شبیه خوابی بود که هیچوقت ندیده بودم و برفی بود چنان سفید که رنگ نُه سالگی را داشت. درست مثل همان کپههای لطیف سپید روی سقف پیکان سفید بابا.
انگار که توی حیاط بودم و برف را دید میزدم. انگار که زیر کارتن بژ مقوایی، آدمبرفی داشت با لوبیای چشمهایش نگاهم میکرد. انگار که صبح شده بود و قرار نبود تاریکی سر برسد.
و همهچیز خیلی خوب بود، همهچیز.
متعلق به:
یکشنبه
بیست و پنجم دی ۱۴۰۱
#برفی_که_آمد
#برف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برفی بود چُنان و یادت میبارید و کوچه سپید و سرد و ساکت بود.
میشد منتظرِ معجزه ماند و باور کرد زیر آن سفیدیِ یکدست تمامنشدنی، هیچ لکهی سیاهی نیست. برای آسمان فرقی نمیکرد که روی کدام بام ببارد یا شانهی کدام عابر خسته را نشانه برود.
توی کوچهی ما سهم همه به یک اندازه مینشست و من یک لحظه تازه یادم آمد امروز چندم زمستان است.
#از_برفی_که_بارید
#برف