eitaa logo
▫️وَعـدِه▫️
147 دنبال‌کننده
63 عکس
11 ویدیو
0 فایل
دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. ▫️برای وقت‌های هم‌صحبتی: @Reyhaneh_s_h
مشاهده در ایتا
دانلود
انگار که از کابوس پریده باشم. لِه و چروک‌خورده روی مبل ولو شده‌ام که زنگ در را می‌زنند. اشاره می‌کنم به میم که چه چیزی خریده؟ و می‌گوید «هیچ چیزی.» «دو میم» می‌رود بسته را می‌گیرد. هنوز پایش را توی خانه نگذاشته می‌گوید «زهراس. بسته از دوستته.» و بعد زندگی ادامه پیدا می‌کند. من از کابوس پریده‌ام و به جای نور کم‌جان ماه، آفتابی پرزور از پشت پنجره‌های خانه توی صورتم می‌کوبد. چشم‌هایم را می‌بندم و به تو فکر می‌کنم. چندبار قربانت می‌روم و زیر لب می‌گویم «دیوونه. دیوونه.» و تو هيچ‌وقت نمی‌دانی در چه روز و لحظه‌ای مِهرت را حواله‌ام کرده‌ای. ر. | از سه‌شنبه، یازدهم دی ماه ١۴٠٣ |
بعد از مدت‌ها _مدت‌هایی که طولانی گذشت_ از خانه بی‌هدف بیرون زدم. میم اصرار داشت که جور کند با هم «یک‌جا» برویم و «یک کاری» بکنیم، و من بی‌هدفی را می‌خواستم و تنهایی و بی‌فکری را. نشسته‌ام روی نیمکت‌های سبز باغ کتاب و نگاه می‌کنم. می‌توانم ساعت‌ها بنشینم و به آدم‌ها چشم بدوزم. به تفاوت‌ها، چهره‌ها و بچه‌ها که حالا بيش‌تر دوستشان دارم. دو کتاب محبوبم را خریده‌ام و فعلاً در امانم. امانی موقتی از هجوم فکرهای باطل و خیال‌های سست. امانی کوتاه و دلچسب. امانی فریبنده. | از دوشنبه، هفدهم دی ١۴٠٣ |
دفتر ریاضیات گسستهٔ ح را ورق می‌زدم، چشمم به «قاعدهٔ بخش‌پذیری» افتاد. مردمکم داشت از حدقه بیرون می‌زد. ح رد می‌شد که یقه‌اش را گرفتم و پرسیدم «چرا این‌جوری نوشتی؟ هان؟ این چیه؟» ح مات نگاهم کرد و گفت «وا. خب چیه؟ چی می‌گی؟» انگشت اشاره‌ام را گذاشتم روی «هٔ» قاعده و دوباره پرسیدم: «بگو چرا ی بزرگ نذاشتی؟ این چیه نوشتی؟ چرا ننوشتی قاعده‌ی بخش‌پذیری؟» و ح خونسرد جواب داد «چون اینم ی هست. ی کوچیک. فقط در طی زمان تغییر شکل داده و درستشم همینه. با همزه فرق داره.» مثل خنگ‌ها نگاهش کردم و مبهوت شدم. گفتم: «وای. خدای من. از کجا می‌دونستی؟ آفرین!» پرغرور نگاهم کرد و گفت: «خودت گفتی!» گیج پرسیدم: «کِی؟» گفت: «نمی‌دونم. پارسال. از اون موقع حواسم هست.» ورق زدم دیدم تمام ی کوچک‌ها را به درستی نوشته. حس عجیبی بود. از شوق بغلش کردم. گفتم: «فکر نمی‌کردم از من چیزی یاد بگیری.» بغلم را محکم کرد و گفت: «وا! آبجی! من خیلی چیزها ازت یاد گرفتم.» | از شنبه، بیست و دوم دی ١۴٠٣ |
سلام به لِهیدگیِ شیرینِ قبلِ تعطیلی.
صدایش می‌زنم. «پنج دقیقه قبل از زنگ بیا پیشم. کارت دارم.» پنج دقیقه قبل از زنگ می‌آید پیشم. می‌کشمش کنار. هم قدش می‌شوم. کلمات را شمرده می‌گویم: «خب فائزه خانم. من ارزیابی ترم اول شما رو دیدم. تکالیف شما رو هم که همیشه می‌بینم. خواستم ازت تشکر کنم. خیلی خوب نوشتی و داری عالی تلاش می‌کنی. کیف کردم. دوست دارم همین‌طور پرقدرت به تلاشت ادامه بدی.» نگاهم می‌کند. می‌گوید «خانم. خانم. من خیلی منتظر بودم. خیلی صبر کردم تا اینا رو بهم بگین. چرا زودتر نگفتین؟» و می‌پرد بغلم. | از دوشنبه، هشتم بهمن ١۴٠٣ |
سلام. دوباره سلام. صدای کلاغ می‌آید. صبح شده. یک ساعتی می‌شود آفتاب طلوع کرده. قبل از آنکه تنم را از تخت بکنم، خوابم می‌آمد؛ ولی حالا دیگر نمی‌توانم بخوابم. تو می‌دانی من چه‌جور آدمی هستم، مغزم پر از کلمه است. پر از تحلیل و فکرهای بیخود و باخود. چه جنگی‌ست توی این کرهٔ پیچ خوردهٔ مخوف. پر از خاطرات دور و نزدیک، پر از حرف‌های گفته و نگفته. و این همه واژه را فقط تو می‌شنوی. عجيب نیست؟ راستش، بارها در خیال ساخته‌ام که اگر در یک خانوادهٔ مذهبی دیده به جهان نگشوده بودم، چه می‌شد. یا اگر در یک کشور اسلامی نبودم و اگر تو را نمی‌شناختم. اگر مطمئن نبودم هستی، آن‌وقت چه کار می‌کردم؟ این کلمات مرا به کجا می‌رساند؟ تا کجا می‌رفتم و خبری از تو نبود؟ تا کجا؟ تهِ تصورم این است که بازهم باید به تو می‌رسیدم، یا خودم را می‌رساندم، یا تو، مرا می‌رساندی به خودت. بالاخره نمی‌شود فقط نگاه کنی و حواست به همه‌چیز و همه‌کس نباشد، من هم کست بودم، و برای شناختنت وقت می‌خواستم. و تو این وقت را به من می‌دادی. شک ندارم. حالا هم مغزم پُر است، هم دلم. شبیه جوجهٔ باران‌خورده‌ای هستم که عاقبت زیر سایبانی پناه گرفته. می‌لرزم و هم‌زمان شُکر می‌گویم. نمی‌دانم باید به کدام سمت بروم و به راهم ادامه بدهم. تقريباً نمی‌دانم. این‌که خیس شدن زیر باران بهتر است یا زیر سایبان ماندن یا پیدا کردن مسیری تازه و به راه افتادن. تو بگو. به قول ح مثل قاشق توی عسل گیر افتاده‌ام و البته بار اولم نیست. این آشفتگی و بی‌قراری را سال‌هاست به دوش می‌کشم. هربار پی ماجرایی خام می‌شوم که راه را می‌دانم و چاه را شناختم ولی باز روز می‌گذرد و شب می‌رسد و در تاریکی دنبال تو می‌گردم. استاد ح که می‌گفت «من در معرفی خودم فقط می‌تونم بگم یک آدم سرگشته و حیرانم.» با تمام جسارت فکر کردم من هم. و چقدر این تعریف درست است. نامم، نام خانوادگی‌ام، محل تولد و زندگی‌ام، سن و تحصیلات و شغلم، تنها کُدهای کوچکی از من هستند که هیچ نشانهٔ درستی از شخصیتم نمی‌دهند. برای همین است که در معارفه همیشه گیج می‌زنم و نمی‌دانم سر کدام نخ را بگیرم و به کدام نقطه وصل شوم. اما ای بزرگوار! مهربان! بخشنده! پوشانندهٔ عیب‌های بی‌شمارم! طی یک تعریف استعاری کوتاه فهمیدم سر و ته من به تو وصل است. وقتی گندی زده‌ام و ناامیدم از همه‌جا یا وقتی گندی زده‌اند و ناامیدم کرده‌اند از همه‌جا، یا وقتی می‌بینم چرخ‌دنده‌های زندگی تلق‌و‌تولوق می‌کنند و روی یک ریل منظم نمی‌افتم و همین‌طور حجم مشکلات مثل یک بهمنِ غلتان، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، وقتی دلم غُر زدن می‌خواهد و کسی نیست، یا وقتی دلم می‌خواهد بی‌هراس ناله کنم و مُفت‌ترین و جذاب‌ترین تراپی جهان را داشته باشم، آی خدا، تمام این وقت‌ها، یادِ تو میفتم. یادِ تو، یادِ کلماتِ تو، یادِ رحمان و رحیم بودنت. و چه آرامشی. کاش می‌شد مثل آدمیزاد هرلحظه یادت باشم. هر دم. و این می‌توانست آدمم کند. که خوب نفْسِ لاکردار جلودارم می‌شود. نمی‌گذارد حواسم را جمعِ تو کنم. نمی‌گذارد هرلحظه در مغزم بنشینی. هی کلمه می‌سازد، کلمه می‌سازد، کلمه‌های بیخود و باخود، تحلیل می‌کند، تحلیل‌های درست و غلط، و خیال می‌کند، خیال‌های پخته و خام. ولی قلبم، ای رحمان! ای رحیم! بدان همیشه در قلبم ماندنی هستی. حتی وقتی خودم را می‌زنم به کوچهٔ علی‌چپ و کاری را انجام می‌دهم که نباید، می‌دانم که هستی، می‌دانم که تو معبود منی، و عميقاً دوستت دارم. می‌دانم به تو بازخواهم گشت و چه توجیه ناپسندی‌ست برای گناه و خیر نبودن! این را هم می‌دانم. ولی ولی ولی، امان از مهربانی تو، و امان از صفات روشنت، که من اُمید دارم مرا ببخشی و در تاریک‌ترین شب‌هایم، نور طلوع را بتابانی، درست مثل حالا، که خورشید بالا آمده و صبح شده، و من می‌توانم صدای کلاغ را از پشت پنجرهٔ اتاقم بشنوم و لطافت نور را روی پوست صورتم احساس کنم. و الله اکبر! تو چه معبودی هستی که این‌همه نعمت را برای من نشانه می‌گذاری. الله اکبر! | از جمعه، صُبحِ جمعه، نوزدهم بهمن ١۴٠٣ |
غروب بود. وسط تب‌ولرز و فس‌فس بینی، وقتی توانستم توی تخت جاگیر بشوم و مسکن داشت اثر می‌کرد، برق رفت. دقایق مضحکی بود. همه توی هالِ تاریک سرگردان بودیم. شوفاژ سرد شده بود و آب یخِ یخ، و نقاط بی‌فرشِ زمین شبیه شلیک‌های یخ بودند که تا مغز استخوان را می‌پوکاندند. بچه‌ها مرتب پیام می‌فرستادند و فیلم شعر حفظی را برای من ارسال می‌کردند، که اعلان شاد را قطع کردم و چسبیدم به شوفاژ یخ. گفتم «چرا امشب؟» شلوار سوم را پوشیدم و کاپشن کلاهدارم را تن کردم روی لایه‌های قبلی. یک جوراب پشمی تازه هم انداختم به پا. به میم گفتم «امشب می‌میرم.» میم سرش را خاراند و گفت «کسی تو خونه از سرما نمی‌میره.» بالشتک مبل را پرت کردم سمتش و به ح نگاه کردم که نور را می‌رساند به ما. یک نور مهتابی قلابی، سفید و سرد. بلند شدم و شمع پاکوتاهی را از بوفه بیرون کشیدم. شمع سفید توی جاشمعی بلور پنج‌پرش خشک شده بود. نور شمع گرم بود و گذاشتمش وسط گل قالی. دراز کشیدم کنارش و گفتم «وقتی برق می‌ره، همه‌چيز شاعرانه می‌شه.» میم سرش را خاراند و گفت «مسخره‌س. هیچم شاعرانه نیست.» کمی که گذشت دیدم پایم بی‌حس شده. از جا پریدم و ساق پایم را تکان دادم. مامان گفت «راه برو. راه برو یخ نزنی.» پشت مامان راه افتادم و دور هال را زدم. فایده‌ای نداشت. ح پتویم را آورد و انداخت پشتم. مامان گفت «بسه دیگه. تب داره. نباید زیادیم بپوشه.» و درجه را گذاشت توی حلقش. میم زمان گرفت و سه دقیقه بعد مامان هم تب داشت. برای وضو باید شهادتین را می‌خواندم. به خودم لعن می‌فرستادم که چرا پوستی کلفت و تنی سلامت ندارم. ایستادم به نماز با حجابی عجیب. از بس پوشیده بودم توی چادر نماز برایم جا نبود. «برقِ من» گفته بود برقِ ما تا هشت می‌آید. هشت شد و نیامد. بابا پشت در پارکینگ منتظر ماند. زنگ زد و پرسید «اومد؟» و دو ساعت دیگر طول کشید تا صلوات آمدنش را بفرستیم. برق که آمد چسبیدم به شوفاژ و گفتم «خدایا. این برق چقدر چیز عجیبیه.» میم سرش را خاراند و گفت «هیچم عجیب نیست. یه چیزیه مثل هوای تهران یا کمبود گاز یا تعطیلی مدارس.» سرم را خاراندم و گفتم «تب داری؟ بذار درجه بیارم.» سه دقیقهٔ بعد میم هم تب داشت. | از چهارشنبه، بیست‌وچهارم بهمن ١۴٠٣ |
enc_1708891375366061984467.mp3
4.9M
بِسم الله علی و صدق الله تویی... __ مِهری خانم! زن دایی جان! هنوز هم نیمهٔ شعبان من توی کوچه‌ای هستم که تمامش چراغانی است. خسته از جاده آمده‌ایم و بابا می‌پیچد توی کوچه و بوی اسپند و سیب و کباب مشامم را پر می‌کند. بالا می‌رویم. تمیز و شلوغ کنار هم می‌نشینیم و تو میزبانی می‌کنی و عجب میزبانی‌ای! زن دایی جان! روحت شاد. به یادت هستیم مهربان بانو. مِهری خانم. عيدت مُبارک.
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ سلام بر تو ای پیش‌نهادهٔ آرزو شده. عید مُبارکتان.🌻
شب است و خوابم نمی‌برد. فکر مثل مته مغزم را سوراخ می‌کند. نیم‌خیز می‌شوم و از جایم بلند. بی‌جهت می‌چرخم توی گروه‌ها. خبری نیست. از خاموش شدن مغزم خبری نیست. یک‌روز می‌نویسم. از این بچه‌ها. از خودم وسط این بچه‌ها. من دارم چه‌کار می‌کنم؟ چرا دارد ازشان خوشم می‌آید؟ چرا نمی‌توانم به ترک کردنشان فکر کنم؟ لعنتی. ز می‌گفت دیگر از بچه‌ها بدش نمی‌آید. حتی خیلی دوستشان دارد. فکر کنم دارم به مرض ز دچار می‌شوم. و این برایم خطرناک است. از وابستگی متنفرم. سال‌هاست که به هیچ‌چیز و هیچ‌کس تازه‌ای وابسته نشدم. ولی دارم به بچه‌ها عادت می‌کنم. دل می‌بندم. دوست ندارم. نه. ابداً نمی‌خواهم. دیروز وقتی لولهٔ آب از سرجایش در رفت و من دویدم بالای سکو تا درستش کنم و بچه‌ها بسیج شدند و بعد با هم راست و ریستش کردیم، یک لحظه، دیدم ای وای. همه‌چیز دارد شبیه خانه می‌شود. همان‌قدر صمیمی و نزدیک. سکوی حیاط، پرچم‌های کوچک ایران، راهروی بلند، پله‌های پهن و کوتاه، چراغ چشمی دستشویی، همهٔ جزئیات ریز و درشت، حتی لولهٔ آب، شکلِ خانه شده بود. و این خوب نیست. ابداً خوب نیست. من دوباره باید خودم را از اینجا بکنم. چه لزومی دارد؟ هشت ماه پیش که آمدم این‌جا ز سین گفت «یکی از معلم‌های پارسال نشسته تو راهرو و داره گریه می‌کنه.» فکر کردم چیزی‌اش شده. پرسیدم «یعنی چرا ناراحته؟» گفت «چون داره از اینجا می‌ره ناراحته.» و به نظرم این حرف مسخره آمد. چرا باید کسی از رفتن گریه‌اش بگیرد؟ اصلاً چرا باید به این چهاردیواری‌ها دل بست و پناه برد و یک‌روز مجبور شد دل کند و اشک وداع ریخت؟ باید فکری کنم. بس است این لوس‌بازی‌ها. هیچ‌جا، جای ماندن نیست. حتی دنیا به این ابهت هم. مغز عزیز من، کافی‌ست. خودم می‌دانم باید چه غلطی کنم. مغز عزیز من، تکرار کن. من از بچه‌ها خوشم نمی‌آید. از مدرسه خوشم نمی‌آید. سال دیگر غلط بکنم پایم را بگذارم این‌جا. من را چه به این حماقت‌ها! من از اول می‌خواستم یک کسِ دیگر بشوم. من از اول نمی‌خواستم معلم بشوم. من از اول می‌خواستم چه کسی بشوم؟ | از چهارشنبه، اول اسفند ١۴٠٣ |