نائب المهدی امام خامنه ای :
⚜ انقلاب اسلامی
موجب سرعت بخشیدن در ظهور حضرت مهدی(عج) شده است.
#نائب_برحق_مولا
🔅@TarighAhmad🔅
تلفظ صحیح چهارمین روز هفته کدام است ؟
چارشنبه؟
چاهارشنبه؟
چهارشنبه؟
هیچکدوم نیست عزیزم، سه شنبه صحیح است😐✋
حتما دانشجو هم هستی 😑😂
#بخند_مومن 😁
┌───✾😂✾───┐
@TarighAhmad
└───✾😂✾───┘
تلنگر⚠️
بارهاااا شنیدیم که میگن....
دارا که باشی💰
سارا خودش با پای خودش میاد👸😒.
ولی مــــــــن میگم⬇️⬇️.
((( دارا بمونه واسه اهلش....!!!😏)))).
↘️علی↖️
که باشی👇
اومدن که هیچ....
زهـــ❤️ــــرا
زندگیتو بهشت میکنه😊
مرد باش!!!!
اگر کسی نگــــاهت را خواست
بگو:واگذار شده به پسر فاطمه😊✌️
برای تعجیل در فرج امام زمان عج گناه نکنیم 💫
🍃🌱↷
『@TarighAhmad』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرح حال تــ💚ـو را
ریگ های بیابان می دانند
آنگاه که از سر تنهایی و غربتــ😞
با قدمهایت نوازششان کردی ...🌱
پیشنهاد دانلود👌🏼😔
اللّهم عجِّل لولیِّک الفرج🤲🏻💚
#مهدویت
#جمعه_های_دلتنگی 💔
•═•🍃🌼🍃•═•
@TarighAhmad
•═•🍃🌼🍃•═•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°روایت جالب حاج حسین یکتا
از شهیدمحمدابراهیم همت 💚🍃
#بشیم_مثل_شهدا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#عاشقانه_های_شهدایی
قبل از آشنایی با محمد جواد به زیارت حضرت زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم
روبروی گنبد حضرت زینب(س) بودیم
و من با بی بی درد و دل میکردم
از او خواستم همسری به من بدهد که به انتخاب خودش باشد
البته آن روزها نمیدانستم که هدیه ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هَم سرباز خود حضرت زینب(س) قرار است مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود
از سفر که برگشتیم
محمد جواد به خواستگاری من آمد
آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود ...
تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود
حتی از جوانی و زمانیکه محصل بود
در تابستانهایش کار میکرد ...
تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد ...
بعد از آن شروع کرد به ساختن
همین منزلی که خانه ی من و فرزندانم هست ...
سر پناهی که ستونهایش را
از دست داد ...
تک تک مصالح و نقشه ی منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشی ها همه و همه به سلیقہ ی من بود
آخر محمد جواد همیشه میگفت که
تو قرار است در این خانه بمانی نه من
🌷شھیدمدافع حرم محمدجواد قربانی
یاد شهدا با صلوات🌷
#عاشقانههاےالهے ♥️
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
🚨#فوری | ترور یکی از دانشمندان رده بالای کشور
🔸ساعاتی قبل "محسن فخری زاده" یکی از دانشمندان رده بالای حوزه هستهای و موشکی کشور در منطقه آبسرد دماوند ترور شد.
🔹متاسفانه تلاشها برای احیای این شخص به نتیجه نرسیده و این دانشمند به شهادت رسیده است.
🔻اخبار تکمیلی در این خصوص متعاقبا اعلام خواهد شد
┈┈••✾••✾••┈┈
@TarighAhmad
┈┈••✾••✾••┈┈
❤️🌱
دوربین📷
ازاسمش پیداست
دوردست را نشان می دهد
وما چقدر از شما دوریم...😔💔🍃
#رفیقشهیدم
╭━═━⊰❀❁❀⊱━═━╮
@TarighAhmad
╰━═━⊰❀❁❀⊱━═━╯
Namaz_40_ostadshojae_softgozar.com.mp3
4.82M
#نماز_سکوی_پرواز 40
❣چون که صد آمد.....نود هم پیش ماست!
👈نماز.... اوج نعمته يه انسانه...
به کسی که نماز دادند...همه چیز دادند!
❤️قدر این هم آغوشی بی واسطه رو بدونيم
#استادشجاعی
#سکوی_پرواز 🕊
╔═🍃🕊🍃═════╗
@TarighAhmad
╚═════🍃🕊🍃═╝
راهکارهای افزایش انگیزه برای مطالعه🌟
تصویر باز شود👆🏻
#سرباز_باسواد_مولا 💚
#کنکوریامون 📚
┈┈••✾••✾••┈┈
@TarighAhmad
┈┈••✾••✾••┈┈
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #شصت_و_هشتم چند بار پشت سر هم پلڪ زدم ولے چشم هام رو ڪامل باز نڪر
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #شصت_و_نهم
فاطمہ و مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین و گفتن اِهَہ اِهَہ.
امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت
و برد بہ سمت بچہ ها.
صداشون بلندتر شد،سریع قاشق رو برگردوند سمت خودش و خورد! فاطمہ و مائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن!
خندہ م گرفت، قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوے دهن سپیدہ.رو بہ امیرحسین گفتم:
_خوشمزہ س؟
همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مے ڪرد گفت:
_خیلے!
خندیدم و چیزے نگفتم.
دوبارہ قاشق رو گرفت سمت بچہ ها. بچہ ها با نگاہ مظلوم لب هاشون روے هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن. قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ، فاطمہ صدایے از خودش درآورد و سریع فرنے رو
خورد.
تڪہ اے نون سنگڪ برداشتم،
با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روے نون.گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین، گفتم:
_همسر!
همونطور ڪہ بہ مائدہ غذا مے داد گفت:
_همسرت اسم ندارہ؟
از اول قرار گذاشتیم توے جاهاے عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسرے،من خانمے!
توے جمع هاے خودمونے اون باشہ امیرحسین جان و من هانیہ جان! نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم!
توے خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے! و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہ ے محبت آمیز دیگہ!
لقمہ رو سمت دهنش گرفتم وگفتم:
_امیرحسینم.
گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت:
_دخترا با من! من با تو!
همون لقمہ اے ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توے دهنم و گفتم:
_من با تو!
بعد از خوردن صبحانہ،
بچہ ها رو گذاشتم توے پذیرایے چهار دست و پا برن.
سہ تایے دنبال هم مے دویدن و صدا در مے آوردن.
عبا و ڪتاب هاے امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم.هم زمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم. آروم قدم میزد،مشغول خوندن چندتا برگہ بود.
بچہ ها دنبالش مے افتادن،
فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازے میڪنہ! چیزے نمیگفت ولے میدونستم تمرڪزش بهم میخورہ!
ڪتاب ها رو گذاشتم توے ڪتابخونہ، عباش رو مرتب داخل ڪمد دیوارے گذاشتم. هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم.
بچہ ها دور امیرحسین جمع شدہ بودن.
ڪفش ها و شنل هاے سفیدشون رو برداشتم. بہ سمتشون رفتم و گفتم:
_ڪے میاد بریم دَر دَر؟
توجهشون بهم جلب شد،
با عجلہ بہ سمتم اومدن.نشستم رو زمین،سریع ڪنارم نشستن، پاهاے تپل فاطمہ رو بین دست هام گرفتم و گفتم:
_دخترامو ببرم دَر دَر!
مائدہ و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهاے فاطمہ!لپشون رو ڪشیدم و گفتم:
_حسودے موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ!
مائدہ چهار دست و پا بہ سمتم اومد، دستش رو گذاشت روے رون پام و لرزون ایستاد.
دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روے ڪتفم.
با لبخند گفتم:
_آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ.
با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روے لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و گفتم:
_میشینے تا پاپاناے آجے رو بپوشونم؟
نشست روے پام.
ڪفش هاے فاطمہ رو پاش ڪردم.
چندسال قبل فڪر میڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار! حالا ڪہ خودم مادر شدہ بودم، میفهمیدم چطور دوستمون دارہ. من بچہ هام رو یڪ اندازہ دوست داشتم ولے
متفاوت!
ڪے اون هانیہ ے شونزدہ سالہ فڪر مے ڪرد همسر یڪ طلبہ و هم زمان مادر سہ تا فرشتہ بشہ؟!دخترهاے هشت ماهہ م واقعا فرشتہ بودن!
فاطمہ دختر بزرگم ڪہ از همین حالا قدرت نمایے میڪرد!بہ نیت حضرت فاطمہ خودم اسمش رو فاطمہ گذاشتم. مائدہ ى آروم و زرنگم ڪہ امیرحسین براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪرد. سپیدہ ے شیطون و ڪمے لوسم ڪہ من و امیرحسین باهم براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪردیم و سورہ ے فجر اومد.
نگاهم رو بردم سمت امیرحسین، همونطور ڪہ یڪ دستش تو جیبش بود و با دست دیگہ ش برگہ ها رو جلوے صورتش گرفتہ بود، تڪیہ ش رو دادہ بود بہ دیوار.
استاد سهیلے چندسال پیش و مردِ زندگیم. با لبخند زل زدم بہ صورتش، ریتم نفس هاے من بہ این مرد بند بود. حتے بیشتر از دخترهامون دوستش داشتم.
هیچوقت ازش دلسرد نشدم،
حتے وقتے نتونست پول خونہ جور ڪنہ و اتاق گوشہ ے حیاط خونہ ے پدریش رو براے زندگے ساختیم.
حتے وقتے لباس روحانیت تن میڪنہ و باهم بیرون میریم،نگاہ هاے خیرہ و گاهاً بد رومونہ!
حتے وقتے بعضے ها جلوم خیلے سنگین رفتار میڪنن چون همسر روحانے ام! ولے از خودش یاد گرفتم چطور با همہ خوب ارتباط برقرار ڪنم و بگم ما تافتہ ے جدا بافتہ نیستیم! انسانیم، زن و شوهریم،زندگے میڪنیم مثل همہ!
سنگینے نگاهم رو احساس ڪرد،سرش رو بلند ڪرد و گفت:
_چیہ دید میزنے دخترخانم؟!
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/12052
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛لیلاسلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸
قسمت #هفتاد
سرم رو انداختم پایین و مشغول پوشوندن ڪفش هاے مائدہ شدم.
همونطور گفتم:
_نگاہ عشقولانہ بهت مینداختم.
با شیطنت گفت:
_بنداز عزیزم بنداز.
ڪفش هاے سپیدہ رو هم پوشوندم، مشغول دست ڪارے سر خرگوش هاے روے ڪفش هاشون بودن.سریع سوار رو روڪ هاشون ڪردم.
در رو باز ڪردم و یڪے یڪے هلشون دادم تو حیاط.
چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوش هام رو گرفتم! امیرحسین با چشم هاے گرد شدہ گفت:
_چہ شدت هیجانے!
+دختراے توان دیگہ!
نگاهم رو روے برگہ هاش انداختم و گفتم:
_موفق باشے!
چشم هاش رنگ عشق گرفت!لب هاش رو بهم زد:
_هانیہ!
+جانم!
_خیلے ممنونم از درڪ ڪردن و همراهیات!
مثل خودش گفتم:
_لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود.
ڪنارم ایستاد:
_اینطورے میخواے برے تو حیاط؟!سرما میخورے.
نگاهم رو بردم سمت دخترها تا حواسم بهشون باشه:
_نہ هوا هنوز سرد نشدہ.
وارد حیاط شدم و گفتم:
_ڪارت تموم شد صدامون ڪن.
در رو بستم و رفتم سمت بچہ ها.با خندہ رو روڪ هاشون رو بهم میڪوبیدن و این ور اون ور میرفتن. جاے هستے خالے بود تا باهاشون بازے ڪنہ،باید تو اولین فرصت بهشون سر میزدم.
امین رابطہ ش رو با امیرحسین در حد سلام و احوال پرسے ڪردہ بود، ولے هستے براے من عزیز بود.
با صداے باز شدن در حیاط نگاهم رو از بچہ ها گرفتم.
بابا محمد، پدر امیرحسین نون بربرے بہ دست وارد شد.با لبخند بہ سمتش رفتم و گفتم:
_سلام بابا جون صبح بہ خیر.
سرش رو بلند ڪرد پر انرژے گفت:
_سلام دخترم صبح توام بہ خیر.
با ذوق نگاهش رو دوخت بہ دخترها.
_سلام گلاے بابابزرگ.
بچہ ها نگاهے بہ بابامحمد انداختن و دست تڪون دادن. بابامحمد نون بربرے رو بہ سمتم گرفت و گفت:
_ببر خونہ تون.
خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم فاطمہ بہ سمت حوض رفت.
با عجلہ دنبالش دویدم،رو روڪش رو گرفتم و ڪشیدمش ڪنار.
متعجب بهم زل زد، انگشت اشارہ م رو بہ سمت حوض گرفتم و گفتم:
_اینجا ورود ممنوعہ بچہ! اون ور رانندگے ڪن.
رو بہ بابامحمد گفتم:
_ممنون باباجون ما صبحانہ خوردیم، نوش جان. راستے امیررضا ڪے از شیراز برمیگردہ؟
سرش رو تڪون داد و گفت:
_فڪرڪنم تا اسفند ماہ دانشگاهش تموم بشہ.
در خونہ باز شد،امیرحسین آروم گفت:
_هانیہ جان!
با دیدن بابا سریع دستش رو برد بالا و گفت:
_سلام بابا!
بابامحمد جواب سلامش رو داد،بہ نون بربرے اشارہ ڪرد و گفت:
_میخورے؟
امیرحسین بہ سمت بچہ ها رفت و با لبخند گفت:
_نوش جونتون.
همونطور ڪہ بچہ ها رو بہ سمت خونہ هل مے داد گفت:
_ما بریم ڪم ڪم آمادہ شیم.
پشت سرش راہ افتادم،
بچہ ها رو یڪے یڪے وارد خونہ ڪرد.
با صف!شبیہ جوجہ ها! بہ ساعت نگاہ ڪردم و گفتم:
_واے دیر شد!
بچہ ها رو بردم توے اتاق،
لباس هاشون رو ڪہ از شب قبل آمادہ ڪردہ بودم گذاشتم روے تخت.
بلوز بلند و ساق مشڪے همراہ هد مشڪے.
مائدہ و سپیدہ رو روے تخت نشوندم،فاطمہ رو دراز ڪردم، ڪفش هاش رو درآورم و مشغول پوشوندن ساقش شدم.
زل زدہ بود بہ صورتم و دستش رو میخورد. بشگون آرومے از رون تپلش گرفتم و گفتم:
_اونطورے نڪنا میخورمت!
مائدہ و سپیدہ ڪنار فاطمہ دراز ڪشیدن.
بہ زبون خودشون شروع ڪردن بہ صحبت ڪردن،دست هاشون رو حرڪت میدادن، گاهے پاهاشون رو هم بالا میبردن. فڪرڪنم از قواعد زبانشون حرڪت دست ها و پاها بود!
یڪے یڪے لباس هاشون رو پوشندم،
بہ قدرے گرم صحبت بودن ڪہ موقع لباس پوشوندن اذیت نڪردن.
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/12052
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛لیلاسلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #آخر( #هفتاد_و_یک )
امیرحسین وارد اتاق شد،
تے شرتش رو درآورد و بہ سمت ڪمد رفت.
همونطور ڪہ در ڪمد رو باز میڪرد گفت:
_هانے تو برو آمادہ شو حواسم بہ بچہ ها هست.
نگاهم رو دوختم بهش، پیرهن مشڪیش رو برداشت و پوشید. مشغول بستن دڪمہ هاش شد.
_صبرمیڪنم تا آمادہ شے.
ڪت و شلوار مشڪے پوشید، جلوے آینہ ایستاد و شروع ڪرد بہ عطر زدن. از توے آینہ با لبخند زل زد بهم. جوابش رو با لبخند دادم.گفتم:
_حس عجیبے دارم امیرحسین.
مشغول مرتب ڪردن موهاش شد:
_بایدم داشتے باشے خانمم نظر ڪردہ مادرہ!
از روے تخت بلند شدم.
_حواست بہ بچہ ها هست آمادہ شم؟
سرش رو بہ نشونہ ے مثبت تڪون داد و بہ سمت تخت رفت.
با خیال راحت لباس هاے یڪ دست مشڪیم رو پوشیدم. روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم،
چادر مشڪــــے سادہ م رو برداشتم. همون چادرے ڪہ وقتے امیرحسین پاش شڪست بہ پاش بستم. روز اولے ڪہ اومدم خونہ شون بهم داد. روش نشدہ بود بهم برگردونہ از طرفے هم بہ قول خودش منتظر بود همسفرش بشم!
چادرم رو سر ڪردم،رو بہ امیرحسین و بچہ ها گفتم:
_من آمادہ ام بریم!
امیرحسین فاطمہ و مائدہ رو بغل ڪرد و گفت:
_بیا یہ سلفے بعد!
ڪنارش روے تخت نشستم،
سپیدہ رو بغل ڪردم. موبایلش رو گرفت بالا، همونطور ڪہ میخواست علامت دایرہ رو لمس ڪنہ گفت:
_من و خانم بچہ ها یهویے!
بچہ ها شروع ڪردن بہ دست زدن.
از روے تخت بلند شدم،سپیدہ رو محڪم بغل گرفتم. رو بہ امیرحسین گفتم:
_سوییچ ماشینو بدہ من برم سپیدہ رو بذارم.
دستش رو داخل جیب ڪتش ڪرد و سوییچ رو بہ سمتم گرفت.
از خونہ خارج شدم، حیاط رو رد ڪردم،در ڪوچہ رو باز ڪردم و با گذاشتن پام توے ڪوچہ زیر لب گفتم:
_یا فاطمہ!
بہ سمت ماشین امیرحسین رفتم، سپیدہ رو گذاشتم عقب،روے صندلے مخصوصش، امیرحسین هم فاطمہ و مائدہ رو آورد.
باهم سوار ماشین شدیم،ماشین رو روشن ڪرد و گفت:
_بسم اللہ الرحمن الرحیم.
همونطور ڪہ نگاهش بہ جلو بود گفت:
_پیش بہ سوے نذر خانمم!
شیشہ ے ماشین رو پایین دادم،با لبخند بہ دانشگاہ نگاہ ڪردم و گفتم:
_یادش بہ خیر!
از ڪنار دانشگاہ گذشتیم،امیرحسین سرعتش رو ڪم ڪرد،وارد ڪوچہ ے حسینیــــہ شدیم.
امیرحسین ماشین رو پارڪ ڪرد، هم زمان باهم پیادہ شدیم.
در عقب رو باز ڪرد، فاطمہ رو بغل ڪرد و گرفت بہ سمت من. مائدہ و سپیدہ رو بغل ڪرد،
باهم بہ سمت حسینیہ راہ افتادیم.
چند تا از شاگردهاے امیرحسین ڪنار حسینیہ ایستادہ بودن سر بہ زیر سلام ڪردن. آروم جوابشون رو دادیم، امیرحسین گفت:
_هانیہ،خانم محمدے رو صدا ڪن ڪمڪ ڪنہ بچہ ها رو ببرے خیالم راحت شہ برم!
وارد حسینیہ شدم،
شلوغ بود. نگاهم رو دور حسینیہ ے سیاہ پوش چرخوندم.
خانم محمدے داشت با چند تا خانم صحبت میڪرد. دستم رو بالا بردم و تڪون دادم. نگاهش افتاد بہ من، سریع اومد ڪنارم بعد از سلام و احوال پرسے گفت:
_ڪجایید شما؟!
صورتم رو مظلوم ڪردم و گفتم:
_ببخشید زهرا جون یڪم دیر شد.
باهاش بہ قدرے صمیمے شدہ بودم ڪہ با اسم ڪوچیڪ صداش ڪنم.
_خب حالا! دو تا فسقلے دیگہ ڪوشن؟!
بہ بیرون اشارہ ڪردم و گفتم:
_بغل باباشون.
دستش رو روے ڪمرم گذاشت و گفت:
_بریم بیارمشون.
باهم بہ سمت امیرحسین رفتیم. امیرحسین با دیدن خانم محمدے نگاهش رو دوخت بہ زمین.
خانم محمدے مائدہ رو از بغل امیرحسین گرفت،چادرم رو مرتب ڪردم و گفتم:
_امیرحسین سپیدہ رو بدہ!
نگاهم ڪرد و گفت:
_سختت میشہ!
همونطور ڪہ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردہ بودم گفتم:
_دو قدم راهہ،بدہ!
مُرَدَد سپیدہ رو بہ سمتم گرفت،
سپیدہ رو ازش گرفتم.سنگینے بچہ ها اذیتم میڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم.
رو بہ امیرحسین گفتم:
_برو همسرے موفق باشے!
فاطمہ و سپیدہ رو تڪون دادم و گفتم:
_خداحافظ بابایے!
نگاهش رو بین بچہ ها چرخوند و روے صورت من قفل ڪرد!
_خداحافظ عزیزاے دلم.
با خانم محمدے دوبارہ وارد حسینیہ شدیم،
صداے همهمہ و بوے گلاب باهم مخلوط شدہ بود. آخر مجلس ڪنار دیوار نشستم، بچہ ها رو روے پام نشوندم،با تعجب بہ بقیہ نگاہ میڪردن.
آروم موهاشون رو نوازش میڪردم،
چند دقیقہ بعد صداے امیرحسین از توے بلندگوها پیچید:
اعوذ بااللہ من الشیطان الرجیم،بسم اللہ الرحمن الرحیم
با صداے امیرحسین،صداے همهمہ قطع شد.
بچہ ها با تعجب اطراف رو نگاہ میڪردن،
دنبال صداے پدرشون بودن.
سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچـــم یا فاطمہ.
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید!
مثل دفعہ ے اول، بدون شروع روضہ!
صداے امیرحسین مے اومد. بوسہ ے ڪوتاهے روے "یا فاطمه" نشوندم و گفتم:
_مادر! با دخترام اومدم!
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/12052
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛لیلاسلطانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
🌺یا مَن طاعَتُه نَجاهُ لِلمُطیعینَ🌺
ای معبود من ❤️
✨تو را می ستایم بدان سبب که در حق من نیکی ها کردی
به رحمت خود مرا بر دیگران برتری دادی
نعمت خویش را بر من تمام کردی
تو درباره من چندان خوبی کرده ایی که دست شکر و سپاس من از آن کوتاه است ✨
۸ آذر ماه 🌥
شنبه ☂
ذکر روز: ●|یا ربَّ العالمین |●
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
@TarighAhmad
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
امام زمانم...🙃💚
محبوب من ، یادِ شما نباشد
زندگی به چه درد من میخورد؟
دوستْ دارم برایت بمیرم
وقتی زندگی کردن با تُ ممکن نیست!
لایِ جرزِ ديوار را ديدهای؟!
زندگی بی تُ، به دردِ همان جا میخورَد ...
خلاصه كه زندگی من،
برای فراموش کردن تُ کافی نیست ...
زندگی گر هزار باره بوَد؛
بارِ دیگر تو ... بارِ دیگر تو ...
[ تعجیل در #ظهور ۳ صلوات ]
#مهدویت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
💚🌱||@TarighAhmad
~🕊
آنان ڪہ یڪ عمر مرده اند
یڪ لحظہ هم #شهید نخواهند شد...
شهادت یڪ عمر زندگے است
نہ یڪ اتفاق...🙂
#برادر_شهیدم
#احمد_مشلب
#عکس_نوشته
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾شناخت فضایل اخلاقی نبی اکرم
_ رفتار با مردم :
در حالى که پیامبر صلى الله علیه و آله میدان جنگ بود، عربى به محضر او رسید و رکاب شترش را گرفت و گفت : یا رسول الله ، عملى را به من بیاموز که سبب رفتنم به بهشت گردد.
حضرت فرمود: با مردم آن گونه رفتار کن که دوست دارى با تو آن گونه رفتار کنند، و از رفتار با آنها که خوشایند تو نیست ، بپرهیز...
#شنبههایمحمدی🌸
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ فیلم واقعی از انگلستان در سال ۱۹۰۱
به زنها نگاه کنید، همه باحجابند و حتے چادر دارند...
در عرض یک قرن،
جهان را لخت کردند...❌
حتے انگلیسےها چادرے بودند... ☝️🏻
آنها؛اینرابهـــترفهمیـــدند
ڪهاگــــرمادرخانوادههابهڪثافٺ
ڪشیـــدهشود
دیــــگرهمهچیزنابـــود
مےشود....😔
#حالافهمیدےارزشحجابٺرا ؟!
#ریحانہ
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
ســـلامخدمٺاعضـــاےگرامےڪانال🌙
رفقاےجدیـدخوشاومدید☺️
رفقاےقدیمے
خیییییلےارادٺداریم✋🏻♥️
خیلےازشماعــزیزانگفتیـــدڪهچرا
ڪتاب "ملاقاتدرملڪوت" رو داخل ڪانال نمیزاریم
خبدوستاننویسنـــدهےڪتاباجازه
نشــرڪتابروبهمانــــدادند
امااگـــرمایلبہآشنایےبیشتــــرباشهیـــد
هستید،میتونیــدهشتگہ👇🏻
#مصاحبہمادرشهیـــد
رودنبــــالڪنیدتابیشتــــرباشهیــد
وخصوصیاتشونآشنابشیـــد😊
ماهــمانشاءالله بامصاحبههاےبیشتـــرازپدرشهیـــد
اطلاعاٺبیشترےازشهیـــدبزرگوار
ڪسبمےڪنیـــمودراختیارتون
قرارمیدیم🌱
ولےبنابہدلایلےطولمیڪشہ
پسمارودنــبالڪنیــدو
منتظــربمونیــــد❤️
#خادم_نوشت