eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
توصیه رهبرانقلاب در دیدار مداحان: ◾️ در این برهه‌ی از زمان روی مسئله‌ی تکیه کنید. دشمن -نه دشمن ایران یا دشمن انقلاب؛ دشمن بشریّت- تصمیم گرفته که نظام خانواده را در بین بشر از بین ببرد. خانواده سنّت الهی است. ۹۷/۱۲/۰۷ @TrighAhmad
🦋 🔶میگه: چیه گیر دادید به حجاب؟! مملکت ما دیگه هیچ مشکلی نداره؟! 🔶میگم: اتفاقا هیچ کس به حجاب به قول شما "گیر" نداده که اگر داده بودیم وضعیت، این نبود! فقط حرف زدیم... کار نکردیم! گفتیم حجاب خوبه، باحجاب بشید اما نگفتیم چراحجاب خوبه؟چرا باید با حجاب باشیم!😶 حجاب و خیلی مظلوم اند!خیلی! مملکت هم خیلی مشکلات داره(مثل خیلی از کشورهای دیگه) اما وجود مشکلات نباید باعث بشه کسی به حجاب ومسئله و توجه نکنه! مثلا اگر خدای نکرده شما ناراحتی قلبی داشته باشید و دکترا بهتون بگن مبتلا به هم شدید، میگید من مشکل قلبی دارم به سرطانم کاری ندارم؟ عاقلانه است؟😥 بی حجابی، همون سرطانیه عفت و پاکدامنی زنان و غیرت مردان رو میکشه!😣 . 🔶میگه: اگه حجاب درست بشه همه مشکلات حل میشه؟ دزدی و اختلاس و مال مردم خوری بعضی آقازاده ها کمتر میشه؟ 🔶میگم: با درست شدن حجاب همه مشکلات حل نمیشه! اما خیلی از مشکلات حل میشه مثلا: ✅فحشا و فساد و ابتذال های خیابونی! ✅امنیت اجتماعی! ✅بالارفتن ارزش زنها و حذف نگاه نر و مادگی به اونها و دیدن شخصیت زن! ✅بهبود وضعیت اقتصادی به خاطر کمتر شدن مصرف گرایی در جامعه و چشم و هم چشمی برای دیده شدن! ✅کمتر شدن واردات در کشور! ✅تمرکز بهتر روی کار و فعالیت های اجتماعی و تحصیلی با ایجاد فضای سالم در ها و محیط های علمی، فرهنگی! ✅پایین تر اومدن آمار به خاطر عدم جلوه گری بعضی زنان در محل کار و کوچه و خیابون و استحکام ! خانواده ای که مهم ترین نهاد یک کشوره! و خیلی چیزهای دیگه! اما نمیفهمم اختلاسی که گفتی دقیقا چه ارتباطی به حجاب و داره؟ 🔶سوال: هرچقدر بی حجاب تربشیم اختلاس ودزدی و مال مردم خوری کمتر میشه؟ 🔶سوال: آیا حجاب(چادر) مشوقی هست برای اختلاس بیشتر؟ 🔶واقعا مسخره و کودکانه نیست این دو چیز رو به هم ربط دادن؟ . 🔶میگه: شما همش میگید ! کی گفته؟ فقط روی حجاب حساس بودن؟ روی حساس نبودن؟ روی حساس نبودن؟😶 🔶میگم:چرا، شهدا روی همه این چیزها حساس بودن! شهید ما کسی بود که وقتی میخواست معبر رو باز کنه تا بقیه رزمنده ها راحت رد بشن... برگشت پوتینش رو درآورد، تحویلش داد و گفت: این ... بعد با پای برهنه به سمت میدون مین دوید... با پای برهنه! 😔 👈 اما همین شهدا ما رو قسم دادن به خونشون که و رو ترک نکنیم! شهدا فقط به حجاب حساس نبودن اما به حجاب خیلی خیلی حساس بودن! ❤ 🌷 http://eitaa.com/joinchat/49086482C0553e25ae5
🌹. دختران باحجاب ، بهترین ها هستند. ✌ 🍁 دختران با حجاب ، با معرفتند.✋ 🍀 دختران با حجاب ، با اخلاق و با تربیتند.✌️ 🌹 ، هستند.😌 🍃 دختران با حجاب ، هستند.😍 🍁 دختران با حجاب ، اهل .🤗 🍀 دختران با حجاب ، دارند.❤️😊 🌷 دختر در ، مانند در است. 🔵 چرا حجاب؟!!!!!! 🔴 برای صفحه گوشیت میگذاری ، برای ماشینت میخری تا آفتاب رنگش را نبره ، برای و گاوصندوق محکم میخری ، برای خونت بهترین قفلها رو میخری و...... 🔷 بدن دختر که از اینها گرانتره ، چرا باشه؟!!!!! 🌐 میگفت رو دوست دارم ، اما را نه !!!! گفتم میدونی خوبی چادر چیه؟!!! بهترین و کاملترین نوع حجاب . 🔴 گفت هوا گرمه ، چطور میپوشی؟!!! گفتم در راه خدا سخته و هر چه کار سخت تر باشه ، ثوابش بیشتره. 🔷 دشمن دست گذاشته روی ایرانی . چرا؟!!! چون حجاب اولین سنگر فرهنگی هست. اگه این سنگر را فتح کنند ، هجوم گسترده براشون آسون میشه. زنده باد دختران باحجاب سرزمینم👌 🍁🍃🌹🍃🍁🍃🌹🍃🍁🍃🌹 j๑ïท➺° .•|@TarighAhmad
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔵 راه خودشون را انتخاب کردند ، از و همسر و بچه ها دل کندند و برای حفظ و از اسلام و قرآن رفتند. ما چه کرده ایم؟!!! ما توانستیم راهشون را ادامه بدیم؟!!!! یا مشغول و و دنیا شدیم؟!!!!! مشغول دروغ شدیم؟!!!! مشغول کلاه گذاشتن سر همدیگه شدیم!!!!!! مشغول لهو و لعب شدیم!!!!!!😔😔 🌹 ای ؛ ای غرق شده در نعمت و رزق الهی ، ای ، ای روح پرفتوح ، ما دنیازدگان را از خواب بیدار کن . 🌹 ای ، ای جدا شده از بند تعلقات ، دست ما را بگیر و از این تجملات دنیا نجات ده. •💌• ↷ ʝøɪɴ ↯ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...😥😳 وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه.😍😊ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم.گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم. ✨با خدا حرف میزدم... ✨ خدایا کمکم کن نشم.خدایا کمکم کن تو که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم.😥✨ بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود... منم از فرصت استفاده کردم و نماز✨ میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد... رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم. -بیا😊 رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود.😔 -زهرا به من نگاه کن.😍 نگاهش کردم.لبخند زد. -زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با ،با بودن،با هامون، با ،با هامون،با ... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با ..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف♋️ و گمراه کننده🖕🙌 از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.😥بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.😊اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم... همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام بعضی ها بشناسنت.😇سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی. ساکت شد و به من نگاه میکرد. -وحید😥 -جانم؟😍 -چی میگی شما؟!! من نمیفهمم.😟 مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم.😭😧 -زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم.👌یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم☺️😍 یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون... قبل از اومدن مهمان ها... ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
"شهیداحمدنیکجویی" یروزبهم گفت"ماهتابه‌ آماده میشی بریم دوربزنیم؟" گفتم اخه کجا؟! گفت بریم داخل یکم دور بزنیم😍 اون زمان حقوقش خیلی کم بود ولی بعدازیکم گشتن ودور زدن اولین  که باپول خودش برام خریدهمون روزبود ... یه ویه چکمه و یه برام 😍 مادرم ناراحت شدوگفت چرا براش اینهمه خریدکردی درسته پدرنداره ولی من که هستم خودم براش میخریدم امااحمدگفت"من برای زنم خرید کردم این کارهادیگه وظیفه من هست" اون زمان سمت مادرم خیلی بدمیدونستن که یکنفر به خانومش خیلی کنه! ازطرفی هم چون پدرم تازه  شده بوداحمد بیش‌تربهم توجه میکردحتی نمیذاشت بندکفشم روببندم و خودش خَم میشدوبندکفشهام رو میبست ... همیشه میگفت: من خیلی 🌹 ولی اون رویک لحظه دوست دارم! اماتوهمیشه توقلـب منی ❤️ نمیدونم چرا ا‌نقدردوستت دارم واقعانمیدونم" یروزبهش گفتم احمدتو که این همه زیباهستی و زیبایی داری چرااومدی من روانتخاب کردی؟! بهم گفت:"مگه ازتوزیباترهم هسـت؟" گفتم احمداینارومیگی که من ناراحت نشم ؟ گفت:"نه اصلااینطورنیست،اصلااین حرف رونزن توحتی ازمن هم زیباتری😍" همسر_شهید ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @TarighAhmad ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم و سکوت می کردم. خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم. بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت. ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم. بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم. چند روز بعد... هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم. چقدر لاغر شده بود. حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟ یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند. ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم. ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟ ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی. برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم. ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی. از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم: ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خاستگاری. گونه هایم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟" گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم: ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم. ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟! ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟ ــ نه بد نمی کنی فقط... گونه ام را کشید و گفت: ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش. بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد ــ شغلشه. خطرآفرینه بابا لبخندی زد و گفت: ــ بخدا. مهم و داری پسره وگرنه خطر در کمین هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟! زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت: ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه... بابا ریسه رفت. انگار و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت ادامه دارد... دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/11398 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛طاهره ترابی ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
❤️🍃❤️ 🙃🌸 💞برای خرید برای آقاجواد خریدم. بعد از چند روز دیدم ساعت دستشون نیست. پرسیدم چرا ساعت را دستت ؟ گفت: راستش رو بگم ناراحت نمی شی؟! گفت: توی نگاهم به ساعت می افتاد و فکرم می اومد پیش تو... ...می دونی که باید اول باشه بعد ..