https://secret.timefriend.net/17169717968230
ناشناس اگه چیزی داشتید بگید
اگه میخواید ادمین شید آیدیتون رو بذارید
منطقه ۵۱ :
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/33
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/1162
دارک وب :
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/47
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/613
اسلندرمن :
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/80
مثلث برمودا :
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/85
شعر تومینو :
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/352
مطالب شت برانگیز:
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/366
پرونده جنایی :
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/536
یه چیز جالب از دارکوب:
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/531
ادعاهای عجیب سفر در زمان:
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/774
داستانای اخر شبی: پایینش هم هست
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/509
زامبی:
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/807
کتابهای بسیار ترسناک :
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/1018
پرونده ابی چوی :
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/1193
اهرام مصر و موجودات فضایی:
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/1513
چالش f74 و بکروم
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/1527
https://eitaa.com/Tars_haye_Hersiwoody/1548
هشتک های جذابمون :
#پرونده_جالب_با_مد
#هرسیترسناک
#رزی_وحشت
#نازنین_فرشته_وحشت
#داستانهایمنطقیومثلاترسناک
#جهتآگاهی
#آگاهی_با_ویلیام
#جذابیت_با_الهام
#یا_خدا
#هیجان_را_با_ویچ_تجربه_کنید
#معرفی_کتاب
#ایتالکرسیبخونبدبخت
#پشماتبریزهباویولت
#عه_آبيه
#ویدیو_چرت_و_پرت_دارک
#مطالب_دارک
#مثلا_بگو_ترسیدم
#داستان_ترسناک
#داستان_ترسناک ۱
در یک شب تاریک و بارانی، یک دختر جوان تنها در خانهای قدیمی واقع در جنگل بود. رعد و برق همراه با صدای باد نفسگیر زیرزمین خانه را پر کرده بود. دختر با نگاهی اضطراری به پنجره بزرگی نگاه میکرد که قفسهای عجیب و حیوانات وحشی داخلش وجود داشتند. با نگرانی نگاهی دیگر به آینه بزرگ در اتاق مشاهده کرد که آینه خاموش بود و انعکاس ایجاد نمیکرد.
هنگامی که دختر به سمت درب اتاق حرکت کرد، صدایی غریب و وحشتناک از سمت زیرزمین شنیده شد. خزیدن و گهوارهزنی نفسگیر کمرنگ از زیر پلهها بلند شد. دختر با ترس پلکهای خود را بست و تلاش کرد تا نفس عمیق بکشد.
در همان لحظه، صدای یک زن جوان با چشمان خونریز از تاریکی وارد شد و گفت: 'مرا جواب بده. مرا همراه خود ببر!' دختر گیج شده و ترسزده به سوی درب دستاورد و آن را با نشانی علامت دار به راحتی باز کرد.
با باور سریع، دختر به طرف زن بر اساس طرح دنیای دیگر حقیقت عجیبی داخل هر قدم پیش برد. آیا او به دنبالش میآید؟ روزگارش هرچه کم، تورفتههای خودش را حل میکرد، اما این بود که همواره یک قطعه ترسآور سرگرمی داشت: بزرگترین ترس و جویای زندگی او در زیرزمین، نامشخص و ناپیدا، صدای غزلان خون بدانید.
پایان؟👽
#پرونده_جالب_با_مد
همه بچه چاق را دوست دارند.
نمیتوانید گونههای آنها را نیشگون نگیرید، شکمهایشان را قلقلک ندهید .
آنها مسری ترین لبخندهای شادی آور را دارند که روز هر کسی را شادتر می کند. اما بچه من لاغر است سعی کردم چاقش کنم، اما او در هر مرحله با من مبارزه میکند، از نوشیدن شربت های جدیدش امتناع میکند و هیچ کس نمی خواهد نوزاد لاغر من را نیشگون بگیرد و پیکبو بازی کند. مردم درست از کنارش می گذرند و طوری رفتار می کنند که انگار او وجود ندارد.
گاهی اوقات احساس میکنم او عمداً وزن اضافه نمیکند، فقط برای اینکه سالهای درخشان مادریام را از من بگیرد.
می دونم که حرفم دیوانگیه، و بعدا خودم پشیمون میشم و احساس گناه می کنم چون تنها چیزی که می خواهم این است که کودکم سالم باشد. شوهرم میگه افسردگی بعد از زایمان دارم. اما وضع خودش خیلی بدتر از منه . اون خودشو در اتاق خواب حبس می کند و هرگز با من و بچه جایی نمی آید.
اون دیگه مثل سابق به من نگاه نمی کنه و خیلی نگرانم که دیگه براش جذابیتی نداشته باشم چون تمام وقتمو برای بچم میذارم.
دیروز با بچم رفتیم خوار بار فروشی ، شخصی به پلیس زنگ زد چون فکر می کرد من دارم بچه ام را از گرسنگی می کشم. من مدام به پلیس میگفتم که هر کاری از دستم بر میآید انجام میدهم تا او را چاق کنم، اما آنها گوش نمیکردند. باید با وکلیم تماس بگیرم تا بیاد و منو از اینجا بیرون بیاره و بچه ام را پس بگیره ازشون، می خوام از اینا هم به خاطر تهمت شکایت کنم.
اونا بهم گفتن که لیاقت مادر شدن رو ندارم یک "دیوانه" و "بیمار روانی" هستم.
اما چیزی که بیشتر مرا آزار میدهد، این است که اونا برای بچه ی من از کلمه های «پوسیده» و «مرده» استفاده می کردند.
#داستان_ترسناک
#یا_خدا
#جالب_انگیز_با_الهام
دوباره کابوس دیده بودم و از خواب پریده بودم. چشمامو میمالیدم تا بتونم بهتر ببینم. با دستم دنبال عینکم گشتم ولی هرچی گشتم پیدا نشد. با چشمای تار، توی تاریکی شب و بدون عینک از روی تخت پایین اومدم. صدای گریه داداش کوچیکم که تازه به دنیا اومده بود توی خونه میپیچید. از اتاق که اومدم بیرون دیدم مامان در یخچال رو باز کرده و داره از بطری آب میخوره. مامان بعد از زایمانش افسردگی گرفته بود و نمیتونست از بچه مراقبت کنه. اهمیت ندادم و رفتم سمت اتاق داداشم. دیدم مامان گهواره شو تکون میده و با صدای کلفتی که خبر از افسردگی میداد براش لالایی میخونه. سرشو برگردوند و بهم گفت: برو بخاب دیر وقته. رفتم خوابیدم و صبح با صدای جیغ و گریه ی مامان از خاب بیدار شدم که میگفت بچم نیست.
#داستان_ترسناک
با صدای مامان از خاب بیدار شدم که میگفت مدرسه دیر شد. بلند شدم و رفتم جلوی آینه تا موهامو شونه کنم و آماده بشم. همونجوری که خودمو توی آینه دیدم احساس کردم خیلی پیر شدم چون کسی که توی آینه بود پیر تر و رشت تر از من بود. شونه رو برداشتم تا موهامو شونه کنم. ولی دست اون آدم پیر از آینه بیرون اومد و منو توی آینه کشید و خودش اومد بیرون. توی چند ثانیه تبدیل شد به یه آدم جوون و قشنگ عین خودم. به شیشه مشت میزدم و همچنان صدای مامان میومد که دیر شد. عجوزه که حالا شکل من شده بود آروم با صدای زمختی رو به من گفت: حالا تو دیگه زندانی ای . آروم خندید و از اتاق رفت بیرون و با صدای من گفت: اومدم مامان. و من همچنان به شیشه مشت میکوبیدم و صدای ماشین مامان که از خونه بیرون میرفت توی گوشم میپیچید.
#داستان_ترسناک
ستاد مبارزه با آمیگدال
#داستان_ترسناک ۱ در یک شب تاریک و بارانی، یک دختر جوان تنها در خانهای قدیمی واقع در جنگل بود. رعد
#داستان_ترسناک ۲
در شهر کوچکی به نام ریونا، داستان تاریک و ترسناکی رخ میدهد. در یکی از خانههای قدیمی واقع در اطراف جنگل، یک خانواده جوان زندگی میکرد. آنها قصد داشتند تا سر راه انتقال دارایی خود به خانه جدید، یک شب در خانه قدیمی بمانند.
شب سرد و تاریک بود و خانواده به تنهایی در خانه قدیمی بودند. خانه پیر و خالی از سکنه به نظر میرسید و صدایهای عجیبی از زیر پلهها میآمد. همه کسانی در خانه بودند ولی احساس میکردند کسی دیگر نیز داخل خانه با آنها است.
با گذشت زمان شیاطین شب به شکل انسانهای روح شده در خانه ظاهر شدند. یکی یکی از اعضای خانواده را به تاراج گرفته و به زندان خودشان در دهکده خود منتقل میکردند. خانواده با ترس و وحشت به فرار فکر میکردند اما در میانه لابیرینت خانه قدیمی گم شده بودند.
وقتی که برای نجات از دست شیاطین، به اتاق سرد و تاریک زندان برده شدند، آنها متوجه شدند که این شیاطین در واقع جنب و جوش شدهاند و به گروهی از دیوانهها که دزدند گریت میکردند تبدیل شدهاند. از آن و بعد آنها نمیتوانستند از آتشهای زمینی شیاطین فرار کنند...
از آن زمان، خانه قدیمی در شهر ریونا محله شده است که هیچکس آنرا به یاد نمیآورد ولی گمان میرود که شیاطین همچنان در آن حضور دارند و منتظرند تا کسی به آنها دست بزند.
پایان؟👽
#پرونده_جالب_با_مد
پیشنهاد: برای جنگ بیشتر با آمیگدالهاتون (اگر وجود داشته باشن) پیش از خواب به #داستان_ترسناک ترسناک مراجعه کنید 🌺
#پرونده_جالب_با_مد