آخرِ هاشمی را اگر بگیرم میرسم به حسین(ع). هيچوقت درست و درمان به این اتصال فکر نکرده بودم، هیچوقت. همیشه سیدِ مدرسه بودم، عید غدیر اسکناس نو میدادم به بچهها یا دفترخاطرات پنج هزار تومانی یا شکلات. سید بودن برایم یک عنوان جذاب بود، یک تمایز خاص، شبیه دست چپ بودن یا خالی که روی گونهام داشتم.
چندروز پیش روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و بعد یکهو نمیدانم چه شد، یادم آمد سیدم. بین حرفهای ناتمام با خواهرم چند کلمه از دهانم بیرون پرید «فکر کن آخرش ما میرسیم به امام حسین.» فکر کردم. واقعا آخر هاشمی را اگر میگرفتم به حسین(ع) میرسید؟
مامان یکبار در کودکیام گفته بود «وقتی سیدی، باید کمتر اشتباه کنی.» و من حرصم گرفته بود. با خودم کلنجار رفته بودم. «چرا باید بيشتر مواظب کارهام باشم؟» «یعنی چی که باید کمتر اشتباه کنم؟» دلم نمیخواست. این جبر بهتر بودن را توی ذهن پس میزدم و از آن فرار میکردم.
آن روز بعد از مرور این واقعیت سیادت، روی صندلی آشپزخانه، شرمساری اول ماجرایم بود. چطور با چنین کارنامهای از نوادگان حسینم؟ ترسیدم. خجالت کشیدم. فکر کردم. غرور مرا بالا برد و روحم را کشاند کربلا. دعا کردم. نمیدانستم چطور باید توی روی امامم نگاه کنم. دعا کردم مرا ببخشد. این نوهٔ خطاکار پریشانحالش را.
از آن وقت گیج گیجم. نمیدانم زمان کِی است و مکان کجاست. ما در کدام سده زندگی میکنیم و چرا امام حسین را شهید کردهاند. یکجور غریبی دلم میخواهد خودم را به فراموشی بزنم. غم امسال برایم سنگینتر شده و حال دلم خرابتر. آخرِ هاشمی را اگر بگیرم میرسد به حسین(ع). رویم نمیشود بگویم «من» نوهٔ اباعبدالله هستم. رویم نمیشود بروم دم حرم زار بزنم. رویم نمیشود عزاداری کنم، رویم نمیشود سرم را بالا بگیرم. من یک سید درماندهام که فاقد هیچ اعتباری جز حسین است، و صاحب همه اعتبار با حسین. جز شرم توشه ندارم، جز آه در بساط. درماندهام و شرمسار. درماندهام و عزادار.
___
چهارشنبه،
شبِ تاسوعای حسینی
___
دعایم میکنین؟
سخت محتاجِ آنم.
#محرم
حُر اندک اندک با حسین نزدیک شد.
مهاجر ابن اوس گفت «چه اندیشه داری؟ میخواهی بر وی حمله کنی؟» حر جواب نداد و اندام او را لرزه گرفته بود. مهاجر با او گفت «در کار تو سخت حیرانم. به خدا سوگند که از تو چنین موقفی ندیدم و اگر مرا از دلیرترین اهل کوفه پرسیدندی، از تو در نمیگذشتم.» حر گفت «والله، خود را میان دوزخ و بهشت مخیر میبینم و بر بهشت چیزی نمیگزینم، هرچند مرا پارهپاره کنند و بسوزانند.» آنگاه، اسب برانگیخت: دست بر سر نهاده و میگفت «بارخدایا، سوی تو بازگشتم. توبه من بپذیر که هول و رُعب در دل دوستان تو و فرزندان رسول تو افکندم.» به حسین بپیوست و با او گفت «فدای تو شوم یابن رسول الله، منم! که راه بازگشتن بر تو بستم و همراه تو شدم و در اینجای بر تو تنگ گرفتم. و نمیپنداشتم این مردم پیشنهاد تو را نپذیرند و کار را بدینجا کشانند و به خدا سوگند، که اگر دانستمی چنین شود که اکنون میبینم، هرگز راه بر تو نگرفتمی. اینک پشیمانم و به خدا از کار خویش توبه کنم. آیا تو برای من توبهای بینی؟» حسین گفت «آری، خدا توبهٔ تو را بپذیرد، فرود آی.»
چی از خوابیدن میتونه قشنگتر باشه؟
بیداری تا خودِ صبح و بعد مستقیم سرکار رفتن و بلافاصله بازگشتن به خانه و خیمه زدن روی کارها و هيچوقت نرسیدن و باز دویدن و درگیرِ توالیِ بیتکرارِ زندگی شدن.
میم و دال و کاف هرسه گفتند «برو بخواب، ولش کن.»
قاف اما گفت «مگه بچهای؟ تمومش کن.»
میم و دال و کاف از سلولهای خاکستری مغز بودند و قاف از میانهٔ قلب.
قشنگتر از خواب فقط رویاست، هرکی مخالفه، بره بخوابه.
ما شاخههای سرکش سیبیم، عین هم
یک باغبان بیاید و پیوندمان زند.
مروری نوشته بودم برای سایت چیکتاب که میتونه شما رو با فضای کتاب وطندار آشنا کنه.
کتاب وطن دار | محمدسرور رجایی👇🏻
https://cheeketab.com/vatan-daar/
خواب دیدم پا برهنه توی خیابان میگشتم. مدام از تیزیِ تیغ کف پوست پایم هراس داشتم. میرفتم و نمیدانم به کجا، میرفتم و نمیدانم چقدر، اما پرشتاب بودم. از خواب که پریدم همین یادم بود. پای برهنه و خیابان در خیابان و من حیرانِ تنها مانده و عجول.
مامان گفت انشاالله خیر است و من آرزو کردم یا خیر باشد یا پوچ. از آن توهمهای کوتاه گذرا که هرازگاهی روحم را با خودش میکشاند. ولی بيشتر که فکر میکنم میبینم شاید آن خود منم. همان سرگشتگی و گیجی مبهوت را با خودم حمل میکنم هرروز. گاهی میدانم چه میخواهم و گاهی هیچ نمیدانم از دنیا.
دلم میخواهد چنگ بزنم به ریسمان محکمی و خودم را بالا بکشم. دلم میخواهد گذشته را رها کنم و بیم آینده را برهانم و از حال به سامان برسم. دلم میخواهد دست مطمئنی مرا از خلسهٔ خواب بیرون بکشد و یادم بیاید کجا هستم و چه میخواهم.
_______
شنبه،
بیست و یکمِ مرداد ١۴٠٢
از خانهٔ پدربزرگ بیرون میزنم بی آنکه خبر دهم. از سوپر سر کوچه خرید میکنم، و مسیر را باز میگردم. دوباره میرسم به خانه، بعد از جلوی ساختمان دو طبقهاش عبور میکنم، از جلوی نمای سنگ سابقاً سفیدش که حالا خاکستری کدری است و همه میگویند «نشست کرده.»
میروم تا تهِ کوچه، میروم و باز میگردم، به هیچکس نگفتهام، به مامان خبر ندادهام، از آخر کوچه راهِ راست را میگیرم، وارد کوچه کناری میشوم، بعد دوباره راه اولین کوچهٔ راست را میگیرم، دورِ خانهٔ اجدادیام میگردم، دورِ خاطرات تازه و قدیمی.
نمیدانم چند دقیقه اما زمان تند میگذرد. طواف چهارم یا پنجم است که دایی را آخر کوچه میبینم، نگران، با نگاهی پرسوال و کمی بُهتزده. میپرسد «کجا بودی؟» دست میبرم سمت کیفم، موبایل را جا گذاشتهام.
با هم میرویم توی خانه. دایی جلوتر میرود و وارد خانه میشود. عجله دارد نذریها را زودتر برساند. از پلههای راهرو بالا میرود و پيشنهاد میدهد «برو حیاط رو ببین حالت عوض شه.» بیاراده راهم را از دایی جدا میکنم.
از دالان بلند و کهنهٔ خانه میگذرم و وارد هال کوچک میشوم. روبهرویم درِ باز حیاط است و روی دیوارِ کنار در یک آینه خاکی.
وارد حیاط میشوم. درختها سرحالند. زیر دیگها خاموش است و باد خُنک به زور خودش را میچپاند لای برگهای شاتوت و یاس و انجیر.
چند قدم میآیم جلو، دیوارهای حیاط ترک خورده اما درختها بلندتر شدهاند. سبز و قطور با برگهایی که تا ساختمان پنج طبقهٔ پشتی بالا رفته. هنوز کامل وارد حیاط نشدهام، برمیگردم سمت دیوار راستم، پنجرهٔ اتاق پدربزرگ بسته است. پایم جلوتر نمیرود. میترسم در تیررسِ نگاهش باشم و او مرا نبیند. میترسم پنجره را باز نکند و صدایم نزند. میترسم زمین بخورم و نیاید دستم را بگیرد. عقب میروم. چشمم به خطی آشنا روی دیوار میافتد. مات میشوم به دیوار کنار پنجره، میخوانمش، یکبار و بيشتر. تند، آرام، غمگین و شاد.
کودکی، ناگهان مرا بغل میگیرد. یاد خوشیهای قبل سراغم میآید. دختردایی از ایوان بالا صدایم میزند «کجا رفتی؟» از نوشته روی دیوار عکسی می گیرم تا نشانش دهم.
هوا خوب است. دیگهای غذا خالی و حیاط ساکت است. روی داربستهای سمت چپ، شاخه های مو در هم پیچیده و یواش تاب می خورند. پایم میکشدم سمت یاسها. پشت سرم پنجره است. باید غمگین باشم ولی عجیب دل سپرده ام. سنگینی نگاهی را حس میکنم و میخندم. انگار کسی صدایم میزند، برنمیگردم. کسی پنجره را باز میکند و برنمیگردم. چشمهایش به من است و برنمیگردم. صبر میکنم. اگر جوابش را ندهم میآید توی حیاط. میشناسمش. عطرِ ریشهای سفیدش در مشامم مانده. میروم جلوتر سمت انجیر. پایم به شاخهای افتاده گیر میکند. زمین میخورم. بلند نمیشوم. منتظر میمانم.
__
از جُمعه،
عاشورای ١۴۴۵.
#عطرِ_ریشهای_سپید