبه نكردند، به هلاكت برساند، و به آنها هشدار داد.
🌱اين هشدار باعث شد كه شاه و طرفدارانش خشونت بيشتر نمودند و تصميم گرفتند تا الياس عليهالسلام را شكنجه داده و به قتل رسانند.
🌿الياس عليهالسلام از دست آنها گريخت و به پشت كوهها و درون غارها رفت و در آن جا هفت سال مخفيانه زندگى كرد، و از گياهان و ميوه درختها مىخورد و ادامه زندگى مىداد.
🌱در اين ميان پسر ش اه به بيمارى سختى مبتلا شد و بيمارى او درمان نيافت. با توجه به اين كه شاه در ميان فرزندانش، او را از همه بيشتر دوست داشت، براى شفاى او به بتها متوسل شدند، ولى نتيجه نگرفتند.
🌿بت پرستان به شاه گفتند: بت بَعل به تو غضب كرده، از اين رو پسرت را شفا نمىدهد، كسانى را به نواحى شام بفرست. در آن جا خدايان ديگرى وجود دارد بايد آنها را نزد بت بَعل واسطه قرار دهى، بلكه بت بعل او را شفا دهد.
شاه گفت: چرا بت بعل به من غضب كرده است؟
🌱بت پرستان گفتند: زيرا تو الياس را كه بر ضد خدايان برخاسته بود، نكشتى و او هم اكنون سالم است و در كوهها زندگى مىكند.
🌿بت پرستان كنار كوهها رفتند و فرياد زدند: اى الياس! نزد ما بيا و شفاى پسر شاه را از درگاه خدا بخواه!
🌿الياس عليهالسلام نزد آنها آمد و به آنها گفت: خداوند مرا به عنوان پيامبر به سوى شما فرستاده است، رسالت پروردگارم را بپذيريد. خداوند مىفرمايد:
🌱نزد شاه برويد و به او بگوييد؛ من خداى يكتا و بىهمتا هستم، معبودى جز من نيست، من بنى اسرائيل را آفريدهام و به آنها روزى مىدهم و آنها را زنده مىكنم و مىميرانم و نفع و زيان مىرسانم، پس چرا شفاى پسرت را از غير من مىطلبى؟
🌿 آنها نزد شاه رفتند و پيام الياس عليهالسلام را به او رساندند، شاه بسيار خشمگين شد و به آنها گفت: چرا وقتى كه الياس نزد شما آمد، او را دستگير نكرديد و زنجير بر گردنش نيافكنديد تا او را كشان كشان نزد من بياوريد، او دشمن من است.
🌱بت پرستان گفتند: وقتى كه ما الياس عليهالسلام را ديديم رعب و وحشتى از او در قلب ما نشست، از اين رو نتوانستيم كارى كنيم.
📌این قسمت ادامه دارد………
#ربیع_الاول
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_الیاس(ع)
#قسمت_ششم🦋
#بخش_دوم
ادامه داستان
🌻سرانجام پنجاه نفر از سركشان و قهرمانان طرفدار شاه، آماده شدند تا به سوى كوه بروند و الياس عليهالسلام را دستگير كرده و نزد شاه بياورند. شاه به آنها سفارش كرد كه الياس را با تطميع و نيرنگ، غافلگير كنيد و نزد من بياوريد.
🌿آنها به سوى كوه رفتند، و از پاى كوه به بالا حركت كردند و در آن جا براى پيدا كردن الياس عليهالسلام متفرق شدند و به جستجو پرداختند.
🌻در حالى كه فرياد مىزدند: اى پيامبر خدا! نزد ما بيا، ما به تو ايمان آوردهايم.
🌿وقتى كه الياس عليهالسلام صداى آنها را شنيد، در ميان غار بود. به ايمان آنها طمع كرد، و به خدا م توجه شد و عرض كرد: خدايا! اگر اينها راست مىگويند، به من اجازه بده به سوى آنها بروم، و اگر دروغ مىگويند، مرا از گزند آنها حفظ كن، و با آتشى سوزان آنها را مورد هدف قرار بده.
🌻هنوز دعاى الياس عليهالسلام تمام نشده بود كه از جانب بالا به سوى آنها آتش فرو ريخت و آنها را سوزانيد.
🌿شاه از اين حادثه آگاه شد و بسيار ناراحت و خشمگين گرديد. در اين هنگام شاه منشى همسرش را كه مردى حكيم و مؤمن بود (و قبلا از او ياد كرديم) همراه جماعتى به سوى آن كوهى كه الياس عليهالسلام در آن جا بود فرستاد، به او گفت: به الياس عليهالسلام بگو: اكنون وقت توبه فرا رسيده، نزد ما بيا نزد شاه برويم تا او به ما بپيوندد و ما را به آن چه كه مورد خشنودى خداوند است فرمان دهد، و به قومش دستور دهد كه از بتپرستى دست بردارند، و به سوى خداى يكتا و بى همتا جذب گردند.
🌻منشى مؤمن به اجبار همراه جماعتى اين مأموريت را انجام دادند، و بالاى كوه رفته و سخن خود را به سمع الياس عليهالسلام رساندند.
🌿الياس عليهالسلام صداى آن منشى مؤمن را شناخت، و از طرف خدا به الياس عليهالسلام وحى شد كه نزد برادر صالحت برو و به او خوش آمد بگو و از او احوالپرسى كن.
الياس عليهالسلام نزد آن منشى مؤمن رفت، مؤمن گفت: اين طاغوت (شاه) و اطرافيانش، مرا نزد تو فرستادهاند كه چنين بگويم كه گفتم، و من ترس آن دارم كه اگر همراه من نيايى، شاه مرا بكشد.
🌻در همين هنگام خداوند به الياس عليهالسلام وحى كرد: همه اينها نيرنگى از سوى شاه است كه تو را دستگير كرده و اعدام كند، من با شديد نمودن بيمارى پسر شاه و سپس مرگ او، كارى مىكنم كه شاه و اطرافيانش از منشى مؤمن غافل گردند، به مؤمن بگو باز گردد و نترسد.
🌿منشى با ايمان با همراهان بازگشت. ديد بيمارى پسر شاه شديد شده و همه سرگرم او هستند تا اين كه پسر شاه مُرد. شاه و اطرافيانش بر اثر اشتغال به مصيبت آن پسر، مدتى همه چيز را فراموش كردند. پس از گذشت مدتى طولانى، شاه از منشى با ايمان پرسيد: مأموريت خود را به كجا رساندى؟
منشى مؤمن گفت: من از مكان الياس عليهالسلام آگاهى ندارم.
🌿سپس الياس عليهالسلام مخفيانه از كوه پايين آمد و به خانه مادر حضرت يونس عليهالسلام رفت و شش ماه در آن جا مخفى شد... سپس به كوه بازگشت و خداوند پس از هفت سال زندگى مخفيانه او، به او وحى كرد: هر چه مىخواهى از من تقاضا كن.
🌻الياس عليهالسلام عرض كرد: مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق كن، كه من براى تو بنىاسرائيل را خسته كردم و به خشم آوردم، و آنها مرا خسته كردند و به خشم آوردند.
🌿خداوند فرمود: اكنون وقت آن نرسيده كه زمين و اهلش را از وجود تو خالى كنم، بلكه قوام و استوارى زمين و اهلش به وجود تو است، تقاضا كن تا بر آورم.
🌻الياس عليهالسلام عرض كرد: انتقام مرا از آن كسانى كه مرا آزردند و عرصه را بر من تنگ كردند بگير. باران رحمتت را از آنها قطع كن به طورى كه قطرهاى آب باران نيامد مگر به شفاعت من
این قسمت ادامه دارد…………
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_الیاس(ع)
#قسمت_ششم🦋
📌بخش سوم
🌿خداوند سه سال قحطى را بر بنى اسرائيل مسلط كرد. گرسنگى و قحطى آنها را در فشار سختى قرار داد. بلازده شدند و دچار مرگهاى پى در پى گشتند، و فهميدند كه همه آن بلاها بر اثر نفرين الياس عليهالسلام است. با كمال شرمندگى و حالت فلاكتبار خود را نزد الياس عليهالسلام رساندند و گفتند: همه ما مطيع تو هستيم، به داد ما برس.
🌻الياس عليهالسلام همراه آنها به شهر بعلبك وارد شد، شاگردش اليسع نيز همراهش بود. به همراه هم نزد شاه رفتند و گفتگوى زير بين شاه و الياس عليهالسلام رخ داد:
شاه: تو بنى اسرائيل را با قحطى، نابود كردى.
الياس: بلكه آن كسى آنها را نابود كرد، كه آنها را گمراه نمود.
شاه: از خدا بخواه كه آب به آنها برساند.
🌿وقتى نيمههاى شب فرا رسيد، الياس عليهالسلام به دعا و راز و نياز پرداخت. سپس به اليسع فرمود: به اطراف آسمان بنگر چه مىبينى.
او به آسمان نگريست و گفت: ابرى را مىنگرم.
الياس عليهالسلام گفت: مژده باد به شما به باران و آب، خود را حفظ كنيد كه غرق نشويد.
🌻خداوند خداوند باران پى در پى براى آنها فرستاد. زمين سبز و خرم شد. الياس عليهالسلام در ميان قوم آمد و مدتى آنها در اطراف او بودند و در راه خداپرستى استوار ماندند.
🌿ولى پس از مدتى بر اثر غرور سرمستى نعمت، بار ديگر غافل شدند، و حق الياس عليهالسلام را انكار نموده، و از دستور او سركشى كردند. سرانجام خداوند دشمنانشان را بر آنها مسلط كرد. دشمنان به ميانشان راه يافتند، و آنها را سركوب نموده، شاه و همسرش را كشتند، و پيكر آنها را به همان باغى كه همسر شاه آن را غصب كرده بود و صاحب صالحش را كشته بود افكندند.
🌻الياس عليهالسلام پس از نابودى طاغوتيان، وصيتهاى خود را به وصى خود اليسع نمود و سپس به سوى آسمان عروج كرد، و لباس نبوت را از طرف خدا به اليسع عليهالسلام پوشانيد. اليسع به هدايت بنى اسرائيل پرداخت. بنى اسرائيل از او اطاعت كرده و احترام شايانى به او نمودند.
#امام_زمان
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی 📖
#حضرت_یحیی_(ع)
#قسمت_ششم 6⃣
🦋وارستگى حضرت يحيى عليهالسلام و گفتگوى او با ابليس🦋
❇زهد و پارسايى حضرت يحيى عليهالسلام در سطح بسيار بالايى بود، هرگز در زندگى او دلبستگى به دنيا نبود، او ساده مىزيست، غذايش بيشتر سبزيجات و نان جو بود، و به اندازه تأمين يك شبانه روز خود غذا نمىاندوخت. روزى داراى يك قرص نان جو گرديد، ابليس نزد او آمد و گفت: تو مىپندارى زاهد هستى با اين كه براى خود يك قرص نان اندوختهاى؟
🍀 يحيى عليهالسلام جواب داد: اى ملعون! اين قرص نان به اندازه قوت (و مورد نياز يك شبانهروز) من است.
❇ابليس گفت: كمتر از قوت، براى كسى كه مىميرد كافى است.
🍀خداوند به يحيى عليهالسلام وحى كرد، اين سخن ابليس را (كه سخن حكمتآميز است) فراگير.
❇روز ديگرى ابليس نزد يحيى عليهالسلام آمد، يحيى عليهالسلام او را شناخت و به او گفت: هر چه دام و نيرنگ و وسائل فريب دادن را دارى براى من به كار گير. (تا ببينم مىتوانى مرا گول بزنى.)
🍀ابليس جواب مثبت داد و فرداى آن روز را براى اين كار تعيين كرد، يحيى عليهالسلام در ميان كوخى كه داشت ماند و درِ آن را بست، چندان نگذشت ناگاه ابليس از سوراخى كه در ديوان آن كوخ بود وارد شد، يحيى عليهالسلام او را در هيئت و قيافهاى بسيار عجيب ديد كه داراى زرق و برق و انواع وسايلى بود كه براى به دام انداختن انسانها به كار مىگرفت، همه را با خود آورده بود، تا يحيى عليهالسلام را به خود جذب كند.
❇يحيى عليهالسلام از او سؤالاتى كرد و از جمله پرسيد: چه چيزى از همه بيشتر چشم تو را روشن مىسازد؟
🍀 ابليس گفت: زنها، آنها تلهها و دامهاى من هستند (توسط زرق و برق آنها، دلها را مىربايم و انسانها را گمراه مىكنم.) هرگاه نفرينها و لعنتهاى صالحان در مورد من مرا غمگين مىكند، نگرانى خودم را وسيله آنها آرامش مىدهم.
❇يحيى عليهالسلام پرسيد: آيا هيچگاه بر من چيره شدهاى؟
🍀 ابليس گفت:: نه، ولى تو داراى يك خصلت هستى كه مرا خشنود كرده (و اميدوار نموده كه بتوانم به وسيله اين خصلت بر تو راه يابم.)
❇يحيى گفت: آن خصلت چيست؟
🍀 ابليس گفت: تو سير خورنده هستى، اميد آن را دارم كه از همين راه وارد شوم، و تو را از بعضى از شبزنده دارى، و نمازهاى شب باز دارم.
❇يحيى عليهالسلام به اين موضوع توجه و دقت مخصوص كرد، و به ابليس گفت:
🍀اءِنِّى اُعطِى اللهَ عهداً اَلّا اَشبع مِنَ الطَّعامِ حتّى اَلقاهُ؛
❇من با خدا عهد كردم هيچگاه تا آخر عمر، از غذاى سير نخورم.
🍀ابليس گفت: من هم با خدا عهد كردم تا آخر عمر هيچ مسلمانى را نصيحت نكنم.
❇سپس ابليس از نزد يحيى عليهالسلام رفت و ديگر هرگز نزد يحيى عليهالسلام نيامد.
🍀به اين ترتيب يحيى عليهالسلام مراقب بود كه هرگونه اعمال زمينه ساز نفوذ شيطان را از خود دور سازد.
ادامه دارد ....
#امام_زمان
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_یونس(ع)
#قسمت_ششم🦋
🦋ملاقات يونس با قارون در اعماق زمين🦋
🌿از اميرمؤمنان على عليهالسلام نقل شده: هنگامى كه حضرت يونس عليهالسلام در شكم ماهى بزرگ، قرار گرفت، ماهى در درون دريا حركت مىكرد به درياى قُلزُم رفت و سپس از آن جا به درياى مصر رفت، سپس از آن جا به درياى طبرستان (درياى خزر) رفت، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد يونس را به اعماق زمين برد.
🔰قارون كه در عصر موسى عليهالسلام مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمين فرمان داده بود تا او را در كام خود فرو برد) فرشتهاى از سوى خدا مأمور شده بود كه او را هر روز به اندازه طول قامت يك انسان، در زمين فرو برد. يونس عليهالسلام در شكم ماهى، ذكر خدا مىگفت و استغفار مىكرد. قارون در اعماق زمين، صداى زمزمه يونس عليهالسلام را شنيد، به فرشته مسلط بر خود گفت: اندكى به من مهلت بده، من در اين جا صداى انسانى را مىشنوم!
خداوند به آن فرشته وحى كرد به قارون مهلت بده. او به قارون مهلت داد، قارون به صاحب صدا (يونس) نزديك شد و گفت: تو كيستى؟
🌿يونس: انَا المُذنِبُ الخاطِىءُ يُونُسُ بنِ مَتَّى؛ من گنهكار خطاكار يونس پسر متى هستم.
قارون احوال خويشان خود را از او پرسيد، نخست گفت: از موسى چه خبر؟
يونس: موسى عليهالسلام مدتى است كه از دنيا رفته است.
قارون: از هارون برادر موسى عليهالسلام چه خبر؟
يونس: او نيز از دنيا رفت.
قارون: از كلثُم (خواهر موسى) كه نامزد من بود چه خبر؟
يونس: او نيز مرد.
🔰قارون، گريه كرد و اظهار تاسف نمود (و دلش براى خويشانش سوخت و براى آنها گريست)
فَشَكَرَ اللهُ لَهُ ذالِك؛ همين دلسوزى او (كه يك مرحلهاى از صله رحم است) موجب شد كه خداوند نسبت به او لطف نمود و به آن فرشته مأمور بر او خطاب كرد كه عذاب دنيا را از قارون بردار (يعنى همانجا توقف كند و ديگرى روزى به اندازه يك قامت انسان در زمين فرو نرود كه عذاب سختى براى او بود)
🌿و در حديث امام باقر عليهالسلام آمده: هنگامى كه آن ماهى به درياى مسجور رسيد، قارون كه در آن جا عذاب مىشد زمزمهاى شنيد، از فرشته موكلش پرسيد: اين زمزمه چيست؟ فرشته گفت: زمزمه يونس عليهالسلام است...
🔰آن فرشته به التماس قارون، او را نزد يونس آورد، قارون احوال خويشانش را از يونس عليهالسلام پرسيد، وقتى دريافت آنها از دنيا رفتهاند، گريه شديدى كرد، خداوند به آن فرشته فرمود: اِرفَع عَنهُ العَذابُ بَقيةَ الدُّنيا لِرَقَّتِهِ عَلى قَرابَتهِ [كه ترجمهاش ذكر شد
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_خضر(ع)
#قسمت_ششم🦋
🦋پاسخ امام حسن عليهالسلام به پرسشهاى خضر عليهالسلام🦋
🌱عصر خلافت ابوبكر بود. حضرت على عليهالسلام همراه فرزندش حسن عليهالسلام و سلمان در مكه در مسجد الحرام (كنار كعبه) نشسته بودند. ناگاه مردى خوشقامت كه لباسهاى زيبا پوشيده بود، به نزديك آمد و به حضرت على عليهالسلام سلام كرد: و در محضر آنها نشست و چنين گفت:
🌱اى اميرمؤمنان! از شما سه مسأله مىپرسم، اگر پاسخ آن را دادى، مىفهمم آنها كه حق شما را غصب كردند دنيا و آخرت خود را تباه ساختهاند (و تو به حق هستى) وگرنه آنها و شما در يك سطح، برابر هم هستيد.
على: آن چه خواهى بپرس.
🌱ناشناس: 1 - به من خبر بده وقتى كه انسان مىخوابد، روحش به كجا مىرود؟ 2 - چگونه انسان چيزى را به ياد مىآورد و چيزى را فراموش مىكند؟ 3 - چگونه افراد به دايى يا عموى خود شباهت پيدا مىكنند؟
🌱 در اين هنگام على عليهالسلام به فرزندش حسن عليهالسلام متوجه شد و فرمود: اى ابامحمد! پاسخ اين مرد را بده!
🌱حسن مجتبى عليهالسلام به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ او را چنين بيان كرد:
🌱1 - انسان هنگامى كه مىخوابد روح او به باد مىپيوندد و آن باد به هوا آويخته مىشود، تا هنگامى كه بدن انسان براى بيدار شدن حركت مىكند، در اين هنگام خداوند به روح اجازه مىدهد تا به پيكر صاحبش باز گردد، پس از اين اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب كرده و روح به پيكر صاحبش باز مىگردد، و در آن آرام مىگيرد، و اگر خداوند به روح اجازه بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب كرده، و تا روز قيامت روح به پيكر صاحبش باز نمىگردد.
🌱2 - در مورد يادآورى و فراموشى، پاسخ اين است كه قلب انسان بر اساس حق قرار دارد، و روى حق طَبَقى افكنده شده، اگر انسان در اين هنگام صلوات كامل بر محمد و آلش صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد، آن طبق از روى حق برداشته شده و قلب روشن مىشود و انسان مطلب فراموش شده را به ياد مىآورد، و اگر صلوات كامل نفرستاد، آن طبق بر روى حق پرده مىافكند و در نتيجه قلب تاريك شده و انسان در ميان فراموشى مىماند.
🌱3 - در مورد شباهت نوزاد به دايى يا عموى خود، از اين رو است كه: هنگامى كه مرد با آرامش خاطر با همسرش آميزش كرد و در اين حال نطفه فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت مىيابد، و اگر او با پريشانى و اضطراب با همسرش آميزش نمود و در اين حال نطفه فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به دايى يا عمويش، شباهت مىيابد.
🌱مرد ناشناس كه در مورد پاسخ سه سؤال خود به طور كامل قانع شده بود، برخاست و مكرر به يكتايى خدا و رسالت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و وصايت على عليهالسلام و ساير امامان عليهم السلام تا حضرت قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) گواهى داد، و از آن جا رفت.
🌱حضرت على عليهالسلام به فرزندش حسن عليهالسلام فرمود: به دنبال اين مرد ناشناس برو ببين كجا مىرود. حسن عليهالسلام به دنبال او حركت كرد، ولى او را ديد وقتى كه از مسجد بيرون رفت، از نظرها غايب شد. حسن عليهالسلام نزد پدر بازگشت و از غايب شدن او خبر داد.
🌱على عليهالسلام از حسن عليهالسلام پرسيد: آيا دانستى كه او چه كسى بود؟
🌱 حسن عليهالسلام: خدا و رسول و اميرمؤمنان آگاهترند.
على عليهالسلام: او خضر عليهالسلام بود!
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_زکریا_(ع)
#قسمت_ششم🦋
🦋نجات زكريا از تنهايى🦋
🌻سالها بود كه حضرت زكريا عليهالسلام از تنهايى و نداشتن فرزند كه يار و ياور او باشد، رنج مىبرد، و با اميدى سرشار به خدا دل مىبست و از خدا مىخواست كه او را تنها نگذارد.
💚 سرانجام خداوند او را از تنهايى بيرون آورد، و يحيى عليهالسلام را به او داد، و زندگى او و همسرش را با داشتن چنين فرزندى نورانى، سامان بخشيد.
🍀خداوند از اين رو آنها را مورد الطاف سرشارش قرارداد كه در انجام نيكىها سرعت مىنمودند و همواره به خاطر عشق به رحمت خدا، و ترس از عذاب او، او را مىخواندند، و خضوع و اخلاص خاصى در درِ خانه خدا داشتند.
🌻يحيى عليهالسلام همدم و مونس خوبى براى پدر و مادرش بود، و عصاى پيرى آنها در جهت ظاهر و باطن به شمار مىرفت، و به راستى كه آنها را از تنهايى بيرون آورد، و فرزند صالحى براى آنها شد.
💚آرى كسانى كه با قلبى صاف و پاك، واخلاصى بى شائبه به درگاه خداوند بروند اين گونه به نتيجه درخشان مىرسند، و زندگى با صفا و درخشنده پيدا مىنمايند.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_سلیمان_ابن_داوود_علیه_السلام
#قسمت_ششم🦋
🦋رژه نيروهاى رزمى از مقابل سليمان عليهالسلام🦋
✨روزى حضرت سليمان عليهالسلام عصر هنگام از اسبهاى تيزرو و چابك خود كه آنها را براى ميدان جهاد آماده كرده بود، ديدن مىكرد. مأموران با آن اسبها در پيش روى سليمان عليهالسلام رژه مىرفتند.
🌻سليمان عليهالسلام با علاقه و اشتياق مخصوص، آن اسبها را روانه ميدان نمودند. آنها به گونهاى تند و تيز از مقابل سليمان عبور كردند كه سليمان عليهالسلام با تمام وجود به آنها مىنگريست، تا اين كه آنها از نظرش دور و پنهان شدند.
🌿سليمان عليهالسلام كه به جهاد با دشمن و دفاع از حريم حق، علاقه فراوان داشت، گفت:
من اين اسبها را به خاطر پروردگارم دوست دارم و مىخواهم از آنها در راه جهاد استفاده كنم.
✨وقتى اسبها از نظر سليمان عليهالسلام دور و پنهان شدند، سليمان عليهالسلام به مأموران گفت:
🌻آنها را برگردانيد تا آنها را بار ديگر مشاهده كنم. مأموران اسبها را بر گرداندند.
🌿سليمان دست بر گردن و ساقهاى آنها كشيد و به اين ترتيب آنها را نوازش نمود و سوارانشان را تشويق كرد، و درس آمادگى در برابر دشمن را به همه آموخت.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_یونس(ع)
#قسمت_ششم🦋
🦋ملاقات يونس با قارون در اعماق زمين🦋
🌿از اميرمؤمنان على عليهالسلام نقل شده: هنگامى كه حضرت يونس عليهالسلام در شكم ماهى بزرگ، قرار گرفت، ماهى در درون دريا حركت مىكرد به درياى قُلزُم رفت و سپس از آن جا به درياى مصر رفت، سپس از آن جا به درياى طبرستان (درياى خزر) رفت، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد يونس را به اعماق زمين برد.
🔰قارون كه در عصر موسى عليهالسلام مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمين فرمان داده بود تا او را در كام خود فرو برد) فرشتهاى از سوى خدا مأمور شده بود كه او را هر روز به اندازه طول قامت يك انسان، در زمين فرو برد. يونس عليهالسلام در شكم ماهى، ذكر خدا مىگفت و استغفار مىكرد. قارون در اعماق زمين، صداى زمزمه يونس عليهالسلام را شنيد، به فرشته مسلط بر خود گفت: اندكى به من مهلت بده، من در اين جا صداى انسانى را مىشنوم!
خداوند به آن فرشته وحى كرد به قارون مهلت بده. او به قارون مهلت داد، قارون به صاحب صدا (يونس) نزديك شد و گفت: تو كيستى؟
🌿يونس: انَا المُذنِبُ الخاطِىءُ يُونُسُ بنِ مَتَّى؛ من گنهكار خطاكار يونس پسر متى هستم.
قارون احوال خويشان خود را از او پرسيد، نخست گفت: از موسى چه خبر؟
يونس: موسى عليهالسلام مدتى است كه از دنيا رفته است.
قارون: از هارون برادر موسى عليهالسلام چه خبر؟
يونس: او نيز از دنيا رفت.
قارون: از كلثُم (خواهر موسى) كه نامزد من بود چه خبر؟
يونس: او نيز مرد.
🔰قارون، گريه كرد و اظهار تاسف نمود (و دلش براى خويشانش سوخت و براى آنها گريست)
فَشَكَرَ اللهُ لَهُ ذالِك؛ همين دلسوزى او (كه يك مرحلهاى از صله رحم است) موجب شد كه خداوند نسبت به او لطف نمود و به آن فرشته مأمور بر او خطاب كرد كه عذاب دنيا را از قارون بردار (يعنى همانجا توقف كند و ديگرى روزى به اندازه يك قامت انسان در زمين فرو نرود كه عذاب سختى براى او بود)
🌿و در حديث امام باقر عليهالسلام آمده: هنگامى كه آن ماهى به درياى مسجور رسيد، قارون كه در آن جا عذاب مىشد زمزمهاى شنيد، از فرشته موكلش پرسيد: اين زمزمه چيست؟ فرشته گفت: زمزمه يونس عليهالسلام است...
🔰آن فرشته به التماس قارون، او را نزد يونس آورد، قارون احوال خويشانش را از يونس عليهالسلام پرسيد، وقتى دريافت آنها از دنيا رفتهاند، گريه شديدى كرد، خداوند به آن فرشته فرمود: اِرفَع عَنهُ العَذابُ بَقيةَ الدُّنيا لِرَقَّتِهِ عَلى قَرابَتهِ [كه ترجمهاش ذكر شد .
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥📚🎆
#قصه_های_قرآنی 📖
#حضرت_محمد(ص)
#قسمت_ششم
🦋معراج پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم🦋
🌱يكى از حوادثى كه قرآن در آغاز سوره اسراء و سوره نجم از آن سخن به ميان آورده، معراج پيامبر است.
🌱معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از دو قسمت تشكيل مىشد: 1 - از مكه به بيت المقدس. 2 - از بيت المقدس به سوى آسمانها و ملأ اعلى.
🌱در اين كه عروج پيامبر از كجاى مكه شروع شد، اختلاف است. بعضى گفتهاند: از خانه خديجه عليهاالسلام، بعضى روايت كردهاند از خانه امهانى خواهر على عليهالسلام، و بعضى گويند: از شِعب ابى طالب در كنار كعبه، (دامنه و پشت كوه ابوقبيس)، و به ذگفته ذبعضى ديگر كه با ظاهر آيه يك سوره اسراء تطبيق مىكند، آن حضرت از خود مسجد الحرام در كنار كعبه به معراج رفت.
🌱نيز در اين كه در چه زمان اين سفر عظيم آسمانى انجام شد، در روايات به اختلاف نقل شده است مطابق بعضى از روايات در سال سوم بود، و در بعضى از روايات آمده، معراج در شب شنبه 17 ماه رمضان بعد از نماز عشا، شش ماه قبل از هجرت بود و طبق روايت ديگر در شب 21 ماه رمضان رخ داد. و يا در شب 26 ماه رجب، و يا يكى از شبهاى ماه ربيع الاول سال دهم بعثت به وقوع پيوست.
🌱پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن قدر به مقام قرب خدا نزديك شد كه قرآن در آيه 9 سوره نجم مىفرمايد:
فَكانَ قابَ قَوسَينِ اَو اَدنى؛
🌱فاصله پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با مقام مخصوص قرب خدا، به اندازه دو كمان (يا به اندازه نصف كمان، يا به اندازه دو ذراع كه هر ذراع از آرنج تا سر انگشتان است، يعنى به اندازه تقريبا يك متر) يا كمتر بود.
🌱آرى، اگر بشر بر اثر پيشرفتهاى عجيب صنعتى و تكنيكى هر چه بالا رود، حتى اگر روزى بيايد كه از منظومه شمسى بگذرد، باز يك ميليونم طول سفر پيامبر را نپيموده است، بنابراين نمىتواند به دليل ترقيات كوچك در برابر معراج پيامبر، ادعاى بى نيازى از اسلام چهارده قرن قبل نمايد.
🌱و اين افتخار بزرگى است كه هيچ پيغمبر و فرشته به آن دست نيافت، جز پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم كه امام سجاد عليهالسلام در فرازى از خطبه خود، در مجلس يزيد، به اين امتياز عظيم افتخار كرده و فرمود:
🌱انا ابن من اسرى به الى المسجد الاقصى انا ابن من بلغ به الى سدرة المنتهى انا ابن من دنى فتدلى فكان قاب قوسين او ادنى؛
🌱من فرزند آن پيامبرى هستم كه در شب معراج تا سدرة المنتهى بالا رفت، من پسر آن پيامبرى هستم كه آن قدر به مقام قرب الهى نزديك شد، كه فاصله او با آن مقام قرب، به اندازه طول دو كمان يا كمتر بود.
🌱ديدنىهاى پيامبر در شب معراج، بسيار است، از جمله، آن حضرت از بهشت برين و عرش الهى ديدن كرد، و سپس اخبار آن جا را گزارش داد، از جمله فرمود: در شب معراج، در بهشت قصرى آراسته به جواهرات را ديدم كه بر روى پرده درگاه آن نوشته بود:
لا اءِلهَاءِلَّاالّله مُحمَّد رَسُولُ اللهِ، علىّ وَلِىُّ القَومِ؛
معبودى جز خداى يكتا و بى همتا نيست، محمد رسول خدا است، و على ولى و رهبر مردم است.
🌱پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از انجام نماز مغرب و به روايتى بعد از نماز عشاء، در مسجد الحرام (كنار كعبه) به معراج رفت، سپس همان شب بازگشت و نماز صبح را در مسجدالحرام خواند.
🌱هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از سفر معراج بازگشت، ماجراى معراج خود را در مكه به قريشيان خبر داد، نادانان آنها گفتند: چقدر اين خبر، دروغ است؟!
🌱افراد فهميده آنها گفتند: اى ابوالقاسم به چه دليل ما بدانيم كه راست مىگويى؟
🌱 پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به شترى از شما در فلان محل (بين بيت المقدس و مكه) برخوردم، كه شما آن را گم كرده بوديد، جاى او را به آنان كه به دنبالش مىگشتند، نشان دادم، نزد آنها رفتم و مشكى از آب همراهشان بود، مقدارى از آب آن مشك را ريختم (و آشاميدم) و شما در روز سوم هنگام طلوع خورشيد كاروان خود را ملاقات خواهيد كرد. در حالى كه در پيشاپيش كاروان شما، شتر سرخى حركت مىكند كه شتر فلان كس است.
🌱ادامه داستان در پیام بعدی……
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی 📖
#حضرت_محمد _(ص)
#قسمت_سی_چهار
#قسمت_ششم
پيماننامه صلح حديبيه
🌱قبلا جريان آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به اتفاق جمعى از مسلمين در ماه ذيقعده به سرزمين حديبيه و بازگشت آنها را به مدينه خاطرنشان كرديم اما به بيان اصل پيمان نامه نپرداختيم، اينك به طور خلاصه به ذكر آن مىپردازيم:
هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و همراهان در روستاى حديبيه فرود آمدند، قريش مانع ورود پيامبر و يارانش به مكه شدند.
🌱پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به نمايندگان آنها فرمود: من براى جنگ نيامدهام، بلكه براى زيارت كعبه آمدهام. پس از مذاكرات وسيع بنابراين شد كه يك پيمان نامه مشروح در مورد ترك جنگ و امور ديگر نوشته شود.
🌱مسلمانان كه در زير سايه درختى در سرزمين حديبيه نشسته بودند، زير همان درخت با پيامبر تجديد پيمان و بيعت كردند كه با جان و مال، نسبت به پيامبر وفادار باشند، و از آن جا كه آيه 18 سوره فتح در مورد رضايت خداوند از اين مردان وفادار نازل گرديد، اين بيعت به نام بيعت رضوان خوانده شد.
اين بيعت، نقش بسزايى در نقش مشركان در برابر پيماننامه صلح داشت.
🌱كوتاه سخن آن كه، هنگام عقد پيمان سهيل بن عمرو نماينده مشركان در آن جا حضور داشت، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليهالسلام فرمود: پيمان صلح را بنويس، و على عليهالسلام آن را نوشت.
🌱متن اين قرارداد در هفت ماده، و در دو نسخه تنظيم و نوشته شد؛ جمعى از طرفين پاى آن را امضاء كردند. يك نسخه آن را به پيامبر و نسخه ديگر به سهيل داده شد.
بعضى از مواد اين قرارداد اين بود كه:
🌻1 - تا ده سال بين پيامبر و مشركان، متاركه جنگ شود.
🌻2 - هر كس از قريش بدون اجازه وليّش نزد محمد بيايد (و مسلمان شود) او را بايد به قريش باز گردانند.
🌻3 - مردم و طوايف در بستن پيمانها بين خود آزاد مىباشند، و شكستن آن از ناحيه ديگران، خلاف است.
🌻4 - امسال پيامبر و همراهان به مدينه باز گردند و سال آينده مشروط به اين كه بيش از سه روز در مكه نمانند و اسلحهاى جز اسلحه مسافر نداشته باشند به زيارت كعبه بيايند.
🌻علامه مجلسى در كتاب بحار به ذكر بعضى از مواد ديگر پيماننامه پرداخته، مانند اين كه: بايد اسلام در مكه آشكار باشد، و كسى را به انتخاب مذهب، مجبور نسازند و به مسلمين آزار و آسيب نرسانند.
پيامبر و مسلمانان پس از نوزده روز توقف در حديبيه به مدينه برگشتند.
🌱اگر مشركان اين قرارداد را نقض نمىكردند، زمينهسازى و مقدمه خوبى براى كسب آزادى و به دنبال آن، تبليغ اسلام در جزيرة العرب بود كه مسلما نتايج درخشانى براى اسلام داشت - چنان كه - خواهيم گفت كه از طرف مشركان نقض گرديد - در عين حال زمينهسازى خوبى براى پيروزىهاى آينده اسلام گرديد.
🌱پس از عقد پيمان، مسلمانان با آزادى بيشترى، به زمينه سازى وسيع براى گسترش اسلام پرداختند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نامههاى متعددى در سال هفتم هجرت براى سران كشورها فرستاد؛ و آنها را به اسلام دعوت كرد، دژ محكم خيبر كه پناهگاه يهوديان (ستون پنجم دشمن) بود، به دست مسلمين فتح گرديد، و راهها براى فتح مكه هموار گشت و در پرتو اين آزادى، و جاذبه اسلام، دلها به سوى اسلام جذب گرديد.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#_اصحاب_کهف
#قسمت_ششم
🦋#سلام_اصحاب_كهف_بر_على عليهالسلام و مكافات كتمان حق🦋
✨وه، چه مجلس خوبى و چه مجمع مفيدى، گروهى از دانش دوستان بصره با شورى خاص به گرد انس بن مالك آمده و از محضر وى كه مدتها از محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم معارف اسلامى را آموخته بودند؛ استفاده مىكردند.
✨او نيز با اشتياق تمام احاديث را كه از پيامبر اسلام به ياد داشت براى شاگردان بازگو مىكرد.
✨ولى روزى بر خلاف روزهاى ديگر، يكى از شاگردان برجسته او پرسشى عجيب كرد با اين كه انس مايل نبود پاسخ اين پرسش داده شود، ولى در شرايطى قرار گرفت كه ناگزير از پاسخ آن بود.
✨پرسش اين بود كه آن شاگرد با قيافه جدى در حضور شاگردان به انس رو كرد و گفت: اين لكههاى سفيدى كه در صورت شما است از چيست؟ گويا اينها نشانه بيمارى برص است با اين كه به گفته پدرم، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند مؤمنان را به بيمارى برص و جذام مبتلا نمىكند چه شده با اين كه شما از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستى، مبتلا به اين بيمارى مىباشى؟
✨ وقتى كه انس اين سؤال را شنيد، با كمال شرمندگى سر به زير افكند و در خود فرو رفت، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: اين بيمارى در اثر دعاى بنده صالح خدا اميرمؤمنان على عليهالسلام است!
✨شاگردان تا اين سخن را از اَنس شنيدند، نسبت به او بىعلاقه شدند، و آن ارادت سابق به عداوت و دشمنى تبديل شده، اطرافش را گرفتند و گفتند: بايد حتما ماجراى اين دعا را بگويى وگرنه از تو دست بر نمىداريم و به شدت باعث ناراحتى تو مىگرديم.
✨اَنس همواره طفره مىرفت، بلكه واقعه فاش نشود ولى در برابر ازدحام جمعيت و اصرار آنان راهى جز بيان آن را نداشت، از اين رو شروع به سخن كرد و چنين گفت: روزى در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنين از راه دور نزد آن جناب به عنوان هديه آورده بودند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: تا ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، سعد، سعيد، و عبدالرحمن را به حضورش بياورم، اطاعت كردم وقتى كه همه حاضر شدند، و روى فرش نامبرده نشستيم، حضرت على عليهالسلام هم در آن جا بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على عليهالسلام فرمود: به باد فرمان بده تا سرنشينان اين فرش را سير دهد. حضرت على عليهالسلام به باد فرمود: به اذن پروردگار ما را سير بده، ناگاه مشاهده كرديم كه همه ما در هوا سير مىكنيم، پس از پيمودن مسافتى در فضاى بسيار وسيع كه وصفش را جز خدا نمىداند، حضرت على عليهالسلام به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتى كه بر زمين قرار گرفتيم، آن حضرت فرمود: آيا مىدانيد اينجا كجاست؟ گفتيم: خدا و رسول او و وصى او بهتر مىدانند.
✨فرمود: اين جا غار اصحاب كهف است اى اصحاب رسول خدا! سلام بر اصحاب كهف كنيد، به ترتيب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبير و... سلام كردند جوابى شنيده نشد، من و عبدالرحمن سؤال كرديم و من گفتم: من اَنَس نوكر در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستم، جوابى نشنيديم.
✨در آخر حضرت على عليهالسلام بر آنان سلام كرد بى درنگ ندايى شنيديم كه جواب سلام آن حضرت را دادند. آن جناب فرمود: اى اصحاب كهف! چرا جواب سلام اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نداديد؟ گفتند: اى خليفه رسول خدا! ما جوانانى هستيم كه به خداى يكتا ايمان آوردهايم، خداوند ما را هدايت نموده است، ما از ناحيه خداوند مجاز نيستيم جواب سلام كسى بدهيم، مگر آن كه پيامبر يا وصى او باشد و شما وصى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هستيد.
✨حضرت على عليهالسلام به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنيديد؟ گفتم: آرى. فرمود: در جاى خود قرار گيريد، روى فرش قرار گرفتيم، به باد فرمان داد، در فضاى بى كران سير كرديم. هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرودبياور، در زمينى كه زعفرانى رنگ بود فرود آمديم كه در آن جا هيچگونه مخلوق و آب و گياهى نبود. گفتم: اى اميرمؤمنان هنگام نماز است، براى وضو آب نيست، آن جناب پاى مبارك خود را بر زمين زد، چشمه آبى پديد آمد و از آب آن چشمه وضو ساختيم، فرمود: اگر شتاب نمىكرديد آب بهشتى براى وضوى ما حاضر مىشد. سپس نماز را خوانديم و تا نصف شب در آن جا بوديم، حضرت على عليهالسلام همچنان مشغول نماز بود، پس از فراغت از نماز فرمود:
ادامه✍ ......
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#از_ادم_تا_خاتم
#قسمت_ششم
💠توبه ادم
🌷آن هنگام که آدم و حوا از بهشت رانده شدند آدم آنقدر گریست که چشمانش به خون نشست، آری آدم علیه السلام مدت یکصد سال تمام در فراق بهشت گریست و هرگز به حوا نگاه نکرد و گفت؛ خدایا از لغزشم درگذر و گناهم را ببخش، مرا به همان خانه ای که بیرون کردی داخل ساز، خداوند نیز توبه او را پذیرفت و فرمود؛
«گناهت را آمرزیدم و تو را دوباره به همان خانه اوّلت باز می گردانم.»
در روایات دیگری آورده اند که آن حضرت، خداوند را به حق محمّد صلی الله علیه و آله و یا پنج تن طیبه سوگند داد که توبه اش را بپذیرد و خداوند توبه اش را پذیرفت. و همینطور در قرآن کریم که در اینجا با مختصر توضیحی که داده می شود اینگونه بیان می فرماید که؛ «آدم از پروردگار خود کلماتی فرا گرفت و با ذکر و یادآوری آنها به درگاه خداوند توبه کرد. درباره آن کلمات، نیز روایات مختلف است در بسیاری از روایات شیعه و سنّی آمده که این کلمات این بود؛
«لا اله الاّ انت سبحانک اللهم و بحمدک عملت سوءا و ظلمت نفسی فاغفرلی و انت خیرالغافرین...».
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
🍀🌺🍀🌺🍀🌺