eitaa logo
مهـــارت‌های نویسنــدگی
601 دنبال‌کننده
690 عکس
162 ویدیو
8 فایل
🌱اینجا یک دانشکده‌ است. دانشکده‌ی مهارت‌های جادویی. جادویی از جنس نوشتن! اینجا شما یاد می‌گیرید که چطور با کلمات داستانی سحرآمیز بنویسید. «ویژه دختران نوجوان» 🌱ادمین:
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از زبون یه مادربزرگ که داره برای نوه‌ش خاطراتش رو تعریف میکنه بچه که بودیم با بابای خدا بیامرزم‌، جمعه ها میرفتیم بیرون از شهر.. اینقدر چرخ های ماشین، جاده رو نوازش میکردن که منو خواهر برادرا، انگاری بچه ماشین شده بودیمو برامون لالایی میخوند و ما خواب کافی و راحتی میکردیم‌. وقتی می رسیدیم، بابا خودش یه تنه همه وسایل رو برمی‌داشت و می‌برد میذاشت علفهای نرم.. حالا نوبت بردن من از ماشین بود، بابا من رو محکم بغل می‌کرد، دستش رو پشتم میزاشت و فشار میداد و دم گوشم میگفت: آدم دختر داشته باشه چه کیفی میکنه! منو میزاشت روی فرش و مدام حواسش بهم بود.. از وقتی فهمیده بود، وقتی میایم بیرون من سرم رو که بالا میارم از اون درختای سرسبز و تنومند، بلند و تیره میترسمو‌ چشمام‌ پر اشک میشه، خیلی بیشتر حواسش به من بود‌. تنه های اون درختا خیلی قشنگ کشیده شده بودن، محکم در هم تنیده درست مثل وقتیکه بابا منو بغل می‌کرد و از ماشین تا روی فرش من رو می آورد. وقتی بهشون دست میزدم، بازهم یاد دستای بابا می افتادم، شبائیکه‌ برام لالایی میخوند، موهام رو نوازش می‌کرد و صورتم‌ رو با همون دستای سخت، که از صبح تو مغازه برای ما کار کرده بود، ناز می‌کرد و من که همیشه دلم میخواست زودتر بابا دستاش‌ رو از روی صورتم بر داره.. دستم رو میبردم بالا تا جائیکه دیگه قدم نمی‌رسید، قد بلندی میکردم اما بی فایده بود، شاید از همین میترسیدم.. وقتی سرمو‌ میبردم بالا و میرسید به سبزی های رنگ برگ اون درختها، اول از دیدنش خیلی خوشحال میشدم، تونستم رنگ جدید پیدا کنم، بعد تا میرفتم سراغ مدادرنگیام‌ تا اون رنگ رو پیدا کنم، هرچقدر روی کاغذ میکشیدم، نمیتونستم‌ پیدا کنم..اونجا بود که بازهم ناراحت میشدم.. از همه بدتر موقعی بود که روی فرش میخوابیدم تا آسمون رو ببینم، اما برگهای درختان و شاخه نمیذاشتن تا آبی آسمون دیده بشه شاید چون نمیخواستن دوباره ناراحت بشم که اون رنگ آبی تو مداد رنگی های من نیست.. اما بازهم من‌ میترسیدم اما همه این ترسها وقتی تموم میشه که رومو‌ بر میگردوندم و بصورت بابا نگاه میکردم هر دفعه قصد میکردم به روی‌ بابا نگاه کنم، اون انگار از اول چشماش پی من بوده و به من نیاز داشته.. من خیالم جمع میشد و محکم تر پتویی که مامان دورم گرفته بود رو میگرفتم و میخندیدم. 📝نوقندی https://eitaa.com/Writingskills
یک نکته درباره‌ی تمرین‌ها...👇 📌تمرینات هفتگی نقد و بررسی دارند اما تمرینات باشگاه نوشتن به این علت که سه بار در هفته انجام میشه و هدف اون هم فقط عادت سازی هست، نقد ندارند. 📌ولی خوشحال میشم برای من بفرستید و اگر دوست داشتید یک عکس هم براش انتخاب کنید تا داخل کانال بذارم.🙏😊 📌 توصیه میکنم نوشته های دوستان تون رو در چالش حتما بخونید تا با اندیشه‌های بیشتری اشنا بشید و هم ایده بگیرید. https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حس خوب یکی از دوستان مون از شرکت در چالش نوشتن 😍👌🍀
راستی منم تمرین‌های چالش باشگاه رو اینجا می‌نویسم و منتشر می‌کنم. اونایی که شبکه اجتماعی ویرگول رو دارن، به این آدرس سر بزنن، بخونن و منو دنبال کنن😊👇 https://vrgl.ir/YIVwo ویرگول یک شبکه اجتماعی مخصوص نوشتن و خوندن هست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما مامانا، اگر یک روز صبح بتونیم یک لیوان چای رو بدون دغدغه و از روی آرامش خیال بخوریم، برامون شروع خوبیه👌😁 https://eitaa.com/Writingskills
البته که دغدغه‌های زندگی، باعث برکت هستن... مثل ایشون... اصلا نباشن، نمیشه!!! 🥰☺️ https://eitaa.com/Writingskills
خب بریم سراغ.... باشگاه نوشتن و کلمه‌ی امروز 💪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا