eitaa logo
مهـــارت‌های نویسنــدگی
559 دنبال‌کننده
690 عکس
162 ویدیو
8 فایل
🌱اینجا یک دانشکده‌ است. دانشکده‌ی مهارت‌های جادویی. جادویی از جنس نوشتن! اینجا شما یاد می‌گیرید که چطور با کلمات داستانی سحرآمیز بنویسید. «ویژه دختران نوجوان» 🌱ادمین:
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام، صبح تون بخیر.... حال دل‌تون چطوره ؟ امیدوارم صاف باشه و آفتابی☀️ بریم برای یک معرفی جذاااااب...😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"هوالحق" فکّه✨ حتی قدم زدن روی خاک های اینجا هم آرامش به وجودم تزریق می‌کند. جایی که شهید آوینی را از دست دادیم. در حال تفحص پیکر رفقایش...😔 ✍ فاطمه سادات شالفروشان https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«_همینجا پیاده میشم با شنیدن این صدا پایم را روی ترمز گذاشتم .ماشین خالی شد. پول مچاله شده ای که از مسافر گرفته بودم را صاف کردم و توی داشبورد گذاشتم . نزدیک ترین جای پارک را تصاحب کردم و صندلی را عقب دادم تا کمی استراحت کنم . فکر ها اجازه خوابیدن نمی‌دادند . بیماری دخترم زهرا ، پول شهریه مدرسه احمد و یخچال خراب گوشه خانه . نمیدانم چند دقیقه یا چند لحظه شد که مشغول فکر کردن بودم . با تقه مرد جوانی به پنجره ماشین ، از فکر ها بیرون پریدم و گیج نگاهش کردم . _دربست ؟ به ظاهرش میخورد دانشجو باشد . اما لباس ها و گوشی دستش ، تا حدودی متمکن نشانش میداد ‌. چاره ای نداشتم ، فکر هایم به سردرد تبدیل شده بود . از ماشین پیاده شدم و گفتم : «من حالم خیلی مساعد نیست . شما خودتون میتونین رانندگی کنین تا مقصد ؟ کمتر کرایه میگیرم» برعکس تصورم ، خیلی عادی گفت :«بله حتما» و من چند دقیقه ای فرصت داشتم استراحت کنم . البته بعد از حرکت متوجه شدم استراحت در مواجهه با آن مرد عجیب خیال خامی بود..» ✍ نجمه سادات اصغری https://eitaa.com/Writingskills
🍀«آرزو می‌کنم که خنده‌ات تنها به عادت مرسوم "عکس گرفتن" نبوده باشد...! و تو خندیده باشی در آن لحظه از ته دل... چرا که خنده‌ی تو جهان را زیبا میکند...»🍀 https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀«خبر دادند که برادرش کشته شده و می‌‌خواهند بدنش را برگردانند؛ اجازه نداد! گفت: همه‌ى آنها برادرای منند، اگر تونستید همه را برگردونید، حمید را هم بیاورید! وگرنه بماند!» 🌹سالگرد شهادت https://eitaa.com/Writingskills
«بادکنک را دادم دستش، سرش را رها کرد و چند دور به در و دیوار خورد تا افتاد جلوی پایش. از منیره پرسیدم:«چند وقتشه؟!» گفت:«یک سال و نیم» دوباره بادکنک نیم باد را دستش دادم و رها کرد. از سرو صدا و حرکات بادکنک می‌خندید. به قول بچه ها نفسم داشت تمام می‌شد. خواستم یادش بدهم و بروم پی زندگی خودم. بادکنک را گذاشتم گوشه لبش:« حالا توش فوت کن» قیافه اش تحت فشار بود، حدقه چشم هاش داشت جا باز می‌کرد، اشکش ریخت و داد و هوار کردم. دویدم بغلش کردم. هرچه نگاه می‌کردم نفهمیدم چکارش شده. نهایتا دیدم انگشت هایش را گرفته، رد دندان هایش روی دستش بود. بخاطر خندیدن به خنگ بازیهاش جهنمی می‌شوم...» ✍سیده فاطمه قلمشاهی https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا