eitaa logo
▫️وَعـدِه▫️
141 دنبال‌کننده
63 عکس
11 ویدیو
0 فایل
دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. ▫️برای وقت‌های هم‌صحبتی: @Reyhaneh_s_h
مشاهده در ایتا
دانلود
لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ تَسْليمی عَلَيْكَ قرار ندهد خداوند اين سلام را آخرين سلام من بر تو...
گُم شده بودیم. خانم ز گفت:«از کدوم ور بریم؟» گفتم:«از چپ، ببین اون‌طرف بودیم انگار.» مستقیم رفتیم تا برسیم به چپ. در واقع مقصد راهِ راست نبود. کف صحن پر از فرش‌های روشن دعا‌خورده بود و باید دورشان می‌زدیم. صلات ظهر بود و آفتاب تیغ می‌تابید پس سرم. روسری را کشیدم جلو که خانم ز گفت: «اون‌جا چای‌خونه‌س؟»، بود. چشم‌هایم خواند چای‌خانه. گفتم:«بریم؟» و رفتیم. اولین‌بار بود که می‌رفتم چای‌خانه حرم. چای توی استکان‌های پهن کوتاه و روی نعلبکی‌های بلور بود. شیرین بود، و داغ. خادمانِ چای لباس سبز و سرپوش سفید تن کرده بودند و توی یک ذوزنقه منتظم بساط چای را به راه می‌انداختند. من با خانم ز صمیمی نبودم، خانم ز هم با من. از آن‌جا به بعد حرف نزدیم. نشستیم لب باغچه‌ای که گل‌های بنفش کاغذی داشت. من چندتا عکس گرفتم. صدای استکان و نعلبکی و زمزمه خلوت چای‌خوران می‌آمد و نوای دعایی از دور. من داشتم چای می‌خوردم، و خانم ز هم. یک‌هو، بی‌هوا کسی خواند:« علی، موسی الرضا» و نوا بلند شد. خادمان چای همراه شدند به مدح‌خوانی. چای را می‌ریختند توی قوری و می‌خواندند، سنگ خیس ذوزنقه را تی می‌کشیدند و می‌خواندند، استکان‌های دهان‌خورده را توی کف و آب می‌غلتاندند و می‌خواندند، نوا شد رضا و بانگ شد رضا و حال شد رضا و احوال شد رضا. ما نشسته بودیم دور باغچه‌ای کوچک در صحن الغدیر و یکی می‌خواند و دیگران می‌خواندند. من و خانم ز که با هم هیچ صنم درست و درمانی نداشتیم به هم نگاه کردیم. وقت نماز بود و باید برمی‌گشتیم اما دلمان نمی‌خواست. خانم ز گفت:«یعنی بریم؟» من مطمئن نبودم، ولی باید می‌رفتیم. گفتم:«دارن اذان می‌گن، دیر شد.» و دوتایی بیرون زدیم. آفتاب، عمودِ صحن الغدیر می‌تابید و نورِ سنگ‌های سفید چشم را می‌زد. خانم ز پرسید:«حالا از کدوم ور بریم؟» من تند می‌رفتم و کف پایم روی سنگ گرم می‌کشید. گفتم:«از راست.» و تقریبا دویدم. طعم چای زیر زبانم بود، اذان داشت به آخر می‌رسید و خانم ز هم داشت با من می‌دوید. ____ از پنج‌شنبه، بیست و هشتمِ اردیبهشتِ ۱۴۰٢
میم می‌خواهد برایش بنویسم. این که چه چیزی از او در یادم مانده. رفیق روزهای دور، رفیق سال‌های دبیرستانم. میم برایم دوتا گوشی سامسونگ صورتی است با قابلیت لمس صفحه. معدل بالای نوزده و نیم است و عهد امتحانات آخر ترم. میم کبودی زیر چشم چپ من است دم آب‌خوری. شرمساری بعدش است و این جمله که «خودت منو خندوندی.» میم دست‌هایی پرتحرک است به وقت خنده روی شانه‌ام. نیشگون‌های ریز بازوست سر کلاس هندسه. کاشان و همدان و مشهد و تهران است در روزهای خوش اردو. میم آن آویز خرگوش پنج هزار تومانی است، قلاب گوشی‌های صورتیمان. برایش نوشتم «میم ما واقعا از هم دور شدیم، و این موهبت خاطره‌س که دوباره تو رو یادم میاره.» و میم هنوز پیامم را ندیده. ز یک روزی می‌گفت واقعا دلش برای سال‌های دبیرستان تنگ شده و من کتمان کردم. دلم نمی‌خواست دوباره غرق سرخوشی آن سال‌ها شوم، دلم نمی‌خواست بی‌خیال شوم، دلم نمی‌خواست سر کلاس خانم کاف بنشینم، دلم نمی‌خواست دوباره رفقای صمیمیم را سال آخر از دست دهم، جمع خوشمان را یک‌باره دور از هم ببینم، دوست نداشتم دوباره به تهران کوچ کنیم و آقاجون دوباره بمیرد. در بازگشت به گذشته، باید یک قانونی باشد. این که رنج‌ها نماند و شادی‌ها تکرار شود. و چون این نبود، هیچ‌وقت دوستش نداشتم. ولی میم یادم آورد بعضی وقت‌ها آدم خوب است به جای خودش در گذشته باشد. خوب است دلش تنگ شود و بد نیست حتی سری به ساختمان روشن دبیرستان و کلاس دوم تا چهارم تجربی بزند. میم هنوز پیامم را ندیده و من اعتراف می‌کنم بخشی از گذشته هست که همیشه خودش را بالا می‌اندازد. هرچه‌قدر هم در گذر زمان خاک رویش ریخته باشی، هرچندبار که حال و آینده را به هم رسانده باشی و از روزهای رفته گریزان شده باشی، بازهم از گوشه‌ای، روزنه‌ای، جایی، برق چشم‌های میم را می‌بینی. با آن مژه‌های فر، با همان بینی خوش‌ترکیب و پوست گندمی و صورت تپل قشنگ. با همان ساعت مچی حصیری نقره‌ای صفحه سفید روی مچ دستش. با همان خنده‌ی دم آب‌خوری و همان بغض ترکیده توی کلاس زیست. می‌بینی و دلت تنگ می‌شود. می‌بینی و حلقه‌ی شش‌نفره‌یتان را می‌خواهی روی چمن‌های سبز حیاط مدرسه. می‌بینی و هوای آن سال‌ها دوباره می‌زند پس سرت. شاید هم درست وسط قلبت. نمی‌دانم. ___ گریزی نیست میم. از خاطره‌ گریزی نیست. دوشنبه، هشتمِ خردادِ ١۴٠٢
اذان حرم..mp3
3.69M
سوغاتِ حرم برای شما؛ از بیست و هفتمِ اردیبهشتِ ۱۴۰٢ زنده‌روزی در حرم امام رئوف.
پرت می‌شوم به کجا، وقتی می‌شنومش؟ توی آن پستوهای تو‌در‌تو و دالان‌های تاریک و روشن پسِ ذهن، دیگر چه دارم که نمی‌دانم مرا به کجا پرت می‌کند؟ یکی رضا رضاست که می‌برد مرا به دو یا سه سالگی. می‌خوانْد: «دوست دارم نگات کنم تو هم منو نگاه کنی، من تو رو صدا کنم تو هم منو صدا کنی.» و من تازه داشتم یاد می‌گرفتم بگویم بابا. «رضا» برایم بابا بود، از آن‌موقع و جز این است مگر که پدرم هم نام توست و تو هم پدر منی؟ ____ میلادتان مُبارکمان، از تهِ قلب پرگناهِ شرمنده‌ام.
دارم گریه می‌کنم و این التیام من است. شش صبح آمد بالای سرم و گفت می‌رود خانه‌ی مامان‌جون. گفت «تو بگیر بخواب، نرو سرکار.» و کیکی که رویش نوشته بود «ریحانه» را گذاشت روی میزم. فکر می‌کند هنوز همان دخترک ده ساله‌ام، رو به دوربین نقره‌ای سونی. نشسته روی صندلی چوبی زیرزمین با تیشرت آبی طرح دختر موطلایی. وراج و شلوغ و کمی گستاخ. و نیازمند مراقبتِ شدید. نیازمندِ نگاه. جوری گفت نرو سرکار انگار به عنوان «ولی» می‌تواند با همه دربیفتد. با مدیر، معاون، حتی خانم میم. جوری گفت نرو که دلم قرص شد ملافه را بکشم روی سرم و سیر بخوابم تا ده. شبیه شب‌های امتحانی که تا صبح بیدار می‌ماندم و بعد می‌گفت «نرو. نخوابیدی، چرا این کارو می‌کنی با خودت؟ مريض می‌شی.» ولی بلند شدم. دیدم چطور در سکوت نشسته روی مبل گوشه‌ی هال و فکر می‌کند. دیدم که کیفش را می‌بندد و انگشتر عقیقش را دست می‌کند. دیدم که نگران می‌رود. از آن‌وقت‌ها بود. از آن‌وقت‌هایی که بابا دلش می‌خواست گریه کند. و نمی‌کرد. از آن وقت‌هایی که می‌افتاد به جان باغچه و هرس درخت انجیر و شاخه‌های هرز. که حالا نبود. که حالا نمی‌شد. از آن‌وقت‌هایی که قرآن می‌خواند و منشاوی گوش می‌داد یا تا خود صبح می‌نشست روی مبل گوشه‌ی هال و خیره می‌ماند به نقطه‌ای کور از خانه. بابا هیچ‌وقت آدمِ گریه نیست. هيچ‌وقت نمی‌گوید من می‌ترسم. ولی من می‌گویم. که می‌ترسم. از نبودن، رفتن، از دردی که توی تن مامان‌جون می‌پیچد و تمام نمی‌شود، از حرف‌های دکتر می‌ترسم. من به جای بابا دارم از ترس سکته می‌کنم. من به جای بابا دارم از غم اشک می‌ریزم. دارم گریه می‌کنم و حواسم هست بابا نبیند. دارم گریه می‌کنم و این التیام من است. _____ از شنبه، سیزدهم خرداد ١۴٠٢
پشت این در ایستادن هنر است، عزیمت به گذشته است، بی‌چون و چرا. حواسم را که دادم دیدم من از ماضی همیشه سوگِ مضارع می‌سازم. با رنجشی طولانی. ده سالگی را با مرگ مادربزرگ سیاه کردم و بیست سالگی را با داغِ کوچ. ولی سوگ واقعی این لحظه است، اگر کور باشم و نبینمت، کر باشم و صدای تو را نشنوم. ز، می‌دانی، گاهی وقت‌ها که دارم از درد می‌گویم واقعا دلم می‌خواهد کسی بزند پس سرم و یا نیشگونم بگیرد. بگوید «هوی کجایی؟ ساعت چند است؟» و به خود برگردم. امروز چندم ماه است ز؟ می‌دانی ما پنجاه و دو روز است که خاله شده‌ایم؟ می‌دانی که داریم یاد می‌گیریم چطور روی پاهای خودمان بایستیم و راه روشن را از دل تاریکی بیرون بکشیم؟ ز من هنوز هادی را بغل نگرفته‌ام و چشم‌های میم را بعد از این تحولِ شورانگیز ندیده‌ام. خیلی هنوزهاست که به آن نرسیده‌ام، خیلی هنوزهاست که به آن نرسیده‌ای. ز عزیزم، ما به اُمید مُحتاجیم و جز این چاره‌ای نیست، هیچ چاره‌ای. وقتی این را می‌نویسم می‌فهمم که این‌طور است. ما با اُمید روح را التیام می‌دهیم و تن را توان. و من قصه‌ی زندگیم را توی ذهن چیده‌ام. پر از اتفاقات روشن و تجربه‌های تازه. پر از دردهای چاره‌ساز. پر از رشد. و قصه‌ی زندگی تو را ز. قصه‌ی تو را هم. __ شنبه، بیستمِ خرداد ١۴٠٢
دختری که عاشقش بودم، امروز یک کاغذ سفید روی میزم گذاشت. روز آخری بود که می‌آمد مدرسه، روز آخرِ ششمی‌ها. گفت«می‌شه برام یادگاری بنویسین خانم هاشمی؟» و با شورِ عشق پذیرفتم. بعد یک کاغذ دیگر گذاشت جلوی خانم میم و از کلاس بیرون رفت. من خودکار بنفش را برداشتم و نوشتم «سلام زهرا جان.» و فکر کردم. بعد فکر کردم. و هرچه فکر کردم هیچ کلمه‌ای به ذهنم نرسید. کاغذ کوچک بود، کلمه‌های کمی را می‌خواست. ولی من تهی بودم، خالی از حرف. خانم میم یادگاری‌اش را نوشت و پرسید:«چی نوشتی؟» و من فقط همان سه کلمه را سیاه کرده بودم. فقط همان سه واژه را. گفتم:«هنوز هیچی.» و برگه را نشانش دادم. کاغذش را گذاشت کنار دفتر کارش و گفت:«بنویس یه چیزی دیگه. دارن می‌رن.» خودکار بنفش را روی صفحه‌ی کاغذ فشار دادم. به ساعت نگاه کردم. روز آخر ششمی‌ها بود. از بلندگوی مدرسه خانم ج محکم گفت:«بچه‌های ششم طبقه‌ی همکف. بچه‌های ششم دمِ در.» خانم میم گفت:«بدو ریحانه. شریفی داره میاد کاغذش رو بگیره.» ترسیدم. وقت نبود. نگاه کردم به کلمه‌ها. خط را پی گرفتم بعدِ زهرا جان. تند و بی‌حواس نوشتم: «امیدوارم خوب و خوش و خرم باشی. می‌دانی؟ این اولین یادنویسی من به عنوان معلم است. نمی‌دانم مرا یادت می‌ماند یا نه، چون هیچ‌وقت نشد معلمِ ششمی‌ها باشم و زیاد هم را ببینیم. ولی من تو را حتما به خاطر می‌سپارم. چهره‌ی مهربانت و ادب و شيطنتِ تمیزت را. از دور همیشه تحسینت می‌کردم و دوست دارم این را بدانی. از تجربه‌ سال‌های دبیرستان حسابی استفاده کن و بعد از این هم همین‌طور مهربان و خوش‌حال بمان. قربانت، ریحانه هاشمی در بیست و یکم خرداد ١۴٠٢.» این را نوشتم و بعد شریفی رسید و برگه را از دستم گرفت. گفت:«خیلی لطف کردین خانم هاشمی.» و با عجله از کلاس بیرون زد. وقتی داشت می‌رفت نگاهش کردم که بند کوله بنفشش را صاف می‌کرد. دیدم که دست برد و کاغذ را خواند. دیدم که سایه‌اش روی دیوار روبه‌رو افتاد و از پله‌ها پایین رفت. دیدم که دیگر نیست. ششمیِ محبوبم. _____ شاید کلمه‌ها کاری کنند، و آن خودکارِ بنفش. یک‌شنبه، بیست و یکم خردادِ ١۴٠٢