eitaa logo
▫️وَعـدِه▫️
141 دنبال‌کننده
61 عکس
11 ویدیو
0 فایل
دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. ▫️برای وقت‌های هم‌صحبتی: @Reyhaneh_s_h
مشاهده در ایتا
دانلود
مترو صدای مشهد می‌دهد. صدای تلپ و تولوپِ تکانِ تنهٔ آهنی روی ریل‌های راه، توی قطارهای خنک، در تابستان. مترو، صدای سفر می‌دهد. سفری همیشه عجولانه، سفری شلوغ، سفری گرم، توی کوچه پس کوچه‌های سرشور. تلپ تولوپِ کُندِ قطار مترو، مرا می‌برد به کوچکی‌ام، وقتی پدربزرگ هنوز زنده بود و مادربزرگ هم، وقتی توی راه از شب تا صبح حرف می‌زدیم، وقتی شعر می‌شنیدم و دمِ ظهر، بابا حرم را نشانه می‌رفت که سلام کنیم و حرم، انحنای براق کوچکی بود در روشنی هوایی آفتابی. مترو، تلپ و تولوپِ کُندی می‌کند و پرت می‌شوم به بازار سرشور، به بازار رضا، به باب الجواد. و یا به لحظه‌های دویدنِ آخرم رو به حرم، وقتی خسته بودم و کسی نبود، وقتی دعاهایم مستجاب شده بودند و مؤذن تکبیر می‌گفت، و وقتی باران می‌آمد، تند و ریز و تمیز. | از دوشنبه، نهم مِهر ١۴٠٣ |
می‌گوید «چرا نمی‌نویسی؟ چرا خودت رو می‌زنی به اون راه؟» می‌گویم «درگیر واوِ کلماتم. دارم سعی می‌کنم بچه‌ها به جای اوکی بگن حلّه.» می‌گوید «تهش چی؟ تو خواستی بنویسی نه این‌که بگی.» می‌گویم «بعضی وقت‌هام می‌نویسم. روی تخته. وقتی حرف به گوششون نمی‌رسه و چاره‌ای جز نوشتن نیست.» می‌گوید «بچه‌ها می‌فهمن؟» می‌گویم «چی رو؟» می‌گوید «لبنان. سید حسن. غم رو.» می‌گویم «آهان. لبنان. سید حسن. غم.» می‌گوید «چیزی برای نوشتن درباره‌ش نداری؟» می‌گویم «باید پُر بشم. هنوز خالی‌م. خیلی خالی.» می‌گوید «کِی می‌نویسی؟ کِی دربارهٔ این چیزا می‌نویسی؟» می‌گویم «وقتی داغ نیستم. وقتی احساسم رو نیومده باشه. وقتی غم غالب نباشه.» می‌گوید «هيچ‌وقت اون روز نمی‌رسه. خودت رو گول نزن.» می‌گویم «چرا. بالاخره می‌نویسم. قول می‌دم.» می‌گوید «قولِ الکی نده. می‌گذره و دوباره همین رو می‌گی. داغ روی داغ میاد و تو بازهم نمی‌نویسی.» | از سه‌شنبه، دهمِ مِهر ١۴٠٣ |
-1456005374_-1608792376.mp3
1.03M
بِبُر به نام خداوندت، که لطفِ خنجرِ ابراهیم، به تیز بودن احکام است.
هفت زنگ پشت هم فارسی. نیمه‌جان و لِهیده به سمت خانه باز می‌گردم. صدای بچه‌ها توی گوشم کم می‌شود. صدای همهمه، صدای پچ‌پچ، یا خطبه‌های بلندِ غیرِ درگوشی. بچه‌ها با قصه‌هاشان دور و دورتر می‌شوند. گُلسا با بی‌قراری قدرت‌طلبانه‌اش، حلما با ظرافت محتاطانه‌اش، فریماه با شیطنتِ بی‌صبرانه‌اش، همه، دور و دورتر می‌شوند. صدای زهرا توی گوشم خاموش می‌شود که می‌گفت «چرا شما حرفاتونو می‌نويسین خانم؟ چرا مثل بقیهٔ معلم‌ها سرمون داد نمی‌زنین؟» و صدای سدنا که اعتراف می‌کند همه‌شان فریاد نیاز دارند. فریادی محکم، برای فرونشاندنِ همهمه. با کوله‌ای سنگین از مدرسه به سمت خانه باز می‌گردم. توی مسیر مطهره و سودا برایم دست تکان می‌دهند و با شور اسم مستعارم در مدرسه را صدا می‌زنند. دست تکان می‌دهم و می‌گذرم و یادِ حرف ز می‌افتم. تمام روز غُر می‌زدم و ناله‌هایم را پشت گوشی برایش نطق می‌کردم. رسید به جایی که عاقبت ساکت شدم و ز گفت «ولی این‌بار تو مدرسه رو ول نمی‌کنی ریحان. می‌مونی.» از «اين‌بار» می‌ترسم. از «مدرسه» می‌ترسم. از «ماندن» بيش‌تر. صداها توی گوشم کم و کم‌تر می‌شوند. می‌ترسم و ادامه می‌دهم. ظاهراً همه‌چیز خوب است، اما دل‌آشوبه‌ای دائمی مرا با خودش می‌کشاند. می‌کشاند و فردا را نامعلوم‌تر می‌کند. می‌کشاند و چیزی از دیروز یادم نمی‌ماند. دخترک‌ها هرکدام با لباس‌های یاسی سرمه‌ای‌شان کلماتی از تصاویر می‌شوند. صداها خاموش می‌شوند و کلمه می‌ماند. هر دخترک، داستانی بلند با واژه‌هایی خاص، در مجموعهٔ یک کلاس می‌شود. قصه‌ها درهم می‌آمیزد و من گُم می‌شوم. حلما، سودا، فاطمه، آوینا، مینو و نیکا، کم‌کم کلماتی می‌شوند که می‌توانم بنويسمشان. کلماتی کوتاه که شکل جمله می‌گیرند و روی یک بند سوار می‌شوند و تا یک‌جایی پیش می‌روند و بعد، در یک نقطهٔ نامعلوم، منتظرِ پیوست می‌مانند. منتظرِ ادامه، منتظرِ فرجام. | از یک‌شنبه، پانزدهمِ مِهر ١۴٠٣ |
به اُمید می‌روم تا فردا. حال، سخت می‌گذرد و دوباره در برهوتِ تصمیم رها شده‌ام. صدا می‌زنم که خدا بشنود، و مگر جز او کسی هست که بی‌سرزنش شنوا باشد و بگذارد راه را بروم و اگر سرم به لبهٔ تیز سنگی نزدیک شد، دستی بیاورد که مرا از مهلکه نجات دهد؟ هربار که گرفتار شده‌ام مرا دیده. هربار تلنگری فرستاده تا از جای برخیزم و هربار نشانم داده جز با سختی نمی‌رسم. جز با سختی نمی‌رسم. و جز با سختی نمی‌رسم. و من دعا پشت دعا که اگر رسیدنی هست، خیر باشد. و ترس پشت ترس از غبارِ نطلبیده و عاقبتِ نامعلوم. | از جمُعه، بیستم مِهر ١۴٠٣ |
با این‌همه اما امروز وقتی زنگ آخر را زدند و کلاس خالی شد، یک چند دقیقه مثل دیوانه‌ها به در و دیوار ساکن و ساکت زل زدم و دلم برای همهٔ وراجی‌ها و شیطنت‌ها تپید. تناقض عجیبی بود که هم می‌خواستم نباشند و هم از نبودنشان سرخوش نبودم. | از سه‌شنبه، بیست و چهارم مِهر ١۴٠٣ |
با ذهنی مشوش و تنی خسته، می‌روم به استقبال آخرین دورِ امروز. قبلش، می‌بینم از شاد پیام صوتی دارم. مادر یکی از بچه‌هاست. پیام داده که فلان و بهمان. خب البته، مادرِ دانش‌آموزِ زرنگی است. از آن‌ها که ديوانهٔ رونویسی هستند و املای هرشب و مشق‌های زیاد. ولی امروز غایب بود و ندید که به قول خودش بچه تنبل‌های کلاس چطور عمیق‌ترین بخش درس را گرفتند و دست بالا بردند. آن تهِ کلاسی‌ها را می‌گویم. شرّهای ظاهراً بی‌حواس که اگر بخواهند خوب هم حواس می‌دهند به کار. | از سه‌شنبه، اول آبان ١۴٠٣ |
خواب دیدم جنگ شده. موشک‌ها از نقاط دور می‌رسیدند سمت ما. ما یعنی من و مامان و میم و ح و بابا. صداشان که می‌رسید نهیب می‌زدیم که «داره میاد.» و چاره‌ای جز یک گوشه نشستن و دست روی سر و گوش گذاشتن و نظاره کردن، نبود. توی خواب، وحشت و تنهایی بود، عذاب و اضطراب هم، و به اندازهٔ یک ارزن اُمید، که شاید موشک بخورد یک جایی دور از ما. محيطِ خواب خانه نبود. اطراف خانه هم نبود. یک بیابان بزرگ بود که ما جایی در میانه‌اش رها بودیم. هیچ ساختمان و درخت و گُلی نبود که به آن چنگ بزنیم و خودمان را دل‌خوش کنیم که پناه می‌شود. توی زمین حفره‌ای نبود که در آن پنهان شویم و توی هوا هم هیچ کمکی که بیاید سمتمان. توی خواب، تنهای تنهای تنها بودیم. حتی با هم نبودیم. دست هیچ‌کدام توی دست هيچ‌کس نبود و با صدای وحشیِ موشک به خودمان می‌آمدیم و می‌دویدیم سمتی که هیچ مأمنی نبود. خواب ادامه داشت و در یک تکرار بی‌سرانجامِ پربیم می‌گذشت تا یک لحظه، وقتی از سر عجز ناله کردم و رک و راست به خدا گفتم که باید یک کاری برای ما کند چون جز او هیچ ریسمانی نیست و دیواری نیست و ستونی نیست و این‌ها. گفتم و دوباره موشک آمد و صدای دور و بعد از یک‌جایی عجیب مطمئن بودم موشک‌ها نمی‌خورد توی سر و تنمان. از یک‌جایی شبیه بازی رایانه‌ای شده بود و حتی از این‌که بخورد توی سر و تنم آن‌قدر وحشت نداشتم. می‌گفتم ممکن است بمیرم؛ اما می‌دانستم این مرگ آخرش نبود. ادامه داشت و همین آرامم می‌کرد. این‌که یک‌روزی دوباره هستم، نفس می‌کشم، زندگی می‌کنم. شک نداشتم و باز موشک‌ها بودند و ما هم‌چنان می‌دویدیم و من، منتظر یک اتفاق بودم. | از خواب، آبان ١۴٠٣ |
پنج‌شنبه‌ مثل یک جانورِ سم خورده‌ام، در آخرین لحظه‌هایش. تقلاهایم را کرده‌ام و دست‌وپاهایم را زده‌ام و حسابی مغز و قلب و تن و روح گذاشته‌ام پای دقیقه‌ها. شنبه و یک‌شنبه و دوشنبه و سه‌شنبه و چهارشنبه‌ را گذرانده‌ام به اُمید یک چای کوتاه در صبحی خلوت که نور بزند و من خیال فردا را از سر به در کرده باشم و دمی آسوده بنشینم. پنج‌شنبه‌ وقتِ قرار است. پس از بی‌قراریِ روزها، دست‌آخر باید جایی آرام بگیرم و نفسی بکشم و زمانی بخرم. برای منی که در خود فرورفتن را به معنایی خوش می‌شناسد و تجربهٔ «کُنجِ عزلت» را هرازگاهی پاس می‌دارد، پنج‌شنبه‌ فرصت تجدید قواست. امروز اولین پنج‌شنبه‌ای از سال تحصیلی‌ست که می‌توانم به نظمِ مقدسِ گذشته بازگردم. در این یک‌ماه و اندی بسیار دویده‌ام، زمین خورده‌ام و پیش رفته‌ام. کلمات زیادی شنیده‌ام و کلمات کم‌تری به زبان آورده‌ام. در این یک‌ماه و اندی کسِ دیگری بوده‌ام، دخترکی محتاط‌تر و بسیار صبور. دخترکی که انگار تازه خودش را شناخته و بيش‌تر مطمئن می‌شود و بیش‌تر شک می‌کند. دخترکی که می‌داند داستانش شروع شده و البته که هنوز می‌ترسد و البته که بازهم ادامه می‌دهد. این پنج‌شنبه وقتِ فکر کردن است. وقت خواندنِ پروین است و حظِّ مُطلق بردن از واژه‌ها و سجعِ دل‌نشین و آهنگ‌ها. وقت پرسیدن این سؤال ساده از خود که «چرا تا حالا پروین را این‌طور نخوانده بودم؟» | از پنج‌شنبه، هفدهم آبان ١۴٠٣ |
گرت ای دوست بُوَد دیدهٔ روشن‌بین به جهانِ گذران تکیه مکن چندین نه بقایی‌ست به اسفندمه و بهمن نه ثباتی‌ست به شهریور و فروردین فلک ای دوست به شطرنج همی ماند که زمانیت کُنَد مات و گهی فرزین دل به سوگند دروغش نتوان بستن که به هر لحظه دگرگونه کند آیین روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر کاروان رفت، رهی گیر و بُرو، منشین به چمنزار دُو، ای خوش خط و خال آهو به سماوات شو، ای طایرِ علّیین
امروز سر کلاس صدا نداشتم. همه‌چیز را به خودشان واگذار کردم. قرعه انداختم که هرکس یک بند املاء بگوید. هر زنگ یک‌نفر مسئول ترجمهٔ کلمات بی‌صدایم بود و یک‌نفر هم کلماتی را که روی تخته می‌نوشتم، بلندخوانی می‌کرد. بلبشوی قشنگی بود. بچه‌ها برعکس بزرگترها موقع مشکل به داد آدم می‌رسند. خودآرامی می‌کردند و من فقط با انگشتر استیل توی دستم سه تق روی میز می‌زدم که «حالا شد.» یا «ای بابا، این نه.» و این را از حالت چهره‌ام می‌فهمیدند. یک زنگ اما جالب‌تر از همه بود. دخترک آمد دم تخته و کنار گوشم گفت «خانم. من می‌فهمم شما چی می‌کشین. آخه قبلاً لوزه‌م رو عمل کردم و اون موقع اصلاً نمی‌تونستم حرف بزنم.» سرم را پایین آوردم و بی‌صدا گفتم «پس می‌فهمی چی می‌کشم؟ درک می‌کنی قشنگ.» سرتکان داد و رفت و از اول تا آخر کلاس حرصش را می‌دیدم. صدا که می‌آمد می‌توپید که فلان و بهمان و این دفاع و حواس‌جمعی چه کیفی داشت. همین خرده ماجراهای بی‌ربط حالم را خوب می‌کند. این‌که درس بدهم و بروم یا حتی یاد گرفتنشان، آن‌قدر نفسم را چاق نمی‌کند که محبت‌های کم و زیادشان. وقتی بی‌هوا بغلم می‌پرند، وقتی کیفم روی زمین می‌افتد و می‌دوند تا وسایلم را جمع کنند، وقتی از رنگ روسری‌ام ذوق‌زده می‌شوند یا وقتی پاک‌کن فانتزی غیرمجازشان را یواشکی نشانم می‌دهند، دقیقاً در این لحظات خودم را خوشبخت می‌بینم. این لحظات لعنتی، این لحظات بی‌تکرار، این لحظاتِ مردّدکننده. | از یک‌شنبه، بیست و هفتم آبان ١۴٠٣ |
خوابی که تا پشت پلک‌ها رسیده بود و حتی نیمی از روح را بلند کرده بود، حالا نیست. رفت که رفت. پرید که پرید. نمی‌دانم به جلسهٔ فردا فکر کردم یا گلویم بی‌هوا تیر کشید یا هر مرض دیگر، که الان مثل جغد هوشیار و سرمست روی تخت دراز کشیده‌ام و چون مجالی برای نفس و مغز و این حرف‌ها نبود، گوشی را از حالت پرواز درآوردم تا نطق‌هایم را بنویسم و راستی، امروز چندم ماه است که هیچ پولی برایم نمانده؟
▫️وَعـدِه▫️
خوابی که تا پشت پلک‌ها رسیده بود و حتی نیمی از روح را بلند کرده بود، حالا نیست. رفت که رفت. پرید که
از دهم آذر ١۴٠٣. می‌بینی سرکار خانم؟ می‌گذرد و امان از عُمر. میم می‌گفت تا پیر نشوی، نمی‌فهمی. گفت تا چهل سالگی همه‌چیز خوب است و بعد یک‌هو مثل تنهٔ درختی که از پهلو تبر خورده، کج و خمیده می‌شوی. گفت سی سالگی که اصلاً ترس ندارد. گفت ول کنم. پرسیدم چه را؟ گفت الکی حرص خوردن را.