مرضِ افتاده به جانم را به آغوش میکشم.
چه کسی میگوید در این سفر کیفی هست و لذتی؟ که هرکه میگوید لاف میزند. همه رنج است و درد و حال خراب، همه سختی، بیخوابی، گرما، عذاب. در این رنج و درد و حال خراب اما، موهبتی است. موهبتی نطلبیده و نجوییده.
من خودم را سنجاق کردم به مسیری که انتهایش خاک بود و ابتدایش هم. از زمان و زمانه گذشتم و آمدم و رسیدم و حالا تب، داغی و درد، نفسهایم را میرساند به هوا. من زندهام و هیچ شکی نیست، و این زندگی، حیاتی ابدی است که تا گور با خودم میکشانم و بعد از مرگ هم.
چشمهایم سنگین است و آزیترومایسین و کلداستاپ خوابم کرده. امروز اربعین است و من عذابی خفته در فردا را حمل میکنم. یاوه میبافم و توی کابوس خودم را میبینم با دو تن و دو روح و بیدار میشوم. بیدار که میشوم وقت چندبارهٔ خوردن قرصهاست. قسم میخورم که بنویسم و نمیدانم از چه. مینویسم و متنم تمام نمیشود و به هیچ سمتی نمیرسد. سرفه میکنم و میم آب میدهد دستم و مسکنهای تازه را. ساعت ظهر را نشان میدهد و من در مرض جدیدم گم میشوم. چیزی در من شکل گرفته که نمیشناسمش و فردا دور است و تب مدام بالا میرود و دوش آب خنک تمام تنم را میلرزاند. مینویسم و میخواهم دوباره به خواب بروم. حمد میخوانم و فوت میکنم روی تنم. دعا میکنم کابوس نبینم. در زمان گم شدم و ظاهراً چیزهای زیادی را از دست دادهام. اما موهبتی است. موهبتی ستودنی و رنجی خوش، که درد را تا مغز استخوانم بالا میکشد و مرا میبرد به خیالی شکر، کوتاه و دلگرمکننده. شبی که سیاه میدیدمش حالا پر از ستاره است. و نور مهتاب خودش را میرساند تا صبح و صبح، از پس پردهٔ سنگین چروکیده، آفتاب را پخش میکند توی اتاق، توی تمام سر و ذهنم. روشن میشوم. چشم میبندم. خواب میگیردم. خواب، نشانهام میرود.
| از یکشنبه،
چهارم شهریور ١۴٠٣ |
#اربعین
مثل مته میچرخند و فرو میروند و فرو میروند توی مُخم. فکرها. دو ماه است دو جلد کتاب دستم مانده. باید پست کنم به خانهٔ دوست و فرصت نمیشود. هی یادم میآید، هی توی خودم خجالت میکشم. اتاق، درهم و آشفته مثل حالِ قبلِ سالِ نوست و اعصابم خرد شده که دو جلسهٔ کلاسم را از دست دادهام. همین حالا فرصت کردم به فردا فکر کنم و کارهایی که باید انجام دهم و تبسنج میگوید بعدِ چهار روز دیگر خبری از تب نیست و میتوانم صوتهای گوش نکرده را باز کنم و میتوانم به ز زنگ بزنم و میتوانم دوباره غُر بزنم که چرا درجهٔ کندِ کولر، هوا را خنک نمیکند و درجهٔ تندش هوا را مییخاند توی استخوانم. میتوانم دوباره نگران سرفههای ممتدم باشم که قرار نیست هيچوقت به پایان برسند، و باز دلهرهٔ کار بگیرم و شوق حرکت و ملالِ تکرار و برای بار چندم غصهٔ چیزهایی را بخورم که به قول میم اصلاً غصه ندارد.
وقتی تب قطع میشود، وقتی سنگینی و داغی و منگی خودش را، بالاخره، از تن میتکاند و رخت میبندد، یعنی من دوباره درگیر میشوم. درگیرِ فکرها. فکرهای مزاحمِ پیشروندهٔ مطلوب. گاهی برهمزننده، گاهی به شدت خوشایند مثلِ حالا، نشاندهندهٔ حیات.
| از چهارشنبه،
هفتم شهریور ١۴٠٣ |
با نون سین از پراکندگی قدمهایم گفتم. که خیلی کارها کردم و تجربههای متنوعی دارم اما توی هيچکدامشان سفت نایستادهام. توی هیچکدام صاحب سبک نیستم و توی هیچکدام متخصص نشدم. بعد هر دو از پنهان کردن این نقطهٔ مشترک گفتیم که از گریزهای کوتاه بلندمان به این شاخه و آن شاخه کمتر به کسی نشانی دادهایم. شاید دوست داریم در نظر دیگران انسانهایی باثبات باشیم که روی یک هنر و علم پیش رفته و مثل آدمیزاد بلد بوده تهِ یک چیزی را دربیاورد. با خانم کاف هم همین حرف را زدیم. وقتی یخ آشناییمان با این سؤال سادهٔ او شکست «رشتهٔ شما چی بوده؟» و خندیدم و پرسید چرا و گفتم «این قصه سردراز داره.» و بعد فهمیدم قصهٔ خودش سردرازتری داشته.
میم مدام از من میپرسد «بالاخره کِی یهجا بند میشی؟» و من اعتراف میکنم که دخترک سرگشتهای برایش بودهام. ز سین مثل آدم یک خط را گرفته تا بالا و من هنوز دارم طرح قدمهای جدید میزنم و از آن طرف ز میخواهد مرا سر جا بنشاند تا بازی با یکی از حسرتهایم را تمام کنم و ح منطقی و مسلط دارد برنامهٔ آینده را میچیند و من میچرخم و میچرخم و گاهی به چپ میزنم و گاهی به راست و ترس ماجرا این است که در این گریز و ادامه و تردید و فکرهای نو، برایم لذتی هست که در سکونِ ثابتِ آدموار نیست.
| از دوشنبه،
دوازدهمِ شهریورِ ١۴٠٣ |
پپرونی را روی هوا گاز میزنیم و وقت نداریم و در بیوقتی میخندیم. به خیابان میخندیم و به کوچه میخندیم و به درخت بدقوارهٔ کچل هم، میخندیم. او میرود و من و خندههایم تمام میشوم. پوکرفیس و مات زل میزنم به جورابها، آدمها، کفشها. او میرود و جوانی در من ادامه پیدا میکند. دست تکان میدهد و بهانه میگیرد و سرفه میکند. خودم را میبینم وسط تهران میان شلوغیها و میان آدمها و دلم سوپ بیماری میخواهد بدون هیچ افزودنی. با قطرههای لیموترش و نمک زیاد و بهجایش یک تکه هویج میگذارم گوشهٔ لپم و تق تق گازش میزنم. خردههای هویج دندانم را تمیز میکند و پپرونیها را میشورد. یک قلپ آب میخورم رویش و میرسم به ایستگاه آخر. خلوت است و آدمها رفتهاند و من انگار به مقصد رسیدهام. او زنگ میزند که رسیده. من جواب میدهم که خوشحالم. از رسیدن هردومان. یاد دویدن توی ولیعصر میکنیم و میخندیم. یاد درخت کچل و گاز آخر پپرونی. میگوید تا هفتهٔ بعد و میگویم تا هفتهٔ بعد. تمام راه مانده را میدوم تا به خانه برسم. به خانه میرسم و چُرتی کوتاه میگیردم تا دوباره یادم بیاید امروز چندم ماه است و من کجا هستم و چهکار میکنم.
| از سهشنبه،
سیزدهم شهریور ١۴٠٣ |
Group Surod Abadeh - Reza Reza.mp3
5.27M
بچگی، جایی حوالی دو یا سه سالگی، روی نوار کرم رنگ بابا، صدای من و صدای رضا رضاست.
این نوا پخش میشود و صدای گریه و خندهٔ من هم، که به گفتهٔ مامان، توی اتاق پذیرایی خانهٔ مامانبزرگ بودم و برای خودم میچرخیدم.
رضا رضا را گمان میکردم که باباست و گذشت که فهمیدم منظور آن شعر کیست.
حالا شنیدنش، تمام پیوندهای گذشته را میآورد جلوی چشمم و قلبم را تکان میدهد. چه چیزها که خواستم و شد و چه دعاها که هنوز منتظر اجابتشان هستم.
#امام_رضا
یک تغییرهایی سخت است و لازم و مهم. واجب است. دارم توی ورطهٔ تغییر خودم را پیدا میکنم. مطمئن نیستم بهترین راه را انتخاب کردم ولی تقريباً شک ندارم که به بیراهه هم نمیروم. سالِ بعد، یا حتی سه ماه بعد، من آدمی نیستم که حالا. نشان به این نشان که خودم را درگیر فضایی کردهام که همیشه فراریاش بودهام و با صدای بلند فریاد میزدم که «نه! من برای اینجا نیستم.» و الان قلفتی افتادهام وسط ماجرا. و اصل قضیه مزهمزه کردن است، که تکلیفم را لااقل با بخش کوچکی از زندگیام معلوم کنم و یک تیک یا ضربدر بزرگ روی این موقعیتِ خاص بزنم. خودم را میبینم که خیلی زود به تصمیم میرسد و از پسِ این سالِ واقعاً سخت، تجربههای پرفایده بیرون میکشد. تجربههایی که هم مرا به آدم دیگری مبدل خواهد کرد، هم برای تصمیمهای بعد، مطمئنتر.
| از شنبه،
هفدهم شهریور ١۴٠٣ |
خدایا عاشقت هستم. رُک بودنم را بپذیر. میتوانی مرا ببینی؟ کوچکم، خیلی کوچک. فقط با چشمِ تو دیده میشوم. فقط با گوشِ تو شنیده میشوم. تو آبرودار منی. تو عزیزترین کسی هستی که دارمش. و گرانترین بها و اساسِ بودنم. خدایا، خیلی خستهام. توانی بده برای حرکت. توانی بده برای رشد، تغییر، دویدن. تو میدانی چه سالِ عجیبی پیشرو دارم و البته، که هرسال همین را میگویم و نالهها میکنم و تو، بازهم میشنوی و میبینی و میگُشایی.
خدایا، دوستت دارم، عاشقت هستم، و همهچیز. همهٔ چیزهای خوبِ دیگر.
| از دوشنبه،
نوزدهم شهریور ١۴٠٣ |
ز جان! دوباره زکام شده بودم و شب سختی بود و بعد بلند شدم برای خودم آویشن کوهی جویبار دم کردم و با عسل خوردم و هر سه ساعت یک فنجان میخوردم و باورت نمیشود اگر بگویم، خوبِ خوب شدم. صبح مامان نگران زنگ زد و پرسید که حالم چطور است و آیا دور جدید داروها را شروع کردهام یا نه، و گفتم که دمنوش آویشن کوهیِ جویبار! خوردهام و همهچیز خوب است و خبری از مریضی نیست. به من بگو این راست است که مِهر آدم توی غذا و گل و گیاه مینشیند و با خود درمانی را میآورد که دوای هر دردی است؟ من فکر میکنم همینطور باشد. شک ندارم.
تولدت مُبارک.
| از شنبه،
بیست و چهارمِ شهریور ١۴٠٣ |
این متن برای دلجویی از میم است. رفیق قدیمی پرخاطرهام. وقتی آمدیم تهران، یکی از سختترین ماجراها دل کندن از آیندهای بود که دیگر نمیتوانستم با میم داشته باشم. حتی اگر گذشته و روزهای خوبِ قبل را بیخیال میشدم، تصور اینکه احتمالاً بخش زیادی از رؤیاهای مشترکمان تباه میشود، دیوانهام میکرد. گذشت و میم آمد تهران و من ذوق کردم و بعد تا راه خانهاش را یاد گرفتم و تا به تنفس در هوای شهر عادت کردم، مثل یویو برگشت سرجای خودش و دوباره دور شد. دور شد و دل مرا با خودش برد و دیگر نشد که زود ببینمش و نشد که سفت بغلش کنم و نشد که گپهای طولانی بزنیم.
میم که رفت فهمیدم باید برای خودم زندگی تازهای دستوپا کنم. توی سر رسیدها و توی یادداشت گوشی و هرجا که قلم مینشست، هزاربار نوشتم که سخت به در و دیوار این شهر خو گرفتم. رفتن میم یکی از اتفاقهایی بود که نشانم داد فقط خودم هستم و خودم و روی هیچکس جز خودم نمیتوانم احاطه داشته باشم. رفتنِ میم، ترکش آخر بود. بعدش باید تصمیم میگرفتم که میخواهم زنده بمانم یا نه.
میم چندروز پیش پیام داد که چرا برای او تازگیها چیزی ننوشتم.(میم، اگر دوست داری اصلش را بگویم، اگرنه به همین دروغ جزئی اکتفا کنیم) برای همین دلم خواست متنی بنویسم و از دلش دربیاورم. البته که میم خودش را لوس میکند وگرنه من هرسال برای تولدش مینویسم(میپذیرم که متن امسال یکجورِ غریبی بود ولی باز متن بود و برای تولد تو نوشتمش). به هرحال این متن برای دلجویی از میم است و تمام حقوق مادی و معنوی آن متعلق به میم است، و خلاصهاش این میشود که «هرگزم نقشِ تو از لوحِ دل و جان نَرَوَد.» بله. همین و کافی. جای رفیقِ قدیمی تا ابد یک گوشهٔ دنج از قلب است و یادِ گروهِ «مِهری» و جنگولکبازیهامان همیشه با من.
_
| از پنجشنبه،
بیست و نهمِ شهریور ١۴٠٣ |
باز معلم میشوم. لعنتی. هربار به خودم میگویم «تو اهلش نیستی. ولش کن.» و هربار رکب میخورم. رکبِ موقعیت، رکبِ حرفها، که تو میتوانی و فلان، که برای اینکار ساخته شدهای و بهمان. به معاون گفتم مطمئن نیستم از پسش بربیایم. قبل از قرارداد بود. گفت «میتونی و سخت نگیر.» و ولم کرد میان کلی سؤال و ابهام. مهِ غلیظی بود. هنوز هم هست. من برای معلمی ساخته نشدهام، هنوز هم میگویم. ولی خانم پ مرا کشانده وسط ماجرا. میگوید «نگاه قشنگی داری خانم هاشمی.» نمیگویم ولم کن. نمیگویم همهاش حرف است و حرف حتی مهِ غلیظ هم نیست. خود هواست. خانم الف میگوید کُندم. میگوید «خیلی خوبی ولی باید سريعتر پیش بری.» نمیگویم ولم کن، من زیادی فکر میکنم. و چون زیادی فکر کردن برایم خوب نیست مینویسم. و اگر قرار باشد ننویسم، پس لاکم را میگذارم پشتم و به زور خودم را میکشانم. نمیگویم تردید آدم را کُند میکند. کُند و فکری.
مدرسه شروع میشود. دوباره باید بروم سرکلاس. اینبار اما یک چیزی درست سرجایش است. موقع طرح درس، طرح بازی، یا نوشتن کتابکار خوب میفهممش. با اینکه ف دیوانهام کرد و گفت «برو پایهٔ سوم.» و هی کلید کرد رویش و تا همین دیروز مغزم را خورد. با اینکه میم به قول خودش فیفتی فیفتی بود و زیاد به دلش نبود. با اینکه میدانم تصمیم سختی گرفتهام که این همه راه را بکوبم بروم آن سر شهر تا بشوم معلم فارسی. ولی خوب که فکر میکنم میبینم این منم. همان منِ قدیمی با خیالهای بچگانه. منِ عاشقِ فارسی. عاشقِ انشاهای دبستان. عاشقِ کلمات، عاشقِ نامه و هرچیزی که به آن واژه سنجاق میتوان کرد. حفرهای مانده که میخواهم پرش کنم و هيچوقت پُر نمیشود. میروم و میروم و کلمات را مُرور میکنم به اُمیدِ اتفاق. که چرا معاون میگوید «تو آدم عجیبی هستی. من تا حالا با یه آدم هنری ادبی مثل تو آشنا نشده بودم.» که نمیگویم ولم کن. من آش شلمشوربایی از کمهای شلوغم. ملغمهای از همهچیز و هیچچیز. منطقی و پراحساس و چپدست و عاشق نوشتن و درگیرِ همیشگیِ ریاضی. درست مثل احوالم، خوب و بد قاطی و خوشحال و غمگین در لحظه. نمیدانم. باز هم معلم شدم. باز هم کلاس و اينبار فارسی.
| از جُمعه،
سیاُمِ شهریور ١۴٠٣ |
#جمعه
مترو صدای مشهد میدهد. صدای تلپ و تولوپِ تکانِ تنهٔ آهنی روی ریلهای راه، توی قطارهای خنک، در تابستان. مترو، صدای سفر میدهد. سفری همیشه عجولانه، سفری شلوغ، سفری گرم، توی کوچه پس کوچههای سرشور.
تلپ تولوپِ کُندِ قطار مترو، مرا میبرد به کوچکیام، وقتی پدربزرگ هنوز زنده بود و مادربزرگ هم، وقتی توی راه از شب تا صبح حرف میزدیم، وقتی شعر میشنیدم و دمِ ظهر، بابا حرم را نشانه میرفت که سلام کنیم و حرم، انحنای براق کوچکی بود در روشنی هوایی آفتابی.
مترو، تلپ و تولوپِ کُندی میکند و پرت میشوم به بازار سرشور، به بازار رضا، به باب الجواد. و یا به لحظههای دویدنِ آخرم رو به حرم، وقتی خسته بودم و کسی نبود، وقتی دعاهایم مستجاب شده بودند و مؤذن تکبیر میگفت، و وقتی باران میآمد، تند و ریز و تمیز.
| از دوشنبه،
نهم مِهر ١۴٠٣ |
میگوید «چرا نمینویسی؟ چرا خودت رو میزنی به اون راه؟»
میگویم «درگیر واوِ کلماتم. دارم سعی میکنم بچهها به جای اوکی بگن حلّه.»
میگوید «تهش چی؟ تو خواستی بنویسی نه اینکه بگی.»
میگویم «بعضی وقتهام مینویسم. روی تخته. وقتی حرف به گوششون نمیرسه و چارهای جز نوشتن نیست.»
میگوید «بچهها میفهمن؟»
میگویم «چی رو؟»
میگوید «لبنان. سید حسن. غم رو.»
میگویم «آهان. لبنان. سید حسن. غم.»
میگوید «چیزی برای نوشتن دربارهش نداری؟»
میگویم «باید پُر بشم. هنوز خالیم. خیلی خالی.»
میگوید «کِی مینویسی؟ کِی دربارهٔ این چیزا مینویسی؟»
میگویم «وقتی داغ نیستم. وقتی احساسم رو نیومده باشه. وقتی غم غالب نباشه.»
میگوید «هيچوقت اون روز نمیرسه. خودت رو گول نزن.»
میگویم «چرا. بالاخره مینویسم. قول میدم.»
میگوید «قولِ الکی نده. میگذره و دوباره همین رو میگی. داغ روی داغ میاد و تو بازهم نمینویسی.»
| از سهشنبه،
دهمِ مِهر ١۴٠٣ |
#لبنان
-1456005374_-1608792376.mp3
1.03M
بِبُر به نام خداوندت،
که لطفِ خنجرِ ابراهیم، به تیز بودن احکام است.
#وعده_صادق
هفت زنگ پشت هم فارسی. نیمهجان و لِهیده به سمت خانه باز میگردم. صدای بچهها توی گوشم کم میشود. صدای همهمه، صدای پچپچ، یا خطبههای بلندِ غیرِ درگوشی. بچهها با قصههاشان دور و دورتر میشوند. گُلسا با بیقراری قدرتطلبانهاش، حلما با ظرافت محتاطانهاش، فریماه با شیطنتِ بیصبرانهاش، همه، دور و دورتر میشوند. صدای زهرا توی گوشم خاموش میشود که میگفت «چرا شما حرفاتونو مینويسین خانم؟ چرا مثل بقیهٔ معلمها سرمون داد نمیزنین؟» و صدای سدنا که اعتراف میکند همهشان فریاد نیاز دارند. فریادی محکم، برای فرونشاندنِ همهمه.
با کولهای سنگین از مدرسه به سمت خانه باز میگردم. توی مسیر مطهره و سودا برایم دست تکان میدهند و با شور اسم مستعارم در مدرسه را صدا میزنند. دست تکان میدهم و میگذرم و یادِ حرف ز میافتم. تمام روز غُر میزدم و نالههایم را پشت گوشی برایش نطق میکردم. رسید به جایی که عاقبت ساکت شدم و ز گفت «ولی اینبار تو مدرسه رو ول نمیکنی ریحان. میمونی.»
از «اينبار» میترسم. از «مدرسه» میترسم. از «ماندن» بيشتر. صداها توی گوشم کم و کمتر میشوند. میترسم و ادامه میدهم. ظاهراً همهچیز خوب است، اما دلآشوبهای دائمی مرا با خودش میکشاند. میکشاند و فردا را نامعلومتر میکند. میکشاند و چیزی از دیروز یادم نمیماند.
دخترکها هرکدام با لباسهای یاسی سرمهایشان کلماتی از تصاویر میشوند. صداها خاموش میشوند و کلمه میماند. هر دخترک، داستانی بلند با واژههایی خاص، در مجموعهٔ یک کلاس میشود. قصهها درهم میآمیزد و من گُم میشوم. حلما، سودا، فاطمه، آوینا، مینو و نیکا، کمکم کلماتی میشوند که میتوانم بنويسمشان. کلماتی کوتاه که شکل جمله میگیرند و روی یک بند سوار میشوند و تا یکجایی پیش میروند و بعد، در یک نقطهٔ نامعلوم، منتظرِ پیوست میمانند. منتظرِ ادامه، منتظرِ فرجام.
| از یکشنبه،
پانزدهمِ مِهر ١۴٠٣ |
به اُمید میروم تا فردا. حال، سخت میگذرد و دوباره در برهوتِ تصمیم رها شدهام. صدا میزنم که خدا بشنود، و مگر جز او کسی هست که بیسرزنش شنوا باشد و بگذارد راه را بروم و اگر سرم به لبهٔ تیز سنگی نزدیک شد، دستی بیاورد که مرا از مهلکه نجات دهد؟
هربار که گرفتار شدهام مرا دیده. هربار تلنگری فرستاده تا از جای برخیزم و هربار نشانم داده جز با سختی نمیرسم. جز با سختی نمیرسم. و جز با سختی نمیرسم. و من دعا پشت دعا که اگر رسیدنی هست، خیر باشد. و ترس پشت ترس از غبارِ نطلبیده و عاقبتِ نامعلوم.
| از جمُعه،
بیستم مِهر ١۴٠٣ |
با اینهمه اما امروز وقتی زنگ آخر را زدند و کلاس خالی شد، یک چند دقیقه مثل دیوانهها به در و دیوار ساکن و ساکت زل زدم و دلم برای همهٔ وراجیها و شیطنتها تپید. تناقض عجیبی بود که هم میخواستم نباشند و هم از نبودنشان سرخوش نبودم.
| از سهشنبه،
بیست و چهارم مِهر ١۴٠٣ |
با ذهنی مشوش و تنی خسته، میروم به استقبال آخرین دورِ امروز. قبلش، میبینم از شاد پیام صوتی دارم.
مادر یکی از بچههاست. پیام داده که فلان و بهمان. خب البته، مادرِ دانشآموزِ زرنگی است. از آنها که ديوانهٔ رونویسی هستند و املای هرشب و مشقهای زیاد. ولی امروز غایب بود و ندید که به قول خودش بچه تنبلهای کلاس چطور عمیقترین بخش درس را گرفتند و دست بالا بردند. آن تهِ کلاسیها را میگویم. شرّهای ظاهراً بیحواس که اگر بخواهند خوب هم حواس میدهند به کار.
| از سهشنبه،
اول آبان ١۴٠٣ |
خواب دیدم جنگ شده. موشکها از نقاط دور میرسیدند سمت ما. ما یعنی من و مامان و میم و ح و بابا. صداشان که میرسید نهیب میزدیم که «داره میاد.» و چارهای جز یک گوشه نشستن و دست روی سر و گوش گذاشتن و نظاره کردن، نبود. توی خواب، وحشت و تنهایی بود، عذاب و اضطراب هم، و به اندازهٔ یک ارزن اُمید، که شاید موشک بخورد یک جایی دور از ما.
محيطِ خواب خانه نبود. اطراف خانه هم نبود. یک بیابان بزرگ بود که ما جایی در میانهاش رها بودیم. هیچ ساختمان و درخت و گُلی نبود که به آن چنگ بزنیم و خودمان را دلخوش کنیم که پناه میشود. توی زمین حفرهای نبود که در آن پنهان شویم و توی هوا هم هیچ کمکی که بیاید سمتمان.
توی خواب، تنهای تنهای تنها بودیم. حتی با هم نبودیم. دست هیچکدام توی دست هيچکس نبود و با صدای وحشیِ موشک به خودمان میآمدیم و میدویدیم سمتی که هیچ مأمنی نبود. خواب ادامه داشت و در یک تکرار بیسرانجامِ پربیم میگذشت تا یک لحظه، وقتی از سر عجز ناله کردم و رک و راست به خدا گفتم که باید یک کاری برای ما کند چون جز او هیچ ریسمانی نیست و دیواری نیست و ستونی نیست و اینها. گفتم و دوباره موشک آمد و صدای دور و بعد از یکجایی عجیب مطمئن بودم موشکها نمیخورد توی سر و تنمان. از یکجایی شبیه بازی رایانهای شده بود و حتی از اینکه بخورد توی سر و تنم آنقدر وحشت نداشتم. میگفتم ممکن است بمیرم؛ اما میدانستم این مرگ آخرش نبود. ادامه داشت و همین آرامم میکرد. اینکه یکروزی دوباره هستم، نفس میکشم، زندگی میکنم. شک نداشتم و باز موشکها بودند و ما همچنان میدویدیم و من، منتظر یک اتفاق بودم.
| از خواب،
آبان ١۴٠٣ |
#جنگ
پنجشنبه مثل یک جانورِ سم خوردهام، در آخرین لحظههایش. تقلاهایم را کردهام و دستوپاهایم را زدهام و حسابی مغز و قلب و تن و روح گذاشتهام پای دقیقهها. شنبه و یکشنبه و دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه را گذراندهام به اُمید یک چای کوتاه در صبحی خلوت که نور بزند و من خیال فردا را از سر به در کرده باشم و دمی آسوده بنشینم.
پنجشنبه وقتِ قرار است. پس از بیقراریِ روزها، دستآخر باید جایی آرام بگیرم و نفسی بکشم و زمانی بخرم. برای منی که در خود فرورفتن را به معنایی خوش میشناسد و تجربهٔ «کُنجِ عزلت» را هرازگاهی پاس میدارد، پنجشنبه فرصت تجدید قواست.
امروز اولین پنجشنبهای از سال تحصیلیست که میتوانم به نظمِ مقدسِ گذشته بازگردم. در این یکماه و اندی بسیار دویدهام، زمین خوردهام و پیش رفتهام. کلمات زیادی شنیدهام و کلمات کمتری به زبان آوردهام. در این یکماه و اندی کسِ دیگری بودهام، دخترکی محتاطتر و بسیار صبور. دخترکی که انگار تازه خودش را شناخته و بيشتر مطمئن میشود و بیشتر شک میکند. دخترکی که میداند داستانش شروع شده و البته که هنوز میترسد و البته که بازهم ادامه میدهد.
این پنجشنبه وقتِ فکر کردن است. وقت خواندنِ پروین است و حظِّ مُطلق بردن از واژهها و سجعِ دلنشین و آهنگها. وقت پرسیدن این سؤال ساده از خود که «چرا تا حالا پروین را اینطور نخوانده بودم؟»
| از پنجشنبه،
هفدهم آبان ١۴٠٣ |
گرت ای دوست بُوَد دیدهٔ روشنبین
به جهانِ گذران تکیه مکن چندین
نه بقاییست به اسفندمه و بهمن
نه ثباتیست به شهریور و فروردین
فلک ای دوست به شطرنج همی ماند
که زمانیت کُنَد مات و گهی فرزین
دل به سوگند دروغش نتوان بستن
که به هر لحظه دگرگونه کند آیین
روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر
کاروان رفت، رهی گیر و بُرو، منشین
به چمنزار دُو، ای خوش خط و خال آهو
به سماوات شو، ای طایرِ علّیین
#پروین_اعتصامی
امروز سر کلاس صدا نداشتم. همهچیز را به خودشان واگذار کردم. قرعه انداختم که هرکس یک بند املاء بگوید. هر زنگ یکنفر مسئول ترجمهٔ کلمات بیصدایم بود و یکنفر هم کلماتی را که روی تخته مینوشتم، بلندخوانی میکرد.
بلبشوی قشنگی بود. بچهها برعکس بزرگترها موقع مشکل به داد آدم میرسند. خودآرامی میکردند و من فقط با انگشتر استیل توی دستم سه تق روی میز میزدم که «حالا شد.» یا «ای بابا، این نه.» و این را از حالت چهرهام میفهمیدند.
یک زنگ اما جالبتر از همه بود. دخترک آمد دم تخته و کنار گوشم گفت «خانم. من میفهمم شما چی میکشین. آخه قبلاً لوزهم رو عمل کردم و اون موقع اصلاً نمیتونستم حرف بزنم.»
سرم را پایین آوردم و بیصدا گفتم «پس میفهمی چی میکشم؟ درک میکنی قشنگ.»
سرتکان داد و رفت و از اول تا آخر کلاس حرصش را میدیدم. صدا که میآمد میتوپید که فلان و بهمان و این دفاع و حواسجمعی چه کیفی داشت.
همین خرده ماجراهای بیربط حالم را خوب میکند. اینکه درس بدهم و بروم یا حتی یاد گرفتنشان، آنقدر نفسم را چاق نمیکند که محبتهای کم و زیادشان. وقتی بیهوا بغلم میپرند، وقتی کیفم روی زمین میافتد و میدوند تا وسایلم را جمع کنند، وقتی از رنگ روسریام ذوقزده میشوند یا وقتی پاککن فانتزی غیرمجازشان را یواشکی نشانم میدهند، دقیقاً در این لحظات خودم را خوشبخت میبینم. این لحظات لعنتی، این لحظات بیتکرار، این لحظاتِ مردّدکننده.
| از یکشنبه،
بیست و هفتم آبان ١۴٠٣ |
خوابی که تا پشت پلکها رسیده بود و حتی نیمی از روح را بلند کرده بود، حالا نیست. رفت که رفت. پرید که پرید. نمیدانم به جلسهٔ فردا فکر کردم یا گلویم بیهوا تیر کشید یا هر مرض دیگر، که الان مثل جغد هوشیار و سرمست روی تخت دراز کشیدهام و چون مجالی برای نفس و مغز و این حرفها نبود، گوشی را از حالت پرواز درآوردم تا نطقهایم را بنویسم و راستی، امروز چندم ماه است که هیچ پولی برایم نمانده؟
▫️وَعـدِه▫️
خوابی که تا پشت پلکها رسیده بود و حتی نیمی از روح را بلند کرده بود، حالا نیست. رفت که رفت. پرید که
از دهم آذر ١۴٠٣.
میبینی سرکار خانم؟ میگذرد و امان از عُمر.
میم میگفت تا پیر نشوی، نمیفهمی.
گفت تا چهل سالگی همهچیز خوب است و بعد یکهو مثل تنهٔ درختی که از پهلو تبر خورده، کج و خمیده میشوی. گفت سی سالگی که اصلاً ترس ندارد.
گفت ول کنم. پرسیدم چه را؟ گفت الکی حرص خوردن را.