eitaa logo
درسهایی از قران کریم ( ترجمه و آموزش و روخوانی و تجوید و دائره المعارف ....... )
2.5هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
5هزار ویدیو
17 فایل
آنچه که از قران کریم می دانیم کپی مطالب آزاد و فقط یه صلوات به روح مادرم بفرست 💗💗💗
مشاهده در ایتا
دانلود
👈موسى عليه السلام در خانه فرعون 🌴فرعون در كاخ خود بود، و همسرى به نام آسيه داشت آنها فرزندى جز يك دختر به نام (انيسا) نداشتند، و او نيز به يك بيمارى شديد و بى درمان برص مبتلا بود، و همه طبيب هاى آن عصر از درمان او درمانده شده بودند، فرعون در مورد شفاى او به كاهنان متوسل شده بود، كاهنان گفته بودند: اى فرعون! ما پيش بينى مى كنيم كه از درون اين دريا انسانى به اين كاخ گام مى نهد كه اگر از آب دهانش را به بدن اين دختر بيمار بمالند، شفا مى يابد. 🌴فرعون و همسرش آسيه در انتظار چنين ماجرايى بودند كه ناگهان روزى در كنار رود نيل صندوقچه اى را ديدند كه امواج دريا آن را حركت مى داد، به دستور فرعون بى درنگ آن صندوقچه را گرفتند و نزد فرعون آوردند، آسيه درِ صندوق را گشود، ناگاه چشمش به نوزادى نورانى افتاد، همان لحظه محبت موسى عليه السلام در قلب آسيه جاى گرفت. 🌴وقتى كه فرعون نوزاد را ديد، خشمگين شد و گفت: چرا اين پسر كشته نشده است؟! 🌴آسيه گفت: اين پسر بچه هاى اين سال نيست، و تو فرمان داده اى كه پسرهاى نوزاد اين سال را بكشند، بگذار اين كودك بماند. در آيه 9 سوره قصص، اين مطلب چنين آمده: 🌴همسر فرعون (آسيه) گفت: او را نكشيد شايد نور چشم من و شما شود، و براى ما مفيد باشد بتوانيم او را به عنوان پسر خود برگزينيم. 🌴انيسا دختر فرعون از آب دهان آن كودك به بدنش ماليد و شفا يافت، آن كودك را به بغل گرفت و بوسيد، اطرافيان فرعون به فرعون گفتند: به گمان ما اين كودك، همان است كه موجب واژگونى تخت و تاج تو خواهد شد، فرمان بده او را به دريا بيفكنند، فرعون چنين تصميم گرفت، ولى آسيه نگذاشت و با به كار بردن انواع شيوه ها كه شايد يكى از آنها شفاى دخترش بود، از كشتن موسى جلوگيرى نمود. 🌴به هر حال مشيت نافذ پروردگار موجب شد كه اين نوزاد در درون كاخ فرعون، مهمترين كانون خطر، پرورش يافت.(اقتباس از بحار، ج 13،ص 54 و 55/مجمع البيان، ج 7،ص 241) 🌴مادر موسى به خواهر موسى گفت: به دنبال صندوقچه برو و ماجرا را پى گيرى كن. 🌴خواهر موسى عليه السلام دستور مادر را انجام داد و از فاصله دور به جستجو پرداخت، و از دور ديد كه فرعونيان آن صندوقچه را از آب گرفتند، بسيار شاد شد كه برادر كوچكش از خطر آب نجات يافت. ادامه دارد.... کانال 👇 @Targomeh
📚🕙📚 (ع) 🔷تمرين و آزمايش آدم و حوا، در آموزشگاه بهشتِ دنيا آدم از چگونگى زندگى بر روى زمين هيچگونه اطلاعى نداشت، و تحمل زحمت‏هاى آن، بدون مقدمه براى او مشكل بود، و از چگونگى كردار و رفتار در زمين بايد اطلاعات و آگاهى پيدا مى‏كرد. بنابراين مى‏بايست مدتى كوتاه تمرين‏ها و آموزش‏هاى لازم را در محيط آرامِ بهشتِ دنيا ببيند، و بداند زندگى روى زمين با برنامه‏ها و تكاليف و مسؤوليت‏ها آميخته است، كه انجام صحيح آن‏ها باعث سعادت و تكامل و بقاى نعمت است و سر باز زدن از آن، سبب رنج و ناراحتى. و نيز بداند هر چند او آزاد آفريده شده اما اين آزادى به طور مطلق و نامحدود نيست كه هر چه خواست انجام دهد. او مى‏بايست از پاره‏اى از اشياء روى زمين چشم بپوشد. نيز لازم بود بداند، چنان نيست كه اگر خطا و لغزشى كند، درهاى سعادت براى هميشه به روى او بسته مى‏شود و راه بازگشت براى او نيست، بلكه راه بازگشت وجود دارد و او مى‏تواند پيمان ببندد كه بر خلاف دستور خدا كارى را انجام ندهد، تا بار ديگر به بهره مندى از نعمت‏هاى الهى نائل گردد. او در محيط بهشت لازم بود تا حدى پخته شود. دوست و دشمن خود را بشناسد، چگونگى زندگى در زمين را فرا گيرد، و با داشتن اين آمادگى، به روى زمين قدم بگذارد. اينها امورى بود كه هم آدم و هم فرزندان او در زندگى آينده خود به آن نياز داشتند. بنابراين شايد علت اين كه آدم عليه‏السلام در عين اين كه براى خلافت و نمايندگى خدا در زمين، آفريده شده بود، اما مدتى در بهشت دنيا، درنگ كرد، اين بود كه دستورهايى به او داده شود، تا تمرين و آموزش‏هاى لازم را براى ورود به زمين ببيند.(38) بنابراين سكوت آدم و حوا در بهشت، در حقيقت دوره آموزشى آن‏ها براى پا گذاشتن به ميدان زمين براى جبهه‏گيرى در برابر انحرافات و ناملايمات، و كسب سعادت بود. ∞∞📚🦋📚 کانال 👇 @Targomeh
📚🕥📚 (ع) شتر عجيب، معجزه بزرگ حضرت صالح عليه‏السلام‏ در قرآن هفت بار سخن از اين شتر با واژه ناقه (شتر ماده) آمده است، آفرينش و شيوه زندگى و اوصاف اين ناقه از عجائب خلقت است، كوتاه سخن آن كه: قوم ثمود با كمال گستاخى به صالح عليه‏السلام گفتند: تو از افسون‏شدگان هستى و غفلت را از دست داده‏اى، تو مانند ما بشر هستى، اگر راست مى‏گويى معجزه و نشانه‏اى بياور. و چنان كه گفته شد، حضرت صالح عليه‏السلام به قوم سركش خود پيشنهاد كرد كه من داراى معجزه هستم و همين معجزه نشانه صدق و راستى من است، و به شما پيشنهاد مى‏كنم كه هر تقاضايى داريد از من بخواهيد تا من از خداى خود بخواهم و از آن تقاضا تحقق يابد. نمايندگان قوم ثمود كه هفتاد نفر از برگزيدگان آن‏ها بودند، صالح عليه‏السلام را كنار كوهى بردند، و گفتند: تقاضاى ما اين است كه از خدا بخواه در كنار همين كوه، ناگهان شترى را كه بسيار بزرگ و سرخ پررنگ و داراى بچه ده ماه در رحم باشد، همين لحظه از دل كوه بيرون آيد. صالح عليه‏السلام تقاضاى آن‏ها را پذيرفت و ناگاه حاضران ديدند كوه شكافته شد، و شترى عظيم از دل آن بيرون آمد، و داراى همه ويژگى‏هايى بود كه آن‏ها مى‏خواستند. بعضى نوشته‏اند: اين ناقه از ميان همان سنگى كه قوم ثمود آن را تعظيم مى‏كردند، و در مقابلش قربانى‏ها مى‏نمودند، به اذن خدا و شفاعت حضرت صالح عليه‏السلام بيرون جهيد، هنگامى كه آن سنگ شكافته شد، صداى بسيار بلند و وحشت انگيزى كه نزديك بود عقل‏ها را از سر خارج سازد برخاست، و كوه به لرزه در آمد، نخست سر شتر از ميان سنگ بيرون آمد و سپس به تدريج بقيه اعضاى او، تا اين كه تمام پيكر شتر خارج شد، و روى زمين ايستاد. بت پرستان قوم ثمود كه انتظار آن را نداشتند تا به اين زودى معجزه صالح عليه‏السلام آشكار گردد، شگفت‏زده گفتند: از خدا بخواه كه بچه شتر را نيز از رحمش بيرون آورد. حضرت صالح از خدا خواست، در همان لحظه بچه آن ناقه از رحم او جدا شد، و به دور مادرش گردش كرد. به اين ترتيب، حضرت صالح عليه‏السلام معجزه صدق پيامبرى خود را به طور كامل به آن‏ها نشان داد. در اين هنگام آن‏ها چاره‏اى جز اين نديدند كه ايمان بياورند، اظهار ايمان كردند و تصميم گرفتند تا نزد قوم خود رفته و معجزه حضرت صالح عليه‏السلام را به آن‏ها خبر دهند و آنان را به سوى ايمان دعوت كنند، ولى 64 نفر از آن‏ها در مسير راه مرتد شدند، و يك نفر نيز در شك و ترديد افتاد، و در نتيجه تنها پنج نفر در ايمان خود پابرجا باقى ماندند. کانال 👇 @Targomeh
📚🕥📚 (ع) گفتگوى ابراهيم عليه‏السلام با ماه‏پرستان‏ ابراهيم از جمع ستاره‏پرستان گذشت، و به راه خود در صحرا و بيابان ادامه داد ناگاه چشمش به جمعيتى افتاد كه در برابر ماه درخشنده، ايستاده بودند و آن را پرستش مى‏كردند، ابراهيم عليه‏السلام نزد آن‏ها رفت و باز براى اين كه اين گروه نيز او را در جمع خود بپذيرند، در ظاهر از روى انكار و استفهام گفت: به به چه ماه درخشنده و زيبايى! خداى من همين است. ماه‏پرستان از ابراهيم استقبال كردند و او را در صف خود قرار دادند، ولى وقتى كه ماه نيز همچون ستاره زهره، غروب كرد، ابراهيم فرصت را به دست آورد و خطاب به ماه پرستان گفت: اين خدا نيست، زيرا ماه نيز در حال حركت و تغيير و جا به جايى است، ولى خدا ثابت و دگرگون‏ناپذير مى‏باشد، من از اين عقيده برگشتم، اگر خدا مرا هدايت نكند، در صف گمراهان خواهم شد. به اين ترتيب ابراهيم عليه‏السلام با اين استدلال نيرومند، بر عقيده ماه پرستان ضربه زد، و بذر اعتقاد به خداى يكتا و بى همتا را در صفحه قلب‏هاى آن‏ها پاشيد. .............................................. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 (ع) بازگشت ابراهيم عليه‏السلام به فلسطين‏ ابراهيم به فلسطين برگشت، اما كراراً براى ديدار نور ديده‏اش اسماعيل و احوالپرسى از هاجر به مكه مى‏آمد، او اين راه طولانى را طى مى‏كرد و از آن‏ها خبر مى‏گرفت، و از اين كه مشمول لطف الهى شده‏اند و از مواهب الهى برخوردارند بسيار خوشحال مى‏شد، ولى چندان در مكه نمى‏ماند و به خاطر اين كه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطين بر مى‏گشت، اين رفت و آمدهاى ابراهيم بين فلسطين و مكه يك نكته عميقى نيز دارد و آن اين كه فلسطين و مكه اين دو سرزمين پربركت از نظر مادى و معنوى، بايد از آن خداپرستان واقعى باشد، و آنان كه از تبار ابراهيم خليل عليه‏السلام هستند، در طول تاريخ نگذارند دشمنان بشر بر اين دو مكان مقدس سلطه يابند... اسماعيل در كنار مادر مهربانش هاجر، كم كم بزرگ شد، عشاير جُرهم و افراد ديگر، فوق العاده به او احترام مى‏گذاشتند، و در ميان آن‏ها نوجوان و جوانى زيباتر و با كمال‏تر از اسماعيل نبود، او در ميان آن‏ها، چشم و چراغ بود، جالب اين كه با اين كه عشاير جرهم حاضر بودند به خاطر آب زمزم و... كه از اسماعيل به آن‏ها رسيده بود معاش اسماعيل را تأمين كنند، ولى اسماعيل چنين برنامه‏اى را قبول نداشت، بلكه خود به دنبال كار مى‏رفت گاهى با دامدارى و گاهى با صيادى، معاش ساده خود و مادرش را تأمين مى‏كرد، هرگز تن به احتياج و نگاه كردن به دست ديگران نمى‏داد. زندگى او و مادرش بسيار شيرين بود به خصوص وقتى كه ابراهيم گاهى از آن‏ها ديدار مى‏كرد، زندگيشان شيرين‏تر مى‏شد، نشستن اين سه نفر كنار آب زلال زمزم و دست و صورت خود را شستن، صفاى ديگرى داشت صفايى كه در ظاهر و باطن بود، و هر كس را ياراى دست يابى به آن نيست. اما طولى نكشيد كه مادر مهربان اسماعيل، يعنى هاجر اين بانوى رنج‏ديده و مهربان كه گرد پيرى به دلش نشسته بود، و چروك‏هاى چهره‏اش حكايت از رنج‏هاى طافت‏فرساى او مى‏كرد، به لقاء الله پيوست، و اسماعيل آن مادر مهربان، يگانه مونس شب‏ها و روزها، و آن مرهم زخمهايش را از دست داد. به راستى چقدر رنج آور است كه مادرى اين چنين كنار يگانه يادگارش از دنيا برود و پيوند اين دو محبوب را به فراق مبدل سازد ولى چه بايد كرد، اين كار دنياى فانى است كه عزيزان را از هم جدا مى‏كند و تا انسان مى‏خواهد كمى به خود سر و سامان بدهد، با تلخى و رنج ديگرى روبرو مى‏شود كه به قول شاعر: افسوس كه سوداى من سوخته خام است تا پخته شود خامى من عمر تمام است دودمان جُرهم و عمالقه اسماعيل را تنها گذاشتند، براى او با موافقت خود همسرى انتخاب كرده، و اسماعيل با دخترى به نام سامه ازدواج كرد ابراهيم به شوق ديدار جوانش براى چندمين بار از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود مى‏گفت تمام اين رنج‏ها با ديدار اسماعيل و هاجر، رفع خواهد شد، ولى اين بار وقتى نزديك رسيد ديد هاجر به پيش نمى‏آيد، كم كم به پيش آمد با زنى روبه رو شد كه همسر اسماعيل بود، پس از احوالپرسى فهميد كه هاجر از دنيا رفته است، قلب مهربان ابراهيم به طپش افتاد، به ياد مهربانى‏هاى هاجر اشك ريخت، و از اين مصيبت جانكاه به خدا پناه برد... از همسر اسماعيل پرسيد: شوهرت اسماعيل كجاست؟ همسر گفت: شوهرم به شكار رفته است. ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟ همسر گفت: بسيار بد است. اين زن نالايق، اصلا به ابراهيم پير و خسته و تازه از راه رسيده احترام نكرد، و حتى با جواب‏هاى بى ادبانه خود، دل اين مرد خدا را آزرد، ابراهيم هر وقت به آن جا مى‏آمد با همسر مهربانش روبرو مى‏شد، هاجر با صفا، هاجر مهربان، هاجرى كه شريك غم و شادى شوهر بود، اينك كه با اين زن بى ادب روبرو مى‏شد، زنى كه از كمالات انسانى و معنوى بويى نبرده است، قدر و ارزش هاجر بيشتر احساس مى‏شد، ولى چه بايد كرد، دنيا از اين ماجراها را بسيار ديده و خواهد ديد. ═ೋ❅🖋🦋❅ೋ═ کانال 👇 @Targomeh
📚🕥📚 (ع) 🔷 عذاب شديد و هلاكت سخت قوم عاد به عذاب سختى كه خداوند بر قوم عاد فرستاد و آن‏ها را به هلاكت رسانيد، در آيات متعدد قرآن اشاره شده است‏ كه از همه آن‏ها چنين مى‏آيد كه عذاب آنها بسيار سخت و وحشتناك بوده است. در سوره حاقه آيه 6 به بعد چنين آمده است: خداوند تندبادى طغيانگر و سرد و پرصدا را هفت شب و هشت روز پى در پى و بنيانكن بر قوم عاد مسلّط كرد، آن قوم ياغى همچون تنه‏هاى پوسيده و نخل‏هاى تو خالى در ميان آن تندباد كوبنده بر زمين افتادند و به هلاك رسيدند، و همه آن‏ها نابود شدند. سرزمين قوم عاد، بسيار پردرخت و خرم و حاصلخيز بود، وقتى كه از دعوت حضرت هود عليه‏السلام سرپيچى كردند، خداوند باران رحمتش را به مدت هفت سال از آن‏ها بازداشت. خشكسالى و قحطى، همه جا را فرا گرفت. هوا خشك و گرم و خفه كننده شده بود. حضرت هود عليه‏السلام به آن‏ها فرمود: توبه و استغفار كنيد، تا خداوند باران رحمتش را به سوى شما بفرستد. ولى آن‏ها بر عناد و سركشى خود افزودند و دعوت آن حضرت را به مسخره گرفتند. خداوند به هود عليه‏السلام وحى كرد كه فلان وقت عذاب دردناكى به صورت باد تند و كوبنده بر آنها مى‏فرستم. آن وقت فرا رسيد، وقتى ملت گنهكار عاد به آسمان نگريستند ابرى را ديدند كه به سوى سرزمين آن‏ها حركت مى‏كند، تصور كردند كه ابر نشانه باران است، از اين رو شادمان شدند، و گفتند: اين ابرى است بارانزا كه به سوى دره‏ها و آبگيرهايمان رو مى‏آورد. به استقبال آن شتافتند، و در كنار دره‏ها و سيل گيرها آمدند تا منظره نزول باران پربركت را بنگرند و روحى تازه كنند. ولى به زودى به آن‏ها گفته شد: اين ابر باران‏زا نيست، اين همان عذاب وحشتناكى است كه براى آمدنش شتاب مى‏كرديد، اين تندباد شديدى است كه حامل عذاب دردناكى خواهد بود. طولى نكشيد كه آن باد تند و ويرانگر فرا رسيد، و اموال و چهارپايان و خود آن‏ها را نابود كرد. نخستين بار كه متوجه ابر سياه پر گرد و غبار شدند، وقتى بود كه آن باد به سرزمين آن‏ها رسيد و چهارپايان و چوپانان آن‏ها را كه در اطراف بودند، از زمين برداشت و به هوا برد، خيمه‏ها را از جا مى‏كند و چنان بالا مى‏برد كه آن‏ها به صورت ملخى ديده مى‏شدند، هنگامى كه آن صحنه وحشتبار را ديدند، فرار كردند و به خانه‏هاى خود پناه بردند و درها را به روى خود بستند، ولى باد آن چنان تند بود كه درها را از جا مى‏كند، و آن‏ها را بر زمين مى‏كوبيد و با خود مى‏برد و پيكرهاى بى جان آن‏ها را زير خروارها شن، پنهان مى‏ساخت. آرى آن‏ها آن چنان در چنبره عذاب الهى قرار گرفتند كه به فرموده قرآن‏ ما تَذَرُ مِن شى‏ء َاتَت عَلَيهِ الّا جَعَلتهُ كالرّميمِ؛ آن تندباد از هر چيز كه مى‏گذشت، آن را رها نمى‏كرد، تا اين كه آن را همچون استخوان‏هاى پوسيده مى‏نمود. ................................... کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋 🦋مبارزه الياس عليه‏السلام با طاغوت زمانش‏🦋(1) 🌿از ابن عباس روايت شده: هنگامى كه يوشع بن نون بعد از موسى عليه‏السلام بر سرزمين شام مسلط شد، آن را بين طوايف سبطى‏ها (ى دوازده‏گانه) تقسيم نمود، يكى از آن گروه‏ها كه الياس عليه‏السلام در ميانشان بود، در سرزمين بعلبك (كه اكنون يكى از شهرهاى لبنان است) سكونت نمودند. خداوند الياس عليه‏السلام را به عنوان پيامبر، براى هدايت مردم بعلبك فرستاد. 🌿بعلبك در آن عصر، شاهى به نام لاجب داشت كه مردم را به پرستش بت فرا مى‏خواند كه نام آن بعل بود. طبق سخن خدا در قرآن (آيات 124 تا 128 سوره صافات) مردم بعلبك، سخن الياس را تكذيب كردند و از دعوت او اطاعت ننمودند. 🌱شاه بلعبك همسر بدكارى داشت كه وقتى شاه به سفر مى‏رفت، او جانشين شوهرش شده و بين مردم قضاوت و حكومت مى‏كرد، آن زن، منشى حكيم و با ايمانى داشت كه سيصد مؤمن را از حكم اعدام او نجات داده بود، و در سراسر زمين زنى زشت‏كارتر از همسر شاه نبود. با شاهان متعددى همبستر شده بود و از آن‏ها داراى فرزندان بسيار بود. 🌱شاه همسايه‏اى صالح از بنى اسرائيل داشت كه داراى باغى در كنار قصر شاه بود، و در گوشه‏اى از آن باغ زندگى مى‏كرد. شاه به او احترام مى‏نمود، ولى همسر شاه در غياب شاه، آن مؤمن صالح را كشت، و باغ او را غصب و تصرف كرد. وقتى كه شوهرش از سفر آمد، زن ماجرا را به او گفت، شوهرش به او گفت: كار خوبى نكردى [بيش از اين، او را سرزنش نكرد] 🌿خداوند متعال الياس عليه‏السلام را به بعلبك فرستاد، الياس به آن شهر وارد شد و مردم آن جا را از بت پرستى بر حذر داشت و آن‏ها را به سوى خداى يكتا و بى همتا فرا خواند. 🌱بت پرستان، آن حضرت را تكذيب كردند، و به ساحت مقدسش توهين نمودند، و او را از خود راندند و تهديد نمودند، ولى او با كمال مقاومت به دعوت و مبارزات خود ادامه داد، و آزار آن‏ها را تحمل كرد، و آنها را به سوى توحيد دعوت نموده، ولى آن‏ها بر طغيان خود افزودند و عرصه را بر حضرت الياس عليه‏السلام تنگ كردند. 🌿الياس عليه‏السلام خدا را سوگند داد كه شاه و همسر بدكارش را، اگر توبه نكردند، به هلاكت برساند، و به آن‏ها هشدار داد. 🌱اين هشدار باعث شد كه شاه و طرفدارانش خشونت بيشتر نمودند و تصميم گرفتند تا الياس عليه‏السلام را شكنجه داده و به قتل رسانند. 🌿الياس عليه‏السلام از دست آن‏ها گريخت و به پشت كوه‏ها و درون غارها رفت و در آن جا هفت سال مخفيانه زندگى كرد، و از گياهان و ميوه درخت‏ها مى‏خورد و ادامه زندگى مى‏داد. 🌱در اين ميان پسر ش اه به بيمارى سختى مبتلا شد و بيمارى او درمان نيافت. با توجه به اين كه شاه در ميان فرزندانش، او را از همه بيشتر دوست داشت، براى شفاى او به بت‏ها متوسل شدند، ولى نتيجه نگرفتند. 🌿بت پرستان به شاه گفتند: بت بَعل به تو غضب كرده، از اين رو پسرت را شفا نمى‏دهد، كسانى را به نواحى شام بفرست. در آن جا خدايان ديگرى وجود دارد بايد آن‏ها را نزد بت بَعل واسطه قرار دهى، بلكه بت بعل او را شفا دهد. شاه گفت: چرا بت بعل به من غضب كرده است؟ 🌱بت پرستان گفتند: زيرا تو الياس را كه بر ضد خدايان برخاسته بود، نكشتى و او هم اكنون سالم است و در كوه‏ها زندگى مى‏كند. 🌿بت پرستان كنار كوه‏ها رفتند و فرياد زدند: اى الياس! نزد ما بيا و شفاى پسر شاه را از درگاه خدا بخواه! 🌿الياس عليه‏السلام نزد آن‏ها آمد و به آن‏ها گفت: خداوند مرا به عنوان پيامبر به سوى شما فرستاده است، رسالت پروردگارم را بپذيريد. خداوند مى‏فرمايد: 🌱نزد شاه برويد و به او بگوييد؛ من خداى يكتا و بى‏همتا هستم، معبودى جز من نيست، من بنى اسرائيل را آفريده‏ام و به آن‏ها روزى مى‏دهم و آن‏ها را زنده مى‏كنم و مى‏ميرانم و نفع و زيان مى‏رسانم، پس چرا شفاى پسرت را از غير من مى‏طلبى؟ 🌿 آن‏ها نزد شاه رفتند و پيام الياس عليه‏السلام را به او رساندند، شاه بسيار خشمگين شد و به آن‏ها گفت: چرا وقتى كه الياس نزد شما آمد، او را دستگير نكرديد و زنجير بر گردنش نيافكنديد تا او را كشان كشان نزد من بياوريد، او دشمن من است. 🌱بت پرستان گفتند: وقتى كه ما الياس عليه‏السلام را ديديم رعب و وحشتى از او در قلب ما نشست، از اين رو نتوانستيم كارى كنيم. 📌این قسمت ادامه دارد……… کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋 ادامه داستان 🌻سرانجام پنجاه نفر از سركشان و قهرمانان طرفدار شاه، آماده شدند تا به سوى كوه بروند و الياس عليه‏السلام را دستگير كرده و نزد شاه بياورند. شاه به آن‏ها سفارش كرد كه الياس را با تطميع و نيرنگ، غافلگير كنيد و نزد من بياوريد. 🌿آن‏ها به سوى كوه رفتند، و از پاى كوه به بالا حركت كردند و در آن جا براى پيدا كردن الياس عليه‏السلام متفرق شدند و به جستجو پرداختند. 🌻در حالى كه فرياد مى‏زدند: اى پيامبر خدا! نزد ما بيا، ما به تو ايمان آورده‏ايم. 🌿وقتى كه الياس عليه‏السلام صداى آن‏ها را شنيد، در ميان غار بود. به ايمان آن‏ها طمع كرد، و به خدا م توجه شد و عرض كرد: خدايا! اگر اين‏ها راست مى‏گويند، به من اجازه بده به سوى آن‏ها بروم، و اگر دروغ مى‏گويند، مرا از گزند آن‏ها حفظ كن، و با آتشى سوزان آن‏ها را مورد هدف قرار بده. 🌻هنوز دعاى الياس عليه‏السلام تمام نشده بود كه از جانب بالا به سوى آن‏ها آتش فرو ريخت و آن‏ها را سوزانيد. 🌿شاه از اين حادثه آگاه شد و بسيار ناراحت و خشمگين گرديد. در اين هنگام شاه منشى همسرش را كه مردى حكيم و مؤمن بود (و قبلا از او ياد كرديم) همراه جماعتى به سوى آن كوهى كه الياس عليه‏السلام در آن جا بود فرستاد، به او گفت: به الياس عليه‏السلام بگو: اكنون وقت توبه فرا رسيده، نزد ما بيا نزد شاه برويم تا او به ما بپيوندد و ما را به آن چه كه مورد خشنودى خداوند است فرمان دهد، و به قومش دستور دهد كه از بت‏پرستى دست بردارند، و به سوى خداى يكتا و بى همتا جذب گردند. 🌻منشى مؤمن به اجبار همراه جماعتى اين مأموريت را انجام دادند، و بالاى كوه رفته و سخن خود را به سمع الياس عليه‏السلام رساندند. 🌿الياس عليه‏السلام صداى آن منشى مؤمن را شناخت، و از طرف خدا به الياس عليه‏السلام وحى شد كه نزد برادر صالحت برو و به او خوش آمد بگو و از او احوالپرسى كن. الياس عليه‏السلام نزد آن منشى مؤمن رفت، مؤمن گفت: اين طاغوت (شاه) و اطرافيانش، مرا نزد تو فرستاده‏اند كه چنين بگويم كه گفتم، و من ترس آن دارم كه اگر همراه من نيايى، شاه مرا بكشد. 🌻در همين هنگام خداوند به الياس عليه‏السلام وحى كرد: همه اين‏ها نيرنگى از سوى شاه است كه تو را دستگير كرده و اعدام كند، من با شديد نمودن بيمارى پسر شاه و سپس مرگ او، كارى مى‏كنم كه شاه و اطرافيانش از منشى مؤمن غافل گردند، به مؤمن بگو باز گردد و نترسد. 🌿منشى با ايمان با همراهان بازگشت. ديد بيمارى پسر شاه شديد شده و همه سرگرم او هستند تا اين كه پسر شاه مُرد. شاه و اطرافيانش بر اثر اشتغال به مصيبت آن پسر، مدتى همه چيز را فراموش كردند. پس از گذشت مدتى طولانى، شاه از منشى با ايمان پرسيد: مأموريت خود را به كجا رساندى؟ منشى مؤمن گفت: من از مكان الياس عليه‏السلام آگاهى ندارم. 🌿سپس الياس عليه‏السلام مخفيانه از كوه پايين آمد و به خانه مادر حضرت يونس عليه‏السلام رفت و شش ماه در آن جا مخفى شد... سپس به كوه بازگشت و خداوند پس از هفت سال زندگى مخفيانه او، به او وحى كرد: هر چه مى‏خواهى از من تقاضا كن. 🌻الياس عليه‏السلام عرض كرد: مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق كن، كه من براى تو بنى‏اسرائيل را خسته كردم و به خشم آوردم، و آن‏ها مرا خسته كردند و به خشم آوردند. 🌿خداوند فرمود: اكنون وقت آن نرسيده كه زمين و اهلش را از وجود تو خالى كنم، بلكه قوام و استوارى زمين و اهلش به وجود تو است، تقاضا كن تا بر آورم. 🌻الياس عليه‏السلام عرض كرد: انتقام مرا از آن كسانى كه مرا آزردند و عرصه را بر من تنگ كردند بگير. باران رحمتت را از آن‏ها قطع كن به طورى كه قطره‏اى آب باران نيامد مگر به شفاعت من این قسمت ادامه دارد………… کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋 📌بخش سوم 🌿خداوند سه سال قحطى را بر بنى اسرائيل مسلط كرد. گرسنگى و قحطى آن‏ها را در فشار سختى قرار داد. بلازده شدند و دچار مرگ‏هاى پى در پى گشتند، و فهميدند كه همه آن بلاها بر اثر نفرين الياس عليه‏السلام است. با كمال شرمندگى و حالت فلاكت‏بار خود را نزد الياس عليه‏السلام رساندند و گفتند: همه ما مطيع تو هستيم، به داد ما برس. 🌻الياس عليه‏السلام همراه آن‏ها به شهر بعلبك وارد شد، شاگردش اليسع نيز همراهش بود. به همراه هم نزد شاه رفتند و گفتگوى زير بين شاه و الياس عليه‏السلام رخ داد: شاه: تو بنى اسرائيل را با قحطى، نابود كردى. الياس: بلكه آن كسى آن‏ها را نابود كرد، كه آن‏ها را گمراه نمود. شاه: از خدا بخواه كه آب به آن‏ها برساند. 🌿وقتى نيمه‏هاى شب فرا رسيد، الياس عليه‏السلام به دعا و راز و نياز پرداخت. سپس به اليسع فرمود: به اطراف آسمان بنگر چه مى‏بينى. او به آسمان نگريست و گفت: ابرى را مى‏نگرم. الياس عليه‏السلام گفت: مژده باد به شما به باران و آب، خود را حفظ كنيد كه غرق نشويد. 🌻خداوند خداوند باران پى در پى براى آن‏ها فرستاد. زمين سبز و خرم شد. الياس عليه‏السلام در ميان قوم آمد و مدتى آن‏ها در اطراف او بودند و در راه خداپرستى استوار ماندند. 🌿ولى پس از مدتى بر اثر غرور سرمستى نعمت، بار ديگر غافل شدند، و حق الياس عليه‏السلام را انكار نموده، و از دستور او سركشى كردند. سرانجام خداوند دشمنانشان را بر آن‏ها مسلط كرد. دشمنان به ميانشان راه يافتند، و آن‏ها را سركوب نموده، شاه و همسرش را كشتند، و پيكر آن‏ها را به همان باغى كه همسر شاه آن را غصب كرده بود و صاحب صالحش را كشته بود افكندند. 🌻الياس عليه‏السلام پس از نابودى طاغوتيان، وصيت‏هاى خود را به وصى خود اليسع نمود و سپس به سوى آسمان عروج كرد، و لباس نبوت را از طرف خدا به اليسع عليه‏السلام پوشانيد. اليسع به هدايت بنى اسرائيل پرداخت. بنى اسرائيل از او اطاعت كرده و احترام شايانى به او نمودند. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 (ع) 6⃣ 🦋وارستگى حضرت يحيى عليه‏السلام و گفتگوى او با ابليس‏🦋 ❇زهد و پارسايى حضرت يحيى عليه‏السلام در سطح بسيار بالايى بود، هرگز در زندگى او دلبستگى به دنيا نبود، او ساده مى‏زيست، غذايش بيشتر سبزيجات و نان جو بود، و به اندازه تأمين يك شبانه روز خود غذا نمى‏اندوخت. روزى داراى يك قرص نان جو گرديد، ابليس نزد او آمد و گفت: تو مى‏پندارى زاهد هستى با اين كه براى خود يك قرص نان اندوخته‏اى؟ 🍀 يحيى عليه‏السلام جواب داد: اى ملعون! اين قرص نان به اندازه قوت (و مورد نياز يك شبانه‏روز) من است. ❇ابليس گفت: كمتر از قوت، براى كسى كه مى‏ميرد كافى است. 🍀خداوند به يحيى عليه‏السلام وحى كرد، اين سخن ابليس را (كه سخن حكمت‏آميز است) فراگير. ❇روز ديگرى ابليس نزد يحيى عليه‏السلام آمد، يحيى عليه‏السلام او را شناخت و به او گفت: هر چه دام و نيرنگ و وسائل فريب دادن را دارى براى من به كار گير. (تا ببينم مى‏توانى مرا گول بزنى.) 🍀ابليس جواب مثبت داد و فرداى آن روز را براى اين كار تعيين كرد، يحيى عليه‏السلام در ميان كوخى كه داشت ماند و درِ آن را بست، چندان نگذشت ناگاه ابليس از سوراخى كه در ديوان آن كوخ بود وارد شد، يحيى عليه‏السلام او را در هيئت و قيافه‏اى بسيار عجيب ديد كه داراى زرق و برق و انواع وسايلى بود كه براى به دام انداختن انسان‏ها به كار مى‏گرفت، همه را با خود آورده بود، تا يحيى عليه‏السلام را به خود جذب كند. ❇يحيى عليه‏السلام از او سؤالاتى كرد و از جمله پرسيد: چه چيزى از همه بيشتر چشم تو را روشن مى‏سازد؟ 🍀 ابليس گفت: زنها، آن‏ها تله‏ها و دام‏هاى من هستند (توسط زرق و برق آن‏ها، دل‏ها را مى‏ربايم و انسان‏ها را گمراه مى‏كنم.) هرگاه نفرين‏ها و لعنت‏هاى صالحان در مورد من مرا غمگين مى‏كند، نگرانى خودم را وسيله آن‏ها آرامش مى‏دهم. ❇يحيى عليه‏السلام پرسيد: آيا هيچگاه بر من چيره شده‏اى؟ 🍀 ابليس گفت:: نه، ولى تو داراى يك خصلت هستى كه مرا خشنود كرده (و اميدوار نموده كه بتوانم به وسيله اين خصلت بر تو راه يابم.) ❇يحيى گفت: آن خصلت چيست؟ 🍀 ابليس گفت: تو سير خورنده هستى، اميد آن را دارم كه از همين راه وارد شوم، و تو را از بعضى از شب‏زنده دارى، و نمازهاى شب باز دارم. ❇يحيى عليه‏السلام به اين موضوع توجه و دقت مخصوص كرد، و به ابليس گفت: 🍀اءِنِّى اُعطِى اللهَ عهداً اَلّا اَشبع مِنَ الطَّعامِ حتّى اَلقاهُ؛ ❇من با خدا عهد كردم هيچگاه تا آخر عمر، از غذاى سير نخورم. 🍀ابليس گفت: من هم با خدا عهد كردم تا آخر عمر هيچ مسلمانى را نصيحت نكنم. ❇سپس ابليس از نزد يحيى عليه‏السلام رفت و ديگر هرگز نزد يحيى عليه‏السلام نيامد. 🍀به اين ترتيب يحيى عليه‏السلام مراقب بود كه هرگونه اعمال زمينه‏ ساز نفوذ شيطان را از خود دور سازد. ادامه دارد .... کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋 🦋ملاقات يونس با قارون در اعماق زمين‏🦋 🌿از اميرمؤمنان على عليه‏السلام نقل شده: هنگامى كه حضرت يونس عليه‏السلام در شكم ماهى بزرگ، قرار گرفت، ماهى در درون دريا حركت مى‏كرد به درياى قُلزُم رفت و سپس از آن جا به درياى مصر رفت، سپس از آن جا به درياى طبرستان (درياى خزر) رفت، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد يونس را به اعماق زمين برد. 🔰قارون كه در عصر موسى عليه‏السلام مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمين فرمان داده بود تا او را در كام خود فرو برد) فرشته‏اى از سوى خدا مأمور شده بود كه او را هر روز به اندازه طول قامت يك انسان، در زمين فرو برد. يونس عليه‏السلام در شكم ماهى، ذكر خدا مى‏گفت و استغفار مى‏كرد. قارون در اعماق زمين، صداى زمزمه يونس عليه‏السلام را شنيد، به فرشته مسلط بر خود گفت: اندكى به من مهلت بده، من در اين جا صداى انسانى را مى‏شنوم! خداوند به آن فرشته وحى كرد به قارون مهلت بده. او به قارون مهلت داد، قارون به صاحب صدا (يونس) نزديك شد و گفت: تو كيستى؟ 🌿يونس: انَا المُذنِبُ الخاطِى‏ءُ يُونُسُ بنِ مَتَّى؛ من گنهكار خطاكار يونس پسر متى هستم. قارون احوال خويشان خود را از او پرسيد، نخست گفت: از موسى چه خبر؟ يونس: موسى عليه‏السلام مدتى است كه از دنيا رفته است. قارون: از هارون برادر موسى عليه‏السلام چه خبر؟ يونس: او نيز از دنيا رفت. قارون: از كلثُم (خواهر موسى) كه نامزد من بود چه خبر؟ يونس: او نيز مرد. 🔰قارون، گريه كرد و اظهار تاسف نمود (و دلش براى خويشانش سوخت و براى آن‏ها گريست) فَشَكَرَ اللهُ لَهُ ذالِك؛ همين دلسوزى او (كه يك مرحله‏اى از صله رحم است) موجب شد كه خداوند نسبت به او لطف نمود و به آن فرشته مأمور بر او خطاب كرد كه عذاب دنيا را از قارون بردار (يعنى همانجا توقف كند و ديگرى روزى به اندازه يك قامت انسان در زمين فرو نرود كه عذاب سختى براى او بود) 🌿و در حديث امام باقر عليه‏السلام آمده: هنگامى كه آن ماهى به درياى مسجور رسيد، قارون كه در آن جا عذاب مى‏شد زمزمه‏اى شنيد، از فرشته موكلش پرسيد: اين زمزمه چيست؟ فرشته گفت: زمزمه يونس عليه‏السلام است... 🔰آن فرشته به التماس قارون، او را نزد يونس آورد، قارون احوال خويشانش را از يونس عليه‏السلام پرسيد، وقتى دريافت آن‏ها از دنيا رفته‏اند، گريه شديدى كرد، خداوند به آن فرشته فرمود: اِرفَع عَنهُ العَذابُ بَقيةَ الدُّنيا لِرَقَّتِهِ عَلى قَرابَتهِ [كه ترجمه‏اش ذكر شد کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋 🦋پاسخ امام حسن عليه‏السلام به پرسش‏هاى خضر عليه‏السلام‏🦋 🌱عصر خلافت ابوبكر بود. حضرت على عليه‏السلام همراه فرزندش حسن عليه‏السلام و سلمان در مكه در مسجد الحرام (كنار كعبه) نشسته بودند. ناگاه مردى خوش‏قامت كه لباس‏هاى زيبا پوشيده بود، به نزديك آمد و به حضرت على عليه‏السلام سلام كرد: و در محضر آن‏ها نشست و چنين گفت: 🌱اى اميرمؤمنان! از شما سه مسأله مى‏پرسم، اگر پاسخ آن را دادى، مى‏فهمم آن‏ها كه حق شما را غصب كردند دنيا و آخرت خود را تباه ساخته‏اند (و تو به حق هستى) وگرنه آن‏ها و شما در يك سطح، برابر هم هستيد. على: آن چه خواهى بپرس. 🌱ناشناس: 1 - به من خبر بده وقتى كه انسان مى‏خوابد، روحش به كجا مى‏رود؟ 2 - چگونه انسان چيزى را به ياد مى‏آورد و چيزى را فراموش مى‏كند؟ 3 - چگونه افراد به دايى يا عموى خود شباهت پيدا مى‏كنند؟ 🌱 در اين هنگام على عليه‏السلام به فرزندش حسن عليه‏السلام متوجه شد و فرمود: اى ابامحمد! پاسخ اين مرد را بده! 🌱حسن مجتبى عليه‏السلام به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ او را چنين بيان كرد: 🌱1 - انسان هنگامى كه مى‏خوابد روح او به باد مى‏پيوندد و آن باد به هوا آويخته مى‏شود، تا هنگامى كه بدن انسان براى بيدار شدن حركت مى‏كند، در اين هنگام خداوند به روح اجازه مى‏دهد تا به پيكر صاحبش باز گردد، پس از اين اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب كرده و روح به پيكر صاحبش باز مى‏گردد، و در آن آرام مى‏گيرد، و اگر خداوند به روح اجازه بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب كرده، و تا روز قيامت روح به پيكر صاحبش باز نمى‏گردد. 🌱2 - در مورد يادآورى و فراموشى، پاسخ اين است كه قلب انسان بر اساس حق قرار دارد، و روى حق طَبَقى افكنده شده، اگر انسان در اين هنگام صلوات كامل بر محمد و آلش صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد، آن طبق از روى حق برداشته شده و قلب روشن مى‏شود و انسان مطلب فراموش شده را به ياد مى‏آورد، و اگر صلوات كامل نفرستاد، آن طبق بر روى حق پرده مى‏افكند و در نتيجه قلب تاريك شده و انسان در ميان فراموشى مى‏ماند. 🌱3 - در مورد شباهت نوزاد به دايى يا عموى خود، از اين رو است كه: هنگامى كه مرد با آرامش خاطر با همسرش آميزش كرد و در اين حال نطفه فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت مى‏يابد، و اگر او با پريشانى و اضطراب با همسرش آميزش نمود و در اين حال نطفه فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به دايى يا عمويش، شباهت مى‏يابد. 🌱مرد ناشناس كه در مورد پاسخ سه سؤال خود به طور كامل قانع شده بود، برخاست و مكرر به يكتايى خدا و رسالت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و وصايت على عليه‏السلام و ساير امامان عليهم السلام تا حضرت قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) گواهى داد، و از آن جا رفت. 🌱حضرت على عليه‏السلام به فرزندش حسن عليه‏السلام فرمود: به دنبال اين مرد ناشناس برو ببين كجا مى‏رود. حسن عليه‏السلام به دنبال او حركت كرد، ولى او را ديد وقتى كه از مسجد بيرون رفت، از نظرها غايب شد. حسن عليه‏السلام نزد پدر بازگشت و از غايب شدن او خبر داد. 🌱على عليه‏السلام از حسن عليه‏السلام پرسيد: آيا دانستى كه او چه كسى بود؟ 🌱 حسن عليه‏السلام: خدا و رسول و اميرمؤمنان آگاه‏ترند. على عليه‏السلام: او خضر عليه‏السلام بود! کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋 🦋نجات زكريا از تنهايى‏🦋 🌻سالها بود كه حضرت زكريا عليه‏السلام از تنهايى و نداشتن فرزند كه يار و ياور او باشد، رنج مى‏برد، و با اميدى سرشار به خدا دل مى‏بست و از خدا مى‏خواست كه او را تنها نگذارد. 💚 سرانجام خداوند او را از تنهايى بيرون آورد، و يحيى عليه‏السلام را به او داد، و زندگى او و همسرش را با داشتن چنين فرزندى نورانى، سامان بخشيد. 🍀خداوند از اين رو آن‏ها را مورد الطاف سرشارش قرارداد كه در انجام نيكى‏ها سرعت مى‏نمودند و همواره به خاطر عشق به رحمت خدا، و ترس از عذاب او، او را مى‏خواندند، و خضوع و اخلاص خاصى در درِ خانه خدا داشتند. 🌻يحيى عليه‏السلام همدم و مونس خوبى براى پدر و مادرش بود، و عصاى پيرى آن‏ها در جهت ظاهر و باطن به شمار مى‏رفت، و به راستى كه آن‏ها را از تنهايى بيرون آورد، و فرزند صالحى براى آن‏ها شد. 💚آرى كسانى كه با قلبى صاف و پاك، واخلاصى بى شائبه به درگاه خداوند بروند اين گونه به نتيجه درخشان مى‏رسند، و زندگى با صفا و درخشنده پيدا مى‏نمايند. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 🦋 🦋رژه نيروهاى رزمى از مقابل سليمان عليه‏السلام‏🦋 ✨روزى حضرت سليمان عليه‏السلام عصر هنگام از اسب‏هاى تيزرو و چابك خود كه آن‏ها را براى ميدان جهاد آماده كرده بود، ديدن مى‏كرد. مأموران با آن اسب‏ها در پيش روى سليمان عليه‏السلام رژه مى‏رفتند. 🌻سليمان عليه‏السلام با علاقه و اشتياق مخصوص، آن اسب‏ها را روانه ميدان نمودند. آن‏ها به گونه‏اى تند و تيز از مقابل سليمان عبور كردند كه سليمان عليه‏السلام با تمام وجود به آن‏ها مى‏نگريست، تا اين كه آن‏ها از نظرش دور و پنهان شدند. 🌿سليمان عليه‏السلام كه به جهاد با دشمن و دفاع از حريم حق، علاقه فراوان داشت، گفت: من اين اسبها را به خاطر پروردگارم دوست دارم و مى‏خواهم از آن‏ها در راه جهاد استفاده كنم. ✨وقتى اسبها از نظر سليمان عليه‏السلام دور و پنهان شدند، سليمان عليه‏السلام به مأموران گفت: 🌻آنها را برگردانيد تا آن‏ها را بار ديگر مشاهده كنم. مأموران اسب‏ها را بر گرداندند. 🌿سليمان دست بر گردن و ساق‏هاى آن‏ها كشيد و به اين ترتيب آن‏ها را نوازش نمود و سوارانشان را تشويق كرد، و درس آمادگى در برابر دشمن را به همه آموخت. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋 🦋ملاقات يونس با قارون در اعماق زمين‏🦋 🌿از اميرمؤمنان على عليه‏السلام نقل شده: هنگامى كه حضرت يونس عليه‏السلام در شكم ماهى بزرگ، قرار گرفت، ماهى در درون دريا حركت مى‏كرد به درياى قُلزُم رفت و سپس از آن جا به درياى مصر رفت، سپس از آن جا به درياى طبرستان (درياى خزر) رفت، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد يونس را به اعماق زمين برد. 🔰قارون كه در عصر موسى عليه‏السلام مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمين فرمان داده بود تا او را در كام خود فرو برد) فرشته‏اى از سوى خدا مأمور شده بود كه او را هر روز به اندازه طول قامت يك انسان، در زمين فرو برد. يونس عليه‏السلام در شكم ماهى، ذكر خدا مى‏گفت و استغفار مى‏كرد. قارون در اعماق زمين، صداى زمزمه يونس عليه‏السلام را شنيد، به فرشته مسلط بر خود گفت: اندكى به من مهلت بده، من در اين جا صداى انسانى را مى‏شنوم! خداوند به آن فرشته وحى كرد به قارون مهلت بده. او به قارون مهلت داد، قارون به صاحب صدا (يونس) نزديك شد و گفت: تو كيستى؟ 🌿يونس: انَا المُذنِبُ الخاطِى‏ءُ يُونُسُ بنِ مَتَّى؛ من گنهكار خطاكار يونس پسر متى هستم. قارون احوال خويشان خود را از او پرسيد، نخست گفت: از موسى چه خبر؟ يونس: موسى عليه‏السلام مدتى است كه از دنيا رفته است. قارون: از هارون برادر موسى عليه‏السلام چه خبر؟ يونس: او نيز از دنيا رفت. قارون: از كلثُم (خواهر موسى) كه نامزد من بود چه خبر؟ يونس: او نيز مرد. 🔰قارون، گريه كرد و اظهار تاسف نمود (و دلش براى خويشانش سوخت و براى آن‏ها گريست) فَشَكَرَ اللهُ لَهُ ذالِك؛ همين دلسوزى او (كه يك مرحله‏اى از صله رحم است) موجب شد كه خداوند نسبت به او لطف نمود و به آن فرشته مأمور بر او خطاب كرد كه عذاب دنيا را از قارون بردار (يعنى همانجا توقف كند و ديگرى روزى به اندازه يك قامت انسان در زمين فرو نرود كه عذاب سختى براى او بود) 🌿و در حديث امام باقر عليه‏السلام آمده: هنگامى كه آن ماهى به درياى مسجور رسيد، قارون كه در آن جا عذاب مى‏شد زمزمه‏اى شنيد، از فرشته موكلش پرسيد: اين زمزمه چيست؟ فرشته گفت: زمزمه يونس عليه‏السلام است... 🔰آن فرشته به التماس قارون، او را نزد يونس آورد، قارون احوال خويشانش را از يونس عليه‏السلام پرسيد، وقتى دريافت آن‏ها از دنيا رفته‏اند، گريه شديدى كرد، خداوند به آن فرشته فرمود: اِرفَع عَنهُ العَذابُ بَقيةَ الدُّنيا لِرَقَّتِهِ عَلى قَرابَتهِ [كه ترجمه‏اش ذكر شد . کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥📚🎆 📖 (ص) 🦋معراج پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم‏🦋 🌱يكى از حوادثى كه قرآن در آغاز سوره اسراء و سوره نجم از آن سخن به ميان آورده، معراج پيامبر است. 🌱معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از دو قسمت تشكيل مى‏شد: 1 - از مكه به بيت المقدس. 2 - از بيت المقدس به سوى آسمان‏ها و ملأ اعلى. 🌱در اين كه عروج پيامبر از كجاى مكه شروع شد، اختلاف است. بعضى گفته‏اند: از خانه خديجه عليهاالسلام، بعضى روايت كرده‏اند از خانه ام‏هانى خواهر على عليه‏السلام، و بعضى گويند: از شِعب ابى طالب در كنار كعبه، (دامنه و پشت كوه ابوقبيس)، و به ذگفته ذبعضى ديگر كه با ظاهر آيه يك سوره اسراء تطبيق مى‏كند، آن حضرت از خود مسجد الحرام در كنار كعبه به معراج رفت. 🌱نيز در اين كه در چه زمان اين سفر عظيم آسمانى انجام شد، در روايات به اختلاف نقل شده است مطابق بعضى از روايات در سال سوم بود، و در بعضى از روايات آمده، معراج در شب شنبه 17 ماه رمضان بعد از نماز عشا، شش ماه قبل از هجرت بود و طبق روايت ديگر در شب 21 ماه رمضان رخ داد. و يا در شب 26 ماه رجب، و يا يكى از شب‏هاى ماه ربيع الاول سال دهم بعثت به وقوع پيوست. 🌱پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن قدر به مقام قرب خدا نزديك شد كه قرآن در آيه 9 سوره نجم مى‏فرمايد: فَكانَ قابَ قَوسَينِ اَو اَدنى‏؛ 🌱فاصله پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با مقام مخصوص قرب خدا، به اندازه دو كمان (يا به اندازه نصف كمان، يا به اندازه دو ذراع كه هر ذراع از آرنج تا سر انگشتان است، يعنى به اندازه تقريبا يك متر) يا كمتر بود. 🌱آرى، اگر بشر بر اثر پيشرفت‏هاى عجيب صنعتى و تكنيكى هر چه بالا رود، حتى اگر روزى بيايد كه از منظومه شمسى بگذرد، باز يك ميليونم طول سفر پيامبر را نپيموده است، بنابراين نمى‏تواند به دليل ترقيات كوچك در برابر معراج پيامبر، ادعاى بى نيازى از اسلام چهارده قرن قبل نمايد. 🌱و اين افتخار بزرگى است كه هيچ پيغمبر و فرشته به آن دست نيافت، جز پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم كه امام سجاد عليه‏السلام در فرازى از خطبه خود، در مجلس يزيد، به اين امتياز عظيم افتخار كرده و فرمود: 🌱انا ابن من اسرى به الى المسجد الاقصى انا ابن من بلغ به الى سدرة المنتهى انا ابن من دنى فتدلى فكان قاب قوسين او ادنى؛ 🌱من فرزند آن پيامبرى هستم كه در شب معراج تا سدرة المنتهى بالا رفت، من پسر آن پيامبرى هستم كه آن قدر به مقام قرب الهى نزديك شد، كه فاصله او با آن مقام قرب، به اندازه طول دو كمان يا كمتر بود. 🌱ديدنى‏هاى پيامبر در شب معراج، بسيار است، از جمله، آن حضرت از بهشت برين و عرش الهى ديدن كرد، و سپس اخبار آن جا را گزارش داد، از جمله فرمود: در شب معراج، در بهشت قصرى آراسته به جواهرات را ديدم كه بر روى پرده درگاه آن نوشته بود: لا اءِلهَ‏اءِلَّاالّله مُحمَّد رَسُولُ اللهِ، علىّ وَلِىُّ القَومِ؛ معبودى جز خداى يكتا و بى همتا نيست، محمد رسول خدا است، و على ولى و رهبر مردم است. 🌱پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از انجام نماز مغرب و به روايتى بعد از نماز عشاء، در مسجد الحرام (كنار كعبه) به معراج رفت، سپس همان شب بازگشت و نماز صبح را در مسجدالحرام خواند. 🌱هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از سفر معراج بازگشت، ماجراى معراج خود را در مكه به قريشيان خبر داد، نادانان آن‏ها گفتند: چقدر اين خبر، دروغ است؟! 🌱افراد فهميده آن‏ها گفتند: اى ابوالقاسم به چه دليل ما بدانيم كه راست مى‏گويى؟ 🌱 پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به شترى از شما در فلان محل (بين بيت المقدس و مكه) برخوردم، كه شما آن را گم كرده بوديد، جاى او را به آنان كه به دنبالش مى‏گشتند، نشان دادم، نزد آن‏ها رفتم و مشكى از آب همراهشان بود، مقدارى از آب آن مشك را ريختم (و آشاميدم) و شما در روز سوم هنگام طلوع خورشيد كاروان خود را ملاقات خواهيد كرد. در حالى كه در پيشاپيش كاروان شما، شتر سرخى حركت مى‏كند كه شتر فلان كس است. 🌱ادامه داستان در پیام بعدی…… کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 _(ص) پيمان‏نامه صلح حديبيه‏ 🌱قبلا جريان آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به اتفاق جمعى از مسلمين در ماه ذيقعده به سرزمين حديبيه و بازگشت آن‏ها را به مدينه خاطرنشان كرديم اما به بيان اصل پيمان نامه نپرداختيم، اينك به طور خلاصه به ذكر آن مى‏پردازيم: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و همراهان در روستاى حديبيه فرود آمدند، قريش مانع ورود پيامبر و يارانش به مكه شدند. 🌱پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به نمايندگان آن‏ها فرمود: من براى جنگ نيامده‏ام، بلكه براى زيارت كعبه آمده‏ام. پس از مذاكرات وسيع بنابراين شد كه يك پيمان نامه مشروح در مورد ترك جنگ و امور ديگر نوشته شود. 🌱مسلمانان كه در زير سايه درختى در سرزمين حديبيه نشسته بودند، زير همان درخت با پيامبر تجديد پيمان و بيعت كردند كه با جان و مال، نسبت به پيامبر وفادار باشند، و از آن جا كه آيه 18 سوره فتح در مورد رضايت خداوند از اين مردان وفادار نازل گرديد، اين بيعت به نام بيعت رضوان خوانده شد. اين بيعت، نقش بسزايى در نقش مشركان در برابر پيمان‏نامه صلح داشت. 🌱كوتاه سخن آن كه، هنگام عقد پيمان سهيل بن عمرو نماينده مشركان در آن جا حضور داشت، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه‏السلام فرمود: پيمان صلح را بنويس، و على عليه‏السلام آن را نوشت. 🌱متن اين قرارداد در هفت ماده، و در دو نسخه تنظيم و نوشته شد؛ جمعى از طرفين پاى آن را امضاء كردند. يك نسخه آن را به پيامبر و نسخه ديگر به سهيل داده شد. بعضى از مواد اين قرارداد اين بود كه: 🌻1 - تا ده سال بين پيامبر و مشركان، متاركه جنگ شود. 🌻2 - هر كس از قريش بدون اجازه وليّش نزد محمد بيايد (و مسلمان شود) او را بايد به قريش باز گردانند. 🌻3 - مردم و طوايف در بستن پيمان‏ها بين خود آزاد مى‏باشند، و شكستن آن از ناحيه ديگران، خلاف است. 🌻4 - امسال پيامبر و همراهان به مدينه باز گردند و سال آينده مشروط به اين كه بيش از سه روز در مكه نمانند و اسلحه‏اى جز اسلحه مسافر نداشته باشند به زيارت كعبه بيايند. 🌻علامه مجلسى در كتاب بحار به ذكر بعضى از مواد ديگر پيمان‏نامه پرداخته، مانند اين كه: بايد اسلام در مكه آشكار باشد، و كسى را به انتخاب مذهب، مجبور نسازند و به مسلمين آزار و آسيب نرسانند. پيامبر و مسلمانان پس از نوزده روز توقف در حديبيه به مدينه برگشتند. 🌱اگر مشركان اين قرارداد را نقض نمى‏كردند، زمينه‏سازى و مقدمه خوبى براى كسب آزادى و به دنبال آن، تبليغ اسلام در جزيرة العرب بود كه مسلما نتايج درخشانى براى اسلام داشت - چنان كه - خواهيم گفت كه از طرف مشركان نقض گرديد - در عين حال زمينه‏سازى خوبى براى پيروزى‏هاى آينده اسلام گرديد. 🌱پس از عقد پيمان، مسلمانان با آزادى بيشترى، به زمينه سازى وسيع براى گسترش اسلام پرداختند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نامه‏هاى متعددى در سال هفتم هجرت براى سران كشورها فرستاد؛ و آن‏ها را به اسلام دعوت كرد، دژ محكم خيبر كه پناهگاه يهوديان (ستون پنجم دشمن) بود، به دست مسلمين فتح گرديد، و راه‏ها براى فتح مكه هموار گشت و در پرتو اين آزادى، و جاذبه اسلام، دل‏ها به سوى اسلام جذب گرديد. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥📚🎆 📖 🦋 عليه‏السلام و مكافات كتمان حق‏🦋 ✨وه، چه مجلس خوبى و چه مجمع مفيدى، گروهى از دانش دوستان بصره با شورى خاص به گرد انس بن مالك آمده و از محضر وى كه مدتها از محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم معارف اسلامى را آموخته بودند؛ استفاده مى‏كردند. ✨او نيز با اشتياق تمام احاديث را كه از پيامبر اسلام به ياد داشت براى شاگردان بازگو مى‏كرد. ✨ولى روزى بر خلاف روزهاى ديگر، يكى از شاگردان برجسته او پرسشى عجيب كرد با اين كه انس مايل نبود پاسخ اين پرسش داده شود، ولى در شرايطى قرار گرفت كه ناگزير از پاسخ آن بود. ✨پرسش اين بود كه آن شاگرد با قيافه جدى در حضور شاگردان به انس رو كرد و گفت: اين لكه‏هاى سفيدى كه در صورت شما است از چيست؟ گويا اين‏ها نشانه بيمارى برص است با اين كه به گفته پدرم، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند مؤمنان را به بيمارى برص و جذام مبتلا نمى‏كند چه شده با اين كه شما از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستى، مبتلا به اين بيمارى مى‏باشى؟ ✨ وقتى كه انس اين سؤال را شنيد، با كمال شرمندگى سر به زير افكند و در خود فرو رفت، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: اين بيمارى در اثر دعاى بنده صالح خدا اميرمؤمنان على عليه‏السلام است! ✨شاگردان تا اين سخن را از اَنس شنيدند، نسبت به او بى‏علاقه شدند، و آن ارادت سابق به عداوت و دشمنى تبديل شده، اطرافش را گرفتند و گفتند: بايد حتما ماجراى اين دعا را بگويى وگرنه از تو دست بر نمى‏داريم و به شدت باعث ناراحتى تو مى‏گرديم. ✨اَنس همواره طفره مى‏رفت، بلكه واقعه فاش نشود ولى در برابر ازدحام جمعيت و اصرار آنان راهى جز بيان آن را نداشت، از اين رو شروع به سخن كرد و چنين گفت: روزى در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنين از راه دور نزد آن جناب به عنوان هديه آورده بودند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: تا ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، سعد، سعيد، و عبدالرحمن را به حضورش بياورم، اطاعت كردم وقتى كه همه حاضر شدند، و روى فرش نامبرده نشستيم، حضرت على عليه‏السلام هم در آن جا بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه‏السلام فرمود: به باد فرمان بده تا سرنشينان اين فرش را سير دهد. حضرت على عليه‏السلام به باد فرمود: به اذن پروردگار ما را سير بده، ناگاه مشاهده كرديم كه همه ما در هوا سير مى‏كنيم، پس از پيمودن مسافتى در فضاى بسيار وسيع كه وصفش را جز خدا نمى‏داند، حضرت على عليه‏السلام به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتى كه بر زمين قرار گرفتيم، آن حضرت فرمود: آيا مى‏دانيد اين‏جا كجاست؟ گفتيم: خدا و رسول او و وصى او بهتر مى‏دانند. ✨فرمود: اين جا غار اصحاب كهف است اى اصحاب رسول خدا! سلام بر اصحاب كهف كنيد، به ترتيب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبير و... سلام كردند جوابى شنيده نشد، من و عبدالرحمن سؤال كرديم و من گفتم: من اَنَس نوكر در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستم، جوابى نشنيديم. ✨در آخر حضرت على عليه‏السلام بر آنان سلام كرد بى درنگ ندايى شنيديم كه جواب سلام آن حضرت را دادند. آن جناب فرمود: اى اصحاب كهف! چرا جواب سلام اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نداديد؟ گفتند: اى خليفه رسول خدا! ما جوانانى هستيم كه به خداى يكتا ايمان آورده‏ايم، خداوند ما را هدايت نموده است، ما از ناحيه خداوند مجاز نيستيم جواب سلام كسى بدهيم، مگر آن كه پيامبر يا وصى او باشد و شما وصى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هستيد. ✨حضرت على عليه‏السلام به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنيديد؟ گفتم: آرى. فرمود: در جاى خود قرار گيريد، روى فرش قرار گرفتيم، به باد فرمان داد، در فضاى بى كران سير كرديم. هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرودبياور، در زمينى كه زعفرانى رنگ بود فرود آمديم كه در آن جا هيچگونه مخلوق و آب و گياهى نبود. گفتم: اى اميرمؤمنان هنگام نماز است، براى وضو آب نيست، آن جناب پاى مبارك خود را بر زمين زد، چشمه آبى پديد آمد و از آب آن چشمه وضو ساختيم، فرمود: اگر شتاب نمى‏كرديد آب بهشتى براى وضوى ما حاضر مى‏شد. سپس نماز را خوانديم و تا نصف شب در آن جا بوديم، حضرت على عليه‏السلام همچنان مشغول نماز بود، پس از فراغت از نماز فرمود: ادامه✍ ...... کانال 👇 @Targomeh 🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💠توبه ادم 🌷آن هنگام که آدم و حوا از بهشت رانده شدند آدم آنقدر گریست که چشمانش به خون نشست، آری آدم علیه السلام مدت یکصد سال تمام در فراق بهشت گریست و هرگز به حوا نگاه نکرد و گفت؛ خدایا از لغزشم درگذر و گناهم را ببخش، مرا به همان خانه ای که بیرون کردی داخل ساز، خداوند نیز توبه او را پذیرفت و فرمود؛ «گناهت را آمرزیدم و تو را دوباره به همان خانه اوّلت باز می گردانم.» در روایات دیگری آورده اند که آن حضرت، خداوند را به حق محمّد صلی الله علیه و آله و یا پنج تن طیبه سوگند داد که توبه اش را بپذیرد و خداوند توبه اش را پذیرفت. و همینطور در قرآن کریم که در اینجا با مختصر توضیحی که داده می شود اینگونه بیان می فرماید که؛ «آدم از پروردگار خود کلماتی فرا گرفت و با ذکر و یادآوری آنها به درگاه خداوند توبه کرد. درباره آن کلمات، نیز روایات مختلف است در بسیاری از روایات شیعه و سنّی آمده که این کلمات این بود؛ «لا اله الاّ انت سبحانک اللهم و بحمدک عملت سوءا و ظلمت نفسی فاغفرلی و انت خیرالغافرین...». کانال 👇 @Targomeh 🍀🌺🍀🌺🍀🌺