#موقعیت_های_داستانی
«_همینجا پیاده میشم
با شنیدن این صدا پایم را روی ترمز گذاشتم .ماشین خالی شد. پول مچاله شده ای که از مسافر گرفته بودم را صاف کردم و توی داشبورد گذاشتم .
نزدیک ترین جای پارک را تصاحب کردم و صندلی را عقب دادم تا کمی استراحت کنم . فکر ها اجازه خوابیدن نمیدادند . بیماری دخترم زهرا ، پول شهریه مدرسه احمد و یخچال خراب گوشه خانه .
نمیدانم چند دقیقه یا چند لحظه شد که مشغول فکر کردن بودم . با تقه مرد جوانی به پنجره ماشین ، از فکر ها بیرون پریدم و گیج نگاهش کردم .
_دربست ؟
به ظاهرش میخورد دانشجو باشد . اما لباس ها و گوشی دستش ، تا حدودی متمکن نشانش میداد .
چاره ای نداشتم ، فکر هایم به سردرد تبدیل شده بود . از ماشین پیاده شدم و گفتم : «من حالم خیلی مساعد نیست . شما خودتون میتونین رانندگی کنین تا مقصد ؟ کمتر کرایه میگیرم»
برعکس تصورم ، خیلی عادی گفت :«بله حتما»
و من چند دقیقه ای فرصت داشتم استراحت کنم .
البته بعد از حرکت متوجه شدم استراحت در مواجهه با آن مرد عجیب خیال خامی بود..»
✍ نجمه سادات اصغری
https://eitaa.com/Writingskills
#موقعیت_های_داستانی
«دنبال چیزی میگشتم انگار چیزی کم بود خوره ی پوچی، به قلبم افتاده بود. نفس نفس میزدم یک دستم به قلبم و دیگری در ها را یکی پس از دیگری باز میکردند و از محیطی تاریک به جایی تاریک تر وارد میشدم. لحظه ای ایستادم، گم شده بودم!... مدت ها بود که گمشده بودم بی هیچ نور و صدایی! نه طنین خنده ای... سکوت نبود اما صدایی هم ام نبود. گریه نمیغکردم اما بغض در حال خفه کردنم بود " چرا انقدر دور شدی؟ " آوایی میپیچید. ذهنم خسته بود خسته از افکار... فشار زیادی در شقیقه هایم بود. اهمیت ندادم. آن لبخند هنوز جلوی صورتم بود.
" چرا؟ دلیل بیار برام!! " چشم هایم را روی هم فشار میدادم و دور خودم میچرخیدم دستانم به امید پیدا کردن دیواری اطرافم درازر دراز بودند. اما دریغ از وجودی " آرزو میکنم فراموشتت کنم" عمق وجودم درد داشت این صداها آشنا و در عین حال پر از احساسات غریب بودند لحظه ای بعد در حال خفه شدن بودم آب بود من در حال غرق شدن بودم و هنوز هم سیاهی مطلق...
کمی لای چشمانم را باز کردم سفید و تار ..
_بیدار شد، بجنبین
صدای دوویدن هایی... انگار آدم های زیادی دورم بودند.
_وای خداروشکر دکتر رو خبر کنین
سرد بود میتوانستم وجودم که یخ زده را احساس کنم.
»تب داره. پس دکتر کجاست !؟؟؟
درد داشتم و خواب آلود بودم همان میزان باز شدگی چشم هایم را دوباره بستم و سکوت...»
✍️ مهرانا کاتب
#جوانه
https://eitaa.com/Writingskills