شب عجیبه
دارم به همه داشته ها و نداشته هام فکر میکنم.
یه لحظه بعض میکنم یه لحظه میخندم. یه لحظه حس میکنم هیچی دیگه از دنیا نمیخوام یه لحظه هم دلم هزاران سال زندگی میخواد تا همه چیو تجربه کنم و بعد بمیرم.
تاحالا به مردن فکر کردی؟
عجبب به نظر میاد. میای و به هر طریقی چند سال "زندگی" میکنی و یهو بوم!
همه چی تموم میشه. دلم میخواد زندگی های بعدی واقعا وجود داشته باشه
چون تو این زندگی تا همین الانش حسرتام از سالهایی که وجود داشتم بیشتر شدن
شمام وقتی به چیزی فکر میکنین و تصورش میکنین دیگه اون موضوع اصلا اتفاق نمیوفته؟
اگه ذوق کنی که هیچ! همچین اتفاقی از رو کره زمین محو میشه
با اینکه از تابستون متنفرم
ولی دوست دارم برای یکی دو روز باشه ، برم خونه مامانبزرگم ، نصف هندونه رو بگیرم دستم و در حالی که ابر ها و کوه هایی که دیده میشن و نگا میکنم از زندگی لذت ببرم
-دفترچه خاطرات روح سرگردان-
نوجوانی، محدوده سنی مزخرفی میباشد.
و صد البته دردناک*
توضیح دادن دلیل ناراحتی که بدون دلیل و یهو اتفاق میوفته خیلی سخته
اینکه نمیدونی چرا ناراحتی ، چطور میتونی خوب بشی ، چطور به بقیه بفهمونی دست خودت نیست ،اینکه اصلا این حالت "ناراحتی" حساب میشه یا نه و هزاران سوال دیگه