"ر ما پیش همیم. توی یه شهر."
"و آرزوهامون، چقدر دورن."
"ر تو فکر میکنی میشه ازین در بیرون بزنیم؟ میشه؟"
"ز جان! پس چی؟ بیرون بزنیم."
"بعدش کجا بریم؟ بعد از این در و دیوار؟"
"قدم بزنیم تا خونهی شما."
"از اینجا تا فرهنگ؟ همهی راه رو؟"
"تا هرجا که پامون جون داشت. تا هرجا که شد."
"پس بریم."
"فکر میکنی کِی میرسیم؟"
" احتمالا ٩. بعدش چیکار کنیم؟"
"حرف بزنیم."
"تا کِی؟"
" تا خودِ صبح."
"مثل همیشه؟ شبیه وقتی آقاجون زنده بود؟"
"مثل همیشه ز جان! درست مثل وقتی آقاجون نفس میکشید."
#گفتوگو_های_واقعی
چمدانم را بستم. ساعت پنج و نیم است. مامان خواب است و دوساعت دیگر وقت دکتر دارد. آن موقع من خانه نیستم. ظهر شنیدم داشت به خواهرم میگفت:"آبجی میره. وقتی میره من نیستم."
و به خودم گفته بود:"بذار زنگ بزنم دکترو کنسل کنم." و من نگذاشته بودم.
بيشتر شبیه عزاگرفتهها شدهام تا مسافرها. این چندروز مثل خوره افتادم به جان کارها. به هنرجوها گفتم اگر میتوانند تمرینشان را زودتر بفرستند، و عجیب مقدماتیها بودند، باوفا. ٨٠ درصدشان تمرین را خیلی زود به دستم رساندند، و دلم قُرص شد.
به ز نگفتم دارم میروم و او این را میخواند. یکبار توی پیامک برایش نوشتم:"ز یه اتفاقی افتاده، باورم نمیشه." و ز پرسید:"چه اتفاقی؟" اما جوابش را ندادم. به صحرای کربلا و دشت مغان زدم. وقتی به من زنگ زد، برنداشتم. موضوع دیگری را برایش باز کردم و آلوی توی دهانم را خیلی سخت، خیساندم. چون مطمئن نبودم بروم، شک داشتم جور شود. حتی هنوز هم میترسم به قطار نرسم، نگرانم راه شلوغ باشد و من در حسرت این زیارت بمیرم، ولی دیگر خسته شدم. از نگفتن خسته شدم و از توی خود ریختن. من واقعا هیجان دارم. و توأمان دلهره.
دارم میروم مشهد با جمعی که خوب نمیشناسمشان. شاید اگر دوسال پیش بود اول رفیق صمیمیام را توی چمدان جا میدادم بعد به فکر رفتن میفتادم. ولی حالا، دقیقا نمیدانم دارم چهکار میکنم. فقط یک واژهی جذاب آرامم میکند، زیارت. نقطهی اتصال ما به هم. قرار است سه روز پایمان را بگذاریم توی حرم امنِ امام رئوف. و همین، روح خستهام را التیام میدهد.
وقتی صحبت از امام رضا میشود من کسِ دیگری هستم. همان دخترکی که شب با قصهی شفاگرفتهها خواب میرفت. بُغضی در من هست از بیچارگیِ نوع انسان، از فرط تردید و دل آشوبهای که به جان میافتد. میدانی راه کدام است و چاه کدام و کج میروی، و همیشه راه برای برگشت هست، اگر بخواهی.
استاد دیروز میگفت:"اقبال و ادبار." و راست میگفت. وقتی آدم یک لحظه ته دلش میخواهد رو به نور بايستد باید خودش را بسپارد به روشنایی. باید غرق شود. بيشتر وقتها آدم اما در حال ادبار است. من یک وقتی، یک لحظهای، شنبه روزی نزدیک بهار، وقتی خانم الف پرسید:"مشهد میای؟" در لحظهی اقبال بودم. گفتم:"آره." و حالا چمدانم را بستهام. مُنتظر، مُشتاق، و پر از دلآشوبهی خوش.
دوشنبه،
بیست و پنجم اردیبهشت ١۴٠٢
#مشهد
لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ تَسْليمی عَلَيْكَ
قرار ندهد خداوند اين سلام را آخرين سلام من بر تو...
#وداع
گُم شده بودیم. خانم ز گفت:«از کدوم ور بریم؟» گفتم:«از چپ، ببین اونطرف بودیم انگار.» مستقیم رفتیم تا برسیم به چپ. در واقع مقصد راهِ راست نبود. کف صحن پر از فرشهای روشن دعاخورده بود و باید دورشان میزدیم. صلات ظهر بود و آفتاب تیغ میتابید پس سرم. روسری را کشیدم جلو که خانم ز گفت: «اونجا چایخونهس؟»، بود. چشمهایم خواند چایخانه. گفتم:«بریم؟» و رفتیم. اولینبار بود که میرفتم چایخانه حرم. چای توی استکانهای پهن کوتاه و روی نعلبکیهای بلور بود. شیرین بود، و داغ. خادمانِ چای لباس سبز و سرپوش سفید تن کرده بودند و توی یک ذوزنقه منتظم بساط چای را به راه میانداختند. من با خانم ز صمیمی نبودم، خانم ز هم با من. از آنجا به بعد حرف نزدیم. نشستیم لب باغچهای که گلهای بنفش کاغذی داشت. من چندتا عکس گرفتم. صدای استکان و نعلبکی و زمزمه خلوت چایخوران میآمد و نوای دعایی از دور. من داشتم چای میخوردم، و خانم ز هم. یکهو، بیهوا کسی خواند:« علی، موسی الرضا» و نوا بلند شد. خادمان چای همراه شدند به مدحخوانی. چای را میریختند توی قوری و میخواندند، سنگ خیس ذوزنقه را تی میکشیدند و میخواندند، استکانهای دهانخورده را توی کف و آب میغلتاندند و میخواندند، نوا شد رضا و بانگ شد رضا و حال شد رضا و احوال شد رضا. ما نشسته بودیم دور باغچهای کوچک در صحن الغدیر و یکی میخواند و دیگران میخواندند. من و خانم ز که با هم هیچ صنم درست و درمانی نداشتیم به هم نگاه کردیم. وقت نماز بود و باید برمیگشتیم اما دلمان نمیخواست. خانم ز گفت:«یعنی بریم؟» من مطمئن نبودم، ولی باید میرفتیم. گفتم:«دارن اذان میگن، دیر شد.» و دوتایی بیرون زدیم. آفتاب، عمودِ صحن الغدیر میتابید و نورِ سنگهای سفید چشم را میزد. خانم ز پرسید:«حالا از کدوم ور بریم؟» من تند میرفتم و کف پایم روی سنگ گرم میکشید. گفتم:«از راست.» و تقریبا دویدم. طعم چای زیر زبانم بود، اذان داشت به آخر میرسید و خانم ز هم داشت با من میدوید.
____
از
پنجشنبه،
بیست و هشتمِ اردیبهشتِ ۱۴۰٢
#چایخانه
میم میخواهد برایش بنویسم. این که چه چیزی از او در یادم مانده. رفیق روزهای دور، رفیق سالهای دبیرستانم. میم برایم دوتا گوشی سامسونگ صورتی است با قابلیت لمس صفحه. معدل بالای نوزده و نیم است و عهد امتحانات آخر ترم. میم کبودی زیر چشم چپ من است دم آبخوری. شرمساری بعدش است و این جمله که «خودت منو خندوندی.» میم دستهایی پرتحرک است به وقت خنده روی شانهام. نیشگونهای ریز بازوست سر کلاس هندسه. کاشان و همدان و مشهد و تهران است در روزهای خوش اردو. میم آن آویز خرگوش پنج هزار تومانی است، قلاب گوشیهای صورتیمان. برایش نوشتم «میم ما واقعا از هم دور شدیم، و این موهبت خاطرهس که دوباره تو رو یادم میاره.»
و میم هنوز پیامم را ندیده. ز یک روزی میگفت واقعا دلش برای سالهای دبیرستان تنگ شده و من کتمان کردم. دلم نمیخواست دوباره غرق سرخوشی آن سالها شوم، دلم نمیخواست بیخیال شوم، دلم نمیخواست سر کلاس خانم کاف بنشینم، دلم نمیخواست دوباره رفقای صمیمیم را سال آخر از دست دهم، جمع خوشمان را یکباره دور از هم ببینم، دوست نداشتم دوباره به تهران کوچ کنیم و آقاجون دوباره بمیرد.
در بازگشت به گذشته، باید یک قانونی باشد. این که رنجها نماند و شادیها تکرار شود. و چون این نبود، هیچوقت دوستش نداشتم.
ولی میم یادم آورد بعضی وقتها آدم خوب است به جای خودش در گذشته باشد. خوب است دلش تنگ شود و بد نیست حتی سری به ساختمان روشن دبیرستان و کلاس دوم تا چهارم تجربی بزند. میم هنوز پیامم را ندیده و من اعتراف میکنم بخشی از گذشته هست که همیشه خودش را بالا میاندازد. هرچهقدر هم در گذر زمان خاک رویش ریخته باشی، هرچندبار که حال و آینده را به هم رسانده باشی و از روزهای رفته گریزان شده باشی، بازهم از گوشهای، روزنهای، جایی، برق چشمهای میم را میبینی. با آن مژههای فر، با همان بینی خوشترکیب و پوست گندمی و صورت تپل قشنگ. با همان ساعت مچی حصیری نقرهای صفحه سفید روی مچ دستش. با همان خندهی دم آبخوری و همان بغض ترکیده توی کلاس زیست. میبینی و دلت تنگ میشود. میبینی و حلقهی ششنفرهیتان را میخواهی روی چمنهای سبز حیاط مدرسه. میبینی و هوای آن سالها دوباره میزند پس سرت. شاید هم درست وسط قلبت. نمیدانم.
___
گریزی نیست میم.
از خاطره گریزی نیست.
دوشنبه،
هشتمِ خردادِ ١۴٠٢
#خاطره
اذان حرم..mp3
3.69M
سوغاتِ حرم برای شما؛
از
بیست و هفتمِ اردیبهشتِ ۱۴۰٢
زندهروزی در حرم امام رئوف.
#امام_رضا
پرت میشوم به کجا،
وقتی میشنومش؟
توی آن پستوهای تودرتو و دالانهای تاریک و روشن پسِ ذهن، دیگر چه دارم که نمیدانم مرا به کجا پرت میکند؟
یکی رضا رضاست که میبرد مرا به دو یا سه سالگی. میخوانْد: «دوست دارم نگات کنم تو هم منو نگاه کنی، من تو رو صدا کنم تو هم منو صدا کنی.»
و من تازه داشتم یاد میگرفتم بگویم بابا.
«رضا» برایم بابا بود، از آنموقع و جز این است مگر که پدرم هم نام توست و تو هم پدر منی؟
____
میلادتان مُبارکمان،
از تهِ قلب پرگناهِ شرمندهام.
#امام_رضا
▫️وَعـدِه▫️
دعا میخوانم برای ماهیهای زیر آب. برای مصیبتی که تازه سر رسیده. برای سهشنبه و جملهی:"باید همهی س
دعا میخوانم که خوب شوی.
هنوز.
بيشتر.
دارم گریه میکنم و این التیام من است. شش صبح آمد بالای سرم و گفت میرود خانهی مامانجون. گفت «تو بگیر بخواب، نرو سرکار.» و کیکی که رویش نوشته بود «ریحانه» را گذاشت روی میزم.
فکر میکند هنوز همان دخترک ده سالهام، رو به دوربین نقرهای سونی. نشسته روی صندلی چوبی زیرزمین با تیشرت آبی طرح دختر موطلایی. وراج و شلوغ و کمی گستاخ. و نیازمند مراقبتِ شدید. نیازمندِ نگاه.
جوری گفت نرو سرکار انگار به عنوان «ولی» میتواند با همه دربیفتد. با مدیر، معاون، حتی خانم میم. جوری گفت نرو که دلم قرص شد ملافه را بکشم روی سرم و سیر بخوابم تا ده. شبیه شبهای امتحانی که تا صبح بیدار میماندم و بعد میگفت «نرو. نخوابیدی، چرا این کارو میکنی با خودت؟ مريض میشی.»
ولی بلند شدم. دیدم چطور در سکوت نشسته روی مبل گوشهی هال و فکر میکند. دیدم که کیفش را میبندد و انگشتر عقیقش را دست میکند. دیدم که نگران میرود.
از آنوقتها بود. از آنوقتهایی که بابا دلش میخواست گریه کند. و نمیکرد. از آن وقتهایی که میافتاد به جان باغچه و هرس درخت انجیر و شاخههای هرز. که حالا نبود. که حالا نمیشد. از آنوقتهایی که قرآن میخواند و منشاوی گوش میداد یا تا خود صبح مینشست روی مبل گوشهی هال و خیره میماند به نقطهای کور از خانه. بابا هیچوقت آدمِ گریه نیست. هيچوقت نمیگوید من میترسم. ولی من میگویم. که میترسم. از نبودن، رفتن، از دردی که توی تن مامانجون میپیچد و تمام نمیشود، از حرفهای دکتر میترسم. من به جای بابا دارم از ترس سکته میکنم. من به جای بابا دارم از غم اشک میریزم. دارم گریه میکنم و حواسم هست بابا نبیند. دارم گریه میکنم و این التیام من است.
_____
از شنبه،
سیزدهم خرداد ١۴٠٢
#مامانجون
پشت این در ایستادن هنر است، عزیمت به گذشته است، بیچون و چرا. حواسم را که دادم دیدم من از ماضی همیشه سوگِ مضارع میسازم. با رنجشی طولانی.
ده سالگی را با مرگ مادربزرگ سیاه کردم و بیست سالگی را با داغِ کوچ. ولی سوگ واقعی این لحظه است، اگر کور باشم و نبینمت، کر باشم و صدای تو را نشنوم.
ز، میدانی، گاهی وقتها که دارم از درد میگویم واقعا دلم میخواهد کسی بزند پس سرم و یا نیشگونم بگیرد. بگوید «هوی کجایی؟ ساعت چند است؟» و به خود برگردم.
امروز چندم ماه است ز؟ میدانی ما پنجاه و دو روز است که خاله شدهایم؟ میدانی که داریم یاد میگیریم چطور روی پاهای خودمان بایستیم و راه روشن را از دل تاریکی بیرون بکشیم؟
ز من هنوز هادی را بغل نگرفتهام و چشمهای میم را بعد از این تحولِ شورانگیز ندیدهام. خیلی هنوزهاست که به آن نرسیدهام، خیلی هنوزهاست که به آن نرسیدهای.
ز عزیزم، ما به اُمید مُحتاجیم و جز این چارهای نیست، هیچ چارهای. وقتی این را مینویسم میفهمم که اینطور است. ما با اُمید روح را التیام میدهیم و تن را توان. و من قصهی زندگیم را توی ذهن چیدهام. پر از اتفاقات روشن و تجربههای تازه. پر از دردهای چارهساز. پر از رشد. و قصهی زندگی تو را ز. قصهی تو را هم.
__
شنبه،
بیستمِ خرداد ١۴٠٢
#امید