eitaa logo
مهـــارت‌های نویسنــدگی
557 دنبال‌کننده
690 عکس
162 ویدیو
8 فایل
🌱اینجا یک دانشکده‌ است. دانشکده‌ی مهارت‌های جادویی. جادویی از جنس نوشتن! اینجا شما یاد می‌گیرید که چطور با کلمات داستانی سحرآمیز بنویسید. «ویژه دختران نوجوان» 🌱ادمین:
مشاهده در ایتا
دانلود
«_همینجا پیاده میشم با شنیدن این صدا پایم را روی ترمز گذاشتم .ماشین خالی شد. پول مچاله شده ای که از مسافر گرفته بودم را صاف کردم و توی داشبورد گذاشتم . نزدیک ترین جای پارک را تصاحب کردم و صندلی را عقب دادم تا کمی استراحت کنم . فکر ها اجازه خوابیدن نمی‌دادند . بیماری دخترم زهرا ، پول شهریه مدرسه احمد و یخچال خراب گوشه خانه . نمیدانم چند دقیقه یا چند لحظه شد که مشغول فکر کردن بودم . با تقه مرد جوانی به پنجره ماشین ، از فکر ها بیرون پریدم و گیج نگاهش کردم . _دربست ؟ به ظاهرش میخورد دانشجو باشد . اما لباس ها و گوشی دستش ، تا حدودی متمکن نشانش میداد ‌. چاره ای نداشتم ، فکر هایم به سردرد تبدیل شده بود . از ماشین پیاده شدم و گفتم : «من حالم خیلی مساعد نیست . شما خودتون میتونین رانندگی کنین تا مقصد ؟ کمتر کرایه میگیرم» برعکس تصورم ، خیلی عادی گفت :«بله حتما» و من چند دقیقه ای فرصت داشتم استراحت کنم . البته بعد از حرکت متوجه شدم استراحت در مواجهه با آن مرد عجیب خیال خامی بود..» ✍ نجمه سادات اصغری https://eitaa.com/Writingskills
«دنبال چیزی می‌گشتم انگار چیزی کم بود خوره ی پوچی، به قلبم افتاده بود. نفس نفس می‌زدم یک دستم به قلبم و دیگری در ها را یکی پس از دیگری باز می‌کردند و از محیطی تاریک به جایی تاریک تر وارد می‌شدم. لحظه ای ایستادم، گم شده بودم!... مدت ها بود که گمشده بودم بی هیچ نور و صدایی! نه طنین خنده ای... سکوت نبود اما صدایی هم ام نبود. گریه نمیغکردم اما بغض در حال خفه کردنم بود " چرا انقدر دور شدی؟ " آوایی می‌پیچید. ذهنم خسته بود خسته از افکار... فشار زیادی در شقیقه هایم بود. اهمیت ندادم. آن لبخند هنوز جلوی صورتم بود. " چرا؟ دلیل بیار برام!! " چشم هایم را روی هم فشار می‌دادم و دور خودم می‌چرخیدم دستانم به امید پیدا کردن دیواری اطرافم درازر دراز بودند. اما دریغ از وجودی " آرزو میکنم فراموشتت کنم" عمق وجودم درد داشت این صداها آشنا و در عین حال پر از احساسات غریب بودند لحظه ای بعد در حال خفه شدن بودم آب بود من در حال غرق شدن بودم و هنوز هم سیاهی مطلق... کمی لای چشمانم را باز کردم سفید و تار .. _بیدار شد، بجنبین صدای دوویدن هایی... انگار آدم های زیادی دورم بودند. _وای خداروشکر دکتر رو خبر کنین سرد بود می‌توانستم وجودم که یخ زده را احساس کنم. »تب داره. پس دکتر کجاست !؟؟؟ درد داشتم و خواب آلود بودم همان میزان باز شدگی چشم هایم را دوباره بستم و سکوت...» ✍️ مهرانا کاتب https://eitaa.com/Writingskills