گله داشتم از بابا. از مامان. که چرا زور نکردید بروم بشوم آن کسی که بهتر است؟ که چرا راه را دادید دست خودم، و چاه را فقط از دور نشانم دادید و بعد گفتید برو. فی امان الله. گله داشتم و در برزخی بودم رها. مشوش. با تحلیلهای متناقض، با آدمهایی دور و نزدیک به خودم. تماشا کردم. شنیدم. بارها و بارها. شکستم و خشم شدم و فکر کردم همهچیز را میدانم تا یکروز پای صحبتی نشستم و خواستم دهان باز کنم و فهمیدم هیچ نمیدانم. و درد اینجا بود.
قصه کوتاه است. بُهت بخشی از ماجرای من بود. همیشه و هر روز. میرفتم جلو و فکر میکردم، و فکر میکردم و بحث میکردم و میجنگیدم و ذهن پر سؤال بود و هست و شب، شب میماند و روز خودش را نشان نمیداد و دعاهایم میرفت و بازنمیگشت و من میترسیدم. گزارههای کودکی و جوانی درهم تنیده بود و اصل یک چیز بود اما، اینکه خدا برایم همان خدا مانده بود و یادم نمیرفت برای حسین(ع) گریه کنم.
یکروز نمیدانم وسط بین الحرمین بود یا توی راه کربلا، سنگهایم را با خودم وا کندم. اصل غیرقابل تغییر بود، اصل قابلیت معاوضه نداشت، و من باید یک راه، یک خط، یک مسیر مشخص را توی ذهن میکاشتم. میدانستم عشق حسین(ع) و علی(ع)، عشق محمد و آل محمد(ص) یک اتفاق درست است. محبوبِ درست داشتن اما همهٔ ماجرا نبود، نقطهٔ شروعی بود برای ادامه. برای عاقبت ماجرا. مسئله نماز نبود، که بود، یا روزه نبود، که بود، و حجاب نبود، که بود. مسئله باور قلبی من به حقیقت بود. خدا را میپرستیدم چون دوستش داشتم؟ چون با من خوب تا میکرد و فرصت زندگی داده بود؟ قصههای بچگی مرا محبّ رضا(ع) کرد یا مغناطیس عجیبی بین من و او در معصومیت کودکانهام شکل گرفت؟ اگر پذیرفتم که خدا خداست، و مسلمان شدنم را پی گرفتم تا علی و بعد رسیدم به منجی زمان، ورای روزمرگیهای خانواده بود؟ ورای جهان امنی که برایم ساخته بودند و خیال کردم که چه خوب، این همان خدایی است که میخواهم؟
هنوز کوچکم، برای پاسخ تمام این سؤالها. دارم میدوم یکبهیک خودم را از دل جوانیهایم بیرون بکشم تا بفهمم چه هستم. اما توی بینالحرمین یا نمیدانم در راه کربلا که بودم، به خاک داغ و کربدیدهاش قسم خوردم که حق را جدا از حسین(ع) نبینم. و دست بردارم از عاشقِ صِرف بودن. مطمئن شدم حق و باطل اصل ماجراست و هیچ چیز میانهٔ آن وجود ندارد. که اگر راه را گم میکنم به مصابیح دجی چنگ بزنم و ردِ روشنیشان را در این سیاهیِ منفور دنبال کنم. نگاه که میکنم میبینم اینروزها نبرد حق و باطل مصداق کوچکی دارد به نام فلسطین و اس.رائیل. و هیچچیز میانهٔ آن وجود ندارد. هیچچیز.
____
یکشنبه،
بیست و سوم مِهر ١۴٠٢
#فلسطین
هدایت شده از حانون
اگر از تو دربارهی غزه پرسیدند، بگو به آنها در آنجا
شهیدی است که شهیدی را حمل میکند و
شهیدی از وی عکس میگیرد و
شهیدی او را بدرقه میکند و
شهیدی بر وی نماز میخواند.
| محمود درویش |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
My dream is to become a doctor...
من، آرزویم این است که تو، پزشک شوی.
توی خانهٔ خودت. در بیمارستانی که امن بماند و شرِّ غاصب دور باشد از چشمهای مشکیِ تو.
مطبی بزنی در خیابانی که دوستش داری، کوچههای زندهٔ شهرت را گز کنی، بخندی، پدر و مادرت را به آغوش بکشی و اگر روزی از تو پرسیدند: «چرا پزشک شدی؟» در جواب بگویی: «به خاطر جنگ. همان جنگی که در آن سرزمینمان را از چنگالهای سرخشان پس گرفتیم.»
#فلسطین
#غزه
بابا حسابی تبدار است، من دارم بساط سوپ را علم میکنم و میم تازه رسیده خانه و خوابیده. پایم یخ کرده اما سر و صورتم گرم است. غلیانی آشفته از فکرهای جور واجور در سرم میپیچد و دنبال چارهام در اوج بیچارگی. هروقت برای چیزی جنگیدهام از ماجرای زندگیم بیبهانه حذف شده و برنامههای بیهوای نخواسته جایش را گرفته، درست مثل ده سالگی. روی نیمکتهای پارکِ شهر امیریه نشسته بودیم. من و مامانبزرگ، و نمیدانم چرا هر چه جز ما دونفر بود در آن لحظه حضور نداشت. نه دخترداییها و پسرخالهها بودند و نه هیچ خاله و زنداییای و نه حتی مامان که درد غربت مدام او را پهلوی مامانبزرگ مینشاند. نشسته بودیم روی نیمکتهای پارکِ شهر و نگاهم به اسکیتهای ششچرخهٔ پسربچهها بود که پرسید «چیو نگاه میکنی ریحانه خانوم؟» با کفِ کتانی سفیدم و آسفالتِ زمین بازی کردم و گفتم «اسکیت شیشچرخههاشونو. قشنگ نیست؟» گفت «چرا. خیلی. یکی برات میخرم.» و همین. قاطع و کوتاه و قابلاتکا. معجزهای شیرین وسط درختهای سبز پارک و همهمهٔ پسرکها و دخترکهایی که نمیدانستند من چقدر خوشبختم. مطمئن بودم که کار تمام است. بالاخره بعد یکسال چانه زدن با مامان و بابا، بیحرفِ پس و پیش، بیچانه زدن دوباره با مامان و بابا، صاحب یک جفت اسکیت ششچرخهٔ بنفش میشدم. آن لحظه شورِ شادی خودش را نشانم داد و من باشکوهترین نگاهم را به اسکیتهای ششچرخهٔ پسربچهها انداختم. باور کردم که وقت تحقق آرزویم رسیده. باور کردم که انتظار تمام است. غافل از آنکه هروقت برای چیزی جنگیدهام، زندگی بیهوا آن را از من قاپیده. بیتوضیح و عُذر و بهانه. بیشرمساری. مامانبزرگ دو روز بعد رفت بیمارستان، و چند ماه بعد، مُرده بود. من خیال اسکیت را فراموش نکردم اما دیگر هیچوقت نخواستمش، هيچوقت.
_______
شنبه،
سیزدهم آبانِ ١۴٠٢.
#خیالِ_اسکیتِ_ششچرخه
و واقعیت این است که هیچکس پس از من نیست. جادهای تا لبهٔ پرتگاهی، و بعد بُریده. ابتر بهتمام معنی. آخر هیچ میشود فکرش را کرد که صفی از اعماقِ بدویت تا جنگل تنک تمدن تهِ کوچهٔ فردوسی-تجریش این امانت را دست به دست یعنی نسل به نسل به تو برساند و تو کسی را در عقب نداشته باشی که بار را تحویل بدهی؟
| جلال آل احمد |
#جلال
فِر کردن بیدلیلِ مو، یعنی «نیاز دارم خودمو یه جور دیگه ببینم.»
شبیه پوشیدنِ لباسی که هيچوقت دوستش نداشتی، اسپری کردنِ عطر تلخی که بویش را هيچوقت نپسندیدهای و یا حتی خوردنِ فسنجانِ تُرشی که هيچوقت لب به آن نزدهای.
شورشی کوچک در جهانِ امن خودت، بیسلاح و لشکر و باروت.
بیدفاع.
| از جمُعه |
#جمعه
ف میگوید اولین جایزه خیلی مهم است. به تو نشان میدهد راه را درست آمدی و اوضاع فعلاً خوب است.
امشب، توی آن سالن بزرگ و در هیاهویی که برای بار اول میدیدمش، احوال غریبی داشتم.
اول، بیتفاوتی بود. مطمئن بودم خبری از اسم من نیست. بین آنهمه نامدار با تجربهٔ چندین جلد کتاب، من کجای کار بودم؟
دوم، ترس بود. حالا اگر صدایم بزنند چه؟ چهکار کنم؟ چطور از بین این جمعیت و راهِ باریکِ عبور خودم را به بالا برسانم؟
سوم، دلآشوبه بود. دست الف را سفت گرفته بودم و سرما تنیده بود به جانم.
چهارم اما اغماء بود. یک خلأ منحصر به فرد در زمان و مکانی ناشناخته. فقط اسمم را شنیده بودم. فقط راه را از بین جمعیت باز میکردم. فقط پلهها را بالا میرفتم. نمیشنیدم مسعود فروتن چه میگوید یا اصلا یادم نیست صدای کف جمعیت تا کجا بالا رفت. فقط لوح را گرفتم. فقط خدا را شکر کردم.
پنجم، هپروت بود. حالتی بعد اغماء. استاد صدایم زد که «خانم هاشمی، چرا اون بالا ناراحت بودین آخه؟» و من نمیتوانستم اثبات کنم آن سکوت و درخودفرورفتگی نشانهٔ اغما بود. معنای روحی بود که به ناکجا سرکشیده، نه غصه و غمِ بیجا.
ششم، تازه شور بود. بعد از همهٔ آغوشها و مُبارکبادها. خوشحالیِ دیررخنه کرده در تنم، با هیجانی دویده در رگها.
هفتم هم ترس بود. میدانستم این دقیقاً اولِ راه است. نقطهٔ شروعی دوباره. پر از تجربههای بیشتر، و دلهرههای غلیظتر.
_________
از پنجشنبه،
بیست و پنجمِ آبانِ ١۴٠٢.
#اول_راه
King Raam - Tehran [www.AppAhang.com].mp3
9.19M
پر از اتفاقِ خوب
پر از اتفاقِ بد
پر از قصههایِ خوب
پر از قصههایِ بد
____
حوالیِ بیست و هشتم آبان،
به عشقِ میم که این جُمعه را خانه بود، خندیدم.
#تهران
روحم هنوز در کوچه باریک است. نُه، ده، و یازده سالگیام عجین با گز کردنهای مُدام در آن کوچه است. تنها، خوشخوشان، و هیجانزده. سمندِ بدعنقِ سرویس که مرا سرکوچهٔ ٢٩ پیاده میکرد، صبر میکردم تا برود. وانمود میکردم که راه مستقیم را پیش گرفتم اما وقتی دور میزد و از چشمهایم دور میشد، من از نبش کوچه بیرون میآمدم، از کوچهٔ بغلی که چندمتری جلوتر بود میرفتم و بعد شبیه یک بازی مهیج وارد کوچهپسکوچههای تنگ و مارپیچ ارم میشدم. راه کوچه پشتی خانه را بلد بودم، و هیچ کیفی برایم بالاتر از این پیادهروی بزرگسالانه نبود. قبلش، یک سکه پنجاه تومانی را میانداختم توی صندوق صدقات سر کوچهٔ ٢٩ و بعد میرفتم توی آن پیچراه عجیب و خلوت و ساکت. حس میکردم به چند سده قبل سفر کردهام و خاکی بودن زمین و کوتاهی قد خانهها و بوی آجر اصیل و درختهای قدیمی سختجان حالم را جا می آورد و تخیلم را میپراند بالا بالاها. توی کوچهٔ آخر، که مستقیم میخورد به پشت خانه، مسیری صاف و باریک و بلند بود تا یک درخت سرو تنومند که تیرچراغ برقی نو به آن چسبیده بود. کوچهٔ باریک خلوت و وهمناک و معلوم بود. مثل کوچههای قبلی پیچ نداشت و تو میدانستی که در ادامهٔ راه هیچکسی نیست و شاید البته کسی از خرابهٔ آخر کوچه بیرون بزند و تو را بدزدد و حتی خفه کند. برای همین کوچه باریک را تقریبا با هیجان و ترس یک ماجرای جنایی میدویدم. نزدیک درخت و خرابه که میشدم وقوع دراماتیک بسیار نزدیک بود و خیالم سربه فلک میکشید. بعد، یک نفس از خم آخر کوچه به چپ میپیچیدم و خودم را در کوچهٔ پهن و کوتاه خانه پیدا میکردم. از پلهٔ سنگی جلوی خانه بالا میرفتم، نفسی چاق میکردم و خوشحال از یک ماجراجویی بزرگ، زنگِ درِ خانه را میزدم.
____
شنبه،
یازدهمِ آذر ١۴٠٢
#کوچه_باریک
نوشتن خودافشاییِ تام نیست. هیچوقت نمیتواند باشد. من غمهایم را پیچیدهام لای زرورقی کهنه و هی میتابانمشان. شکل بیرونیاش روکشی طلایی است با روایتهای دور و نزدیک، راست و دروغ، زشت و زیبا. اما اصلِ حقیقت، همیشه توی قلب میماند. فقط اشکها میتواند تکهٔ کوچکی از درد را نمایان کند، تکهٔ خیلی خیلی کوچکش را.
عکس از نون سین عزیزم،
ناجیِ این لحظه و این دقیقه،
بهترین واسطه.
______
پنجشنبه،
شانزدهمِ آذرِ ١۴٠٢
خاله میگوید خداروشکر ردِ سوزن روی پوست دستش نمانده. من به پوست دستم نگاه میکنم و ردِ تمام سوزنهایی که نمانده است. سوال میکنم از خودم «مگه باید بمونه؟» خاله میگوید خوشبختانه جایش کبود نشده و فقط کمی احساس سوزش میکند. سوال میکنم از خودم «مگه باید کبود شه؟» میپرسد از حال و احوالمان. میگوییم اینجا شب است و هوا کمی سرد شده. میگوید آنجا سر ظهر است و همچنان سردِ سرد. از شوهرخاله میپرسیم. خبر میدهد که روند درمانش کمی، فقط کمی، کُند پیش میرود. از پادردش جویا میشویم و میگوید بیمه برای ام.آر.آی هزینهای پرداخت نمیکند و نمیارزد آن همه دلار خرج رصد استخوانهایش کنند. از عطرهایش میپرسیم. اینکه چندتا عطر تازه خریده و هرکدام چه بویی میدهد. میگوید اینجا خیلی عطر لازمش نمیشود. که خلاف قانون شهروندی است بوی عطر به یک و نیم متریِ مشام کسی برسد. سوال میکنم از خودم «مگه دل به خواهی نیست؟»
خاله حرف میزند. همینطور که حرف میزند از روی صفحهٔ گوشی نگاهش میکنم. دلم برای بغل کردنش تنگ میشود. برای ماکارانیهای بینظیرش و ردیف عطرهای خوشبوی اصلش که روی دراور چوبی اتاق میچید. زیر چشمهای مشکیاش چین رقیقی از پنجاه و هشت سالگی نشسته. یک بافت زرشکی ضخیم پوشیده و موهایش هایلایت تقریبا میانهای از سیاه و سفیدی اصیل است. وقت حرف زدن دستهایش را آرام تکان میدهد و ناخنهای فرنچ قشنگش برق میزند. دلم میخواهد بغلش کنم. دلم برایش تنگ شده. سوال میکنم از خودم «مگه چندوقته ندیدمش؟»
_________
از پاییزِ ١۴٠٢