خاطره ای از زبان یک پرستار زمان جنگ .....
خانم موسوی میشود خاطره ای از زمان جنگ برایمان بگویی؟ خاطره ای می گوید که تاثیرش اگر از تاثیر کتاب فلسفه حجاب دکتر مطهری بیشتر نباشد کمتر نیست ......
یادم میآید یک روز که در بیمارستان بودیم حمله شدیدی صورت گرفته بود .
به طوری که از بیمارستانهای صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل میکردند . اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود در بین همه آنها ، وضع ایشان خیلی بدتر از بقیه بود . رگ هایش پاره پاره شده بود و با اینکه سعی کرده بود زخم هایش را ببندد ولی خونریزی شدیدی داشت .
مجروحین را یکی به یکی به اتاق عمل میبردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود تا بعدی را داخل ببریم .
وقتی که دکتر اتاق عمل ، این مجروح را دید ، به من گفت که بیاورم اش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم .
من آن زمان چادر به سر داشتم ، دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورند تا راحت تر بتوانم مجروح را جابجا کنم .
همان موقع که داشتم از کنار او رد میشدم تا برویم توی اتاق و چادرم را در بیاورم ، مجروح که چند دقیقه بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده سخن گفت : من دارم می روم که تو چادرت را درنیاوری ما برای این چادر داریم می رویم ....
چادر در مشتش بود که شهید شد .....
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم .
#باور :)
#مجهولنوشت
#چادر
@mobtala_m